منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤

منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤

@Montazerat_mimanam
عضویت

مهر 1403

243 دنبال شده

243 دنبال کننده

                باهم در مسیر دوستی قدم بزنیم👣(فالو متقابل🫂) 
............................................... 
هر چه داری به پای زندگی بریز!
زندگی الانه♥
همین الان دلخوشی‌های ساده زندگی رو که جمع کنی میشه خوشبختی!
از کارای ساده شروع کن 
دلخوش به یه موزیک ناب🎶
کتاب دلچسب📖
قهوه‌ای خوش عطر☕
نفس عمیق تو هوای بارونی...
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        کلاف سردرگم: آوازی از خاک، رقصی از سرنوشت

آن‌گاه که "عمه بکی" خفت و پلک بر جهان بست، نه کوزه خاکینش، که "روحی نهفته در دل خاک" را به میراث گذاشت. روحی که می‌دانست، رشتۀ تقدیرِ "دارک"ها و "پنهلو"ها، با "نخ یک سال انتظار" گره خواهد خورد. چه بسا "فصل‌های دیرینِ خویشاوندی" و "زخم‌های کهنِ دشمنی"، از نو جوانه زدند و قامت کشیدند.

طنینِ سرنوشت: از ترکِ یار تا پیوندِ جان

ببینید! "گی پنهلو"، چونان پرنده‌ای تنها، رها شد از آغوشِ "نامزدِ بی‌وفایش". او که فریفته‌ی "ندای نن پنهلوی بدنام" گشت و راهی دگر گزید. اما در پسِ این خزان، بهاری شکفت: "پیتر پنهلو" و "دانا دارک". سالیانِ سال، "شمشیرِ نفرت" میانشان آویخته بود؛ اما ناگاه، "تیرِ عشق"، از کمانی پنهان، دل‌هایشان را نشانه گرفت و "دو دشمنِ دیرین" را، "آرام جان" یکدیگر ساخت. گویی "سحرِ خاکِ کهن"، نیرویی داشت که "دل‌های سنگ" را نرم می‌کرد و "کینه‌ها" را به "عشق" بدل می‌نمود.

و چه "افسانه"ای نهفته در "جداییِ شبِ عروسی"؟ "جاسلین و هیو دارک". "رازِ ناگفته"ای بود در آن شب، که سال‌ها سایه افکنده بود. اما "چرخِ سرنوشت" چرخید و "نخِ گسسته‌شده"، دوباره پیوست. "آغوشِ گشوده"، "آشتیِ دیرین"، و "حکایتِ بازگشت". گویی "نخِ کوزه"، آن‌ها را نیز به "سرچشمه‌ی عشق" بازگردانده بود.

کوزهٔ افسانه‌ای: رازِ خاک، رمزِ غافلگیری

"کوزهٔ افسانه‌ای"، چونان "قلبی تپنده از خاک"، در میانِ این "رقصِ زندگی و مرگ"، "عشق و نفرت"، "وصال و جدایی"، "صبورانه" نشسته بود. هر "لحظه‌ی انتظار"، چون "قطره‌ای از چشمه‌ی سرنوشت"، به دلِ خاک می‌چکید. سالی گذشت، "سالی سرشار از شمیمِ عشق"، "نغمه‌ی امید"، و "زخمه‌های دلشکستگی".

و آن‌گاه که "شبِ موعود" از راه رسید و "سایه‌ها" بر خانه چیره گشت، "کوزه" دیگر تنها نبود. "رازِ کهنِ خاک"، آماده بود تا پرده از رخ برافکند. "آنچه در انتظار" بود، نه تنها "وارثی از خون و ریشه"، که "رقصی از غافلگیریِ محض" بود. "طوفانی از حقیقت"، که "جان‌ها را در هم می‌پیچید" و "قلب‌ها را از جای برمی‌کند". آری، "کلاف سردرگم"، "نغمه‌ای از خاک" است، که "رازِ سرنوشت" را "شاعرانه" زمزمه می‌ کند. 
      

10

        قصه‌های جزیره: جاده طلایی - در آغوش بادهای اونلی، حکایت سارا و جاده‌های دل
آخ، "قصه‌های جزیره"... هر وقت اسمش میاد، انگار عطر سیب‌های رسیده، صدای موج‌های آرام و نجوای باد لای درختای صنوبر میاد تو ذهنم. اینجا، قصه‌ی "خانواده کینگ"ه که نفس می‌کشه، از همون اوایل قرن بیستم، وقتی دنیا یه جور دیگه می‌چرخید، با یه ریتم آروم‌تر، یه هوای ناب‌تر. اما تو دل این قصه، یه ستاره‌ای هست که نورش از همه پررنگ‌تره: "سارا استنلی".

سارا: کوچ از قفس طلایی تا آغوش باز اونلی

سارا، دخترکی از "مونترال پرزرق و برق"، با دستانی نرم و لباسی که بوی زندگی مرفه می‌داد. اما چه فایده، وقتی "مهر مادر" از قلبش پر کشید و جای خالیش، یه دنیا غم رو تو چشماش کاشت. پدرش، دلش طاقت نیاورد ببینه نور اون چشمای قشنگ داره کم‌سو میشه. فرستادش "اونلی". اونلی! همون جزیره‌ی رؤیاها، جایی که "خاله‌ها هتی و اولیویا کینگ" منتظرش بودن. نه برای اینکه فقط مراقبش باشن؛ برای اینکه "مرهمی باشن بر زخم نبود مادر"، برای اینکه سارا کمتر حس کنه یه چیزی کمه، یه جایی خالیه.

اونلی، برای سارا، فقط یه جا نبود که نفس بکشه. یه "بوم سفید" بود برای کشیدن نقشی نو از زندگی. یه "آغوش بزرگ" بود که شاید سال‌ها دلش برای گرمای اون آغوش پر پر می‌زد. از قفس طلایی مونترال، پرید تو آسمون آبی اونلی، جایی که هر درخت، هر سنگریزه، هر موج دریا، یه قصه تازه براش داشت.

*من جاده‌ها را دوست دارم...": نجوای دختر قصه‌گو، طنین‌انداز در جان سارا

یادته اون جمله رو؟ "من جاده‌ها را دوست دارم. چون آدم همیشه می‌تواند منتظر باشد تا ببیند چه چیزی در انتهای آن است." این رو "دختر قصه‌گو" گفته بود. همون که یه روزی، خیلی قبل‌تر از اینکه "من و فلیکس" پامون رو تو این قصه بذاریم و تورنتو رو به مقصد جزیره پرنس ادوارد ترک کنیم، این جمله رو با دل و جونش گفته بود. ما اون روز، از وجودش خبر نداشتیم. نمی‌دونستیم یه روزی صداش تو گوشمون می‌پیچه و راهمون رو روشن می‌کنه.

اما سارا! سارا خودش، یه "جاده‌ی متحرک" بود. یه جاده‌ای که قدم به قدم، داشت راه زندگی رو کشف می‌کرد. از مونترال تا اونلی، خودش یه جاده بود. یه جاده‌ی پر از "ترس"، پر از "امید"، پر از "ناشناخته‌ها". و تو هر پیچ و خم این جاده، سارا داشت می‌فهمید "چه چیزی در انتظارشه".

این جمله دختر قصه‌گو، انگار "سرنوشت سارا" رو تو خودش پنهان کرده. سارا، با هر قدم تو اونلی، داشت منتظر می‌موند تا ببینه "انتهای این جاده چی پیدا میشه؟". یه دوست؟ یه خانواده واقعی؟ یه آغوش گرم که جای خالی مادر رو پر کنه؟ یا شاید هم "خودش"! یه سارای جدید، قوی‌تر، شادتر، و پر از قصه‌های ناگفته.

جاده طلایی: راهی که دل‌ها رو به هم گره می‌زنه

"جاده طلایی" در این قصه، همون مسیریه که سارا داره توش راه میره. این جاده، نه فقط یه راه خاکی، که "راهِ دلِ ساراست". راهی که از غصه شروع میشه و به "نور امید" می‌رسه. راهی که "خانواده کینگ" و "اونلی" و تمام آدمای خوبش، هر کدوم یه "نشونه" توشن. هر کدوم یه "چراغ" تو این جاده تاریک.

