معرفی کتاب خاطرات کاملا حقیقی یک سرخپوست نیمه وقت اثر شرمن الکسی مترجم سعید توانایی

خاطرات کاملا حقیقی یک سرخپوست نیمه وقت

خاطرات کاملا حقیقی یک سرخپوست نیمه وقت

شرمن الکسی و 1 نفر دیگر
4.0
164 نفر |
58 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

260

خواهم خواند

134

ناشر
روزنه
شابک
9789643345075
تعداد صفحات
316
تاریخ انتشار
1385/10/11

توضیحات

        شرمن الکسی، نویسنده ی موفق و پرطرفدار ادبیات امریکا، داستان کاریکاتوریستی آینده دار به اسم جونیور را روایت می کند که در قبیله ی سرخ پوست اسپوکان بزرگ می شود. جونیور که تصمیم گرفته است آینده اش را با دستان خودش بسازد، مدرسه ی پر از مشکل خود را رها کرده تا در مدرسه ی سفید پوستان در شهری کشاورز نشین تحصیل کند؛ جایی که تنها سرخ پوست دیگر آن، تشویق کننده ی تیم های ورزشی مدرسه است.رمان خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت، تأثیرگذار، سرگرم کننده، خوش ساخت و بر اساس تجارب واقعی نویسنده ی اثر است و داستان معاصر بلوغ یک پسر بومی آمریکایی را روایت می کند؛ پسری که در تلاش است تا سرنوشتی که برایش مقرر شده را به شکلی بهتر تغییر دهد. مترجم فارسی کتاب در جایی درباره ی سبک نویسندگی شرمن الکسی گفته است که او سبک خود را دارد که سنخیتی با سبک های شناخته شده ندارد. سبک یک مسأله ی شخصی است، بعد تبدیل به یک آموزه می شود که در آثار الکسی این آموزه به وضوح قابل مشاهده است.
      

پست‌های مرتبط به خاطرات کاملا حقیقی یک سرخپوست نیمه وقت

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اولین دلیلی که باعث میشود «خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را دوست داشته باشم این است که تابحال دنیا را از نگاه یک نوجوان سرخپوست ندیده بودم. جونیور پسری چهارده ساله سرخپوست است که در یک اردوگاه سرخپوستی زندگی می کند و بعد از اخراج از مدرسه تصمیم می گیرد اردوگاه را ترک کند و به مدرسه سفید پوست ها برود. درگیری های جونیور در این مسیر کل ماجرای این کتاب است.
 سرنوشت سرخپوست ها در آمریکا یا اساساً ناشناخته است یا من تابحال با آثاری که در این زمینه نوشته شده اند رو به رو نشده بودم. با این حساب این کتاب برای کسی که در مورد سرنوشت سرخپوست ها سوال دارد کتاب خوبی است. اتفاقاتی که برای سرخپوست ها می افتاد، فرهنگ نژادپرستانه آمریکا، حبس در اردوگاه ها، کمبود امکانات و کار، اعتیاد شدید به الکل و همه ی مواردی که سرخپوست ها به عنوان یکی از مظلوم ترین نژادهای تاریخ درگیرش هستتند چیزهایی است که شاید مخاطب ایرانی این کتاب حتی فکرش را هم نکرده باشد. جونیور در جایی از کتاب می گوید تابحال در چهل مراسم خاکسپاری شرکت کرده در حالی که همسن و سال های سفیدپوستش نهایتا در یک یا دو مراسم خاکسپاری بوده باشند. همین چند جمله نشان می دهد سرخپوست ها در آمریکای شمالی به حال خودشان رها شدند تا تدریجاً منقرض شوند. .

