یادداشت منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤

کلاف سردرگ
        کلاف سردرگم: آوازی از خاک، رقصی از سرنوشت

آن‌گاه که "عمه بکی" خفت و پلک بر جهان بست، نه کوزه خاکینش، که "روحی نهفته در دل خاک" را به میراث گذاشت. روحی که می‌دانست، رشتۀ تقدیرِ "دارک"ها و "پنهلو"ها، با "نخ یک سال انتظار" گره خواهد خورد. چه بسا "فصل‌های دیرینِ خویشاوندی" و "زخم‌های کهنِ دشمنی"، از نو جوانه زدند و قامت کشیدند.

طنینِ سرنوشت: از ترکِ یار تا پیوندِ جان

ببینید! "گی پنهلو"، چونان پرنده‌ای تنها، رها شد از آغوشِ "نامزدِ بی‌وفایش". او که فریفته‌ی "ندای نن پنهلوی بدنام" گشت و راهی دگر گزید. اما در پسِ این خزان، بهاری شکفت: "پیتر پنهلو" و "دانا دارک". سالیانِ سال، "شمشیرِ نفرت" میانشان آویخته بود؛ اما ناگاه، "تیرِ عشق"، از کمانی پنهان، دل‌هایشان را نشانه گرفت و "دو دشمنِ دیرین" را، "آرام جان" یکدیگر ساخت. گویی "سحرِ خاکِ کهن"، نیرویی داشت که "دل‌های سنگ" را نرم می‌کرد و "کینه‌ها" را به "عشق" بدل می‌نمود.

و چه "افسانه"ای نهفته در "جداییِ شبِ عروسی"؟ "جاسلین و هیو دارک". "رازِ ناگفته"ای بود در آن شب، که سال‌ها سایه افکنده بود. اما "چرخِ سرنوشت" چرخید و "نخِ گسسته‌شده"، دوباره پیوست. "آغوشِ گشوده"، "آشتیِ دیرین"، و "حکایتِ بازگشت". گویی "نخِ کوزه"، آن‌ها را نیز به "سرچشمه‌ی عشق" بازگردانده بود.

کوزهٔ افسانه‌ای: رازِ خاک، رمزِ غافلگیری

"کوزهٔ افسانه‌ای"، چونان "قلبی تپنده از خاک"، در میانِ این "رقصِ زندگی و مرگ"، "عشق و نفرت"، "وصال و جدایی"، "صبورانه" نشسته بود. هر "لحظه‌ی انتظار"، چون "قطره‌ای از چشمه‌ی سرنوشت"، به دلِ خاک می‌چکید. سالی گذشت، "سالی سرشار از شمیمِ عشق"، "نغمه‌ی امید"، و "زخمه‌های دلشکستگی".

و آن‌گاه که "شبِ موعود" از راه رسید و "سایه‌ها" بر خانه چیره گشت، "کوزه" دیگر تنها نبود. "رازِ کهنِ خاک"، آماده بود تا پرده از رخ برافکند. "آنچه در انتظار" بود، نه تنها "وارثی از خون و ریشه"، که "رقصی از غافلگیریِ محض" بود. "طوفانی از حقیقت"، که "جان‌ها را در هم می‌پیچید" و "قلب‌ها را از جای برمی‌کند". آری، "کلاف سردرگم"، "نغمه‌ای از خاک" است، که "رازِ سرنوشت" را "شاعرانه" زمزمه می‌ کند. 
      
46

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.