قصه‌ی "جاده طلایی" و "سارا استنلی"، قصه "رهاییه". رهایی از غصه، رهایی از تنهایی، و رسیدن به "آرامشی" که تو هیچ شهر بزرگ و پر زرق و برقی پیدا نمیشد. ته این جاده، نه فقط یه مقصد، که "یه دنیا قصه" انتظار می‌کشید؛ قصه‌هایی که سارا باید خودش کشفشون می‌کرد، با دل و جونش. و اینجاست که "جاده طلایی" میشه "راهِ دل"، راهی که آدم رو به خودش می‌رسونه.
      

49

        در دل آبی بیکران اقیانوس آرام، جایی که امواج نجوایی از رازهای کهن را با خود به ساحل می‌آوردند و نخل‌ها چون فانوس‌های سبزرنگ، راهنمای ستارگان بودند، جزیره‌ای کوچک و سرشار از شگفتی خفته بود. جزیره‌ای که نه با سنگ و خاک، بلکه با تاروپود رؤیا و زمزمه‌های باد بافته شده بود. و در آن جزیره، دختری می‌زیست که نامش "سارا" بود، اما اهالی او را "دختر قصه‌گو" می‌نامیدند. 

سارا نه موهایی به رنگ غروب داشت و نه چشمانی به وسعت آسمان؛ او تنها قلبی داشت که قصه‌ها در آن جوانه می‌زدند و زبانی که واژگانش، گویی از تارهای نور و رنگ بافته شده بودند. هر غروب، هنگامی که خورشید چون گوی آتشین به آغوش اقیانوس فرو می‌رفت و آسمان به بوم نقاشی از ارغوانی و طلایی تبدیل می‌شد، اهالی جزیره در کنار ساحل جمع می‌شدند. کودکان با چشمان کنجکاو، جوانان با دلی پر از اشتیاق، و پیران با صورتی از چین و چروک که هر کدام قصه‌ای ناگفته داشتند، همه و همه منتظر سارا بودند. 

سارا، با پیراهنی سفید که در نسیم شبانه جزیره می‌رقصید، بر تخته سنگی صیقلی می‌نشست و نگاهش را به افق دوردست می‌دوخت. او قصه‌هایش را نه از کتاب‌ها، که از خود جزیره می‌گرفت. از صدای موج‌ها که هر کدام داستانی از دریانوردان گمشده در خود داشتند، از نخل‌هایی که با برگ‌هایشان از عشق‌های پنهان سخن می‌گفتند، از ماه که شاهد تولد ستاره‌ها بود، و از ماهی‌ها که رازهای اعماق اقیانوس را نجوا می‌کردند. 

داستان‌های سارا، هم ساده بودند و هم عمیق؛ گاه درباره‌ی پریان دریایی که با ماهیان رنگارنگ می‌رقصیدند، گاه از دلفین‌هایی که راه گم‌کردگان را نشان می‌دادند، و گاه از گنجینه‌های پنهانی که تنها قلبی پاک می‌توانست آن‌ها را بیابد. اما هر قصه‌اش، بذری از رؤیا در دل شنوندگان می‌کاشت. او با کلماتش، اقیانوس را به پرنده‌ای غول‌پیکر بدل می‌کرد که بال‌هایش از آب و کف ساخته شده بودند و با هر پرواز، باران‌های ستاره‌ای بر سر جزیره می‌بارید. او آتشفشان خاموش جزیره را، به کوهی از شکلات تبدیل می‌کرد که هر از گاهی فوران‌هایی از شیرینی و شادی داشت. 

زمانی که سارا قصه می‌گفت، زمان متوقف می‌شد. باد آرام‌تر می‌وزید، موج‌ها ملایم‌تر به ساحل بوسه می‌زدند و حتی ستارگان، انگار با چشمان پرفروغشان به او خیره می‌شدند. اهالی جزیره، با هر کلمه‌ی او به دنیایی جادویی پرواز می‌کردند؛ دنیایی که در آن هر چیز ممکن بود و مرزهای واقعیت و خیال در هم می‌آمیختند. غم‌ها به فراموشی سپرده می‌شدند و امید، چون شکوفه‌ای نورانی، در دل‌ها باز می‌شد. 

سارا، "دختر قصه‌گو"، می‌دانست که جزیره تنها خاکی در میان آب نیست، بلکه موجودی زنده است با روحی مملو از داستان. و او، تنها راوی این روح بود. او می‌دانست که قصه‌ها، نه تنها برای سرگرمی، بلکه برای زنده نگه داشتن رؤیاها، برای پیوند دادن دل‌ها و برای بخشیدن معنا به زندگی هستند. 

و اینگونه بود که هر شب، در جزیره‌ای دورافتاده، صدای آرام و رویایی "دختر قصه‌گو" با زمزمه‌های اقیانوس در هم می‌آمیخت و قصه‌هایی را خلق می‌کرد که نه تنها شنیده می‌شدند، بلکه در تاروپود هر قلب، برای همیشه جا خوش می‌کردند. زیرا در جزیره، هر قصه‌ای یک دانه رؤیا بود که با هر طلوع خورشید، در باغ ذهن‌ها شکوفا می‌شد. 

"قصه‌های جزیره" تنها مجموعه‌ای از داستان‌های ساده نیست؛ آنجا، در میان آبی بیکران اقیانوس، جایی فراتر از دید ظاهری انسان، حقیقتی پنهان خفته است. حقیقتی که در تاروپود هر موج، در نجوای هر برگ نخل و در سکوت پررمزوراز سنگ‌های ساحلی تنیده شده است. و در قلب این راز، دختری قرار دارد که گویی نه از گوشت و خون، بلکه از خود این زمزمه‌ها و رازها ساخته شده است: "دختر قصه‌گو". 

جایگاه مبهم سارا: آیا او تنها راوی است؟ 

در نگاه اول، سارا، همان "دختر قصه‌گو"، به نظر می‌رسد صرفاً یک راوی است؛ کسی که با کلماتش، داستان‌های جزیره را به گوش شنوندگان می‌رساند. اما آیا هرگز به این اندیشیده‌ایم که چرا تنها او قادر به شنیدن زمزمه‌های پنهان جزیره است؟ چرا تنها او می‌تواند از دل صدای موج‌ها، از رقص ماهیان، و از سکوت اعماق اقیانوس، قصه‌هایی را بیرون بکشد که هیچ‌کس دیگری به آن‌ها دسترسی ندارد؟
شاید سارا چیزی فراتر از یک راوی باشد. شاید او تجسمی از خود روح جزیره است، یا رابطی میان دو جهان: جهان محسوس و جهان نامحسوس. کلمات او نه تنها داستان‌ها را بازگو می‌کنند، بلکه گویی آن‌ها را خلق می‌کنند، به آن‌ها جان می‌بخشند و آن‌ها را از قلمرو خیال به واقعیت می‌کشانند. آیا او تنها "قصه می‌گوید" یا اینکه قصه‌ها از او سرچشمه می‌گیرند؟ 

داستان‌هایی که تنها انعکاس نیستند: قدرت تغییردهنده کلمات 

قصه‌های سارا، آنطور که در ابتدا به نظر می‌رسد، فقط بازتابی از طبیعت و زندگی روزمره جزیره نیستند. آن‌ها قدرتی دارند؛ قدرتی که می‌تواند واقعیت را دگرگون کند. چطور می‌شود که با هر داستان، غم‌ها به فراموشی سپرده می‌شوند و امید، همچون شکوفه‌ای نورانی، در دل‌ها باز می‌شود؟ این تأثیر فراتر از یک سرگرمی ساده است. 

شاید قصه‌های او، بذرهای جادویی‌ای هستند که با هر کلمه‌اش در جان شنوندگان کاشته می‌شوند. بذرهایی که نه تنها ذهن را به رؤیا می‌برند، بلکه می‌توانند مسیر زندگی، دیدگاه‌ها و حتی سرنوشت را تغییر دهند. در این جزیره، کلمات تنها صدا نیستند، بلکه نیروهایی هستند که می‌توانند "آتشفشان خاموش را به کوهی از شکلات تبدیل کنند" یا "اقیانوس را به پرنده‌ای غول‌پیکر بدل سازند". این تمثیل‌ها، می‌توانند اشاره‌ای به توانایی قصه‌ها در تغییر نگرش و گشودن افق‌های جدید در زندگی واقعی باشند. 

