توی یه کتابی نوشته بود: "ایرانی بودن از دیرینهترین زمانها کار آسانی نبوده." و حالا چقدر این جملهی ساده رو بیشتر درک میکنم...
"سووشون" برگی از تاریخ ایران که من طی خوندن، زندگیش کردم. یک رمان رئالیسم اجتماعی با محوریت ترس و شجاعت؛ اما نه شجاعتِ مصنوعی و هالیوودی، بلکه شجاعتِ واقعی. شجاعتی که با درد و رنج گره خورده، آسیبپذیره ولی جاودانه و از نسلی به نسل دیگه منتقل میشه. شجاعتی که در تاریخ دیرینهیِ پر درد و غرورِ ایران ریشه داره...
اما شجاعت برای چی؟! "برای یک درخت که در خاک وطن باید برویَد. نام این درخت، درخت استقلال است. این درخت را با خون باید آبیاری کرد نه با آب."
سیمین دانشور همون اوایل کتاب چنان تلخی و زشتیه مستعمره بودن و حضور بیگانه در کشور رو به تصویر میکشه که قلب هر وطنپرستی رو به درد میاره. با قلمش کاری میکنه که خواننده بفهمه درخت استقلال چقدر مهمه و حتی ارزش آبیاری شدن با خون رو داره! و در آخر شاید چارهی شجاعتِ "زری" و امثال اون که بیگانه ترس رو در لفافهی تمدن بهشون دیکته کرده، خون باشه. خونی که در راه وطن ریخته شده... اما وای به حال امثال "خانکاکا" که منفعتِ شخصی، کور و کرشون کرده و درد و خون یک ملتهم بیدارشون نمیکنه!
"گریه نکن خواهرم. در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت."
"و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی!"