یادداشت منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤

قصه‌های جز
        قصه‌های جزیره: جاده طلایی - در آغوش بادهای اونلی، حکایت سارا و جاده‌های دل
آخ، "قصه‌های جزیره"... هر وقت اسمش میاد، انگار عطر سیب‌های رسیده، صدای موج‌های آرام و نجوای باد لای درختای صنوبر میاد تو ذهنم. اینجا، قصه‌ی "خانواده کینگ"ه که نفس می‌کشه، از همون اوایل قرن بیستم، وقتی دنیا یه جور دیگه می‌چرخید، با یه ریتم آروم‌تر، یه هوای ناب‌تر. اما تو دل این قصه، یه ستاره‌ای هست که نورش از همه پررنگ‌تره: "سارا استنلی".

سارا: کوچ از قفس طلایی تا آغوش باز اونلی

سارا، دخترکی از "مونترال پرزرق و برق"، با دستانی نرم و لباسی که بوی زندگی مرفه می‌داد. اما چه فایده، وقتی "مهر مادر" از قلبش پر کشید و جای خالیش، یه دنیا غم رو تو چشماش کاشت. پدرش، دلش طاقت نیاورد ببینه نور اون چشمای قشنگ داره کم‌سو میشه. فرستادش "اونلی". اونلی! همون جزیره‌ی رؤیاها، جایی که "خاله‌ها هتی و اولیویا کینگ" منتظرش بودن. نه برای اینکه فقط مراقبش باشن؛ برای اینکه "مرهمی باشن بر زخم نبود مادر"، برای اینکه سارا کمتر حس کنه یه چیزی کمه، یه جایی خالیه.

اونلی، برای سارا، فقط یه جا نبود که نفس بکشه. یه "بوم سفید" بود برای کشیدن نقشی نو از زندگی. یه "آغوش بزرگ" بود که شاید سال‌ها دلش برای گرمای اون آغوش پر پر می‌زد. از قفس طلایی مونترال، پرید تو آسمون آبی اونلی، جایی که هر درخت، هر سنگریزه، هر موج دریا، یه قصه تازه براش داشت.

*من جاده‌ها را دوست دارم...": نجوای دختر قصه‌گو، طنین‌انداز در جان سارا

یادته اون جمله رو؟ "من جاده‌ها را دوست دارم. چون آدم همیشه می‌تواند منتظر باشد تا ببیند چه چیزی در انتهای آن است." این رو "دختر قصه‌گو" گفته بود. همون که یه روزی، خیلی قبل‌تر از اینکه "من و فلیکس" پامون رو تو این قصه بذاریم و تورنتو رو به مقصد جزیره پرنس ادوارد ترک کنیم، این جمله رو با دل و جونش گفته بود. ما اون روز، از وجودش خبر نداشتیم. نمی‌دونستیم یه روزی صداش تو گوشمون می‌پیچه و راهمون رو روشن می‌کنه.

اما سارا! سارا خودش، یه "جاده‌ی متحرک" بود. یه جاده‌ای که قدم به قدم، داشت راه زندگی رو کشف می‌کرد. از مونترال تا اونلی، خودش یه جاده بود. یه جاده‌ی پر از "ترس"، پر از "امید"، پر از "ناشناخته‌ها". و تو هر پیچ و خم این جاده، سارا داشت می‌فهمید "چه چیزی در انتظارشه".

این جمله دختر قصه‌گو، انگار "سرنوشت سارا" رو تو خودش پنهان کرده. سارا، با هر قدم تو اونلی، داشت منتظر می‌موند تا ببینه "انتهای این جاده چی پیدا میشه؟". یه دوست؟ یه خانواده واقعی؟ یه آغوش گرم که جای خالی مادر رو پر کنه؟ یا شاید هم "خودش"! یه سارای جدید، قوی‌تر، شادتر، و پر از قصه‌های ناگفته.

جاده طلایی: راهی که دل‌ها رو به هم گره می‌زنه

"جاده طلایی" در این قصه، همون مسیریه که سارا داره توش راه میره. این جاده، نه فقط یه راه خاکی، که "راهِ دلِ ساراست". راهی که از غصه شروع میشه و به "نور امید" می‌رسه. راهی که "خانواده کینگ" و "اونلی" و تمام آدمای خوبش، هر کدوم یه "نشونه" توشن. هر کدوم یه "چراغ" تو این جاده تاریک.

قصه‌ی "جاده طلایی" و "سارا استنلی"، قصه "رهاییه". رهایی از غصه، رهایی از تنهایی، و رسیدن به "آرامشی" که تو هیچ شهر بزرگ و پر زرق و برقی پیدا نمیشد. ته این جاده، نه فقط یه مقصد، که "یه دنیا قصه" انتظار می‌کشید؛ قصه‌هایی که سارا باید خودش کشفشون می‌کرد، با دل و جونش. و اینجاست که "جاده طلایی" میشه "راهِ دل"، راهی که آدم رو به خودش می‌رسونه.
      
2.3k

51

(0/1000)

نظرات

Fati  Hassanpour

Fati Hassanpour

13 ساعت پیش

😍

1