راز پنهان جزیره: آیا جزیره به سارا نیاز دارد؟ 

جزیره خود نیز معمایی است. "ساخته شده از تاروپود رؤیا و زمزمه‌های باد". این توصیف نشان می‌دهد که جزیره موجودی زنده، پویا و شاید حتی آسیب‌پذیر است. آیا وجود سارا و قصه‌هایش برای بقای این جزیره حیاتی است؟ آیا اگر سارا نباشد، جزیره نیز از یاد می‌رود، رنگ می‌بازد، یا حتی محو می‌شود؟ 

شاید سارا نه تنها به جزیره قصه می‌بخشد، بلکه خود جزیره نیز از قصه‌های او نیرو می‌گیرد و زنده می‌ماند. این یک رابطه متقابل است؛ راوی و داستان، که هر دو به یکدیگر وابسته هستند. این ارتباط عمیق، لایه‌ای از معنای اساطیری و کهن‌الگویی به داستان می‌بخشد که فراتر از یک قصه‌ی ساده برای کودکان است. 

دعوت به تأمل: 

بنابراین، "قصه‌های جزیره" با "دختر قصه‌گو" فقط درباره‌ی پریان دریایی یا دلفین‌های بازیگوش نیست. این داستان، دعوتی است برای ژرف‌اندیشی درباره‌ی قدرت واژگان، ماهیت حقیقت و ارتباط ناگسستنی بین خالق، روایت و جهانی که در آن زندگی می‌کنیم. سارا، بیش از یک راوی، نمادی است از قدرت بی‌حد و حصر داستان‌گویی در شکل‌دهی به واقعیت و الهام‌بخشی به جان‌های خسته. و راز اصلی، شاید همین باشد: توانایی قصه‌ها برای جادو کردن و تغییر دادن، حتی اگر ما هرگز ندانیم این جادو دقیقاً چگونه عمل می‌کند.
      

32

        گذشت، فقط گذشت، آنه ی من!
یازده بهار گذشت. 
یازده ساله بودی که اومدی گرین گیبلز. کنار متیو و ماریلا، زندگی رو، زندگی کردی. 
با قدم های کوچیکت، یکی یکی مدرسه رفتی و یه پسر جذاب که اسمش «گیلــ..یعنی بعضیا» بود وسط رویاهای قشنگت بهت گفت هویج، و تو از شدت عصبانیتت تخته ت رو توی سرش شکستی. یه لحظه فکر نکردی، نکنه این مرد رویاهام باشه؟ 
گیلبرتی که مرد شد، پا به پای تو، با عشق تو، با روح تو، یا بهتره بگم با وجود تو. 
نجاتت داد از دریایی که داشتی غرق می شدی. 
پشیمون شد، معذرت خواست. دست رد به سینه ش زدی، اما دلت باهاش بود. 
انگار قلبت میون دستای گرمش جامونده بود.
متیو رفت. 
چشمای ماریلا داشت میرفت ولی تو نجاتش دادی. 
قرار شد بری تدریس، اما دور از ماریلا. 
اینجا بود که سند قلبی رو که به اسمت زده بودی، دیدی. 
گیلبرت رفت،دور شد تا تو کنار ماریلا بمونی. هم عشق خودش رو پایدار کرد هم عشق تو رو. 
با اینکه فکر کردی خواستگار هر چی شاعرتر، بهتر. اما یه کسی بود که اگه نبود، نبـــــــودی. 
چند سال میگذره. 
چند سال دوری... 
صبر... 
صبر... 
صبر... 
آقای دکتر بلایت بالاخره اومد. دیگه گیلبرت نیست، جناب دکتر بلایته. 
تو دیگه آنه شرلی نیستی. آنه بلایت همسر دکتر بلایت. 
قطعا دنیا مثه تو و گیلبرت رو روی زمین ندیده. 
آره، ندیده.
اومدی خونه رویاهات 
نمیخوام غصه هاتو یادت بیارم. 
جویس کوچولو رفت، با طلوع به دنیا اومد و با غروب رفت. 
اما جیمز متیو اومد و با اسمش نام متیو رو زنده کرد. 
رفتی، رفتی خونه قشنگت اما 
اینگل سایدم قشنگه، قشنگم! 
یه خونه با آنه ی موقرمز و کک و مکی، گیلبرت مو قهوه ای و چشم فندقی، جیم فرزند محترم و ارشد خانواده، والتر عزیزم یه شاعر کوچولو، شرلی شیطون بلا، نن و دای دوقلوهای جذاب و ریلای مغرور، قطعا بی نظیره. 
دره رنگین کمون... 
صدای خنده بچه ها.. 
شیطنت. 
بازی. 
و..... 
ولی جنگ سایه انداخت روی دنیا قشنگ شما هشت تا. 
جیم، والتر و شرلی برن جبهه. 
نن و دای دانشگاه. 
و فقط تو، گیلبرت و ریلا. 
یه لحظه آنه، میخوام با والترت صبحت کنم. 
ـــــــــــ
والتر، والتر بلایت. 
میدونستی خیلی دوست داشتنی هستی؟ 
ریلای ماریلا نه ریلای تو. تنها ریلای دنیا. 
مرد نی زن اومد تو رو برد، اما خاطره هات رو نبرد، شعرات رو نبرد، عکسات رو نبرد، رویات رو نبرد. 
میدونم الان بهترین جای جهانی. 
اما از قلب آنه، مادرت؛ گیلبرت، پدرت؛ خبر داری؟ 
ریلا توی آغوش بابا گیلبرتش غش کرد. 
و منم در آغوش خودم. 
بی اختیار فقط برای تو گریه کردم. 
تاریخ کسانی مثل تو رو هیچ وقت فراموش نمیکنه. 
هیچ وقت لقب ترسو نمیده. 
کاش برادرم بودی، داداش والتر عزیزم. 
ـــــــ
آنه بعد از جنگ هم هنوز جمعت قشنگه ولی 
متیو نیست. 
ماریلا نیست. 
جویس نیست. 
والتر نیست. 
کاپیتان جیمز نیست. 
و... 
اما زندگی همینه و همینه که قشنگه. 
دنیامو قشنگ کردی، 
دنیات قشنگ آنه ی من! 
      

35

        اخطار: این کتاب تجربه‌ای نفس‌گیر از فروپاشی انسانیت است. "آدم‌خواران" نوشته‌ی ژان تولی، نه یک داستان ساده، بلکه غواصی هولناک در اعماق تاریک روح بشر است؛ روایتی که بر اساس واقعه‌ای حقیقی در کوران جنگ فرانسه و پروس (اواسط قرن نوزدهم) شکل گرفته و به شکلی بی‌رحمانه، جنون جمعی ناشی از قحطی، خشم، جهل و توهم توطئه را به تصویر می‌کشد. تولی ما را به ضیافتی دعوت می‌کند که بوی خون و جنون می‌دهد، ضیافتی که در آن انسان، "آدم‌خوار" هم‌نوع خویش می‌شود، نه برای بقا، بلکه برای ارضای خشم و وحشت.

داستان در دهکده‌ای در جنوب غربی فرانسه و در اوج شکست‌های ناپلئون سوم و فروپاشی پاریس آغاز می‌شود. اشراف‌زاده‌ای جوان و خوش‌خلق برای گذراندن تعطیلات به روستا می‌آید، غافل از آنکه جهنم در انتظار اوست. مردم دهکده، که زمانی او و خانواده‌اش را دوست داشتند، حالا تحت تأثیر قحطی، گرسنگی مفرط، بی‌سوادی و شایعات پراکنده، دچار هذیان توطئه شده‌اند. در یک چرخش وحشتناک، او متهم به جاسوسی برای پروسی‌ها می‌شود؛ اتهامی که زندگی‌اش را به دوزخی زنده تبدیل می‌کند.

