نویسنده ای که عاشق پایان های تلخ است... لذت میبری وقتی مشغول نوشتن این کلمات میشوی؟ لذت میبری که اشکهایمان صفحات را رنگ میکنند؟در عمارتی پر از ارواح خاندانی که سالهاست زیر سایه آن میمیرند... آیا خانه برایشان یک انتخاب بود یا اجبار؟اصلا خانه کجاست؟ جایی که در آن زندگی میکنی یا میمیری؟ جایی پر از صدای خنده ها و آغوش های گرم؟ جایی که گرما بخش روحت میشود؟
عمارت گالانت خانه ای پر از زمزمه های آواز ادگار... صدای خرد کردن سبزیجات زیر دستان هانا... یا صدای انگشتان متیو روی پیانو... اما صدای پای آن دختر چه؟ صدای حرکت انگشتانش در هوا... صدای احساساتی ناگفته...
صدای ارباب مرگ چه؟ اربابی که هیچگاه آن خانواده را ترک نمیگوید... و قبل از آن صدای آرتور... گریس و تمام پرایر ها.
او همیشه اینجوری است... به یادم میاورد ارواح هم روزگاری انسان بودند... پر از احساس... پر از صدا... پر از لمسها و کلمات.
یادم میدهد چگونه سوگواری کنم برای شخصیت هایی که شاید هیچوقت وجود نداشتند... و من هنگامی که جلد این کتاب را بستم مطمئن نبودم من این کتاب را تمام کردم یا این کتاب من را...خوندن درمورد دختری که قادر به صحبت کردن نیست کمی سخت است... تمام آن احساسات فروخورده و خشم... بنظرم شخصیت پردازی خوب و کافی ای داشت... و فضای کتاب به زیبایی مانند یک شعر توصیف شده بود... هر صحنه... هر آب و هوا یا جو... بی نظیر بود... ترسناک نبود، اصلا. ویکتوریا ترجیح میده بین خوانندگان و ارواح داستان پیوند ایجاد کنه نه پیوندی از نوع ترس...توصیه میکنم اگه قلم ویکتوریا رو دوست دارید بخونید... شاید برای شروع کتابهای او هم بد نباشه.
چند خط از قلم نویسنده و مترجم:
کلمه هایش به تندی و خشونت نفسی است که بر شمعی دمیده می شود و آن را خفه میکند.
فقط از هم فرو می پاشند، مثل سقوط گلبرگ های گلی که مدتهاست مرده...
آهنگ های پیشنهادی:
path 5 Max Richter
keep on loving you
so you are tired