معرفی کتاب قول: فاتحه ای بر رمان پلیسی اثر فریدریش دورنمات مترجم محمود حسینی زاد

قول: فاتحه ای بر رمان پلیسی

قول: فاتحه ای بر رمان پلیسی

فریدریش دورنمات و 1 نفر دیگر
3.8
42 نفر |
23 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

74

خواهم خواند

28

ناشر
ماهی
شابک
9789649971513
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1399/3/31

توضیحات

        
کارآگاه ماتئی با این که بیش از پنجاه سال ندارد، در آستانه ی بازنشستگی است. ماتئی کارآگاهی متکی به فکر و بسیار توانمند است و همکارانش آنچنان از توانایی وی در اعجابند که اسمش را گذاشته اند «ماتِ اتومات». در آخرین روزِ ماتئی در دفتر کارش، گزارش می رسد که جسد مثله شده ی دختر کوچکی در جنگل نزدیک دهکده ای دورافتاده پیرامون زوریخ پید شده است. ماتئی به مادر دخترک مقتول قول می دهد که قاتل فرزندش را تسلیم عدالت خواهد کرد. این قول زندگی ماتئی را زیر و رو می کند. قول آخرین رمان پلیسی دورنمات است، با عنوان فرعی فاتحه ای بر رمان پلیسی. نکته ی مورد نظر دورنمات این است که اصل حاکم بر امور بشر بخت و اتفاق است، زیرا حتی خود ما محصول تصادفیم.فردریش دورنمات، نمایشنامه نویس و رمان نویس سوئیسی، در پنجم ژانویه ی 1921 در شهر کوچکی در اطراف برن متولد شد. او در 13 سالگی با خانواده اش راهی پایتخت شد. در این شهر پس از اتمام دوران متوسطه به دانشگاه رفت. پدرش کشیشی معتقد و متدین بود و بر اساس تاثیری که از او گرفته بود در رشته ی علوم دینی، فلسفه و ادبیات آلمانی به تحصیل پرداخت. پس از تحصیل چندی در کش و قوس بود که نقاشی را حرفه ی خود قرار دهد یا نویسندگی. بهزودی حرفه ی نویسندگی را برگزید، اما نقاشی را هم هرگز کنار نگذاشت. تابلوها و طرح های او آشکارا نشان می دهد که تئاتر برای او پلی میان نقاشی و ادبیات است. پس از چند سال وارد دانشگاه زوریخ شد و در رشته ی هنر و فلسفه ادامه تحصیل داد. اما پس از مدتی فشار مالی و فضای کلی دانشگاه و پرداختن به ادبیات نمایشی او را از ادامه ی تحصیل بازداشت. نخستین نمایشنامه دورنمات در سال 1947 با عنوان این نوشته شد عرضه شد. دورنمات در سال 1990 بر اثر حمله قلبی درگذشت.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به قول: فاتحه ای بر رمان پلیسی

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به قول: فاتحه ای بر رمان پلیسی

نمایش همه
قصه های همیشگی؛ طلسم آرزوخاطرات یک گیشاهری پاتر و زندانی آزکابان

آنچه در سال کتابی من گذشت...