چرا "زجرآور" است؟: 
1.  خشونت عریان و بی‌رحمانه: ژان تولی با مهارتی بی‌باک، صحنه‌های ضرب و شتم، شکنجه، سوزاندن و... را با جزئیاتی هولناک به تصویر می‌کشد. این خشونت نه تنها فیزیکی، بلکه روانی است. خواننده شاهد فروپاشی تمام ارزش‌های انسانی در برابر خشم کور جمعی می‌شود. هر لحظه از رمان، بهت و وحشت را به جان خواننده می‌اندازد، گویی که خود در میان جمعیت خشمگین و بی‌رحم گرفتار شده است.
2.  تصویرسازی از جهل جمعی و توهم توطئه: یکی از زجرآورترین جنبه‌های کتاب، نمایش جامعه‌ای است که در آن اکثریت، حقیقت را نمی‌دانند و حتی به دنبال آن هم نیستند. آنها در توهمی بی‌پایه و اساس از توطئه غرق شده‌اند و خشم و ناکامی خود را بر سر قربانی‌ای بیگناه خالی می‌کنند. این بخش از داستان به شدت تکان‌دهنده است، چرا که نشان می‌دهد چگونه جهل و ترس می‌تواند به سرعت یک جامعه را به سمت بربریت سوق دهد.
3.  فروپاشی اخلاقی در قحطی و شکست:تولی به زیبایی و در عین حال با قساوت تمام، تأثیر فقر و تنگدستی را بر ارزش‌های انسانی نشان می‌دهد. در شرایط بحرانی، زمانی که بقا به خطر می‌افتد، چگونه انسان‌ها می‌توانند کرامت و اصول اخلاقی خود را کنار بگذارند و به موجوداتی بی‌رحم تبدیل شوند که آماده‌اند هم‌نوع خود را "بخورند" (به معنای نابود کردن).
4.  یأس‌آور بودن روایت: این رمان تصویری از سیاه‌ترین جنبه‌های وجود انسانی است. هیچ قهرمانی وجود ندارد که بتواند جلوی این فاجعه را بگیرد و هیچ نقطه‌ی امیدی در افق دیده نمی‌شود. خواننده با این پرسش بنیادی روبه‌رو می‌شود که "آیا همیشه حق با اکثریت است؟" و پاسخ تلخ و تاریک رمان، می‌تواند به شدت دلسردکننده باشد.

چرا "جذاب" است؟:
1.  رئالیسم سیاه نفس‌گیر:تولی استادانه یک رئالیسم سیاه را به کار می‌گیرد که هرچند آزاردهنده است، اما به شدت جذابیت دارد. او از اغراق دوری می‌کند و واقعیت را با تمام زشتی‌هایش به نمایش می‌گذارد. این شیوه، حس تعلیق و هیجان را در خواننده به وجود می‌آورد، زیرا می‌داند هر لحظه ممکن است اتفاقی عجیب و غیرمترقبه رخ دهد.
2.  کاوش در روانشناسی جمعی:این کتاب نه تنها یک داستان تاریخی، بلکه یک مطالعه‌ی عمیق روانشناختی از جنون جمعی است. تولی به خوبی نشان می‌دهد که چگونه ترس، خشم، و بی‌اطلاعی می‌تواند توده‌ای از مردم را به سوی اعمال غیرقابل تصور سوق دهد. این کاوش در روانشناسی جمعیت، کتاب را به اثری ماندگار و قابل تأمل تبدیل می‌کند.
3.  پرداختن به یک واقعه‌ی تاریخی هولناک: استفاده از یک واقعه‌ی واقعی به عنوان پس‌زمینه، به کتاب عمق و اعتبار بیشتری می‌بخشد. "آدم‌خواران" فقط یک داستان نیست، بلکه تلنگری است به فجایع تاریخی و یادآوری می‌کند که انسان در شرایط خاص تا چه حد می‌تواند به تاریکی فرو رود.
4.  نثر قدرتمند و تاثیرگذار: ژان تولی با نثری موجز، قوی و عاری از حاشیه، روایت را پیش می‌برد. او با جملات کوتاه و گیرا، تنشی دائمی ایجاد می‌کند و خواننده را در بطن وقایع قرار می‌دهد. این مهارت در نویسندگی، "آدم‌خواران" را به یک تجربه‌ی ادبی فراموش‌نشدنی تبدیل می‌کند.

در نهایت:
"آدم‌خواران" ژان تولی، یک رمان تاریخی صرف نیست؛ این یک آیینه است که زشتی‌های پنهان روح انسان را در شرایط بحرانی به نمایش می‌گذارد. این کتاب، اثری است که شما را در بهت و حیرت فرو می‌برد، از شما می‌پرسد که تا کجا حاضرید در برابر خشم کور جمعی مقاومت کنید و به چالش می‌کشد که آیا حقیقت همیشه در دست اکثریت است؟ اگر به دنبال یک تجربه‌ی ادبی عمیق، تکان‌دهنده و فراموش‌نشدنی هستید که شما را با خود به دل تاریکی‌های تاریخ و روح بشر ببرد، "آدم‌خواران" ژان تولی انتخابی است که تا مدت‌ها پس از خواندن نیز در ذهن شما طنین‌انداز خواهد شد. آماده باشید تا با تصویری "تکان‌دهنده" و "واقعی" از انسان روبه‌رو شوید که هم "زجرآور" است و هم به طرز وحشتناکی "جذاب".
      

48

        نامه‌ی اعتراض آمیز به خانم لوسی ماد مونتگمری (با عرض پوزش و احترام فراوان!)😡
📍عنوان:شکایت رسمی از "کمبود آنه" و "فقدان گیلبرت" در "دره‌ی رنگین‌کمان"!
📍مقصد:سرکار خانم لوسی ماد مونتگمری، خالق دوست‌داشتنی‌ترین دختر دنیا (آنه‌ی گرین گیبلز)، و البته خالق سکته‌های قلبی ما!
📍از طرف: جمعی از خوانندگان دلشکسته‌ی آثار گرانقدرتان، که هنوز در شوک "دره‌ی رنگین‌کمان" به سر می‌برند.
ـــــــــــــــــــــ
*با عرض سلام و ارادت خالصانه،
خانم مونتگمری عزیز،
ما سالیان سال است که به لطف قلم سحرآمیز شما، با آنه‌ی مو قرمز، تخیلات بی‌حد و حصرش، و گیلبرت دوست‌داشتنی‌اش زندگی کرده‌ایم. با هر کلمه‌ی شما، خندیده‌ایم، گریسته‌ایم، عاشق شده‌ایم و حتی آرزو کرده‌ایم که ای کاش ما هم یک بار با آقای هریسون بر سر گاومان دعوا می‌کردیم! 

اما... اما خانم مونتگمری، چه بلایی بر سر ما آوردید در "دره‌ی رنگین‌کمان"؟! 😭 

ما کتاب را باز کردیم، با هیجان به دنبال آنه و گیلبرت گشتیم. اولش فکر کردیم خب، شاید آنه رفته ناهار بپزه، یا گیلبرت رفته مریض ببینه. اما رفته رفته، ورق زدیم و ورق زدیم و ورق زدیم... و خدای من! این آنه‌ی ماست که دارد شبیه "ماکتی از آنه" رفتار می‌کند! گیلبرت هم که کلاً در حد یک روح نامرئی حضور دارد! (واقعاً شرمنده، ولی راستش را بخواهید، حتی روحش هم کم پیداست!) 

خانم عزیز، ما "آنه" را می‌خواهیم! آن آنه‌ی پرشور که با هر اتفاق ساده، کلی ماجرا می‌ساخت. آن آنه‌ی که به خاطر موهایش ناراحت می‌شد و با گیلبرت کل‌کل می‌کرد. آن آنه‌ی که اگر دستش می‌رسید، تمام شعرها را در گلن سنت مری به شاگردانش تزریق می‌کرد! (آخه الان آنه ما چی؟ فقط داره نصیحت‌های مادرانه می‌کنه! خب اینو که مامان خودمون هم میتونه انجام بده!) 

ما این همه راه آمدیم، با هفت تا بچه‌ی جدید آشنا شدیم که البته بامزه‌اند، اما... اما خانم مونتگمری، هیچکدامشان "آنه" نیستند! هیچکدامشان آن شیطنت، آن شیرینی و آن روح خاص آنه را ندارند! باور کنید دلمان لک زده برای یک "غلط املایی" آنه، یک "مادام بوترفلای" جدید! 

آیا عدالت است که "آنه" را که قهرمان قلب‌های ماست، تا این حد به حاشیه ببرید؟ آیا می‌دانید چه عذابی می‌کشیم وقتی "آنه" فقط در حد یک "مشاور عالی" یا "شخصیت مهمان" در کتابش حضور دارد؟ 

خواهشمندیم در نسخه‌های بعدی (البته اگر ارواحمان مجال یابند و بتوانیم نسخه‌های بعدی را بخوانیم!)، آنه و گیلبرت را به جایگاه اصلی‌شان بازگردانید. ما به حضور فعال این دو زوج عاشق و دوست‌داشتنی نیاز داریم، نه فقط به عنوان "والدین محترم" بچه‌ها! 

