او یه شهاب بود. با کلی امید و آرزو به سمت این سیاره اومد... با عشق به ادبیات و احساساتی که کسی درک نمیکرد.کم کم آن گرمای درونی او شدید شد و تبدیل به اتش شد. او را از درون سوزاند. مردم فقط وقتی دیدنش که خیلی دیر بود... وقتی از درون سوخته بود... وقتی به شکل تکه ای نور در اسمان بود... وقتی داشت سقوط میکرد. خیلی دیر شده بود. دیگر راهی برای نجاتش نبود پس فقط با لبخند تماشایش کردند. چرا اجازه داد؟ وقتی میتوانست زندگی متفاوتی با عشق و امید داشته باشد. او انتخاب کرد که تنها بماند، دیوارهای اتاقش تنها شنونده سرفه هایش بودند. آینه ها تنها تماشا کننده جاری شدن خون از میان لبانش بودند. شب هایی رو تصور میکنم که در تنهایی اش روی تخت مینشست و پارچه ای روی لبانش میگذاشت تا جلوی سقوط قطره های خون را بگیرد. اما اشکهایش چه؟ جلوی انها را چه کسی میگرفت؟ قلب شکسته اش چه؟ امیدها و آرزوهایش چه؟ چه کسی بدن سرد و رنجورش را در آغوش میگرفت؟