منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤

منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤

@Montazerat_mimanam
عضویت

مهر 1403

185 دنبال شده

185 دنبال کننده

                باهم در مسیر دوستی قدم بزنیم👣(فالو متقابل🫂) 
............................................... 
هر چه داری به پای زندگی بریز!
زندگی الانه♥
همین الان دلخوشی‌های ساده زندگی رو که جمع کنی میشه خوشبختی!
از کارای ساده شروع کن 
دلخوش به یه موزیک ناب🎶
کتاب دلچسب📖
قهوه‌ای خوش عطر☕
نفس عمیق تو هوای بارونی...
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نامه‌ی اعتراض آمیز به خانم لوسی ماد مونتگمری (با عرض پوزش و احترام فراوان!)😡
📍عنوان:شکایت رسمی از "کمبود آنه" و "فقدان گیلبرت" در "دره‌ی رنگین‌کمان"!
📍مقصد:سرکار خانم لوسی ماد مونتگمری، خالق دوست‌داشتنی‌ترین دختر دنیا (آنه‌ی گرین گیبلز)، و البته خالق سکته‌های قلبی ما!
📍از طرف: جمعی از خوانندگان دلشکسته‌ی آثار گرانقدرتان، که هنوز در شوک "دره‌ی رنگین‌کمان" به سر می‌برند.
ـــــــــــــــــــــ
*با عرض سلام و ارادت خالصانه،
خانم مونتگمری عزیز،
ما سالیان سال است که به لطف قلم سحرآمیز شما، با آنه‌ی مو قرمز، تخیلات بی‌حد و حصرش، و گیلبرت دوست‌داشتنی‌اش زندگی کرده‌ایم. با هر کلمه‌ی شما، خندیده‌ایم، گریسته‌ایم، عاشق شده‌ایم و حتی آرزو کرده‌ایم که ای کاش ما هم یک بار با آقای هریسون بر سر گاومان دعوا می‌کردیم! 

اما... اما خانم مونتگمری، چه بلایی بر سر ما آوردید در "دره‌ی رنگین‌کمان"؟! 😭 

ما کتاب را باز کردیم، با هیجان به دنبال آنه و گیلبرت گشتیم. اولش فکر کردیم خب، شاید آنه رفته ناهار بپزه، یا گیلبرت رفته مریض ببینه. اما رفته رفته، ورق زدیم و ورق زدیم و ورق زدیم... و خدای من! این آنه‌ی ماست که دارد شبیه "ماکتی از آنه" رفتار می‌کند! گیلبرت هم که کلاً در حد یک روح نامرئی حضور دارد! (واقعاً شرمنده، ولی راستش را بخواهید، حتی روحش هم کم پیداست!) 

خانم عزیز، ما "آنه" را می‌خواهیم! آن آنه‌ی پرشور که با هر اتفاق ساده، کلی ماجرا می‌ساخت. آن آنه‌ی که به خاطر موهایش ناراحت می‌شد و با گیلبرت کل‌کل می‌کرد. آن آنه‌ی که اگر دستش می‌رسید، تمام شعرها را در گلن سنت مری به شاگردانش تزریق می‌کرد! (آخه الان آنه ما چی؟ فقط داره نصیحت‌های مادرانه می‌کنه! خب اینو که مامان خودمون هم میتونه انجام بده!) 

ما این همه راه آمدیم، با هفت تا بچه‌ی جدید آشنا شدیم که البته بامزه‌اند، اما... اما خانم مونتگمری، هیچکدامشان "آنه" نیستند! هیچکدامشان آن شیطنت، آن شیرینی و آن روح خاص آنه را ندارند! باور کنید دلمان لک زده برای یک "غلط املایی" آنه، یک "مادام بوترفلای" جدید! 

آیا عدالت است که "آنه" را که قهرمان قلب‌های ماست، تا این حد به حاشیه ببرید؟ آیا می‌دانید چه عذابی می‌کشیم وقتی "آنه" فقط در حد یک "مشاور عالی" یا "شخصیت مهمان" در کتابش حضور دارد؟ 

خواهشمندیم در نسخه‌های بعدی (البته اگر ارواحمان مجال یابند و بتوانیم نسخه‌های بعدی را بخوانیم!)، آنه و گیلبرت را به جایگاه اصلی‌شان بازگردانید. ما به حضور فعال این دو زوج عاشق و دوست‌داشتنی نیاز داریم، نه فقط به عنوان "والدین محترم" بچه‌ها! 

با آرزوی موفقیت‌های روزافزون در خلق داستان‌های جدید (اما با حضور پررنگ‌تر آنه و گیلبرت)،
با احترام و قلبی شکسته،❤️‍🩹
تمام طرفداران آنه شرلی (که هنوز از "دره‌ی رنگین‌کمان" شاکی‌اند!)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بزارید بگم قصه از چه قراره!! 
"دره‌ی رنگین‌کمان": وقتی آنه از تخت پادشاهی‌اش پایین میاد! 🌈🏡* 

آقا، اگه فکر می‌کنید با "دره‌ی رنگین‌کمان" قراره دوباره بریم سراغ شیطنت‌های آنه و گاف دادن‌های پشت سر همش، یا قراره سر گیج رفتن و نگاه‌های عاشقانه‌ی آنه و گیلبرت دعوا کنیم، باید بگم... ای وای! کاملاً در اشتباهید! 😅 

این کتاب، یه جورایی آنه رو از ستاره‌ بودن تو داستان، میاره پایین و تبدیلش می‌کنه به یه "مامان" واقعی! آره، آنه‌ی شیطون ما حالا شش تا بچه داره و حسابی سرش با زندگی و بچه‌داری گرمه. البته نه اینکه دیگه هیچ نقشی نداره‌ها، نه! هنوز هم همون آنه‌ی دوست‌داشتنی و فهمیده است، ولی خب، این بار دوربین بیشتر میره رو بچه‌هاش و همسایه‌هاشون.😳 

"دره‌ی رنگین‌کمان" بیشتر درباره‌ی بچه‌های خانواده‌ی "بلایت" و یه سری بچه‌ های دیگه. یه کشیش جدید هم میاد با کلی بچه‌ی بامزه و یه خرده هم عجیب و غریب! این بچه‌ها با هم کلی ماجرا دارن؛ از بازیگوشی و شیطنت گرفته تا یاد گرفتن درس‌های مهم زندگی و فهمیدن اینکه چقدر دوستی و خانواده باارزشه. 