با آرزوی موفقیت‌های روزافزون در خلق داستان‌های جدید (اما با حضور پررنگ‌تر آنه و گیلبرت)،
با احترام و قلبی شکسته،❤️‍🩹
تمام طرفداران آنه شرلی (که هنوز از "دره‌ی رنگین‌کمان" شاکی‌اند!)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بزارید بگم قصه از چه قراره!! 
"دره‌ی رنگین‌کمان": وقتی آنه از تخت پادشاهی‌اش پایین میاد! 🌈🏡* 

آقا، اگه فکر می‌کنید با "دره‌ی رنگین‌کمان" قراره دوباره بریم سراغ شیطنت‌های آنه و گاف دادن‌های پشت سر همش، یا قراره سر گیج رفتن و نگاه‌های عاشقانه‌ی آنه و گیلبرت دعوا کنیم، باید بگم... ای وای! کاملاً در اشتباهید! 😅 

این کتاب، یه جورایی آنه رو از ستاره‌ بودن تو داستان، میاره پایین و تبدیلش می‌کنه به یه "مامان" واقعی! آره، آنه‌ی شیطون ما حالا شش تا بچه داره و حسابی سرش با زندگی و بچه‌داری گرمه. البته نه اینکه دیگه هیچ نقشی نداره‌ها، نه! هنوز هم همون آنه‌ی دوست‌داشتنی و فهمیده است، ولی خب، این بار دوربین بیشتر میره رو بچه‌هاش و همسایه‌هاشون.😳 

"دره‌ی رنگین‌کمان" بیشتر درباره‌ی بچه‌های خانواده‌ی "بلایت" و یه سری بچه‌ های دیگه. یه کشیش جدید هم میاد با کلی بچه‌ی بامزه و یه خرده هم عجیب و غریب! این بچه‌ها با هم کلی ماجرا دارن؛ از بازیگوشی و شیطنت گرفته تا یاد گرفتن درس‌های مهم زندگی و فهمیدن اینکه چقدر دوستی و خانواده باارزشه. 

فضای کتاب همونقدر که انتظار دارید، قشنگ و دلنشینه. پر از طبیعت سرسبز، خونه‌های دنج، و حس خوب زندگی ساده. یه جورایی مثل یه عصرونه‌ی دوستانه تو یه باغ پر از گل می‌مونه. ولی خب، صادقانه بگم، اگه عاشق دیالوگ‌های آنه و گیلبرت بودید، ممکنه یه خرده دلتون بگیره! 😔 

این کتاب بیشتر برای اونایی خوبه که کلاً دنیای آنه شرلی رو دوست دارن و میخوان ببینن بعداً چی میشه و بچه‌های آنه چطور بزرگ میشن. یه کتاب شیرین و دوست‌داشتنیه، ولی خب، انتظار آنه‌ی "گرین گیبلز" رو نداشته باشید! این آنه، آنه‌ ای که یه دنیا تجربه پشت سرشه و حالا داره مادرانگی می‌کنه.
      

27

        «یک شب فاصله»: سفری دلهره‌آور به قلب آلمانِ از هم گسیخته

کتاب «یک شب فاصله» نوشته‌ی جنیفر ای. نیسلن، نه فقط یک داستان، بلکه دریچه‌ای است به سوی برلینِ دهه‌ی ۱۹۶۰، شهری که با دیواری نه‌چندان استوار از هم جدا شده و کابوس جنگ سرد را به واقعیت بدل کرده بود. در این میان، «گرتا»، دختر دوازده‌ساله‌ای است که با آرزوهای کودکانه و دنیایی پاک، ناگهان خود را در گرداب سیاست و جدایی می‌یابد.

داستان از جایی آغاز می‌شود که پدر و برادر گرتا، برای یافتن فردایی روشن‌تر، راهی برلین غربی می‌شوند. اما طولی نمی‌کشد که سیم‌های خاردار و بلوک‌های سیمانی، شهر را دو نیم کرده و خانواده را از هم می‌پاشاند. نیسلن با ظرافتی مثال‌زدنی، وحشت و سردرگمی گرتا را در مواجهه با این دیوار بتنی به تصویر می‌کشد؛ دیواری که نه تنها شهر را، بلکه قلب‌ها را نیز تسخیر کرده است.

«یک شب فاصله» تنها روایت یک جدایی نیست، بلکه داستان مقاومت، امید و تلاش برای بقا در شرایطی است که هر لحظه ممکن است آخرین لحظه باشد. گرتا، نمادی از کودکان بی‌گناهی است که قربانی سیاست‌های خصمانه شده‌اند. او برای رسیدن به خانواده‌اش، دل به خطر می‌زند و با هر قدم، خواننده را با خود همراه می‌کند.

نیسلن با تحقیقات دقیق و قلمی شیوا، تصویری واقعی از زندگی در آلمان شرقی ارائه می‌دهد. از خانه‌های خاکستری و خیابان‌های خاموش گرفته تا سایه‌ی سنگین استاسی (پلیس مخفی آلمان شرقی) که بر شهر سنگینی می‌کند، همه و همه به باورپذیری داستان کمک می‌کنند.

اگر به دنبال یک رمان تاریخی جذاب و دلهره‌آور هستید که شما را به قلب آلمانِ از هم گسیخته ببرد، «یک شب فاصله» انتخابی بی‌نظیر است. این کتاب، یادآوری می‌کند که دیوارها، چه بتنی و چه ذهنی، هرگز نمی‌توانند مانع از رسیدن قلب‌ها به یکدیگر شوند. 
      

24

        📚 خواهران غریب: یه داستان دوقلویی دوست‌داشتنی!🥰

کتاب «خواهران غریب» از اریش کستنر یه داستان خیلی قشنگه! یه جورایی مثل یه بغل گرم تو یه روز سرد می‌مونه. 🐻‍❄️ داستان درباره دو تا دختر دوقلوئه که از هم جدا شدن و نمی‌دونن همدیگه رو دارن. 🥺 اما یه روز همدیگه رو پیدا می‌کنن و می‌فهمن که خواهرن! 👯‍♀️

از اینجا به بعد داستان میشه یه ماجراجویی هیجان‌انگیز و خنده‌دار! 😂 این دو تا خواهر تصمیم می‌گیرن جای همدیگه رو عوض کنن تا پدر و مادرشون رو دوباره به هم برسونن. 💖💑 تصور کنین چه اتفاقایی می‌افته! کلی سوتی و لحظه‌های دوست‌داشتنی! 😍

حالا برسیم به فیلم ایرانی «خواهران غریب» که از همین کتاب اقتباس شده. 🎬🇮🇷 این فیلم یه نوستالژی تمام عیاره! مخصوصاً با اون آهنگ معروف و صدای مرحوم خسرو شکیبایی: 🎵 "مادر من، مادر من، تو یاری و یاور من..." 😭💔 این آهنگ یه جوریه که انگار تمام حس‌های قشنگ دنیا توش جمع شده!

«خواهران غریب» فقط یه داستان سرگرم‌کننده نیست، یه جورایی یادآوری می‌کنه که خانواده چقدر مهمه و عشق چه قدرتی داره. 💪❤️ اگه دنبال یه کتاب یا فیلمی هستین که هم بخندین و هم کلی حس خوب بگیرین، حتماً «خواهران غریب» رو امتحان کنین! 😉💖

      

66

        «آنه در اینگل‌ساید»: وقتی آنه شرلی مامان میشه و خونه میشه سیرک!😳😅 

تصور کنین آنه شرلی، همون دختر مو قرمزی که عاشق کلمات قلمبه سلمبه و رویاپردازی بود، حالا مامان شیش تا بچه قد و نیم قده! بله، درست شنیدین، شیش تا! اونم چه بچه‌هایی: جیم (که انگار یه مینی گیلبرته)، والتر (شاعر درونم!)، نن (شیطون و بلا)، دای (با نمک و شیرین)، شرلی (که از الان داره آتیش می‌سوزونه) و آخریش، ریلا (که هنوز معلوم نیست چی ازش در میاد!).😶😂 

