مسخ

مسخ

مسخ

فرانتس کافکا و 1 نفر دیگر
3.6
190 نفر |
39 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

417

خواهم خواند

87

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

داستان کتاب حاضر، در مورد فروشنده جوانی به نام گرگور سامسا است که یک روز صبح از خواب بیدار می شود و متوجه می شود که به یک مخلوق نفرت انگیز حشره مانند تبدیل شده است. دلیل مسخ سامسا در طول داستان بازگو نمی شود و خود کافکا نیز هیچ گاه در مورد آن توضیحی نداد. لحن روشن و دقیق و رسمی نویسنده در این کتاب تضادی حیرت انگیز با موضوع کابوس وار داستان دارد. داستان غم انگیز گرگور سامسا حاکی از بیگانگی یا هنجارهاست.گویی او خود می خواهد که تابعیت از محض از اجتماع و مسخ شدن،مسخ شدن را برگزیند. درنتیجه می توان گفت که مسخ شدن گرگوار نوعی فرار از واقعیت حاکم است.

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

پست‌های مرتبط به مسخ

یادداشت‌های مرتبط به مسخ

بنیامین

1401/07/16

                مسخ را کافکا نوشته. نویسنده آلمانی. تعریف و توصیفش را زیاد شنیده بودم. ولی هیچ وقت جرات خرید یا تورقش را نداشتم. شاید چون مسخ کافکا با ترجمه صادق هدایت گره خورده بود.
اما بلاخره شروعش کردم.  ماجرا کاملا چندشناک  شروع می شود. قلم قوی کافکا، تخیل مخاطب را کاملا قلقلک می دهد. جوری که خواننده کاملا می تواند خود را جای شخصیت اول داستان تصور کند. یک مرد جوان، صبح هنگامی که چشم هایش را باز می کند، خودش را در قامت یک سوسک می بیند. چند بار عزم کردم، کتاب را کنار بگذارم ولی قلم قوی و کنجکاوی در مورد پایان ماجرا، اجازه نداد. حجم کم داستان هم مزید بر علت بود. کلا 60 صفحه رقعی. ماجرا، ماجرای انسانی است که علیرغم مسخ ظاهرش، می تواند همه توان همدلی انسانی خود را به منصه ظهور برساند. در تمام داستان ملاحظات شخصیت اصلی داستان، در از خودگذشتگی مطلق و دلنگرانی های مداوم برای نیازهای اعضای خانواده، در تقابل با بدن مسخ شده اش، بسیار برجسته می شود. در مقابل این افراد خانواده هستند که در تقابل با فرزندی که به شمایل سوسک درآمده، از لحاظ اخلاقی و عاطفی مسخ می شوند و انسانیت خود را فراموش می کنند.
بعد از اتمام متن داستان، حواشی کتاب آغاز می شود. بعد از  یادداشت 3 صفحه ای مترجم، مقاله ای از ناباکوف چاپ شده، به غایت خواندنی، با عنوان: خواننده خوب و نویسنده خوب. توصیه می کنم اگر مسخ را هم نمی خوانید، این مقاله را گوگل کنید و بخوانید. قطعا کیف می کنید!
بخش انتهایی کتاب هم درباره مسخ است که زحمت آنرا هم آقای ناباکوف کشیده. البته بخش اعظم این درباره مسخ، تکرار متن کتاب است. کل این متن شاید در 5 صفحه خلاصه شود. یک بخش جالب این متن را در باب موسیقی می توانید در صفحه 129‪ کتاب، از انتشارات نیلوفر بخوانید.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