فضای کتاب همونقدر که انتظار دارید، قشنگ و دلنشینه. پر از طبیعت سرسبز، خونه‌های دنج، و حس خوب زندگی ساده. یه جورایی مثل یه عصرونه‌ی دوستانه تو یه باغ پر از گل می‌مونه. ولی خب، صادقانه بگم، اگه عاشق دیالوگ‌های آنه و گیلبرت بودید، ممکنه یه خرده دلتون بگیره! 😔 

این کتاب بیشتر برای اونایی خوبه که کلاً دنیای آنه شرلی رو دوست دارن و میخوان ببینن بعداً چی میشه و بچه‌های آنه چطور بزرگ میشن. یه کتاب شیرین و دوست‌داشتنیه، ولی خب، انتظار آنه‌ی "گرین گیبلز" رو نداشته باشید! این آنه، آنه‌ ای که یه دنیا تجربه پشت سرشه و حالا داره مادرانگی می‌کنه.
      

23

        «یک شب فاصله»: سفری دلهره‌آور به قلب آلمانِ از هم گسیخته

کتاب «یک شب فاصله» نوشته‌ی جنیفر ای. نیسلن، نه فقط یک داستان، بلکه دریچه‌ای است به سوی برلینِ دهه‌ی ۱۹۶۰، شهری که با دیواری نه‌چندان استوار از هم جدا شده و کابوس جنگ سرد را به واقعیت بدل کرده بود. در این میان، «گرتا»، دختر دوازده‌ساله‌ای است که با آرزوهای کودکانه و دنیایی پاک، ناگهان خود را در گرداب سیاست و جدایی می‌یابد.

داستان از جایی آغاز می‌شود که پدر و برادر گرتا، برای یافتن فردایی روشن‌تر، راهی برلین غربی می‌شوند. اما طولی نمی‌کشد که سیم‌های خاردار و بلوک‌های سیمانی، شهر را دو نیم کرده و خانواده را از هم می‌پاشاند. نیسلن با ظرافتی مثال‌زدنی، وحشت و سردرگمی گرتا را در مواجهه با این دیوار بتنی به تصویر می‌کشد؛ دیواری که نه تنها شهر را، بلکه قلب‌ها را نیز تسخیر کرده است.

«یک شب فاصله» تنها روایت یک جدایی نیست، بلکه داستان مقاومت، امید و تلاش برای بقا در شرایطی است که هر لحظه ممکن است آخرین لحظه باشد. گرتا، نمادی از کودکان بی‌گناهی است که قربانی سیاست‌های خصمانه شده‌اند. او برای رسیدن به خانواده‌اش، دل به خطر می‌زند و با هر قدم، خواننده را با خود همراه می‌کند.

نیسلن با تحقیقات دقیق و قلمی شیوا، تصویری واقعی از زندگی در آلمان شرقی ارائه می‌دهد. از خانه‌های خاکستری و خیابان‌های خاموش گرفته تا سایه‌ی سنگین استاسی (پلیس مخفی آلمان شرقی) که بر شهر سنگینی می‌کند، همه و همه به باورپذیری داستان کمک می‌کنند.

اگر به دنبال یک رمان تاریخی جذاب و دلهره‌آور هستید که شما را به قلب آلمانِ از هم گسیخته ببرد، «یک شب فاصله» انتخابی بی‌نظیر است. این کتاب، یادآوری می‌کند که دیوارها، چه بتنی و چه ذهنی، هرگز نمی‌توانند مانع از رسیدن قلب‌ها به یکدیگر شوند. 
      

23

        📚 خواهران غریب: یه داستان دوقلویی دوست‌داشتنی!🥰

کتاب «خواهران غریب» از اریش کستنر یه داستان خیلی قشنگه! یه جورایی مثل یه بغل گرم تو یه روز سرد می‌مونه. 🐻‍❄️ داستان درباره دو تا دختر دوقلوئه که از هم جدا شدن و نمی‌دونن همدیگه رو دارن. 🥺 اما یه روز همدیگه رو پیدا می‌کنن و می‌فهمن که خواهرن! 👯‍♀️

از اینجا به بعد داستان میشه یه ماجراجویی هیجان‌انگیز و خنده‌دار! 😂 این دو تا خواهر تصمیم می‌گیرن جای همدیگه رو عوض کنن تا پدر و مادرشون رو دوباره به هم برسونن. 💖💑 تصور کنین چه اتفاقایی می‌افته! کلی سوتی و لحظه‌های دوست‌داشتنی! 😍

حالا برسیم به فیلم ایرانی «خواهران غریب» که از همین کتاب اقتباس شده. 🎬🇮🇷 این فیلم یه نوستالژی تمام عیاره! مخصوصاً با اون آهنگ معروف و صدای مرحوم خسرو شکیبایی: 🎵 "مادر من، مادر من، تو یاری و یاور من..." 😭💔 این آهنگ یه جوریه که انگار تمام حس‌های قشنگ دنیا توش جمع شده!