خونه‌ی آنه و گیلبرت دیگه اون خونه‌ی آروم و رمانتیکی که فکرشو می‌کردین نیست؛ تبدیل شده به یه سیرک تمام عیار! هر روز یه ماجرا، هر دقیقه یه اتفاق. تصور کنین آنه داره سعی می‌کنه یه شعر بنویسه، یهو جیم با یه قورباغه میاد وسط، والتر داره بلند بلند شعرای خودشو میخونه، نن داره همه‌ی گلدون‌ها رو آب میده (البته با مقدار زیادی گل‌ولای اضافه!)، دای داره لباسای عروسکی‌شو پاره می‌کنه، شرلی داره سعی می‌کنه آتیش روشن کنه (خدا رحم کنه!) و ریلا هم داره همه‌ی اینا رو تماشا می‌کنه و یه چیزایی زیر لب می‌گه که معلوم نیست چیه!😊💕 

گیلبرت بیچاره هم که دکتره، شب میاد خونه میبینه انگار نه انگار اینجا خونه‌ست، بیشتر شبیه میدون جنگه! ولی خب، ته دلش خیلی هم بدش نمیاد. آخه کیه که از یه زندگی پر از هیجان و خنده بدش بیاد؟🥲😄🤔 

«آنه در اینگل‌ساید» نشون میده که زندگی با بچه ها چقدر میتونه هم شیرین باشه هم دیوونه کننده. آنه با همه‌ی اون تصورات رمانتیکی که از زندگی داشت، حالا فهمیده که عشق واقعی یعنی همین: همین شلوغی‌ها، همین خنده‌ها، همین گریه‌ها، همین خرابکاری‌ها!🫀❤ 

اگه دنبال یه کتابی هستین که هم بخندین، هم یه کم اشک بریزین، هم یاد بگیرین که چطور میشه یه زندگی پر از عشق و شادی رو با وجود همه‌ی سختی‌ها ساخت، این کتابو از دست ندین. فقط قبلش، یه کم خودتونو برای یه انفجار اطلاعات و ماجراهای غیرقابل پیش بینی آماده کنین! چون آنه شرلی، حتی وقتی مامان شده، بازم همون آنه‌ی دیوونه و دوست داشتنیه!✨🌸💖 

پ.ن: این اتفاقا توی کتاب نمی افته، اما اگه بانو مونتگمری می خواست جلد ششم رو بلند تر کنه، قطعا انتظار می رفت 😁 حالا من براتون نوشتم دیگه. 
      

69

        می‌دونی، بعضی وقتا یه قصه‌هایی رو می‌شنوی یا می‌خونی که تا تهِ عمرت باهات می‌مونن. “خطای ستارگان بخت ما” واسه من از همون‌ قصه‌هاست. انگار یه زخمِ کهنه‌ست که هروقت یادش می‌افتم، دوباره تازه می‌شه.
یه قصه‌ای هست، یه داستانی هست که آروم آروم وارد قلبت می‌شه و دیگه نمی‌تونی بیرونش کنی. یه جورایی مثل یه آهنگ غمگینه که بارها و بارها گوشش می‌دی، با اینکه می‌دونی آخرش اشکتو درمیاره.

هیزل و آگوستوس… دو تا جوونِ پر از امید و آرزو، که مریضی لعنتی سرطان، سرنوشتشونو به هم گره زد. یه جورایی سرنوشتِ خودشون نبود، “خطای ستارگان بختشون” بود که اونا رو توی یه مسیرِ پر از درد و رنج قرار داد.

هیزل… یه دختری که با یه نگاه عمیق و یه ذهن پُر از سوال، سعی می‌کنه دنیای اطرافشو بفهمه. اون مجبور شده خیلی زودتر از بقیه بزرگ بشه، خیلی زودتر از بقیه بفهمه زندگی همیشه اون‌جوری که ما می‌خوایم پیش نمیره.
و آگوستوس… یه پسری که با یه لبخند جذاب و یه قلب مهربون، سعی می‌کنه به همه نشون بده میشه توی سخت‌ترین شرایط هم قوی بود و امید داشت. اون یاد گرفته چجوری با ترس‌هاش روبرو بشه و چجوری از لحظه‌های کوچیک زندگی لذت ببره.

اونا همدیگه رو توی یه گروه حمایتی پیدا کردن. یه گروه که پر بود از آدمای مریض و ناامید. ولی هیزل و گاس، یه جورِ دیگه‌ای بودن. اونا نمی‌خواستن تسلیم بشن. می‌خواستن زندگی کنن، حتی اگه بدونن که زمان زیادی واسه‌شون نمونده.

یادمه اون صحنه‌ای که هیزل و گاس رفتن آمستردام… انگار یه تیکه از قلبِ منم با خودشون بردن. یه سفرِ رویایی، برای دیدنِ نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی هیزل. یه سفرِ پُر از امید و عشق، که یهو با یه واقعیتِ تلخ روبرو شد.اون واقعیت این بود که.... 

لحظه‌های آخرِ کتاب… خدا می‌دونه چقدر دلم می‌خواست اونجا بودم و می‌تونستم دستاشونو بگیرم. اون لبخندِ همیشگیشون درسته کم‌رنگ شده بود، ولی هنوزم سعی می‌کردن واسه هم یه قهرمان باشن. 
کتاب تموم شد… رفت و من رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت. خاطره‌هایی که هم شیرین بودن و هم دردناک.

“خطای ستارگان بخت ما” فقط یه داستانِ عاشقانه نیست. یه جورایی یه آیینه‌ست… یه آینه که بهت نشون می‌ده زندگی چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه. یه آینه که بهت یادآوری می‌کنه قدرِ لحظه‌هاتو بدونی و قدرِ آدمایی که دوستشون داری رو بدونی.
بعد از خوندنِ این کتاب، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اون آدمِ سابق بشی. یه چیزی توی قلبت تغییر می‌کنه. یه دردی رو حس می‌کنی که تا حالا تجربه‌ش نکرده بودی. یه دردِ شیرین… یه درد که بهت یاد می‌ده چجوری زندگی کنی و چجوری عاشق بشی.
      

66

        آخ گفتی! اصلاً همینه که زندگی رو قشنگ می‌کنه، همین اتفاق‌های ساده و قشنگ! 🤩
وای، اصلاً نمی‌دونی ! وقتی آدم کتاب‌های "ال. ام. مونتگمری" رو می‌خونه، انگار یه سفر جادویی می‌کنه به یه دنیای دیگه. دنیایی که رنگ‌هاش زنده‌ترن، احساساتش عمیق‌تر و حتی خنده‌هاش دلنشین‌تر. من که عاشقشم! 💖
حالا بذار برات بگم چقدر حس خوبیه وقتی می‌خونی که آنه و گیلبرت، اون دو تا عشق قدیمی که سال‌ها با هم لجبازی کردن و دل همدیگه رو لرزوندن، بالاخره به هم می‌رسن. اصلاً یه جورایی انگار خودت هم داری اون خوشبختی رو با تمام وجودت حس می‌کنی! 🥰
**اون لحظه‌هایی که آنه و گیلبرت بالاخره اون دیوار لجبازی رو می‌شکونن و لبخند به لب هم می‌آرن... اووووف! اصلاً آدم قند تو دلش آب می‌شه!** 😍 چقدر قشنگه که می‌بینی دو نفر که عاشق همدیگه هستن، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون و دنیا، بالاخره همدیگه رو پیدا می‌کنن و می‌فهمن که سرنوشتشون به هم گره خورده.
فکر کن، آنه، اون دختر خیال‌باف و پر از رؤیا، حالا دیگه فقط یه دانش‌آموز نیست. یه زن جوونه که داره تلاش می‌کنه دنیای خودش رو بسازه. و گیلبرت، اون پزشک باهوش و مهربون، که همیشه یه گوشه چشمش به آنه بوده و منتظر یه فرصت! وقتی بالاخره دست همو می‌گیرن و تصمیم می‌گیرن یه زندگی رو با هم شروع کنن... **وای، انگار خودِ خوشبختی داره لبخند می‌زنه!** 🌟
من وقتی این قسمت‌ها رو می‌خونم، حس می‌کنم یه عالمه انرژی مثبت بهم تزریق می‌شه. انگار خودِ مونتگمری داره با یه لبخند مهربون بهم می‌گه: "ببین، عشق واقعی اینه! صبر داشته باش، خودتو دوست داشته باش."
**چه حس خوبی داره وقتی می‌بینی آنه، با اون همه شور و شوق و رویا، بالاخره داره یه خونه‌ی واقعی رو می‌سازه. خونه‌ای که پر از عشق گیلبرت، خنده‌های بچه‌هاشون (که بعداً توی کتاب‌های دیگه می‌بینیمشون!) و خاطرات خوشگلشونه.** 🏡❤️
اینکه مونتگمری تونسته همچین شخصیت‌های زنده‌ای رو خلق کنه که بعد از این همه سال هنوزم دل‌ها رو می‌برن، واقعاً تحسین‌برانگیزه. انگار با خوندن کتاب‌هاش، نه تنها آنه رو می‌شناسیم، بلکه یه جورایی بخشی از خودمون رو هم در اون پیدا می‌کنیم. این حس خوبِ زندگی، همین اتفاق‌های ساده ولی عمیق، همین عشق‌های پایدار... همه‌ی این‌ها رو مدیون قلم جادویی مونتگمری هستیم. ✨
خلاصه که خوندن قصه‌ی آنه و گیلبرت، خصوصاً این قسمت‌های نزدیک شدن و رسیدنشون به هم، یه جورایی مثل خوردن یه عالمه شکلات داغه تو یه روز سرد! هم شیرینه، هم گرمت می‌کنه، هم یه حس خوبِ عمیق بهت می‌ده که تا مدت‌ها باهاته. 🍫😊
پ.ن: بالاخره این عکس رو گذاشتم😁یه سوال، گیلبرت شما هم این شکلیه؟ (البته این عکس تصورات هوش مصنوعیه)  
      