15 کتاب

در این قسمت(۱۴۰۳) آغاز بهار با پایان کتاب خاطرات یک گیشا،همراه بود.بعد کتاب اول مه‌زاد و هری پاتر تمام شد، اولین کتاب آوینیون که خیلی سخت و سنگین بود. فداکاری مظنون ایکس، همون اوایل سال شروع شد، بعد مه‌زاد که تا خرداد ماه طول کشید، بعد ادامه‌ی هری‌پاتر با سرعت ۱.۲۵ تا تمام شود. دو ماهی کارم شده بود شنیدن هری پاتر خسته از این همه هری، برای بار اول قصه‌های همیشگی را شنیدم، اردیبهشتی بود که اصلا بهشتی نبود، اما گذشت، من برای این که بگذرد باز چنگ انداختم به هری. چند تایی نمایشنامه خواندم، داشتم میفهمیدم که نمایشنامه در سلیقه‌ام نیست، اما هنوز داشتم میفهمیدم وطول کشید تا واقعا فهمیدم. خواندم چگونه یک نماز خوب بخوانم و نرفتم نمایشگاه، کتاب های نمایشگاه که رسیدن دستم، شروع کردم به خواندن.داستانک های ادواردو آنیلی را یک روزه تمام کردم، ۳۱ اردیبهشت، یو نسبوی عزیز با خورشید نیمه شب در حدود ۵ روز. شروع کتاب دوم مه‌زاد در خرداد و پایانش دی ماه.جنایی خواندم، جنایی، معمایی، کاراگاهی، قدیمی، جدید،با چه تنوعی خواندم. باشگاه گپ خرداد تاسیس شد، اول سیاه دل خواندیم و من برای چندمین بار خواندم و مو را باز ملاقات کردم. دوباره حکایت دو شهر و قصر ابی را خواندم(البته چندباره) تیر ماه که شد هری پاتر کسلم کرده بود و تمام نمیشد، وای از شاهزاده‌ی دورگه که شده بود دفتر خاطرات اسمش رو نبر. مرداد و بلاخره یادگاران مرگ و البته طلسم سیاه دل با باشگاه، همراه معمای اقای ریپلی که هنوز هم نمیدانم چرا دوستش داشتم‌(عملا هیچی نداشت) هری پاتر در نهایت مرداد ماه پرونده‌اش بسته شد، اما برای من آن داستان جادویی نشد، که نشد. شهریور ماه جین ایر بود، دنبال کردن سفرم به نارنیا، دیزی دارکر، شروع سفر به جهان پهناور با مهدی میر کیانی و تن‌تن. مرگ سیاه دل و بسته شدن پرونده‌ی اولین مجموعه‌ی باشگاه. سلام  به اگاتا کریستی در شهریور با ساعت ها. پرنده به پرنده‌ی آوینیون و وارد شدن به ماه مهر همراه شرلوک هولمز و مگره، گذری بر ادبیات روسی که دوستش ندارم با سعادت زناشویی، ارازل و اوباش و زامپیشی‌ها، شروع همیشه‌ یک نفر دروغ میگوید، آلیس فینی. قصه‌های همیشگی با باشگاه شروعش از شهریور ماه، ادامه‌اش تا اذر ماه،و پایان ‌های جذابش. آه کالفر خدای پایان های جذاب. باز هم کریستی، مهدی میرکیانی و تن‌تن. با کریستی و قتل شیطان وارد ابان شدم و همون فرمون مهر ماه رفتم جلو، کریستی، میرکیانی و تن‌تن و البته قصه‌های همیشگی. شروع خواندن چغر بد بدن، شیمی ترکیبات طبیعی، برای تلطیف فضا آن شرلی، یه کم زبان انگلیسی.شروع اخرین نبرد و با همین وارد آذر شدم. آذر از چای و خیال خواندم، با باشگاه ارباب حلقه‌ها رو شروع کردم. سرم شلوغ بوده، کم کتاب خواندم.البته اخرش آناتومی داستان رو تموم کردم. با تن‌تن و کریستی رفتم دی ماه، یه ملاقات با شرلوک، سری به امپراطور فرانسه و دزیره کلاری زدم. با رفقای نوجوون ایکه‌باگ خواندم و اینطوری نوجووانانه رفتم به استقبال بهمن. بهمن فصل ارباب دزد ها و چرخ وفلک جادویی بود. فصل ارباب حلقه ها و دو برج، فصل قول و عجب قولی خواندم. سر شلوغی و آمادگی کنکور و خواندن آن چغر بد بدن. قول ۲۹ بهمن تمام شد. با مهدی میر کیانی و بازگشت پادشاه اسفند رو شروع کردم، تو راه برخوردم به مومو و چه قدر از هم نشینی کنارش لذت بردم، با کاراگاه مونک و کمسیر کوگل بلیتس پرونده حل کردم، بعد از مدت ها شعر خواندم... همین حالا ۳۰ اسفند پرونده ی ارباب حلقه ها را بستم و پادشاه بازگشته است...