«خواهران غریب» فقط یه داستان سرگرم‌کننده نیست، یه جورایی یادآوری می‌کنه که خانواده چقدر مهمه و عشق چه قدرتی داره. 💪❤️ اگه دنبال یه کتاب یا فیلمی هستین که هم بخندین و هم کلی حس خوب بگیرین، حتماً «خواهران غریب» رو امتحان کنین! 😉💖

      

65

        «آنه در اینگل‌ساید»: وقتی آنه شرلی مامان میشه و خونه میشه سیرک!😳😅 

تصور کنین آنه شرلی، همون دختر مو قرمزی که عاشق کلمات قلمبه سلمبه و رویاپردازی بود، حالا مامان شیش تا بچه قد و نیم قده! بله، درست شنیدین، شیش تا! اونم چه بچه‌هایی: جیم (که انگار یه مینی گیلبرته)، والتر (شاعر درونم!)، نن (شیطون و بلا)، دای (با نمک و شیرین)، شرلی (که از الان داره آتیش می‌سوزونه) و آخریش، ریلا (که هنوز معلوم نیست چی ازش در میاد!).😶😂 

خونه‌ی آنه و گیلبرت دیگه اون خونه‌ی آروم و رمانتیکی که فکرشو می‌کردین نیست؛ تبدیل شده به یه سیرک تمام عیار! هر روز یه ماجرا، هر دقیقه یه اتفاق. تصور کنین آنه داره سعی می‌کنه یه شعر بنویسه، یهو جیم با یه قورباغه میاد وسط، والتر داره بلند بلند شعرای خودشو میخونه، نن داره همه‌ی گلدون‌ها رو آب میده (البته با مقدار زیادی گل‌ولای اضافه!)، دای داره لباسای عروسکی‌شو پاره می‌کنه، شرلی داره سعی می‌کنه آتیش روشن کنه (خدا رحم کنه!) و ریلا هم داره همه‌ی اینا رو تماشا می‌کنه و یه چیزایی زیر لب می‌گه که معلوم نیست چیه!😊💕 

گیلبرت بیچاره هم که دکتره، شب میاد خونه میبینه انگار نه انگار اینجا خونه‌ست، بیشتر شبیه میدون جنگه! ولی خب، ته دلش خیلی هم بدش نمیاد. آخه کیه که از یه زندگی پر از هیجان و خنده بدش بیاد؟🥲😄🤔 

«آنه در اینگل‌ساید» نشون میده که زندگی با بچه ها چقدر میتونه هم شیرین باشه هم دیوونه کننده. آنه با همه‌ی اون تصورات رمانتیکی که از زندگی داشت، حالا فهمیده که عشق واقعی یعنی همین: همین شلوغی‌ها، همین خنده‌ها، همین گریه‌ها، همین خرابکاری‌ها!🫀❤ 

اگه دنبال یه کتابی هستین که هم بخندین، هم یه کم اشک بریزین، هم یاد بگیرین که چطور میشه یه زندگی پر از عشق و شادی رو با وجود همه‌ی سختی‌ها ساخت، این کتابو از دست ندین. فقط قبلش، یه کم خودتونو برای یه انفجار اطلاعات و ماجراهای غیرقابل پیش بینی آماده کنین! چون آنه شرلی، حتی وقتی مامان شده، بازم همون آنه‌ی دیوونه و دوست داشتنیه!✨🌸💖 

پ.ن: این اتفاقا توی کتاب نمی افته، اما اگه بانو مونتگمری می خواست جلد ششم رو بلند تر کنه، قطعا انتظار می رفت 😁 حالا من براتون نوشتم دیگه. 
      

66

        می‌دونی، بعضی وقتا یه قصه‌هایی رو می‌شنوی یا می‌خونی که تا تهِ عمرت باهات می‌مونن. “خطای ستارگان بخت ما” واسه من از همون‌ قصه‌هاست. انگار یه زخمِ کهنه‌ست که هروقت یادش می‌افتم، دوباره تازه می‌شه.
یه قصه‌ای هست، یه داستانی هست که آروم آروم وارد قلبت می‌شه و دیگه نمی‌تونی بیرونش کنی. یه جورایی مثل یه آهنگ غمگینه که بارها و بارها گوشش می‌دی، با اینکه می‌دونی آخرش اشکتو درمیاره.

هیزل و آگوستوس… دو تا جوونِ پر از امید و آرزو، که مریضی لعنتی سرطان، سرنوشتشونو به هم گره زد. یه جورایی سرنوشتِ خودشون نبود، “خطای ستارگان بختشون” بود که اونا رو توی یه مسیرِ پر از درد و رنج قرار داد.

هیزل… یه دختری که با یه نگاه عمیق و یه ذهن پُر از سوال، سعی می‌کنه دنیای اطرافشو بفهمه. اون مجبور شده خیلی زودتر از بقیه بزرگ بشه، خیلی زودتر از بقیه بفهمه زندگی همیشه اون‌جوری که ما می‌خوایم پیش نمیره.
و آگوستوس… یه پسری که با یه لبخند جذاب و یه قلب مهربون، سعی می‌کنه به همه نشون بده میشه توی سخت‌ترین شرایط هم قوی بود و امید داشت. اون یاد گرفته چجوری با ترس‌هاش روبرو بشه و چجوری از لحظه‌های کوچیک زندگی لذت ببره.

اونا همدیگه رو توی یه گروه حمایتی پیدا کردن. یه گروه که پر بود از آدمای مریض و ناامید. ولی هیزل و گاس، یه جورِ دیگه‌ای بودن. اونا نمی‌خواستن تسلیم بشن. می‌خواستن زندگی کنن، حتی اگه بدونن که زمان زیادی واسه‌شون نمونده.

یادمه اون صحنه‌ای که هیزل و گاس رفتن آمستردام… انگار یه تیکه از قلبِ منم با خودشون بردن. یه سفرِ رویایی، برای دیدنِ نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی هیزل. یه سفرِ پُر از امید و عشق، که یهو با یه واقعیتِ تلخ روبرو شد.اون واقعیت این بود که.... 

لحظه‌های آخرِ کتاب… خدا می‌دونه چقدر دلم می‌خواست اونجا بودم و می‌تونستم دستاشونو بگیرم. اون لبخندِ همیشگیشون درسته کم‌رنگ شده بود، ولی هنوزم سعی می‌کردن واسه هم یه قهرمان باشن. 
کتاب تموم شد… رفت و من رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت. خاطره‌هایی که هم شیرین بودن و هم دردناک.