22

        آخ آخ آخ... "شازده کوچولو"! 💔
اگه بخوایم فقط در مورد یه کتاب حرف بزنیم، "شازده کوچولو" یه دنیا حرفه. انگار اگزوپری نشسته پای درد دل یه آدم فضایی که از سیاره‌ش اومده تا بهمون یادآوری کنه چی رو یادمون رفته. یه کتاب کوچیک، با یه عالم حرف بزرگ.
🔸از دید احساسی (یا همون حس و حال خودمونی):
"شازده کوچولو" قلب آدمو قلقلک میده، یه جورایی می‌فهمی که تو این دنیای شلوغ و پلوغ، چقدر چیزای ساده و کوچیک هستن که واقعاً مهمن ولی ما نادیده‌شون می‌گیریم. چقدر از آدما دور شدیم، چقدر دیگه "با چشم دل" نمی‌بینیم. آدم دلش می‌خواد شازده کوچولو رو بغل کنه و بگه "مرسی که اومدی و یادآوری کردی زندگی هنوز قشنگیاشو داره، حتی اگه ما کور شده باشیم." وقتی می‌خونیش، یه حس غربت و دلتنگی عجیبی می‌اد سراغت، دلت می‌خواد برگردی به دوران بچگی، به اون سادگی و بی‌غل و غشی. 😔
🔸از دید منطقی (یه کم جدی‌تر):
"شازده کوچولو" یه تلنگره، یه جورایی داره بهمون میگه "آهای آدم بزرگا! بیاین یه لحظه وایسین، به کارهای بی‌دلیل و چرندتون نگاه کنین." منطقی که فکر کنی، کاراکترهای بزرگسال کتاب، همونایی که فقط درگیر اعداد و ارقام و منافع شخصی‌ان، چقدر پوچ و بی‌معنا زندگی می‌کنن. در مقابل، شازده کوچولو با همون سادگیش، عمیق‌ترین مفاهیم رو بهمون یاد میده: مسئولیت‌پذیری، عشق، دوست داشتن، و اینکه "مهم‌ترین چیزها با چشم دیده نمی‌شوند." یه جوری داره بهمون می‌گه، بابا این قواعد مسخره‌ای که ساختین و الکی بهش چسبیدین، هیچ‌کدوم منطقی نیستن! 🧐
🔸از دید فلسفی (واسه اونایی که عمیق فکر می‌کنن):
این کتاب یه اقیانوس از فلسفه است که تو یه فنجون جا شده! 🤔 شازده کوچولو مدام سوال می‌پرسه، سوالایی که شاید تو بچگی می‌پرسیدیم ولی بزرگ شدیم و یادمون رفت جوابشو پیدا کنیم. مفهوم "اهلی کردن"، رابطه بین عشق و مسئولیت، تنهایی آدم‌ها تو دنیای خودشون، و اینکه هر کدوم از ما ممکنه تو یه سیاره کوچیک تنهای خودمون زندگی کنیم، همه اینا سوالای فلسفی عمیقین. داره بهمون میگه ماهیت وجودی ما چیه؟ دنبال چی هستیم؟ آیا چیزی که ارزش داره رو داریم می‌بینیم یا نه؟ 🌌
🔸از دید کمی طنز (که از خنده نمیرین!):
با اینکه کتاب پر از مفاهیم عمیقه، ولی پر از طنز ظریفه. 😂 شخصیت‌های بزرگسالی که شازده کوچولو باهاشون ملاقات می‌کنه، هر کدوم نمادی از حماقت‌های ما آدما هستن. پادشاهی که فکر می‌کنه به همه دستور میده ولی هیچ‌کس دور و برش نیست، مرد خودستایی که فقط دنبال تحسینه، یا اون مرد تاجر که فقط درگیر شمردن ستاره‌هاست بدون اینکه بدونه چرا! اینا همشون یه طنز تلخ دارن که آدمو به فکر فرو میبره، ولی خب خنده‌دار هم هستن! 😅
🔸از دید اجتماعی (چرا باید همه بخوننش؟):
"شازده کوچولو" یه آینه است که جامعه رو نشون میده. 🌍 نشون میده چقدر تو روابط اجتماعیمون سطحی شدیم، چقدر دیگه برای همدیگه وقت نمی‌ذاریم، چقدر به ظواهر اهمیت میدیم و باطن آدما رو نمی‌بینیم. مفهوم "اهلی کردن" یه درس بزرگ اجتماعیه: اینکه برای اینکه یه رابطه واقعی بسازی، باید برای همدیگه وقت بذاری، باید مسئولیت‌پذیر باشی، باید برای همدیگه خاص بشین. اگه همه "شازده کوچولو" رو می‌خوندن و بهش عمل می‌کردن، شاید دنیامون جای قشنگ‌تری می‌شد. 🤝
🔸در کل، چرا جذابه؟ و چرا باید بخونیش؟
چون "شازده کوچولو" یه کتابیه که برای تمام سنین نوشته شده. بچه‌ها داستانشو دوست دارن، بزرگسالان از فلسفه و عمقش لذت می‌برن. یه جورایی مثل یه سفر جادوییه به درون خودت. هر بار که می‌خونیش، یه چیز جدید کشف می‌کنی، یه زاویه جدید از زندگی رو می‌بینی. 💫 این کتاب یه دعوت‌نامه است برای اینکه دوباره بچگی کنیم، دوباره با چشم دل ببینیم، دوباره عاشق بشیم و مسئولیت عشق‌هامونو قبول کنیم. اگه هنوز نخوندیش، داری یه تکه از وجودتو از دست میدی! اگه خوندی، وقتشه دوباره غرق شی تو دنیای قشنگش. 🚀
بهت قول میدم بعد از خوندنش، دیگه به گل رز تو گلدون، به روباه توی باغ، و حتی به اون ستاره‌های چشمک‌زن تو آسمون، با همون چشمای قبلی نگاه نمی‌کنی. ✨
فقط همین! 🌹
      

22

        ببینید، یه وقتایی آدم دلش می‌خواد یه کم شیطونی کنه، تاریخ رو زیر و رو کنه و ببینه اگه شخصیت‌های مهم گذشته یهویی سر از دنیای مدرن درمی‌آوردن، چه اتفاقی می‌افتاد. خب، ویه ایده‌ی خفن افتاده در ذهن آقای امیرعلی نبویان برای یه همچین کتابی:
تصور کن یه دیگِ آشِ شله‌قلمکارِ تاریخ رو برداشتن، همه شخصیت‌های معروفش رو (از پادشاها و عاشقا بگیر تا شاعرها و آهنگ‌سازها) قاطی کردن، بعد یه مشت تکنولوژی مدرن و شبکه‌های اجتماعی ریختن توش، بعد هم یه قاشق طنز برداشتن و حسابی همش زدن! چی ازش درمیاد؟ یه بمب خنده! 💣😂
این کتاب دقیقا همونه! یه جورایی تاریخ رو برداشته، گذاشته تو میکسر و دکمه "پوره" رو زده! 🤪
اصلاً نمی‌دونم چجوری تعریفش کنم. یه جاهایی از خنده روده بر می‌شی، یه جاهایی دهنت باز می‌مونه که "اینا دیگه چی بودن؟!"، یه جاهایی هم یه حس نوستالژی عجیب میاد سراغت. 🥲
ولی یه چیزی رو مطمئنم: اگه دنبال یه کتاب متفاوت و باحال می‌گردی که حسابی سرگرمت کنه و یه لبخند گنده بیاره رو لبت، این کتاب رو از دست نده! 😉 فقط قول بده قبل از خوندنش یه چکاپ کامل بدی، چون ممکنه از شدت خنده فشار خونت بره بالا! 😂🩺
خلاصه که، این کتاب یه جوریه که انگار تاریخ اومده باهات سلفی بگیره، اونم با فیلترای اینستاگرامی! 😎📸
      