homa

1402/05/06

                📚~~گرگور زامزا بازاریابی که دائم در سفره، صبح از خواب بیدار می شه و متوجه می شه که به حشره ی عظیمی تبدیل شده. صبح که خانواده اش و بعد پیشکار رئیسش به سراغش میان و گرگور در رو باز نمی کنه(چون هنوز نمی دونه چطور باید از بدن جدیدش استفاده کنه و بلند بشه) خیال می کنن که نمی خواد سر کار بره و بهانه می تراشه. گرگور در عوض قرضی که پدرش به رئیس فعلی داره به اجبار براش کار می کنه. ~~📚
.
《#گرگور نماد انسانی از جامعه مدرن و صنعتیه. در سیستم جامعه ی صنعتی و مدرن اون دوران، انسان تا زمانی که توانایی کار کردن داشت به حساب می اومد و به محض اینکه تواناییش رو از دست می داد از جامعه حذف می شد و حتی حق انتخاب نداشت. و فقط می تونس انتخاب کنه که چی بخوره و چی بپوشه (مثل پدر و مادر و خواهر گرگور!) 》
در اصل مسخ برای گرگور اتفاق نیوفتاد و خانواده اش بودن که مسخ شده بودن. ظاهر انسانی داشتن اما از درون تبدیل به حشره شده بودن. گرگور فقط از نظر ظاهری تغییر کرد اما همچنان از درون یک انسان به تمام معنا بود. انسانی که قربانی جامعه مدرن شد.
.
.
<<گزارشی به فرهنگستان، داستان کوتاه دیگه ای از مجموعه مسخ!
توی این داستان هم شخصیت اصلی دچار دگردیسی(مسخ) می شه؛ ولی این بار تبدیل از حیوان به انسان اتفاق می افته. میمونی که به اجبار و برای رهایی از قفس حرکات انسان ها رو تقلید می کنه و پیش معلم ها تعلیم می بینه و با یادگرفتن فرهنگ انسانی به انسان تبدیل می شه و خیلی هم پیشرفت می کنه.
میمونه که اسمش 'پیتر سرخه' ست، مجبوره بین رفتن به باغ وحش و واریته یکی رو انتخاب کنه. چون که دیگه نمی تونه آزادی که قبلا داشت رو بدست بیاره مجبوره واریته رو به قصد رهایی از قفس انتخاب کنه.>>
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                مسخ، داستان منحصر به فردی در نوع خودش که به وقت مطالعه کنار لذت بردن از متن و توانایی نویسنده می‌تونید برداشت‌های منحصر به فردی از داستان داشته باشید، منحصر به فرد به اندازه خود داستان.
در چشم من مسخ داستان محبت بود. محبتی که نبود. و دست تقلایی که برای کسب محبت حاضر بود مسخ بشه. دست آخر اما محبتی که داشت با موسیقی زنده می‌شد، با مرگ مطلق رو به رو شد.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            موضوعی بسیار جذاب، شروعی بسیار قوی، پرداختی ضعیف و شوربختانه ناتمام!

گفتار اندر معرفی داستان
مهمان مردگان، دستانی ناتمام از فرانتس کافکاست که در آگوست ۱۹۲۰ میلادی نگارش و توسط آقای «مکس برود» نویسنده، آهنگ‌ساز و روزنامه‌نگار آلمانی زبانِ اهل چک با عنوان «Bei den Toten zu Gast» نخستین بار در سال ۱۹۳۷ میلادی در کتابی با نام «خاطرات و نامه‌ها» منتشر گردیده است و عنوان انگلیسی داستان یعنی «A Guest of the Dead» برگرفته از جمله‌ی آغازین داستان یعنی «I was a guest with the dead» می‌باشد که در ایران توسط «صادق هدایت» ترجمه و جدیدترین نسخه‌ي چاپی آن در سال ۱۳۹۸ توسط نشر «انگیزه مهر» تحت عنوان «مسخ» با شابک ۲-۳۵-۸۳۲۵-۶۰۰-۹۷۸ در ۱۲۴ صفحه چاپ و منتشر گردیده است که البته این کتاب حاوی پنج داستان به نام‌های «گراکوس شکارچی، مهمان مردگان، شمشیر، در کنیسه ما و مسخ» می‌باشد.