7

خواب گرانبانوی دریاچهقاتل در باران

داستان‌های معمایی_جنایی(پلیسی_کارآگاهی) مدرن

28 کتاب

این لیست خلاصه‌ای از مصاحبه مسعود بربر و محمد قائم‌خانی با موضوع ادبیات معمایی مدرن است مسعود بربر تاریخچه مختصر ادبیات معمایی را اینچنین می‌گوید: از اوایل قرن نوزدهم هافمن و ادگار آلن‌پو آغازگر داستان معمایی به معنای امروزی بودند و بعدا کانن دویل با خلق شرلوک هولمز و آگاتا کریستی با خلق پوآرو و مارپل ادامه دهنده این مسیر بودند. این داستان‌‌ها که امروزه مخاطبان داستان می‌توانند اشکالات منطقی‌شان را به راحتی متوجه شوند، در آن زمان اینقدر اهمیت معمایی نداشته و بیشتر جنبه سرگرمی داشتند‌. اما با مدرن شدن داستان، توجه داستان به درون آدمی بیشتر شد. در داستان‌های معمایی کلاسیک شخصیت پردازی به اندازه جذاب کردن کارآگاه بوده نه بیشتر. همین عامل باعث پس زده شدن و به حاشیه رفتن ادبیات معمایی شد و همه نسبت به این ژانر نگاه عامه پسند بودن داشتند. این اتفاق باعث توجه نویسندگان ادبیات معمایی به شخصیت شد. شخصیت را بر سر بزنگا‌ه‌ها قرار داده و موقعیت وجودی انسان در هستی را در قالب اثر معمایی جنایی مورد توجه قرار دادند. اینجا است که ژانر نووار به وجود آمد. سپس مسعود بربر به معرفی چند کتاب معمایی و چند نویسنده معمایی‌نویس می‌پردازد: نویسنده‌ها: ریمون چندلر پاتریشیا های_اسمیت هنینگ مانکل پاتریک مودیانو کتاب‌ها: معمای آقای ریپلی فیل در تاریکی سین مثل سودابه فراموش نکن که خواهی مرد بیمار خاموش(یا نقاش سکوت) لینک مصاحبه محمد قائم خانی با مسعود بربر: https://www.aparat.com/v/ljnze پ.ن: چهار اثر ایرانی دیگر به عنوان پک معمایی شهرستان ادب را مسعود بربر معرفی کرد. یکی از دوستان مورد اعتمادم در حیطه داستان، کتاب روز داوری‌اش را خواند و گفت کتاب خوبی نیست. اما ریگ جن را مطالعه کردم و متوجه شدم کتاب خوبی است. اگر نسبت به دو اثر دیگر کنجکاو هستید و نمی‌خواهید کل این مصاحبه را ببینید آن دو کتاب این‌هایند: محرمانه میلان متولد زمستان بعد از مطالعه در مورد اینکه در این لیست بگذارمشان یا نه تصمیم می‌گیرم پ.ن۲: امیدوارم خودم با مطالعه بیشتر آثار معمایی به زودی چند کتاب به این لیست اضافه کنم‌.(اگر اضافه شوند از کتاب‌های هفده به بعد کتاب‌هایی‌اند که خودم اضافه کردم و شانزده کتاب اول بر اساس معرفی مسعود بربر است.)

83

پست‌های مرتبط به قول: فاتحه ای بر رمان پلیسی

یادداشت‌ها

        قرار تا لحظه آخر کتاب منتظر باشید ... سورپرایز دورنمات
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

فاطمه

فاطمه

1403/12/1

          قول: فاتحه‌ای بر رمان پلیسی، داستان جنایی و پرکشش
از اون دست کتاب‌هایی که اصلا حین خوندن نمی‌تونستم رهاش کنم. پایان کتاب تا قبل از روایت کردنش به هیچ وجه مشخص نبود. طوریکه احساس سردرگمی می‌کردم.
-
شروع کتاب با یک نویسنده جنایی هستش که ایشون با یک رئیس پلیس سابق همسفر میشه و آقای رئیس یکی از پرونده‌های دوران کاری‌شونو روایت می‌کنند.
-
شخصیت پردازی کتاب رو دوست داشتم. و واقعا فصل‌های پایانی داستان برای من به شدت هیجان‌انگیز بود.
قول، قرار بود فاتحه‌ای برای رمان پلیسی باشه، ولی بنظرم نبود. شاید اگر آخر کتاب با یه پرونده نبسته و قاتلی که پس از سال‌ها پیدا نشده، مواجه بودیم. حرف‌های رئیس پلیس کاملا صدق می‌کرد. ولی خب پایانش مثل بقیه رمان‌های پلیسی شد و خبری از فاتحه نبود. (۱-)
اما نوع نگاه به رمان‌های پلیسی رو دوست داشتم. اینکه همیشه ما دنبال یه پایان ایده‌آل برای این سبک داستان‌ها هستیم.
-
در کل برای سرگرمی خوبه، بخصوص که نسخه صوتی‌ش هم موجوده.
        

