یادداشت Fatemeh_Helfi

Fatemeh_Helfi

Fatemeh_Helfi

1404/2/11

        وقتی می‌خواستم کتاب را شروع کنم اصلا نمی‌دانستم موضوعش چیست و قرار است با چه چیزی مواجه بشوم. در همان ساعت چهار بعداز ظهر جاده‌ی کوت‌عبدالله که آفتاب سوزانش بر فرق سرم تابید متوجه شدم داستان جایی در جنوب بین خرمشهر و اهواز است. با رسیدن به خرمشهر بغض میان گلویم جوانه زد و تصویری خیلی دور که سال‌ها پیش از خرمشهر در ذهنم ثبت شده بود را به یادم آورد. شهری کمرخمیده و حزین و البته تا ابد داغدار. 
برای منِ جنوبیِ جنگ ندیده اما هَرس تماما درد بود که با تمام وجودم حسش می‌کردم و همراهش بغضم بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شد. انگار من نیز عضوی از خانواده‌ی رسول بودم که در جریان این زندگی، زندگی که نه فقط رو به جلو حرکت می‌کردم و شاهد از دست رفتن تمام آنچه را که زندگی می‌نامیم.
ولی درد بزرگ‌تر برای منِ دختر حقیقتی بود که در لابلای سطرها به صورتم سیلی می‌زد. حقیقتی به اسم پسر. که حداقل در هر خانواده‌ای باید یکی باشد که دل مادر را شاد کند و باعث بزرگی اسم پدر شود. که بدون او زندگی، زندگی نمی‌شود. پسری که نوال را خودخواه می‌کند. به او این شجاعت را می‌دهد که دخترهایش را فقط برای داشتن یک پسر حتی اگر از گوشت و خونش نباشد قربانی کند. پسری که رسول را با نبودن هیچ پیوند خونی‌ای دلبسته‌ی خود می‌کند و می‌شود اولویت زندگی او. 
و من بشوم اَمل که وجودم پُر شده از بغض و تنهایی. که در یک گوشه‌ای رها شده..
و من بشوم انیس که خودم را به دست فراموشی بسپارم و برای نگه داشتن زندگی‌ای که چیزی ازش نمانده در سکوت بجنگم..
و در آخر بشوم تهانی که جز سکوت چیز دیگری نبود گویی از اول مرده متولد شده بود..

پ‌ن۱: متأسفانه مسئله پسر دوستی هیچگاه کمرنگ نشده و همچنان به قوت خودش باقی مانده و پُر رنگ‌ترین مسئله داستان هم همین موضوع بود
پ‌ن۲: از زنایی مثل نوال که ضعیف و خودخواه هستن و و تنها کاری که بلدن نادیده گرفتن بقیه‌ست و خودسرانه عمل کردنِ هیچ خوشم نمیاد.
      
75

10

(0/1000)

نظرات

آفرین به قلم شما ☕️🖊🌻

2