پدر"تراژدی در سه پرده"

پدر"تراژدی در سه پرده"

پدر"تراژدی در سه پرده"

3.7
15 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

21

خواهم خواند

9

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

پدر، نمایشنامه ای درباره ی یک کاپیتان ارتش و همسرش لورا است. آن ها بر سر تربیت دخترشان برتا، به شدت با هم اختلاف دارند. لورا برای به کرسی نشاندن برتری خود، تلاش می کند تا با حرف هایی شک برانگیز شوهرش به جنون بکشاند. این نمایشامه تحت تاثیر مستقیم روحیه ی استریندبرگ، در دوره ای شکل گرفت که بحران روابط بین او و همسرش به اوج خود رسیده بود. استریندبرگ، نمایشنامه ی پدر را در ژانویه و فوریه ی 1887 نوشت. این نمایشنامه در زمان انتشار مورد توجه منتقدان،مخاطبان و صاحب نظران قرار گرفت. مدتی بعد این نمایشنامه در پاریس با مقدمه ی امیل زولا منتشر شد. زولا این نمایشنامه را برترین نمایشنامه ی قرن نوزدهم معرفی کرد. پدر را نخستین بار گروه تئاتر آزاد در پاریس به کارگردانی آندره آنتوان به روی صحنه برد. اجرای نمایشنامه ی پدر در استکهلم باعث وحشت سوئدی ها و در نهایت، تعطیلی اجرا پس از چند روز شد.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به پدر"تراژدی در سه پرده"

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

یادداشت‌های مرتبط به پدر"تراژدی در سه پرده"

روشنا

1403/5/8

نبوغِ جنون
          نبوغِ جنون‌آمیز یا جنونِ آمیخته با نبوغ؟
این نمایشنامه بیش از هرچیز تاثیر پذیرفته از تجربیات خود استریندبرگه. تجربه جنون و نبوغِ هم‌زمان و زندگیِ خانوادگی.

استریندبرگ در جوانی پزشکی خونده بود و برای همین انقدر خوب می‌تونست در حالات مختلف خودش و دیگران کاوش کنه. با این که استریندبرگ پزشکی رو رها کرد، اما باز هم به کارهای علمی مشغول بود و به خصوص به تئوری هیپنوتیزم بورنهایم علاقه‌مند بود. او مقاله‌ای به نام جنگ مغزها: The battle of th brains نوشت و در این مقاله قابلیت انسان در تلقین افکارش به دیگران رو مورد بررسی قرار داد. در نمایشنامه پدر هم این موضوع رو می‌بینیم که لارا که می‌دونست سروان استعداد جنون داره، افکارش رو به سروان القا میکنه و عاقبت موفق به دیوانه کردنش میشه.

آیا کتاب درمورد رنج مردان بود؟ بعضی قسمت‌هاش قابل بسط به اکثر مردان بود ولی بعضی جاهاش هم تجربه شخصی خود نویسنده است و نمیشه گفت رنج همه مردانه. 
خیلی بده که مرد تمام عمرش رو برای رفاه خانواده‌اش بذاره و در آخر ببینه که این خانواده کم‌ترین تعلقی بهش نداره و فقط به چشم ابزار بهش نگاه می‌کرده. همین‌طور این کلیشه که مردان احساسات کم‌تری از زنان دارن و به اندازه اونا رنج نمی‌کشن :(

در این نمایشنامه هم نمادهای مختلفی حضور داره. آدولف، پدر داستان، افسر نظامیه و نماد خشونت و داشتن قدرت در جامعه است. اما قدرت دیگه‌ای هم وجود داره که سروان ازش بی‌بهره است و اون قدرتِ داشتنِ فرزند و ادامه زندگیِ روح فرد، در فرزنده. در این‌جا داشتن فرزند به عنوان ادامه داشتن زندگی پس از مرگ عنوان میشه و در این نوع از قدرته که سروان شکست میخوره.