“خطای ستارگان بخت ما” فقط یه داستانِ عاشقانه نیست. یه جورایی یه آیینه‌ست… یه آینه که بهت نشون می‌ده زندگی چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه. یه آینه که بهت یادآوری می‌کنه قدرِ لحظه‌هاتو بدونی و قدرِ آدمایی که دوستشون داری رو بدونی.
بعد از خوندنِ این کتاب، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اون آدمِ سابق بشی. یه چیزی توی قلبت تغییر می‌کنه. یه دردی رو حس می‌کنی که تا حالا تجربه‌ش نکرده بودی. یه دردِ شیرین… یه درد که بهت یاد می‌ده چجوری زندگی کنی و چجوری عاشق بشی.
      

65

        آخ گفتی! اصلاً همینه که زندگی رو قشنگ می‌کنه، همین اتفاق‌های ساده و قشنگ! 🤩
وای، اصلاً نمی‌دونی ! وقتی آدم کتاب‌های "ال. ام. مونتگمری" رو می‌خونه، انگار یه سفر جادویی می‌کنه به یه دنیای دیگه. دنیایی که رنگ‌هاش زنده‌ترن، احساساتش عمیق‌تر و حتی خنده‌هاش دلنشین‌تر. من که عاشقشم! 💖
حالا بذار برات بگم چقدر حس خوبیه وقتی می‌خونی که آنه و گیلبرت، اون دو تا عشق قدیمی که سال‌ها با هم لجبازی کردن و دل همدیگه رو لرزوندن، بالاخره به هم می‌رسن. اصلاً یه جورایی انگار خودت هم داری اون خوشبختی رو با تمام وجودت حس می‌کنی! 🥰
**اون لحظه‌هایی که آنه و گیلبرت بالاخره اون دیوار لجبازی رو می‌شکونن و لبخند به لب هم می‌آرن... اووووف! اصلاً آدم قند تو دلش آب می‌شه!** 😍 چقدر قشنگه که می‌بینی دو نفر که عاشق همدیگه هستن، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون و دنیا، بالاخره همدیگه رو پیدا می‌کنن و می‌فهمن که سرنوشتشون به هم گره خورده.
فکر کن، آنه، اون دختر خیال‌باف و پر از رؤیا، حالا دیگه فقط یه دانش‌آموز نیست. یه زن جوونه که داره تلاش می‌کنه دنیای خودش رو بسازه. و گیلبرت، اون پزشک باهوش و مهربون، که همیشه یه گوشه چشمش به آنه بوده و منتظر یه فرصت! وقتی بالاخره دست همو می‌گیرن و تصمیم می‌گیرن یه زندگی رو با هم شروع کنن... **وای، انگار خودِ خوشبختی داره لبخند می‌زنه!** 🌟
من وقتی این قسمت‌ها رو می‌خونم، حس می‌کنم یه عالمه انرژی مثبت بهم تزریق می‌شه. انگار خودِ مونتگمری داره با یه لبخند مهربون بهم می‌گه: "ببین، عشق واقعی اینه! صبر داشته باش، خودتو دوست داشته باش."
**چه حس خوبی داره وقتی می‌بینی آنه، با اون همه شور و شوق و رویا، بالاخره داره یه خونه‌ی واقعی رو می‌سازه. خونه‌ای که پر از عشق گیلبرت، خنده‌های بچه‌هاشون (که بعداً توی کتاب‌های دیگه می‌بینیمشون!) و خاطرات خوشگلشونه.** 🏡❤️
اینکه مونتگمری تونسته همچین شخصیت‌های زنده‌ای رو خلق کنه که بعد از این همه سال هنوزم دل‌ها رو می‌برن، واقعاً تحسین‌برانگیزه. انگار با خوندن کتاب‌هاش، نه تنها آنه رو می‌شناسیم، بلکه یه جورایی بخشی از خودمون رو هم در اون پیدا می‌کنیم. این حس خوبِ زندگی، همین اتفاق‌های ساده ولی عمیق، همین عشق‌های پایدار... همه‌ی این‌ها رو مدیون قلم جادویی مونتگمری هستیم. ✨
خلاصه که خوندن قصه‌ی آنه و گیلبرت، خصوصاً این قسمت‌های نزدیک شدن و رسیدنشون به هم، یه جورایی مثل خوردن یه عالمه شکلات داغه تو یه روز سرد! هم شیرینه، هم گرمت می‌کنه، هم یه حس خوبِ عمیق بهت می‌ده که تا مدت‌ها باهاته. 🍫😊
پ.ن: بالاخره این عکس رو گذاشتم😁یه سوال، گیلبرت شما هم این شکلیه؟ (البته این عکس تصورات هوش مصنوعیه)  
      