5

📝 رمان پل
          📝 رمان پلیسی علیه رمان پلیسی!

🔻 باید مثل من «قول» را بعد از چند رمان پلیسی کلاسیک بخوانید تا به اهمیت آن پی ببرید! داستان کارآگاهی به نام «ماتئی» که همهٔ زندگی‌اش را به پای پروندهٔ قتل یک دختربچه و عهدی می‌گذارد که با خانوادهٔ او بسته است.

🔻 فردریش دورنمات آگاهانه و تعمداً از قواعد و کلیشه‌های رمان پلیسی عدول می‌کند و توقعات مخاطبان این ژانر را نادیده می‌گیرد (برای همین نام فرعی کتاب «مرثیه‌ای بر رمان پلیسی» است!) معمولاً رسالت اصلی رمان‌های پلیسی را «تفنن و سرگرمی» می‌دانند و آثار این ژانر به نحافت اندیشه متهم می‌شوند؛ به همین دلیل خلق یک داستان کارآگاهی که علاوه بر جذابیت و تعلیق‌های مرسوم این ژانر، محملی برای اندیشیدن دربارهٔ جهان هستی باشد، برای من خیلی ارزشمند است... یک رمان پلیسی فلسفی! در هر داستانی علاوه بر ارتباط حسی و لذت، به دنبال چیزی والاتر هستم؛ چیزی که مرا به تأمل و تفکر وادارد، و «قول» از این حیث بهترین رمان پلیسی‌ای است که تا به حال خوانده‌ام.

🔻 نویسندهٔ «قول» با اعتبارزدایی از منطق آهنین حاکم بر این داستان‌ها، قصد دارد به ما یادآوری کند که زندگی واقعی تا چه اندازه با دنیای رمان‌های پلیسی متفاوت است و جرم و جنایت در دنیای ما چه ابعاد ناشناخته‌ای دارد: «در تمام داستان‌های جنایی و پلیسی متاسفانه سر آدم به نحو خاصی کلاه گذاشته می‌شود!» روزانه صدها جرم مختلف در سرتاسر دنیا به وقوع می‌پیوندد و هیچ‌کس از آن آگاه نمی‌شود. بسیاری اوقات سرنخ‌ها، استدلال‌ها و تحلیل‌های منطقی هیچ کمکی به ماموران قانون نمی‌کند و ماهیت خشک و اعتباری و انعطاف‌ناپذیر قانون نه تنها به درد نمی‌خورد، بلکه بلای جان قربانیان بزه می‌شود! در جایی از داستان، رییس سابق پلیس خطاب به نویسندهٔ داستان‌های پلیسی می‌گوید: «شماها برای داستان‌های خودتان ساختاری منطقی انتخاب می‌کنید؛ داستان مثل بازی شطرنج جلو می‌رود؛ این تبهکار، این هم قربانی، این یکی شریک جرم، این یکی هم کسی که سود همهٔ این‌ها را می‌برد! کافی‌ست که کارآگاه قاعدهٔ بازی را بلد باشد و بازی را تکرار کند؛ تبهکار گرفتار می‌شود و عدالت پیروز. این تخیلات دیوانه‌ام می‌کند!»

🔻 یکی دیگر از مظاهر ساختارشکنی در «قول»، شخصیت‌‌های انسانی و چندبعدی آن است. ماتئی برخلاف خیلی از کارآگاه‌های مشهور داستان‌های این ژانر از چیزی در درونش رنج می‌برد و شغل خود را به زندگی شخصی و احساساتش گره می‌زند. او برخلاف پوآرو، هولمز، اسپید یا مگره یک ماشین حل معمای بی‌احساس نیست که بیاید، شواهد را کنار هم بگذارد و در صفحات انتهایی، جواب را تحویل خواننده دهد و از صحنه خارج شود. ماتئی پیش از آنکه یک کارآگاه باشد، یک انسان است! او پس از تماشای صحنهٔ هولناک مرگ یک دختربچه و مواجهه با خانواده‌اش (که نویسنده به طرز هنرمندانه‌ای توصیفش می‌کند) دچار یک ترومای روانی و شوک عمیق می‌شود که آیندهٔ شغلی‌اش را به هم می‌ریزد.‌ برای من ماتئی با همهٔ دیوانه‌بازی‌ها و تصمیمات نامعقولش، باورپذیرتر از پوآرو، هولمز و امثالهم است!