قطعاً کارهای لارا اشتباه بود، اما نمیشه این رو هم نادیده گرفت که سروان با وجود دوست داشتن همسرش، بهش می‌گفت که حقی در خصوص بچه‌ها نداره و اختیار بچه به دست پدرشه. خب تحقیر یک زن بدین طریق هم کار شایسته‌ای نیست و همون طور که کارهای لارا جنون نهفته در سروان رو بیدار کرد، تحقیرهای سروان هم خشونت و شیطان‌صفتی لارا رو بیدار کرد. 
به نظرم در کتاب انقیاد زنان این موضوع خیلی خوب تشریح شده. ج.ا.میل میگه: "زن اگر نتواند در مقابل قدرت مطلق مرد عملاً به مبارزه برخیزد، دست کم می‌تواند انتقام بگیرد؛ او نیز می‌تواند زندگی را بر مرد جهنم کند، و با توسل به این قدرت امتیازهایی را به دست آورد که حق اوست و نیز امتیازهایی را طلب کند که نباید. اما این ابزار حمایت از خویش، که شاید بتوان روش زنان سلیطه یا بددهن نامیدش، عیب بسیار بزرگی دارد، و آن این است که آن را فقط علیه ضعیف‌ترین سلطه‌گران می‌توان به کار گرفت و از قضا در اختیار کسانی است که از همه کم‌تر به آن نیاز دارند... زنان نرمخو هرگز نمی‎توانند از چنین ابزاری استفاده کنند و زنان فرهیخته از توسل به آن عار دارند. و از سوی دیگر شوهرانی که در برابر چنین اسلحه‌ای سر تسلیم فرود می‌آورند مردان نرمخوتر و بی‌آزارتری هستند که حتی اگر تحریک شوند، باز هم چندان تمایلی به اعمال قدرت از طریق خشونت ندارند... اما نه در این امور و نه در امور خانوادگی، سلطه زن نمی‌تواند فقدان آزادی را جبران کند. سلطه زن در غالب موارد او را در عرصه‌هایی صاحب نفوذ می‎سازد که در صلاحیت او نیست، و با وجود این او را در مقامی قرار نمی‌دهد که از حقوق واقعی خود دفاع کند... وقتی زن وجودش در وجود مرد مستحیل شده باشد، وقتی او اراده‌ای از خود نداشته باشد (یا دست کم بکوشد به شوهر خود بقبولاند که اراده‌ای از خود ندارد) و در همه اموری که به هر دوی آن‌ها مربوط است یکسره مطیع اراده شوهرش باشد، و وقتی که تمام زندگی زن در این خلاصه شود که عواطف و علائق شوهرش را پاس بدارد، در چنین وضعیتی ممکن است یکی از لذات زن این باشد که به طریقی، در اموری بر رفتار شوهر تاثیر بگذارد که مربوط به او نیست و او صلاحیت پرداختن به آن‌ها را ندارد و چه بسا قضاوتش درباره آن‌ها یکسره بر مبنای پیشداوری و تعصبات شخصی باشد؛ و البته در چنین شرایطی، زن به احتمال بسیار مرد را از راه صواب دور خواهد کرد."

پ.ن: باز هم جا داره بیشتر درمورد این نمایشنامه بخونم.
        

23

        نورا در عروسکخانه و سروان در پدر به دنبال درمان خلأهای دوران کودکی هستند، شاید خلائی از جنس کمبود توجه پدر و مادر، بنابراین  نورا در همسرش به دنبال پدرش می گشت و سروان همسرش را مادر خویش  می پنداشت.
نورا و سروان  بین آن که شریک زندگی شان همسر آنهاست یا والدینشان به نوعی دچار تناقض هستند می توان گفت 
نورا و سروان هر دو  قربانی  استبداد های  کلیشه ای   جامعه در مورد جنسیت هستند آنها تعریف جامعه را از جنسیت خود پذیرفته اند.  یک مرد مسئول تمام و کمال خانواده است اما  یک زن مقام  زیردست را دارد و هیچ نقش اساسی در مدیریت خانواده ندارد.
در پایان سروان در نمایشنامه پدر دچار فروپاشی روانی شد چون لارا هویت او را به عنوان یک مرد و پدر  مورد هدف قرار داد اما با آن که در نمایشنامه عروسکخانه هویت نورا به عنوان زن و یک مادر زیر سوال رفت به جای فروپاشی روانی به خودشناسی رسید و به استبداد های کلیشه ای جامعه اش در رابطه با زن پی برد. در این تقابل  سروان خودش را  به پایان رساند  اما نورا از نو خودش را ساخت. 