20

        آخ آخ آخ... "شازده کوچولو"! 💔
اگه بخوایم فقط در مورد یه کتاب حرف بزنیم، "شازده کوچولو" یه دنیا حرفه. انگار اگزوپری نشسته پای درد دل یه آدم فضایی که از سیاره‌ش اومده تا بهمون یادآوری کنه چی رو یادمون رفته. یه کتاب کوچیک، با یه عالم حرف بزرگ.
🔸از دید احساسی (یا همون حس و حال خودمونی):
"شازده کوچولو" قلب آدمو قلقلک میده، یه جورایی می‌فهمی که تو این دنیای شلوغ و پلوغ، چقدر چیزای ساده و کوچیک هستن که واقعاً مهمن ولی ما نادیده‌شون می‌گیریم. چقدر از آدما دور شدیم، چقدر دیگه "با چشم دل" نمی‌بینیم. آدم دلش می‌خواد شازده کوچولو رو بغل کنه و بگه "مرسی که اومدی و یادآوری کردی زندگی هنوز قشنگیاشو داره، حتی اگه ما کور شده باشیم." وقتی می‌خونیش، یه حس غربت و دلتنگی عجیبی می‌اد سراغت، دلت می‌خواد برگردی به دوران بچگی، به اون سادگی و بی‌غل و غشی. 😔
🔸از دید منطقی (یه کم جدی‌تر):
"شازده کوچولو" یه تلنگره، یه جورایی داره بهمون میگه "آهای آدم بزرگا! بیاین یه لحظه وایسین، به کارهای بی‌دلیل و چرندتون نگاه کنین." منطقی که فکر کنی، کاراکترهای بزرگسال کتاب، همونایی که فقط درگیر اعداد و ارقام و منافع شخصی‌ان، چقدر پوچ و بی‌معنا زندگی می‌کنن. در مقابل، شازده کوچولو با همون سادگیش، عمیق‌ترین مفاهیم رو بهمون یاد میده: مسئولیت‌پذیری، عشق، دوست داشتن، و اینکه "مهم‌ترین چیزها با چشم دیده نمی‌شوند." یه جوری داره بهمون می‌گه، بابا این قواعد مسخره‌ای که ساختین و الکی بهش چسبیدین، هیچ‌کدوم منطقی نیستن! 🧐
🔸از دید فلسفی (واسه اونایی که عمیق فکر می‌کنن):
این کتاب یه اقیانوس از فلسفه است که تو یه فنجون جا شده! 🤔 شازده کوچولو مدام سوال می‌پرسه، سوالایی که شاید تو بچگی می‌پرسیدیم ولی بزرگ شدیم و یادمون رفت جوابشو پیدا کنیم. مفهوم "اهلی کردن"، رابطه بین عشق و مسئولیت، تنهایی آدم‌ها تو دنیای خودشون، و اینکه هر کدوم از ما ممکنه تو یه سیاره کوچیک تنهای خودمون زندگی کنیم، همه اینا سوالای فلسفی عمیقین. داره بهمون میگه ماهیت وجودی ما چیه؟ دنبال چی هستیم؟ آیا چیزی که ارزش داره رو داریم می‌بینیم یا نه؟ 🌌
🔸از دید کمی طنز (که از خنده نمیرین!):
با اینکه کتاب پر از مفاهیم عمیقه، ولی پر از طنز ظریفه. 😂 شخصیت‌های بزرگسالی که شازده کوچولو باهاشون ملاقات می‌کنه، هر کدوم نمادی از حماقت‌های ما آدما هستن. پادشاهی که فکر می‌کنه به همه دستور میده ولی هیچ‌کس دور و برش نیست، مرد خودستایی که فقط دنبال تحسینه، یا اون مرد تاجر که فقط درگیر شمردن ستاره‌هاست بدون اینکه بدونه چرا! اینا همشون یه طنز تلخ دارن که آدمو به فکر فرو میبره، ولی خب خنده‌دار هم هستن! 😅
🔸از دید اجتماعی (چرا باید همه بخوننش؟):
"شازده کوچولو" یه آینه است که جامعه رو نشون میده. 🌍 نشون میده چقدر تو روابط اجتماعیمون سطحی شدیم، چقدر دیگه برای همدیگه وقت نمی‌ذاریم، چقدر به ظواهر اهمیت میدیم و باطن آدما رو نمی‌بینیم. مفهوم "اهلی کردن" یه درس بزرگ اجتماعیه: اینکه برای اینکه یه رابطه واقعی بسازی، باید برای همدیگه وقت بذاری، باید مسئولیت‌پذیر باشی، باید برای همدیگه خاص بشین. اگه همه "شازده کوچولو" رو می‌خوندن و بهش عمل می‌کردن، شاید دنیامون جای قشنگ‌تری می‌شد. 🤝
🔸در کل، چرا جذابه؟ و چرا باید بخونیش؟
چون "شازده کوچولو" یه کتابیه که برای تمام سنین نوشته شده. بچه‌ها داستانشو دوست دارن، بزرگسالان از فلسفه و عمقش لذت می‌برن. یه جورایی مثل یه سفر جادوییه به درون خودت. هر بار که می‌خونیش، یه چیز جدید کشف می‌کنی، یه زاویه جدید از زندگی رو می‌بینی. 💫 این کتاب یه دعوت‌نامه است برای اینکه دوباره بچگی کنیم، دوباره با چشم دل ببینیم، دوباره عاشق بشیم و مسئولیت عشق‌هامونو قبول کنیم. اگه هنوز نخوندیش، داری یه تکه از وجودتو از دست میدی! اگه خوندی، وقتشه دوباره غرق شی تو دنیای قشنگش. 🚀
بهت قول میدم بعد از خوندنش، دیگه به گل رز تو گلدون، به روباه توی باغ، و حتی به اون ستاره‌های چشمک‌زن تو آسمون، با همون چشمای قبلی نگاه نمی‌کنی. ✨
فقط همین! 🌹
      

22

        ببینید، یه وقتایی آدم دلش می‌خواد یه کم شیطونی کنه، تاریخ رو زیر و رو کنه و ببینه اگه شخصیت‌های مهم گذشته یهویی سر از دنیای مدرن درمی‌آوردن، چه اتفاقی می‌افتاد. خب، ویه ایده‌ی خفن افتاده در ذهن آقای امیرعلی نبویان برای یه همچین کتابی:
تصور کن یه دیگِ آشِ شله‌قلمکارِ تاریخ رو برداشتن، همه شخصیت‌های معروفش رو (از پادشاها و عاشقا بگیر تا شاعرها و آهنگ‌سازها) قاطی کردن، بعد یه مشت تکنولوژی مدرن و شبکه‌های اجتماعی ریختن توش، بعد هم یه قاشق طنز برداشتن و حسابی همش زدن! چی ازش درمیاد؟ یه بمب خنده! 💣😂
این کتاب دقیقا همونه! یه جورایی تاریخ رو برداشته، گذاشته تو میکسر و دکمه "پوره" رو زده! 🤪
اصلاً نمی‌دونم چجوری تعریفش کنم. یه جاهایی از خنده روده بر می‌شی، یه جاهایی دهنت باز می‌مونه که "اینا دیگه چی بودن؟!"، یه جاهایی هم یه حس نوستالژی عجیب میاد سراغت. 🥲
ولی یه چیزی رو مطمئنم: اگه دنبال یه کتاب متفاوت و باحال می‌گردی که حسابی سرگرمت کنه و یه لبخند گنده بیاره رو لبت، این کتاب رو از دست نده! 😉 فقط قول بده قبل از خوندنش یه چکاپ کامل بدی، چون ممکنه از شدت خنده فشار خونت بره بالا! 😂🩺
خلاصه که، این کتاب یه جوریه که انگار تاریخ اومده باهات سلفی بگیره، اونم با فیلترای اینستاگرامی! 😎📸
      