از یک داستان سه صفحه‌ای که در نسخه‌ی بازنویسی تنها دو صفحه فضا اشغال کرده، هرچه بگویم اسپویل محسوب می‌گردد اما فقط به این اشاره می‌کنم که شخصیت داستان شخصی‌ست بی‌نام(من پس از خواندن داستان تصور می‌کنم خود کافکاست) وارد مقبره‌ای شده و در میان تعداد زیادی تابوت،‌ دو تابوت با در باز رویت می‌کند که گویی به تازگی وا شده‌اند و یک مرد قدرتمندی پشت میز(تصور می‌کنم او پدر کافکاست) و زنی جارو بدست(تصور می‌کنم مادر کافکاست) در آنجا حضور دارند تا اینکه... .

نقل‌قول نامه
"این‌جا به آن اندازه که می‌ترسیدی وحشتناک نیست. ما به آن‌چه دور و برمان می‌گذرد چه کار داریم؟"

کارنامه
نمره دادن به یک داستان ناتمام حقیقتا کاری‌ست دشوار، چرا که ناتمام است و اگر نویسنده موفق به پرداخت و اتمامش می‌شد شاید از آن شاهکاری در می‌آورد اما... یک ستاره بخاطر پرداخت ضعیف، یک ستاره بابت ناتمام بودنش از کتاب کسر و نهایتا بخاطر موضوع بسیار جذاب، شروع قوی داستان و رساندن تقریبی منظورش سه ستاره برایش منظور می‌نمایم.

دانلود نامه
فایل پی‌دی‌اف کتاب را در کانال تلگرام آپلود نموده‌ام، در صورت نیاز می‌توانید آن‌را از لینک زیر دانلود و مطالعه نمایید:
https://t.me/reviewsbysoheil/372

بیست و هفتم مهرماه یک‌هزار و چهارصد
          
            بسم الله 

گرگور روزی، مثل هر روز، از خواب بیدار می‌شود اما به ناگاه، خود را در قامت یک سوسک می‌بیند. این تنها روزی است که، او از سر کار جا می‌ماند و نگران است. بلافاصله معاون محل کارش به خانه او آمده و حکم اخراجش را صادر می‌کند!! گرگور که از همین طریق، تمام زندگی مادر، پدر و خواهر کوچکش را تأمین می‌کند به شدت دچار چالش می‌شود. اما چالش اصلی، اخراج او نیست بلکه گسستی است که میان او و خانواده‌اش ایجاد می‌شود.

انسان مدرن، همان انسان مسخ شده داستان کافکا است. کلا و جزئا انسان مدرن جز کارکردهایی مشخص چیزی ندارد. خلاقیت و برون داد خلاقانه در انسان مدرن وجود ندارد. او از خود، خود حقیقی، تهی شده است.
داستان مسخ، داستان درماندگی است میان سنت و مدرنیته...
مدرنیته، انسان را به تنهایی و انزوا می‌راند، اما سنت برای او تعاریف متعدد (عضوی از خانواده بودن، عضو فعال اجتماع بودن و...) دارد.
این سرگشتگی را در انسان‌های پیرامون شخصیت اصلی نیز می‌توانید ببینید. با این تفاوت که گرگور تمام سعی خود را در حفظ سنت کرده است اما خانواده‌اش به سادگی تن به خواسته‌های مدرنیته می‌دهند.

نوع داستان و خلاقیتِ در بیانش، جذاب است. کتاب را دوست داشتم و پیشنهادش می‌کنم. به نظر‌ بسط داستان هم، به اندازه کافی اتفاق افتاده و در نقطه مطلوبی داستان به پایان رسیده است.
          