پی نوشت:
هنوز نمی دانم  در مورد لارا باید چگونه قضاوت کرد اما لارا نسبت به سروان خشم منفعل داشت احساساتی که سرکوب کرده بود لارا دلش می خواست به اندازه ی سروان موقعیت اجتماعی داشته باشد و در جامعه نقش موثر داشته باشد تنها چیزی که می توانست به آن  تسلط داشته باشد و قدرتش را نشان بدهد  دخترش بود. 
لارا عاشق کنترل کردن و سلطه گری بود اگر دخترش را  از دست می  داد نمی توانست این قدرت را داشته باشد حتی با همین نقش مادری به سروان اعمال نفوذ داشت یعنی نقش مادری برای لارا یک ابزار برای اعمال قدرتش بود. 
لارا از رفتار تبعیض آمیز جامعه اش نسبت به زنان عصبانی بود اگر سروان آشکارا سلطه گری داشت لارا یاد گرفته بود کنترل و سلطه گری اش  را پنهان کند به گونه ای  که کسی متوجهش نشود اگر  سروان آشکارا خشونت داشت خشونت های لارا پنهانی بود که از این  نظر برای من جالب  بود گاهی مردها به صورت پنهانی و مبهم مورد خشونت و آزار قرار می گیرند به گونه ای که خودشان  یا حتی جامعه متوجه نمی شود. 

سروان لارا را  بیشتر از خودش می شناخت متوجه دسیسه های لارا بود اما نمی خواست قبول کند اگر  لارا این گونه  رفتار می کند  تاحدودی تقصیر سروان هم هست  به خاطر همین  سروان فکر می کرد عقده ها و حقارت های لارا به خاطر بی سوادی و عدم آگاهی اوست  برای اینکه  دخترش دچار این سرنوشت نشود  تصمیم گرفت  او  را  با حضور در جامعه تحصیلکرده و فرهیخته بار بیاورد  اما حتی این رشد و توسعه فردی در خدمت تربیت فرزند بود.
یکی از دلایلی که لارا اجازه نمی داد دخترش از خانه برود  این بود که می ترسید دخترش پس از رشد و توسعه فردی متوجه ضعف های شخصیتی مادرش شود  و او را طرد کند حتی پدرش را بیشتر از او  تحسین کند. 

به طور کل  در  این نمایشنامه پدر و مادر می خواستند  از طریق سو استفاده از دخترشان  قدرتشان  را  به دیگری  ثابت کنند دخترشان  برای  آنها یک وسیله بود انگاری که به عنوان یک انسان هیچ هویتی از خودشان  نداشتند  اگر پدر یا مادر نباشند پس هیچی نیستند.


 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        نمایشنامه ی پدر واسم عجیب بود 
وقتی میخوندم از پرده ی دوم به بعد همراه سروان احساس خفگی میکردم .. واقعا حس خفگی بهم دست داده بود .. 
چه قدر همسر بد میتونه یه مرد رو داغون و سرشکسته و بی آبرو کنه  .. 
یه زن مریض و بدجنس ، مردی با اون عظمت و قدرت رو زمین زد ... 
چه قدر یه مرد راحت میتونه با یه جمله بشکنه و فرو بریزه ... 
همراه سروان درد کشیدم 
ولی از پرده ی دوم از کثیفی اون زن شوکه شدم ... 
حرف آخر اینکه به نظر من خانه ی عروسک خیلی قوی تر و نرم تر بود ...