🔻 دلم می‌خواست دربارهٔ این رمان خیلی بیشتر بنویسم، چون ابعاد گوناگونی برای تفسیر و تحلیل دارد؛ حیف که در این مقال نمی‌گنجد. تنها نکتهٔ منفی داستان که کمی آزارم می‌داد، پرحرفی‌های رییس پلیس و به حاشیه رفتن‌های او بود. این پرحرفی‌ها برای تبیین و توضیح جهان‌بینی نویسنده است و او دیدگاهش را دربارهٔ پوچی دنیا و مغایرت واقعیت‌های جهان عینی با نظام علّی-معلولی ذهن انسان از قول رییس پلیس تشریح می‌کند؛ حرف‌هایی که گاهی شبیه یک مانیفست فلسفی و ادبی می‌شود و من چنین چیزی را نمی‌پسندم.

🔻 خلاصه اینکه: «قول» یک داستان پلیسی است که علیه کلیشه‌های سبک خودش می‌شورد و واقعیت را فدای انتظارات خوانندگانش نمی‌کند. از این رو بعید نیست اگر برخی پیروان پروپاقرص رمان‌های پلیسیِ سرگرم‌کننده که به فاکتورها و پارامترهای این سبک عادت کرده‌اند، از آن خوششان نیاید!
        

40

          قول، فاتحه‌ای بر رمان پلیسی یا آغاز یک تباهی یا شاید اصلا یک نام گول زننده برای اثر انتخاب شده، باور کنید نامش جنون محض است، نه چیز دیگری جز این.
 اثری ساختارشکن، نه این خود ساختار است، قتلی رخ داده، پلیس رفته بالای سر جنازه،  اطلاعات را چیده کنار هم، مظنون شناسایی شده و خب در نهایت پرونده بسته، امااا یک جای کار می‌لنگد و از همین لنگش است که قصه ساخته میشود.
 در جریان یک پرونده بودیم، معما داشتیم، فراز و فرود های معرکه، شخصیت های باور پذیر، نکات   روانشناسانه، تحلیل های پلیسی، اشتباه، خطا،ذکاوت و در نهایت جنون محض آدم یک کتاب دیگه چه میخواد؟!
من عاشق توصیف کردن هستم، عاشق  کتاب هایی که با توصیف فراوان برای خواننده  تصویر خلق میکنن، قول، با وجود اندک لحظات این‌چنینی، کتاب بسیار جذابی بود. 
به علاوه تمام لحظات دلهره‌ی افراد روستا، انتظار کشیدن ها، عصبانیت ها و استرس ها رو میشد تجربه کرد. میشد حال ماتئی، رییس، هنسی و فون‌گون‌تن را فهمید.
یکسری نمادها‌ی تکرارشونده‌ی خوب داشت، دامن قرمز کوتاه، آلبرتک، توضیح بدید خانم، خیلی خوب بود، قشنگ آدم رو تحریک میکرد.
تا فصل آخر عملا شگفتانه‌ی خاصی در داستان نیست، روایت در نهایت سادگی پیش میره، نه خبری از اتفاقات عجیب و غریب هست، نه رو دست زدن به خواننده، نه راوی نامعتبر، نه کلک و حقه و فصل آخر بوم مثل بادکنک‌ تو صورتت منفجر میشه(شاید هم بمب تو‌ دستت که لت و پارِت کنه چون با بادکنک نهایتا چند دقیقه تو‌‌ شوک‌ باشی ولی اتفاق بیش از این حرف‌هاست)
چند تا کتاب مدام میاد تو ذهنم که قول سه/هیچ‌(گاهی هم پنج‌/هیچ) ازشون جلوتره(قاتلان بدون چهره، معمای آقای ریپلی، بیمار خاموش، همیشه یک‌نفر دروغ میگوید)
به‌همون اندازه که از قاتل همیشه یک‌نفر دروغ میگوید بیزام، از این زن در قصه هم بیزارم،‌‌ حتی بیش از آلبرتک! هر چند انگیزه ها فرق داره، شاید هم نداره، قاتل اونجا هم هدفش مثل اینجا بود، بله، انگیزه یکی بود فقط روش هاشون فرق داره، بله. هدفی که وسیله را توجیه میکنه.
در نهایت یه جمله به ذهنم رسید.
شاید آن‌کس که چاقو در قلب مقتول فرو کرده، متهم ردیف اول نباشد، شاید...
با تشکر از باشگاه کاراگاهان، که یه جورایی خونه‌ی دومم تو بهخوانه، بابت این کتاب شگفت‌انگیز.
این دومین باره که از همراهی باشگاه تا این حد خوشحال و راضی‌ام، تا حد شعف...