دلیل دوم این است که نویسنده زهر اتفاقات تلخ داستان را با نگاه نوجوان و شوخ طبع شخصیت اصلی گرفته است. در عین حال که از تاثیرگذاری آن کم نشده. ما جونیور را درک می کنیم، با وجود اینکه سرخپوست نیستیم و هیدروسفالی نداریم. اما درکش می کنیم چون ذهن او هم مثل همه نوجوان ها کار می کند. ترکیبی از تلاش برای زندگی بهتر و قمار کردن بر سر هر چه دارد.

داستان پیرنگ ساده و ریتم ملایمی دارد. هیچ اتفاق خارق العاده ای رخ نمی دهد و نباید انتظاری کتاب پر هیجانی را داشته باشید. در حقیقت چیزی که این داستان را ارزشمند می کند نه حوادث آن که زمینه ای است که داستان در آن اتفاق می افتد. زمینه زندگی انسان هایی که در مسیر ابرقدرت شدن آمریکا لِه شده اند.

 نکته ای باید در انتها اضافه کرده این است که علی رغم اینکه کتاب، کتاب نوجوان تلقی می شود، برای نوجوان متوسطه اول به خاطر وجود اشارات و شوخی های جنسی مناسب نیست. اما نوجوان های بیشتر از پانزده سال دوستش خواهند داشت.
        

36

محدثه ز

محدثه ز

1404/4/11

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          "آن روز از سقوط کردن ترس و واهمه ای نداشتیم.
روزهای دیگر چرا، من از پرت شدن می ترسم. هر قدری هم بزرگ بشوم، فکر می کنم همیشه از سقوط کردن بترسم."

ساختارشکنی کتاب رو دوست داشتم! برخلاف تصوری بود که ازسرخ پوست ها داشتم، در واقع همه از بیرون در مورد اونها می نویسن و این بار یک سرخ پوست از سرخ پوست ها روایت میکرد. و علاوه بر اون جونیور شخصا فرد ساختار شکنی بود که با بیماری و معلولیتش و قبیله اش مبارزه میکرد. 
اون قدر که میگن کتاب خنده دار نبود و اصلا گریه دار نبود، درست ترین وصف از نظر من "لذت بخش" عه! این کتاب برای من تلنگر بود، یه جورایی بهم یادآوری کرد که من قرار بود کارهای بزرگتری کنم! خلاصه این که حس خیلی خیلی خوبی نسبت بهش دارم :دی 
تضادها و بلندپروازیای جونیور رو بسی درک میکردم، شاید ب خاطر یک جونیور شاید خفته درونی :]
نثر کتاب خیلی صمیمی و روان بود و قطعا اگر امتحان نداشتم یک روزه تموم میشد (من میگم بهش کتاب سریع) 
کاریکاتورهای کتاب هم بسی دوست داشتنی بود.
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          تصور کنید دارید یه متن بامزه‌ای رو می خوانید و خنده رو لباتون جا خوش کرده، اما یهو با همون زبان طناز متن، از شدت غم خشکتون میزنه و حتی اشکتون هم جاری میشه...
این کتاب چنين قابلیتی داره

جونیور آرنولد اسپیریت، سرخپوست ۱۵ ساله ای ساکن قرارگاه اسپوکن و نویسنده این خاطرات  هست، خاطراتی که من تا یه جاهایی فکر می کردم خاطرات واقعی یه نفر باشند اینقدر که خوب احساسات حاکم بر افراد و موقعیت ها توصیف شده بود. این پسر از دوران نوزادی یاد گرفته یک جنگجو باشه و برای همه چیز بجنگه و سختی بکشه ولی در عین حال روحیه خیلی لطیف و مهربانی هم داره.
توی این کتاب ما از شرایط بد وضعیت زندگی مادی و معنوی سرخپوست ها میخوانیم، و همراه یه سرخپوست پاره وقت برای تغییر و زنده ماندن امید تلاش می کنیم. نگاه این پسر سرخپوست و روایتش از اتفاقات که اون ها رو با تصاویر جالبی همراه کرده، واقعا خواندنی و منحصر به فرد از آب در اومده.

