یادداشت منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤
منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤
12 ساعت پیش

میدونی، بعضی وقتا یه قصههایی رو میشنوی یا میخونی که تا تهِ عمرت باهات میمونن. “خطای ستارگان بخت ما” واسه من از همون قصههاست. انگار یه زخمِ کهنهست که هروقت یادش میافتم، دوباره تازه میشه. یه قصهای هست، یه داستانی هست که آروم آروم وارد قلبت میشه و دیگه نمیتونی بیرونش کنی. یه جورایی مثل یه آهنگ غمگینه که بارها و بارها گوشش میدی، با اینکه میدونی آخرش اشکتو درمیاره. هیزل و آگوستوس… دو تا جوونِ پر از امید و آرزو، که مریضی لعنتی سرطان، سرنوشتشونو به هم گره زد. یه جورایی سرنوشتِ خودشون نبود، “خطای ستارگان بختشون” بود که اونا رو توی یه مسیرِ پر از درد و رنج قرار داد. هیزل… یه دختری که با یه نگاه عمیق و یه ذهن پُر از سوال، سعی میکنه دنیای اطرافشو بفهمه. اون مجبور شده خیلی زودتر از بقیه بزرگ بشه، خیلی زودتر از بقیه بفهمه زندگی همیشه اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره. و آگوستوس… یه پسری که با یه لبخند جذاب و یه قلب مهربون، سعی میکنه به همه نشون بده میشه توی سختترین شرایط هم قوی بود و امید داشت. اون یاد گرفته چجوری با ترسهاش روبرو بشه و چجوری از لحظههای کوچیک زندگی لذت ببره. اونا همدیگه رو توی یه گروه حمایتی پیدا کردن. یه گروه که پر بود از آدمای مریض و ناامید. ولی هیزل و گاس، یه جورِ دیگهای بودن. اونا نمیخواستن تسلیم بشن. میخواستن زندگی کنن، حتی اگه بدونن که زمان زیادی واسهشون نمونده. یادمه اون صحنهای که هیزل و گاس رفتن آمستردام… انگار یه تیکه از قلبِ منم با خودشون بردن. یه سفرِ رویایی، برای دیدنِ نویسندهی مورد علاقهی هیزل. یه سفرِ پُر از امید و عشق، که یهو با یه واقعیتِ تلخ روبرو شد.اون واقعیت این بود که.... لحظههای آخرِ کتاب… خدا میدونه چقدر دلم میخواست اونجا بودم و میتونستم دستاشونو بگیرم. اون لبخندِ همیشگیشون درسته کمرنگ شده بود، ولی هنوزم سعی میکردن واسه هه یه قهرمان باشن. کتاب تموم شد… رفت و من رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت. خاطرههایی که هم شیرین بودن و هم دردناک. “خطای ستارگان بخت ما” فقط یه داستانِ عاشقانه نیست. یه جورایی یه آیینهست… یه آینه که بهت نشون میده زندگی چقدر میتونه بیرحم باشه. یه آینه که بهت یادآوری میکنه قدرِ لحظههاتو بدونی و قدرِ آدمایی که دوستشون داری رو بدونی. بعد از خوندنِ این کتاب، دیگه هیچوقت نمیتونی اون آدمِ سابق بشی. یه چیزی توی قلبت تغییر میکنه. یه دردی رو حس میکنی که تا حالا تجربهش نکرده بودی. یه دردِ شیرین… یه درد که بهت یاد میده چجوری زندگی کنی و چجوری عاشق بشی.
(0/1000)
نظرات
12 ساعت پیش
چشمام درد گرفت😭... از «اینتر» استفاده کنین بین پاراگراف ها 🤪😅 ... راستی فیلمش رو دیدین؟
3
1
4 ساعت پیش
مچکرم بابت اینتر... احتمالا بذارید فیلم رو بعدا ببینید خب بهتره... یه یادآوری میشه... من دیدمش و خب تاثیری مشابه شما گرفتم ازش... عشق های پاک واقعاً زیبان... @Montazerat_mimanam
0
منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤
4 ساعت پیش
خواهش میکنم ✨ ممنونم از راهنمایی تون @sabbas15206
1
منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤
4 ساعت پیش
1