        

50

          فاتحه ای بر رمان پلیسی ! عجب تیتر حیرت آوری ...
همیشه عادت کردیم که موقع خوندن رمان پلیسی ، یه دفعه قتلی ، سرقتی ، آدم ربایی ای چیزی اتفاق بیفته و یک مرتبه یک کارآگاهی که تنها زندگی میکنه و خیلی اجتماعی نیست سر برسه و با دید موشکافانه ای داستان رو حل کنه .
این بین ما هم حدس هایی میزنیم و رو دست میخوریم و در آخر به نبوغ کارآگاه و ریزبینی ش درود میفرستیم.
کارآگاه هایی از جنس شرلوک هلمز که اون بالا در قله نشسته و همه عاشقشن تا مایک هامر ...
از جنس پیرزنی مثل خانم مارپل تا سبیل قشنگی مثل پوآرو
و البته که نباید از کارآگاه مگره در آثار ژرژ سیمنون هم یادمون بره.

اما این رمان جنسش فرق داره. ساختار شکنه... طبق همون سیستم پیش میره اما شروع به واکاوی رمان پلیسی میکنه.
دوباره قتلی اتفاق میفته ...کارآگاهی سر میرسه...اما اینبار شرلوک هلمز بازی ای در کار نیست...
ما رو به اوج نفرت از قاتل میرسونه و کارآگاه درمانده ای که به جنون میرسه به خاطر یک قول...
قول داده که قاتل رو دستگیر کنه...

من دورنمات نمایشنامه نویس رو میشناختم و با اون روی پلیسی نویس دورنمات آشنا نبودم. 
نمایشنامه نویسی که شاهکارهایی مثل " ملاقات با بانوی سالخورده " و گروتسکی مثل " جدال بر سر سایه خر " رو توی کارنامه داره. و باید الحق و الانصاف گفت که دورنمات نمایشنامه نویس در جنایی نویسی هم کاربلده.

رمان در قطع جیبی و با ترجمه خوبی ارائه شده که میشه راحت در یک الی دو نشست خوند و لذت برد.
        

35

          داستان جالبی که خیلی من را یاد فیلم روبان سفید هانکه انداخت. یعنی یک داستان معمایی که برای حل معمای آن باید درباره اخلاق هم فکر کنیم
---
الآن که فیلم را دیدم چند جمله اضافه کنم:
1. این رمان در واقع قدرت نیروهای روانی در ایجاد تعهد برای انجام وظیفه را نشان میدهد. این نیروهای روانی به خدمت تعهدات اخلاقی در می آیند تا انسان بالاتر از آنچه دولت یا حکومت یا مدرنیته برایش مشخص کرده به انجام وظیفه فکر کند. مصداقش این است که کارآگاه قهرمان داستان (ماتئی) بازنشسته شده اما میخواهد قاتل را پیدا کند.
2. بازی جک نیکلسون در این فیلم معمایی به درخشش بازیش در فیلم درخشش کوبریک نیست! چهل سال از آن فیلم گذشته! اما جدا از بازی نیکلسون به نظرم کارگردانی شان پن هم اصلا دنبال پررنگ کردن جنبه های روانشناختی داستان نیست
3. توی رمان نهایتا انگشت اتهام به سمت دین گرفته میشه به عنوان یک عامل ایجاد تعهدات اخلاقی اما در فیلم این اتهام خیلی در پرده مطرح میشه. شاید به خاطر این که فیلم داره برای مخاطبان آمریکایی ساخته میشه.
        