            قرار شد که برایتان از مسخ بنویسم. بالآخره امروز به اتفاق ۵۰ نفر آن را تحلیل کردیم. قبل از پرداختن به داستان، اصلا باید بدانیم کافکا کیست؟ تفکر، زمان، مکان و خانواده‌ی یک نویسنده و شاعر، بسیار روی داستان‌ها و اشعار او تأثیر خواهد گذاشت. دقیقا مثل کافکا! او در یک خانواده‌ی یهودی متولد شد. مادرش بسیار متعصب و سخت‌گیر بود‌. بعدها خواهر و برادرانش را از دست داد. پدرش هم بازرگانی بود با فن بیان قوی، مستبد و سرشار از غرور!
مسخ، یک اثر سورئال است. اثر سورئال فضایی دلهره‌آور را تداعی می‌کند و سعی دارد تخیل و واقعیت را برهم منطبق گرداند. فضای آن سیاه است و در نهایت به چیزی جز پوچی نمی‌رسد. 
اما برسیم به تشابه زندگی و اثر کافکا. خواندیم که گره‌گوار پس از آنکه متوجه شد به حشره‌ای تبدیل شده، سریع با موقعیت کنار آمد پ این یعنی پذیرش! مثل زمانی که کافکا توسط پدر، آزار می‌دید و به راحتی آن را می‌پذیرفت. پدر خیلی کافکا را تخریب می‌کرد و همین سبب شده بود تا او اعتماد به نفس خود را از دست بدهد. در حالی‌که پدر خودش بسیار درشت اندام بود، اما کافکا، لاغر و مردنی و کوتاه‌قد خطاب می‌شد و همین در زندگی او باعث شده بود که به انزوا برسد. درست مثل گره‌گوار که نمی‌خواست کسی او را ببیند و زیر تخت قایم می‌شد. جالب است بدانید کافکا بسیار لاغر بود و گره‌گوار هم در نهایت بسیار لاغر شده بود. به نظرتان چرا؟ کافکا گیاه‌خوار بود و به علت خوردن شیر زیاد، به سل مبتلا شد و نهایتا در سن ۲_۴۱ سالگی، به خاطر گرسنگی، از دنیا رفت. درست مثل گره‌گوار که از وقتی به حشره تبدیل شده بود، گیاه‌خوار شده بود و به خاطر همین سو‌ء تغذیه هم، مُرد!
سوسک در جامعه‌ی  کافکا، موجودی بی‌ارزش است که حتی ارزش مردن هم ندارد و این سرنوشت کافکاست در خانواده‌ی خودش. هم‌چنین خانواده‌ی  آن اعتدال ندارند. پدر بسیار مستبد و مغرور و مادر بسیار متعصب و یهودی! یاد چه چیزی می‌افتید؟ بله درست است! خانواده گره‌گوار! مادری که گاه به فرزندش که حالا حشره شده، ترحم می‌ورزد و گاهی از او نفرت دارد و می‌ترسد!
اگر یادتان باشد، یک تابلو روی دیوار اتاق بود. تصویر زنی که گره‌گوار با نگاه کردن به آن، امید و انرژی می‌گرفت. درست شبیه معشوقه‌های کافکا. او سه تا معشوقه داشت و به امید زندگی‌اش همین‌ها بودند که هیچگاه با هیچکدام از آنها ازدواج نکرد! به علت آنکه شجاعت نداشت و می‌ترسید موقعیت خود را تغییر دهد. گفتم موقعیت و یاد مطلب جالبی افتادم. گره‌گوار قصه‌ی ما حاضر نبود موقعیت خود را تغییر دهد! فقط سعی می‌کرد آن را بپذیرد اما هیچ تلاشی برای تغییر نداشت. مثل زمانی که به حشره تبدیل شده بود و با وجود آنکه بال داشت، اما هرگز برای جابه‌جایی پرواز نمی‌کرد و خودش را نجات نمی‌داد. به همین سبب با وجود آنکه وسایل او را از اتاق خارج می‌کردند، اما هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. بیرون بردن وسایل او از اتاق، نمادی‌ست برای از دست دادن هویت! مثل کافکا که در زندگی خود حاضر نبود برای چیزی تقلا کند و فقط منتظر بود تا بیشتر در مرداب زندگی، فرو برود.
و اما گره‌گوار، مسخ جسمانی شده بود اما هنوز روحی داشت که مهربان بود و هنوز عشق در وجود او شعله می‌کشید. اما خانواده‌اش مسخ حیوانی شده بودند و با وجود جسمی که داشتند، رفتارشان منفعت‌طلبانه و شبیه به جانواران بود. 
چه داستان آشنایی، در زندگی ما...

(ریحانه محمودی)