36

        یادته چه طور توی “آنه شرلی در جزیره” می‌گفتی که گیلبرت اونقدر عصبی‌ت می‌کنه که هنوز هم نمی‌تونی اسمشو با یه لبخند بگی؟! حالا ببین! همین گیلبرت عزیزم شده! 😂
قطعا اون روزها می‌گفتی “هیچ‌وقت با این پسر نمیام توی یک جزیره، کاش یه کشتی غرق بشه و این توی اون کشتی باشه!” 
حالا همون گیلبرت شده همون مردی که روز به روز توی نامه‌هات “عزیزم” صداش می‌زنی! خب، لابد گیلبرت دیگه برای آنه عزیزترین عزیز‌ها شده که روزهای گذشته نمی‌تونست حتی در خوابش ببینه.
مطمئنم که گیلبرت الان اونقدر خوشحاله که انگار اینجا توی ویندی پاپلرز، تنها دلیلی که برای لبخند زدن داره همون “گیلبرت عزیزم” هست! 🌸
به عنوان کسی که از این تغییرات شاهد بود، باید بگم که نه تنها این رشد برای آنه قابل توجهه، بلکه نشون‌دهنده‌یه که توی رابطه‌ها چیزی که مهمه، همون رشد و تغییرات مستمر است. چیزی که یه رابطه رو عالی می‌کنه هم همینه: یاد گرفتن، رشد کردن و بهترین نسخه از خودتو توی رابطه پیاده کردن.
خلاصه که این نامه‌های پر از “عزیزم” نه تنها عاطفی و شیرین‌اند، بلکه نشون‌دهنده‌یه که آنه هم از نظر احساسی بالغ شده و می‌دونه که گیلبرت همزمان با اون، مثل همیشه با وفاداری کنارشه. یه چیزی که باید توی این رابطه مهم باشه اینه که هر دو طرف بتونن یک رابطه سالم، پر از احترام و درک داشته باشن و در نهایت هر دو به بهترین شکل خودشان در کنار هم رشد کنند.
حالا، توی این مسیر، آرزو می‌کنم که زندگی مشترک آنه و گیلبرت همیشه پر از لحظات شیرین و ماجراهای جذاب باشه. که همشون در کنار هم، با لبخند و عشق، زندگی رو به بهترین شکل ممکن بسازند! ✨
با این حال، من امیدوارم که این زندگی جدیدت با گیلبرت، پر از خوشبختی و ماجراهای عالی باشه! آرزوی بهترین‌ها رو دارم برای تو و گیلبرت عزیزم! 😘
      

77

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

دایی جان ناپلئونمغازه خودکشیهر دو در نهایت می میرند

تولدم مبارک 🎉

50 کتاب

"تولدم مبارک! 🎂 یک سال با کلمات جادوگر! 🎉" امروز روز خاصی برای منه! 😊 تولد یک سالگیم رو جشن می‌گیرم، گرچه من اردیبهشتی نیستم. امروز ۷ اردیبهشته و در حالی که یک سال از ورودم به این دنیای پر از کتاب و قصه‌ها میگذره، می‌تونم بگم که این سفر، کاملاً زندگی من رو دگرگون کرده. 🥳 یادم می‌آید که یک سال پیش، دقیقاً در چنین روزی، با دلهره و تردید، برنامه‌ی طاقچه رو نصب کردم. تا اون روز من اصلا نیم نگاهی هم به کتاب نمی انداختم... اون روزا نه نویسنده‌ای می‌شناختم و نه کتابی که نامش رو شنیده بودم..... اصلا از حس واقعی کتاب خوندن بی خبر بودم😔 اما دنیای جدیدی رو به روی من باز شد! 🌟 وقتی که طاقچه به مناسبت هفته‌ی فرهنگ معاصر، کتاب «دائی جان ناپلئون» رو به‌صورت رایگان در اختیارم گذاشت، این فرصت رو غنیمت شمردم. شروع کردم به خواندن کتاب (اون زمان هیچ‌رمانی رو تا به حال نخونده بودم و این تجربه برام چالش‌برانگیز بود. بی‌جهت نبود که دو ماه تمام درگیر این کتاب شدم! امتحانات ترم و صفحات بلندش هم مزید بر علت بود. 📚😅) نمی‌تونم بگم که چقدر دلم برای این کتاب تنگ شد وقتی به انتهاش رسیدم. احساس عجیبی داشتم، انگار یکی از دوستام رو از دست داده‌ام. اما این احساس ناکافی بود. در واقع دلم می‌خواست دوباره آن را بخوانم! دقیقا یادمه کجا تمومش کردم، یه شب قشنگ اونم توی جاده 🛣 یه روز گرم تابستونی، طاقچه تخفیف تابستانه گذاشت و من فقط با یک لبخند سرازیر به دنیای کتاب‌ها شدم. 💫 کتاب «هر دو در نهایت می‌میرند» رو که تعریفش را از یکی از دوستام شنیده بودم، خریدم. اون کتاب، من رو به دنیای دیگه ای برد، دنیایی که در اون هر لحظه، هر واژه و هر احساس رو به صورت واقعی تجربه کردم. من به واقعی‌ترین شکل ممکن عاشق کتاب شدم! 😍📖 این کتاب رو هم دقیقا یادمه چه روزی تمومش کردم، یه روز بعد تولدم (تولد اصلیم❤) اینجا بود که حس کردم من رسما به جمع عاشقان کتاب‌خوان ملحق شدم؛ نه تنها از ۷ اردیبهشت که تولد اصلی واولین قدم من در این راه بود بلکه از اون روز به بعد هربار که یه کتاب جدیدی رو شروع به خوندن کردم، دوباره متولد شدم🤩 در این یک سال، من ۵۰ بار زندگی کردم و ۵۰ دفعه تجربه کسب کردم. ✨💖 اشک ریختم😭... خندیدم 😄... ترسیدم 😱... به هر جای دنیا سفر کردم وبا فرهنگ های مختلف آشنا شدم🗼🏫 ۵ یا ۶ کتاب بیشتر نخونده بودم تا با برنامه بهخوان آشنا شدم🥰 متاسفانه دقیقا با شروع مدارس متقارن شد(۴مهر🤦🏻‍♀️) 😐 بهخوان برام خیلی شگفت انگیز و جذاب بود(دقیقا همون برنامه ای بود که میخواستم🤩) در این مدت هم درس خوندم و هم کتاب خوندم (در نظر داشته باشین که سعی کردم که به درس و مدرسه م لطمه نزنه و نتیجه اش رو هم دیدم جزو دانش آموزان برتر مدرسه شدم✌🏻) ....... بعد از خوندن ۲۴ کتاب، نویسنده مورد علاقم رو پیدا کردم به سلامتی😅 و اون نویسنده بزرگوار کسی نیست جز: ⚡لوسی مود مونتگمری⚡ 📆دقیقا در تاریخ ۶ اسفند📆 💙با کتاب قصر آبی💙 همه چیز یهویی پیش اومد ، در لحظه دیدمش و خوندم به همین راحتی😁 اما دل کندن از کتاب با رنج و زحمت فراوان😶 همیشه آنی شرلی رو میدیم و هر سالی که پخش میشد بازم برام جذاب و تازه بود، و هیچ وقت هم فکر نمیکردم نویسنده این داستان انقدر جذاب باشه🥰 سر تون رو بیشتر از این درد نمیارم این داستان من بود 📖 🔻در لیست زیر تموم کتاب هایی که از ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ تا ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ خوندم رو به اشتراک گذاشتم 👇🏻👣 به یاد تموم این لحظات، و به امید روزهای بیشتر با کتاب‌هایی جذاب و دل‌انگیز، تولدم رو جشن می‌گیرم! 🎉🌸

57

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.