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

          به لطف باشگاه نمایشنامه خوانی فرصتی شد تا دوباره این اثر مرور بشه...
استریندبرگ به همراه ایبسن از غول های نمایشنامه نویسی تاریخند و در این شکی نیست ، هرچند که استریندبرگ سایه ایبسن رو با تیر میزده..
این دوگانگی و دشمنی بین غول های ادبیات کم سابقه نیست...
از دعوای یوسا و مارکز بگیرید که یکی با مشت تو صورت اون یکی میزنه تا دعوای تورگنیف و تولستوی 
گرچه این آخری ختم به خیر شد و تورگنیف در آخر عمرش در نامه ای به تولستوی نوشت :
از شما خواهش میکنم بنویسید ، ما به نوشتن شما احتیاج داریم.
اما دشمنی استریندبرگ و ایبسن از نوع دیگه ای بود...
ایبسن با خانه عروسک و هدا گابلر طرفداری زنها رو می‌کرد اما استریندبرگ به علت شکست ها و ناکامی های زندگی اش که در بیشتر اونها پای یک زن در میان بود ، دید خوبی نسبت به زنها نداشت 
استریندبرگ نویسنده پر آوازه تری از ایبسنه و در این شکی نیست و پدر هم یکی از آثار خوب خلق شده توسط این نویسنده ست.
پدر به نوعی واکنش و جوابی به خانه عروسک ایبسنه اما هیچوقت به قدرتمندی اون اثر نیست به این علت که مسئله اصلی نمایش امروزه با یک آزمایش DNA قابل حل شدنه اما همین آزمایش گرفتن خودش توهین بزرگی میشه به زن و کار راحتی نیست...
نمایشنامه دردناکه ، نمیشه گفت زنی مثل لارا وجود نداره ... اگر نورا هست ، لورا هم هست و اگر هلمری وجود داره ، سروان هم وجود داره...
اما ای کاش این داستان زن و مرد و این دوگانگی روزی تموم و حل بشه و همه قبول کنیم که انسانیم و به یک اندازه از این جهان حق داریم...
پدر همونقدر مهمه که مادر  اهمیت داره
زن همونقدر ارزش داره که مرد اررش داره



        

13

            چیزی ویرانگرتر از این نیست که دریابیم فــریب همان کسانی را خورده ایم که باورشان داشته ایم.

نمایشنامه در سه پرده تراژیک به رشته تحریر درآمده است فضای نمایش نامه سراسر اعتراضات ونمایش بغضهای فروخورده مردان درمقابل زنان سلطه جو است.
سروان شخصیت اصلی نمایش نامه فردی که از نزدیکترین افراد زندگی اش ضربه خورد برای من استریندبرگ بود که از مذمت خدعه های زنانه درقبال صداقت ومظلومیت مردان  سخن میگفت
قهرمان تراژدی ، کسی است که نسبت به دیگران دارای فضیلت‌های برتر و نیک‌بختی بوده، اما در اثر «اشتباه ِخود» یا هامارتیا سقوط می‌کند و بیچارگی و مصیبت زندگی‌اش نیز به دست خودش اتفاق می‌افتد.بهترین طرح  برانگیختن شقفت مخاطب،وقتی است کسی ناروا دچار بدبختی میشود،مورد ظلم اطرافیان واقع میشود
خطر اسپویل:کاپیتان که تمام زندگی آیندة خود را در وجود فرزند می‌بیند، این فکر چون سم مهلکی او را به سوی جنون می‌کشاند.آدولف دوست دارد که دخترش را از آن محیطی که به نظرش ناپسند و عقب مانده است جدا کند و برای ادامه ی تحصیل به شهر بفرستد تا آموزگار شود. اما لورا با این نظر مخالف است و چون می بیند که آدولف به هیچ وجه حاضر نیست کوتاه بیاید، برای دستیابی به خواسته خویش، تصمیم می گیرد تا کاری کند که همه شوهرش را دیوانه بپندارند تا امتیازهای قانونی پدر بودن از او سلب شود. بنابراین دکتر استرمارک و پدر روحانی تصمیم می‌گیرند، او را به تیمارستان ببرند اما قبل از اقدام به این عمل، کاپیتان در بستر خود دار فانی را وداع می‌گوید.
لورا زنی که اصلا بااو احساس همدردی نمیشود داشت زنی که برای نابودی نزدیکترین مرد زندگی اش نقشه میکشد!!!!چه چیزهایی باعث شده تا لورا شوهری با شغل و موقعیت خوب، وظیفه شناس،مهربان، با وفا و مورد احترامِ جامعه را سدّی بر سر راه، و سنگی بر روی قلب خود بپندارد؟ آیا این همان حسِ مشترکِ زنان پیشرو در عصر آن زمان نیست؟ و آیا این آزادیِ از دست شوهر، آزاد شدن از دست شوهری نیست که از همسرش زنی پاکدامن، معشوقی صفابخش و باوفا، و مادری مسئول برای تربیت فرزندانش می خواهد؟ اما  لورا به اینها اعتراض دارد و میخواهد “زن بودن” را از ارزشهای کهنه و بازدارنده پاک سازد.طغیان بی رحمانه ای با مکروحیله واستفاده ابزاری از فرزندش میکند


