Fatemeh_Helfi

تاریخ عضویت:

فروردین 1403

Fatemeh_Helfi

@Fatemeh_Helfi

117 دنبال شده

119 دنبال کننده

                هر کس با کتاب‌ها آرام گیرد
هیچ آرامشی را از دست نداده است...
امام علی (ع)
              
Fatemeh_Helfii

یادداشت‌ها

نمایش همه
Fatemeh_Helfi

Fatemeh_Helfi

1404/2/11

        وقتی می‌خواستم کتاب را شروع کنم اصلا نمی‌دانستم موضوعش چیست و قرار است با چه چیزی مواجه بشوم. در همان ساعت چهار بعداز ظهر جاده‌ی کوت‌عبدالله که آفتاب سوزانش بر فرق سرم تابید متوجه شدم داستان جایی در جنوب بین خرمشهر و اهواز است. با رسیدن به خرمشهر بغض میان گلویم جوانه زد و تصویری خیلی دور که سال‌ها پیش از خرمشهر در ذهنم ثبت شده بود را به یادم آورد. شهری کمرخمیده و حزین و البته تا ابد داغدار. 
برای منِ جنوبیِ جنگ ندیده اما هَرس تماما درد بود که با تمام وجودم حسش می‌کردم و همراهش بغضم بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شد. انگار من نیز عضوی از خانواده‌ی رسول بودم که در جریان این زندگی، زندگی که نه فقط رو به جلو حرکت می‌کردم و شاهد از دست رفتن تمام آنچه را که زندگی می‌نامیم.
ولی درد بزرگ‌تر برای منِ دختر حقیقتی بود که در لابلای سطرها به صورتم سیلی می‌زد. حقیقتی به اسم پسر. که حداقل در هر خانواده‌ای باید یکی باشد که دل مادر را شاد کند و باعث بزرگی اسم پدر شود. که بدون او زندگی، زندگی نمی‌شود. پسری که نوال را خودخواه می‌کند. به او این شجاعت را می‌دهد که دخترهایش را فقط برای داشتن یک پسر حتی اگر از گوشت و خونش نباشد قربانی کند. پسری که رسول را با نبودن هیچ پیوند خونی‌ای دلبسته‌ی خود می‌کند و می‌شود اولویت زندگی او. 
و من بشوم اَمل که وجودم پُر شده از بغض و تنهایی. که در یک گوشه‌ای رها شده..
و من بشوم انیس که خودم را به دست فراموشی بسپارم و برای نگه داشتن زندگی‌ای که چیزی ازش نمانده در سکوت بجنگم..
و در آخر بشوم تهانی که جز سکوت چیز دیگری نبود گویی از اول مرده متولد شده بود..

پ‌ن۱: متأسفانه مسئله پسر دوستی هیچگاه کمرنگ نشده و همچنان به قوت خودش باقی مانده و پُر رنگ‌ترین مسئله داستان هم همین موضوع بود
پ‌ن۲: از زنایی مثل نوال که ضعیف و خودخواه هستن و و تنها کاری که بلدن نادیده گرفتن بقیه‌ست و خودسرانه عمل کردنِ هیچ خوشم نمیاد.
      

10

Fatemeh_Helfi

Fatemeh_Helfi

1404/1/10

        "مه‌زاد؛چاه معراج"
میونه‌ی خوبی با کتاب‌های فانتزی ندارم ولی مه‌زاد بین همه‌ی کتاب‌هایی که من اصلا نخوندم بنظرم چیز دیگه‌ای، فکر نکنم بتونم کتابی بخونم که خیلی ازش خوشم بیاد و دوستش داشته باشم. گاهی با خودم فکر میکنم سندرسون موقع نوشتن مه‌زاد احتمالا خیلی بهش خوش گذشته و کلی لذت برده (از همین جا یه ماچ گنده به خلاقیتش تو نوشتن مه‌زاد) من که از خوندنش به شدت لذت می‌برم. گاهی اونقدر غرق لوتادل و اتفاقات جور واجورش میشم که آرزو میکنم یه همچین جایی واقعا وجود داشت و میتونستم از نزدیک ببینمش. هرچند موقع خوندنش به معنای واقعی کلمه مغزم از هجوم اطلاعات و سوال‌های بی‌جواب سرویس می‌شد(البته که گفته شده در قهرمان دوران همه‌ی سوال‌ها جواب داده میشه) 
تو چاه معراج چیزی که من خیلی بهش علاقه داشتم موضوع مه بود که از همون اول برام جالب بود. 
و اینکه خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم جاسوس کسی نبود جز کاندرا تنسون یعنی به همه فکر کرده بودم الا این یه مورد واقعا دلم واسه وین سوخت. 
دلم واسه سیزد هم خیلی سوخت که نتونست درست و حسابی واسه تندویل عزادرای کنه و حس کردم خیلی تحت فشار هست ولی بخاطر بقیه چیزی نمیگه( هرچند تندویل خیلی مورد علاقم نبود)
اتفاقی هم که تو چاه معراج افتاد خیلی جالب بود اصلا انتظارش رو نداشتم احتمال می‌دادم الند بمیره نه اینکه..
پیشنهاد میکنم حتما حتما مه‌زاد رو بخونید چون فوق‌العاده‌ست




      

14

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.