36

        یادته چه طور توی “آنه شرلی در جزیره” می‌گفتی که گیلبرت اونقدر عصبی‌ت می‌کنه که هنوز هم نمی‌تونی اسمشو با یه لبخند بگی؟! حالا ببین! همین گیلبرت عزیزم شده! 😂
قطعا اون روزها می‌گفتی “هیچ‌وقت با این پسر نمیام توی یک جزیره، کاش یه کشتی غرق بشه و این توی اون کشتی باشه!” 
حالا همون گیلبرت شده همون مردی که روز به روز توی نامه‌هات “عزیزم” صداش می‌زنی! خب، لابد گیلبرت دیگه برای آنه مثل همون دیگه عزیزترین عزیز‌ها شده که روزهای گذشته نمی‌تونست حتی در خوابش ببینه.
مطمئنم که گیلبرت الان اونقدر خوشحاله که انگار اینجا توی ویندی پاپلرز، تنها دلیلی که برای لبخند زدن داره همون “گیلبرت عزیزم” هست! 🌸
به عنوان کسی که از این تغییرات شاهد بود، باید بگم که نه تنها این رشد برای آنه قابل توجهه، بلکه نشون‌دهنده‌یه که توی رابطه‌ها چیزی که مهمه، همون رشد و تغییرات مستمر است. چیزی که یه رابطه رو عالی می‌کنه هم همینه: یاد گرفتن، رشد کردن و بهترین نسخه از خودتو توی رابطه پیاده کردن.
خلاصه که این نامه‌های پر از “عزیزم” نه تنها عاطفی و شیرین‌اند، بلکه نشون‌دهنده‌یه که آنه هم از نظر احساسی بالغ شده و می‌دونه که گیلبرت همزمان با اون، مثل همیشه با وفاداری کنارشه. یه چیزی که باید توی این رابطه مهم باشه اینه که هر دو طرف بتونن یک رابطه سالم، پر از احترام و درک داشته باشن و در نهایت هر دو به بهترین شکل خودشان در کنار هم رشد کنند.
حالا، توی این مسیر، آرزو می‌کنم که زندگی مشترک آنه و گیلبرت همیشه پر از لحظات شیرین و ماجراهای جذاب باشه. که همشون در کنار هم، با لبخند و عشق، زندگی رو به بهترین شکل ممکن بسازند! ✨
با این حال، من امیدوارم که این زندگی جدیدت با گیلبرت، پر از خوشبختی و ماجراهای عالی باشه! آرزوی بهترین‌ها رو دارم برای تو و گیلبرت عزیزم! 😘
      

76

        🔸"نازنینِ" داستایفسکی، داستانی کوتاه اما عمیقاً تکان‌دهنده از انزوا، ناامیدی و عشقِ ناکام است. راوی، یک مرد چهل است، با سوز و گداز از زندگی مشترک کوتاهش با همسر جوانش، نازنین، می‌گوید.
🔸نازنین دختری است جوان، زیبا و درمانده که برای رهایی از فقر و بدبختی، تن به ازدواج با این مرد مسن و گوشه‌گیر می‌دهد. او در ابتدا سعی می‌کند با شوهرش مهربان باشد و به زندگی مشترکشان رنگی ببخشد، اما مرد، اسیر غرور و سوءظن خود، نمی‌تواند عشق و محبت او را بپذیرد.
🔸راوی، در تلاش برای حفظ سلطه و کنترل بر نازنین، او را از دنیای بیرون منزوی می‌کند و به تدریج، امید و شادابی را از او می‌گیرد. نازنین، که روحش در این قفس طلایی پژمرده می‌شود، به سکوت و انفعال پناه می‌برد.
🔸راوی، پس از مرگ نازنین، درحالی‌که پیکر بی‌جان او را در مقابل خود دارد، به اشتباهات خود پی می‌برد و با عذاب وجدان، سعی می‌کند تکه‌های پازل زندگی مشترکشان را کنار هم بگذارد. او در می‌یابد که چگونه با بی‌توجهی و خودخواهی، نازنین را به سوی مرگ سوق داده است.
🔸"نازنین"، قصه‌ی یک عشق گمشده است، قصه‌ی فرصت‌هایی که هرگز قدرشان دانسته نشد. داستایفسکی با مهارت تمام، تصویری دردناک از تنهایی، یأس و عواقب وخیم سوءتفاهم و عدم ارتباط انسانی ارائه می‌دهد.
🔸مرگ نازنین، نه فقط پایان زندگی او، بلکه نابودی امید و رستگاری برای راوی نیز هست. او در تنهایی و عذاب وجدان خود رها می‌شود و تا ابد با سنگینی بار اشتباهاتش دست‌وپنجه نرم می‌کند.
🔸این داستان کوتاه، اثری عمیقاً تأمل‌برانگیز است که خواننده را به فکر فرو می‌برد و تا مدت‌ها در ذهن او باقی می‌ماند. "نازنین"، یادآوری تلخی است از اینکه چگونه بی‌توجهی و خودخواهی می‌تواند به نابودی روح و روان انسان‌ها منجر شود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