جبر زمان و تأثیر آن بر زندگی در آن دوران را میتوان به رساترین و کوتاهترین شکل در این نمایشنامه دید.در زندگی سروان آدولف مظلوم 

هامارتیای سروان:تمام فکروذکرش دخترش هست واین علاقه شدید را لورا میداند وازهمین علاقه برای به جنون کشیدن همسرش استفاده میکند.خرد شدن سروان لحظه ای بود که دخترش هم پدر بودن اورا انکار کرد.

انتخاب نمایش نامه  پدر بعد از عروسکخانه بهترین انتخابی بود که باشگاه میتوانست داشته باشد.




        

25

        «سروان»: «سروان» ـ که ظاهرا همان استریندبرگ است ـ از مهر و محبت مادری کم‌بهره یا بی‌بهره بوده و آسیب جدی دیده و در تمام عمر از زنان، مهر و محبتِ دریغ شدۀ مادرش را جستجو و درخواست می‌کند و در عین‌حال نسبت به زنان کینه دارد.

اگر آنان به خواسته‌های او تن در دهند، وضعیت خوب است؛ ولی اگر با او کنار نیایند، با خشم و کینۀ او روبرو می‌شوند. به نظر می‌رسد که «سروان» بیچاره درخواست زیادی هم ندارد و تنها محبت صادقانه می‌خواهد و بس!

«لارا»: همانقدر که در «خانۀ عروسک»، «نورا» تحت فشار بود و اجازۀ بروز استعدادهای خودش را نداشت و به ناچار باید طبق میل پدر و بعد همسرش رفتار و زندگی می‌کرد و از رفتار و زندگی دلخواهش با بهانه‌های زیبا و در واقع خصمانه و خودپسندانه محروم شده بود؛ اینجا هم «سروان» گرفتار موجود خودپسند و عقده‌ای به نام «لارا» شده که با نقشه‌ای حساب شده، مرد بیچاره را روانی کرده و او را به کشتن می‌دهد.

دردناک‌ترین مسئله‌ای که از زمان خواندن این نمایشنامه، ذهنم را به خود مشغول کرده و سرم را به درد آورده؛ این است که این زن، نه تنها از کارش پشیمان نیست، بلکه انتظار تایید و تشویق هم دارد و شرم‌آورتر اینکه با افتخار می‌گوید؛ عذاب وجدان هم ندارد!

شاید «لارا» به آیندۀ خود، دخترش، مادرش و دایۀ «سروان» و دیگر زنانی که در خانه هستند؛ فکر می‌کند و تصور می‌کند که باید از این جماعت بی‌‍پناه و نیازمند دفاع کرده و به آنان کمک کند. جماعتی که نقطۀ مشترکشان، بیچارگی، بدبختی و بی پناهی زن‌بودن آنها است. 

«لارا» به آینده و همراهی دلسوزانۀ همسرش، نامطمئن است و پس از کشمکش‌های فراوان، در نهایت به خود حق می‌دهد که او را از میدان به در کند.

بقیۀ افراد در خانه منتظر نتیجۀ جنگ هستند تا پیروز میدان را ببینند و زیر بیرق او گِردآیند. زنان که به دلیل زن‌بودن و نیازشان، با «لارا» همراهی می‌کنند. 

مردان هم ترجیح می‌دهند که ملکۀ زنبورها را تحریک نکنند و خود را در معرض آسیب قرار ندهند. از نظر آنان «سروان» در این جنگ شکست خورده و باید میدان را به حریف واگذارد.

نکتۀ جالب اینجا است که «لارا» و «سروان»، هر یک خود را دلسوز دخترشان می‌دانند؛ اما بعد روشن می‌شود که این تنها بهانه‌ای برای به کرسی نشاندن حرف خودشان است... .
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

20