5

          رئیس پلیس سابق، خطاب به نویسنده: ((شماها دنیایی را می‌سازید که بشود بر آن پیروز شد. شاید این دنیا کامل باشد، امکان دارد، اما یک دروغ است. اگر می‌خواهید پیش بروید، بروید سراغ اصل چیزها، سراغ واقعیت، یعنی کاری کنید که در خور مَردهاست، پس دست از سر کمال‌گرایی بردارید، و اِلا درجا می‌زنید...))


  از اون داستانایی بود که به قول معروف بعد از تموم شدنش، تازه در ذهن مخاطب شروع میشه. داستانی منطقی ولی واقعی، همچنین ناقص و ناکامل(مثل انسان‌). از همین ناکامل بودنش خیلی خوشم اومد، چون داشتم خسته می‌شدم از داستانایی که معماهاش با چندتا روش و استدلال منطقی مثل روز روشن میشدن و همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشد. به نظرم داستان جنایی‌ای که کمال‌گرایانه نوشته شده باشه نمیتونه ذهن رو درگیر خودش کنه و فقط میتونه لذتی زود گذر به مخاطب بده. ولی با پایان این داستان، خیلی از مطالب دفن شده در ذهن من زنده شد.
  پازلی که چند قطعه‌ی آخرش رو گم کرده باشید و یا جای درستش رو بلد نباشید بیشتر توی ذهنتون تاثیر میزاره تا پازلی که خیلی راحت و بدون دردسر کاملش کرده باشید. حتی ممکنه بارها و بارها برگردید برای کشف جای قطعه‌ها، و همینه که تاثیر پازل و معمایی که کامل نشده رو بیشتر میکنه.

   تا آخر کتاب داشتم دنبال قهرمان و حتی دنبال اهریمن می‌گشتم، دنبال خوب و بد داستان. ولی انگار نه قهرمانی بود و نه اهریمنی. وقتی کتاب تموم شد انگار که قهرمان و اهریمن داستان رو کشف کرده بودم... قهرمان تلخیِ حقیقت بود و اهریمن شیرینیِ دروغ!
  داستان این کتاب عینِ زندگیِ واقعیه، خاکستری رنگ، نه مطلقا سیاه و نه مطلقا سفید. بدی و خوبی، اندوه و اشتیاق، عدالت و بی‌انصافی و... بخش خاکستری رنگی دارن که باید بپذیریم. بدبختی ما از جایی شروع میشه که سعی می‌کنیم بین سیاه و سفید فقط یکی رو انتخاب کنیم و بخش خاکستری رو نپذیریم.

➖ نکته‌ی منفی‌ای که به چشمم اومد این بود که بعضی جاهای کتاب، راوی داستان(رئیس سابق پلیس) اضافه گویی‌ میکرد، مخصوصا آخر داستان موقع گفتگوی رئیس پلیس و پیرزن اضافه گویی به اوج خودش رسید. ولی خب اگه این اضافه‌گویی‌ها رو بزاریم پای واقع نگری داستان به نظرم زیادم ویژگی منفی‌ای به حساب نیاد.


پ.ن: 
۱. من نسخه چاپی کتاب رو خوندم ولی الان نسخه صوتی‌ای که توی طاقچه موجود بود رو بررسی کردم و پشیمون شدم که چرا نسخه‌ی صوتی رو گوش ندادم از بس که خوب بود. شما اگه میتونید صوتی رو گوش بدید.
۲. به نظرم بعد از اتمام کتاب، فصل۲ که رئیس پلیس، نویسنده رو پند و اندرز میده دوباره بخونید. چون با پایان داستان از تجربه‌ی رئیس پلیس آگاهید، اینجوری تاثیر جملاتش روی شما بیشتر میشه و شاید مثل من ذهنتونم درگیر فلسفه نویسنده بشه.
۳. فیلم The Pledge محصول سال 2001، بر اساس همین داستان ساخته شده که دیدنش خالی از لطف نیست.
        

18