        زیبا صدایم کن”، قصه‌ی دختری به اسم زیباست، دختری با قلبی بزرگ و روحی سرشار از امید. داستانش، قصه‌ی پیوند عمیق یه دختر و پدره، حتی وقتی فاصله‌ها، نامرئی و سنگین، بین‌شون قد کشیدن.🖤
زیبا، با وجود سن کمش، قهرمان زندگی پدرشه. پدری که اسیر آسایشگاه روانی شده، جایی که خاطراتش کم‌رنگ و روزهاش یکنواخت می‌گذرن. 
پدر زیبا، نمی‌تونه این وضعیت رو بپذیره. اون می‌خواد خودش رو نجات بده، نه فقط از اون آسایشگاه، بلکه از سیاهی و سکوتی که روحش رو فرا گرفته.
تصمیم پدر زیبا، یه تصمیم جسورانه‌ست، البته با کمک زیبا، فرار از دنیایی که برای دخترش و خودش ساخته شده، و سفر به دنیایی که خودش می‌خواد براش بسازه.🫀
و چه روزی بهتر از روز تولد زیبا برای این رهایی؟! روزی که قرار بود روز تولد دخترش باشه، حالا تبدیل میشه به روز تولد به یاد ماندنی . 🎂
این کتاب، یه دعوت‌نامه است، دعوتی به دیدن زیبایی‌های پنهان زندگی، به شنیدن صدای قلب‌هایی که در سکوت فریاد می‌زنن و به لمس مهربانی‌هایی که دنیا رو زیباتر می‌کنن. زیبا صدایم کن، و اجازه بده این داستان، برای همیشه در ذهنت ماندگار بشه.✨
      

15

        جناب آقای… اممم… هنوز هم نتوانستم اسم بهتری برایتان پیدا کنم.بابالنگ‌دراز” که اصلا برازندهٔ شما نیست!  “سایه‌ی خیال‌انگیز من” خوب است، اما انگار کافی نیست. شاید “مرد رؤیاهای قدبلند من”؟ نه، خیلی لوس شد. “آقای مرموز و دست‌نیافتنی”؟ باز هم نه. بگذارید حال سایه‌ی خیال‌انگیز باشید تا یک اسم درست و حسابی پیدا کنم.😊
از این به بعد شما را “سایهٔ خیال‌انگیز من” صدا خواهم کرد. چطوره؟ خیلی رمانتیک‌تر است، نه؟
سایهٔ خیال‌انگیز عزیزم،🥰
امیدوارم حالتان مثل حساب بانکی من پر از صفر و رقم‌های درشت باشد! می‌دانید، داشتم فکر می‌کردم که این رسمش نیست. یعنی چه که همه‌اش جودی ابوت برای شما نامه بنویسه؟ کمرش درد گرفت از بس نوشت!من هم دلم می‌خواهد برای شما نامه بنویسم. تازه، اگر شما برایم نامه بنویسید، من هم یک بهانهٔ دیگر برای جواب دادن پیدا می‌کنم! اینطوری نامه‌نگاری‌هایمان تا ابد ادامه خواهد داشت. چه ایده‌ جذابی!😍
راستی، یادم رفت بگویم که چقدر… خب، چطور بگویم… شما را “تحسین” می‌کنم! بله، تحسین. خیلی کلمهٔ بی‌طرفانه‌ای است، نه؟ اما باور کنید که منظورم خیلی بیشتر از تحسین ساده است. شما مثل یک شکلات تلخ و شیرین هستید؛ هم جذاب و مرموز، هم دوست‌داشتنی و دست‌نیافتنی.🍫
دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که اگر شما یک کتاب بودید، چه نوع کتابی می‌شدید؟ یک رمان کلاسیک؟ یک کتاب شعر عرفانی؟ یک کتاب علمی-تخیلی؟ یا شاید یک کتاب آشپزی با دستور غذاهای عجیب و غریب؟ راستش را بخواهید، نمی‌دانم. شما مثل یک جعبه‌ی پاندورا هستید؛ هر بار که درش را باز می‌کنم، یک چیز جدید و غیرمنتظره پیدا می‌کنم.🎁
درباره‌ی دخترها… خب، من نمی‌دانم چرا شما اینقدر از آن‌ها بدتان می‌آید. شاید تجربه‌های بدی داشته‌اید؟ شاید باورتان نمی‌شود که یک دختر هم می‌تواند قوی، مستقل و باهوش باشد؟
من نمی‌خواهم بگویم که همه‌ی دخترها بی‌نقص هستند. ما هم مثل همه‌ی انسان‌ها، اشتباه می‌کنیم، ضعف داریم و گاهی احمقانه رفتار می‌کنیم. اما این دلیل نمی‌شود که همه‌ی ما را با یک چوب برانید.
پس لطفاً، خواهشاً، تمنا می‌کنم که کمی دیدتان را نسبت به دخترها تغییر دهید. به ما فرصت بدهید تا خودمان را ثابت کنیم. به ما اعتماد کنید و ببینید که چه کارهایی می‌توانیم انجام دهیم.🌷
و درباره‌ی قدتان… راستش را بخواهید، اوایل فکر می کردم کنار شما قدم زدن مثل این بود که یک بچه گربه کنار یک درخت سرو قدم می‌زند!🌲 اما بعد فهمیدم که قد بلندتان یک مزیت بزرگ است. مثلاً وقتی می‌خواهیم چیزی را از قفسه‌های بالایی برداریم، دیگر نیازی نیست روی نوک انگشتانم بایستم! یا وقتی در کنسرت هستیم، دیگر نیازی نیست گردنم را بشکنم تا صحنه را ببینم! شما مثل یک سکوی تماشاچی متحرک هستید!😅
اما جدا از شوخی‌هایم، می‌خواستم اعتراف کنم که شما تأثیر عمیقی روی من گذاشته‌اید. شما به من یاد دادید که دنیا فقط سیاه و سفید نیست، بلکه پر از رنگ‌های خاکستری و سایه‌های مبهم است. شما به من یاد دادید که می‌شود متفاوت بود و باز هم دوست‌داشتنی بود. شما به من یاد دادید که می‌شود رؤیا داشت و برای رسیدن به آن‌ها جنگید🫀
و مهم‌تر از همه، شما به من یاد دادید که عشق فقط یک کلمه‌ی بی‌معنی نیست، 💞بلکه یک تجربه‌ی عمیق و متحول‌کننده است. البته من نمی‌گویم که عاشقتان هستم (هنوز نه!). اما اعتراف می‌کنم که شما جایگاه ویژه‌ای در قلب من دارید. یک جایگاه خیلی بزرگ و خیلی گرم و خیلی… خب، بگذارید دیگر زیادی احساساتی نشوم!
پس لطفاً، خواهشاً، تمنا می‌کنم که شما هم برای من نامه بنویسید. بگذارید این رابطه‌ی یک‌طرفه کمی متعادل شود! بگذارید من هم شما را بهتر بشناسم. بگذارید من هم به شما بگویم که چقدر سایه‌ی خیال‌انگیزتان را دوست دارم.🙏🏻❤
با احترام منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پائیز🍁🖤
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ. ن1: "منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پائیز🍁🖤"خیلی به جودی ابوت حسودی میکند ولی می خواست این موضوع را از بابا لنگ دراز پنهان کند اما نتوانست و همچنین او عشقش را مخفی کرد ولی عاشقانه به بابا لنگ دراز عشق می ورزد. 😁 
پ.ن ۲:اوبه دلیل حسادت به جودی ابوت، نام بابا لنگ دراز را عوض کرد. 😐
      

