یادداشت فاطمه سادات رضادوست

دلم برای ن
        دلم برای ناتوانی احمد یوسفی مقابل مرگ کودکش کباب شد. 
دلم برای فخر السادات موسوی که بعد از شنیدن خبر شهادت همسرش در خانه سرگردان بود و ماجرا را باور نمی کرد و در آخر تنها کاری که ازش بر می آمد فقط در آغوش گرفتن پیرهن های سرشار از عطر احمد بود کباب شد. سوختم. میان عشق این دو سوختم. میان دلتنگی های آنها قلبم مچاله می شد و هر چقدر به آخر های کتاب نزدیک تر می شدم، ترس شهید شدن احمد یوسفی درونم بیشتر می شد. صدای شکستن قلب فخرالسادات موسوی را شنیدم و کتاب را با اشک تمام کردم و حالا، سعی می کنم اندکی، چیزی یاد بگیرم:)
"اصلا پاییز بهار من است، وقتی شکوفه می زند زخم های دلم در خزان فصل ها...
او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد؛ اما زیبا رفتن کار پاییز است."

۱:عشقی آتشین
۲:عزمی پولادین
۳:ایمانی راسخ 
در سرتاسر این کتاب این سه ویژگی بارز بود...

_بهخوان نذاشت عکسو کامل بزارم شرمنده🙃
      
87

6

(0/1000)

نظرات

واییی فاطمه خیلی قشنگ نوشتی عزیزممم:)😍
1

0

لطف داری ممنونم عزیزممم♡ 

1