«کسی که با هیولاها میجنگد باید مراقب باشد که خودش به هیولا تبدیل نشود. و اگر مدتی طولانی در مغاک خیره شوی، مغاک نیز در تو خیره خواهد شد.»
_فردریش نیچه
داستان داخل یه شهرک نظامی کوچیک و قدیمی با اهالیِ خرافاتی اتفاق میفته. به تازگی توی شهرک قتلی اتفاق افتاده که اهالی رو ترسونده و شایعه شده این قتل کار جنها بوده! به همین خاطر دکتر ربانی، روانشناسِ پادگانِ شهرک، همراه با ستوان آراسته، مامور میشه که بره توی مسجدِ شهرک و درمورد قتلی که اتفاق افتاده با مردم صحبت کنه و ازشون بخواد به جای خرافات، کمک کنند که قاتل دستگیر بشه.
اما در حین صحبتهای دکتر ربانی برای مردم، خبر میرسه که یه جنایت دیگه توی شهرک اتفاق افتاده! حالا کارِ دکتر و ستوان سختتر از قبل شده و باید پرده از رازِ دو جنایت بردارن. اما قرار نیست معمای جنایتها به راحتی حل بشه چون تا پایان داستان معماها، رازها و شاید جنایتهای جدیدی در انتظار خوانندهست...
داستان، داستانِ تلخ و آشنای جهالت و جنایتهاست. جهلی که مثل یه ویروس توی محیط پخش میشه و آلودگی حاصل از این جهل، به صغیر و کبیر رحم نمیکنه.
کتابِ بینقصی نبود ولی جذاب بود؛ یه داستان به شدت جنایی و کمی هم روانشناختی، مناسب رده سنی بزرگسال. به نظرم ایدهی نویسنده از بس خوب بوده که میشه روی بعضی نقاط ضعف کتاب چشمپوشی کرد.