18

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

دایی جان ناپلئونمغازه خودکشیهر دو در نهایت می میرند

تولدم مبارک 🎉

50 کتاب

"تولدم مبارک! 🎂 یک سال با کلمات جادوگر! 🎉" امروز روز خاصی برای منه! 😊 تولد یک سالگیم رو جشن می‌گیرم، گرچه من اردیبهشتی نیستم. امروز ۷ اردیبهشته و در حالی که یک سال از ورودم به این دنیای پر از کتاب و قصه‌ها میگذره، می‌تونم بگم که این سفر، کاملاً زندگی من رو دگرگون کرده. 🥳 یادم می‌آید که یک سال پیش، دقیقاً در چنین روزی، با دلهره و تردید، برنامه‌ی طاقچه رو نصب کردم. تا اون روز من اصلا نیم نگاهی هم به کتاب نمی انداختم... اون روزا نه نویسنده‌ای می‌شناختم و نه کتابی که نامش رو شنیده بودم..... اصلا از حس واقعی کتاب خوندن بی خبر بودم😔 اما دنیای جدیدی رو به روی من باز شد! 🌟 وقتی که طاقچه به مناسبت هفته‌ی فرهنگ معاصر، کتاب «دائی جان ناپلئون» رو به‌صورت رایگان در اختیارم گذاشت، این فرصت رو غنیمت شمردم. شروع کردم به خواندن کتاب (اون زمان هیچ‌رمانی رو تا به حال نخونده بودم و این تجربه برام چالش‌برانگیز بود. بی‌جهت نبود که دو ماه تمام درگیر این کتاب شدم! امتحانات ترم و صفحات بلندش هم مزید بر علت بود. 📚😅) نمی‌تونم بگم که چقدر دلم برای این کتاب تنگ شد وقتی به انتهاش رسیدم. احساس عجیبی داشتم، انگار یکی از دوستام رو از دست داده‌ام. اما این احساس ناکافی بود. در واقع دلم می‌خواست دوباره آن را بخوانم! دقیقا یادمه کجا تمومش کردم، یه شب قشنگ اونم توی جاده 🛣 یه روز گرم تابستونی، طاقچه تخفیف تابستانه گذاشت و من فقط با یک لبخند سرازیر به دنیای کتاب‌ها شدم. 💫 کتاب «هر دو در نهایت می‌میرند» رو که تعریفش را از یکی از دوستام شنیده بودم، خریدم. اون کتاب، من رو به دنیای دیگه ای برد، دنیایی که در اون هر لحظه، هر واژه و هر احساس رو به صورت واقعی تجربه کردم. من به واقعی‌ترین شکل ممکن عاشق کتاب شدم! 😍📖 این کتاب رو هم دقیقا یادمه چه روزی تمومش کردم، یه روز بعد تولدم (تولد اصلیم❤) اینجا بود که حس کردم من رسما به جمع عاشقان کتاب‌خوان ملحق شدم؛ نه تنها از ۷ اردیبهشت که تولد اصلی واولین قدم من در این راه بود بلکه از اون روز به بعد هربار که یه کتاب جدیدی رو شروع به خوندن کردم، دوباره متولد شدم🤩 در این یک سال، من ۵۰ بار زندگی کردم و ۵۰ دفعه تجربه کسب کردم. ✨💖 اشک ریختم😭... خندیدم 😄... ترسیدم 😱... به هر جای دنیا سفر کردم وبا فرهنگ های مختلف آشنا شدم🗼🏫 ۵ یا ۶ کتاب بیشتر نخونده بودم تا با برنامه بهخوان آشنا شدم🥰 متاسفانه دقیقا با شروع مدارس متقارن شد(۴مهر🤦🏻‍♀️) 😐 بهخوان برام خیلی شگفت انگیز و جذاب بود(دقیقا همون برنامه ای بود که میخواستم🤩) در این مدت هم درس خوندم و هم کتاب خوندم (در نظر داشته باشین که سعی کردم که به درس و مدرسه م لطمه نزنه و نتیجه اش رو هم دیدم جزو دانش آموزان برتر مدرسه شدم✌🏻) ....... بعد از خوندن ۲۴ کتاب، نویسنده مورد علاقم رو پیدا کردم به سلامتی😅 و اون نویسنده بزرگوار کسی نیست جز: ⚡لوسی مود مونتگمری⚡ 📆دقیقا در تاریخ ۶ اسفند📆 💙با کتاب قصر آبی💙 همه چیز یهویی پیش اومد ، در لحظه دیدمش و خوندم به همین راحتی😁 اما دل کندن از کتاب با رنج و زحمت فراوان😶 همیشه آنی شرلی رو میدیم و هر سالی که پخش میشد بازم برام جذاب و تازه بود، و هیچ وقت هم فکر نمیکردم نویسنده این داستان انقدر جذاب باشه🥰 سر تون رو بیشتر از این درد نمیارم این داستان من بود 📖 🔻در لیست زیر تموم کتاب هایی که از ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ تا ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ خوندم رو به اشتراک گذاشتم 👇🏻👣 به یاد تموم این لحظات، و به امید روزهای بیشتر با کتاب‌هایی جذاب و دل‌انگیز، تولدم رو جشن می‌گیرم! 🎉🌸

49

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.