ترجمه هم واقعا روان هست و به جذابیت بیشتر متن خیلی کمک کرده، هرچند یه جاهایی به نظرم اگه یسری علائم نگارشی مثل َ ِ ُ بودن، خواندن متن راحت‌تر می‌شد.
        

32

paku

paku

1402/11/29

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

61

Haniyeh

Haniyeh

1402/12/28

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این کتاب برای من انقدر قشنگ بود که به مامانم هم گفتم بهش گوش بده، ما هردو نسخه صوتی رو با صدای جناب محسن خدری گوش دادیم و خوانش ایشون تاثیرگذاری کتاب رو برامون بیشتر کرد. الان هم برای یکی از دوستانم این کتاب رو به عنوان هدیه خریدم چون بنظرم در شرایط مشابهی به سر میبره و این کتاب بهش شجاعت لازم برای تغییر و اعتماد به خودش رو میده.

داستان در مورد پسری نوجوان به نام جونیور هست که در اردوگاه سرخپوستیشون زندگی میکنه. از دید جونیور، زندگی سرخپوستان در یک زندگی ساده بدون آرزوهای بزرگ و سراسر مصرف نوشیدنی‌های الکلی توصیف میشه و اینها ناشی از تبعیض‌های جامعه(بخوانید سفیدپوستها) درباره سرخپوست هاست. جونیور دو نفر رو در فامیل داره که متفاوت از بقیه سرخپوست ها زندگی میکنن؛ مادربزرگش که حتی یک بار هم به الکل لب نزده و خواهرش که آرزوهای بزرگی در سرش میچرخه، البته هنوز به مرحله عملی کردنشون نرسیده ولی خودش رو از بقیه جدا کرده و در زیرزمین خونه‌شون به آرزوهاش بال و پر میده.
جونیور با داشتن چنین الگوهایی و معلم سفیدپوستی که با شرمندگی از جونیور به خاطر اشتباهات دیگران عذرخواهی کرده و از جونیور میخواد که به مدرسه‌ای بهتر در ریردان بره و مثل بقیه اسیر اردوگاه نشه، زندگی جدیدی رو در مدرسه جدیدش شروع میکنه. جونیور با دید بدی نسبت به بچه‌های سفیدپوست مدرسه شروع میکنه اما کم کم متوجه میشه همیشه همه‌چیز به اون بدی که دیگران میگن نیست.

این کتاب طنز تلخی داره و بعضی اوقات باهاش میخندی و بعضی اوقات بخاطرش فین فین کنان دنبال دستمال کاغذی میگردی. از اون دست کتابهاییه که آدم دوست داره یه نسخه ازش به همه کسانی که دوستشون داره کادو بده تا اونها هم ازش حس خوبی بگیرن. 
نشر افق عزیز و جناب رضی هیرمندی، ممنون که این کتاب رو ترجمه کردید؛ جناب محسن خدری، ممنون که انقدر اجرای زیبایی برای این کتاب داشتید؛ بهخوان عزیز، ممنون که برای چالش انتخابش کردی وگرنه شاید هیچوقت نمیشناختمش و یا سراغش نمیومدم.

برای دل های گرفته، غمگین و نیازمند حال خوب از جنس یه کتاب خوب، پیشنهادی.
        

19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب تلخ ترین وقایع را با شیرینی طنزش به خورد خواننده می دهد و خواننده هم از خوردنشان لذت می برد و باز هم طلب می کند.

شروع بی نظیر کتاب با جمله ای که ما را به تعجب و شگفتی و کنجکاوی و خنده می اندازد.

زبان داستان دارای تعلیق و شسته رُفته و روان و خوشمزه است. نوشته ها پشت سرهم نوشته نشده اند و فاصله ی بین جملات و تا حد امکان تکه تکه کردن پاراگراف ها ، خواندن را آسانی می دهد و حس خواندن یک کتاب پر از جک های شدیداً دست اول را به آدم می دهد که هرچه بخوانی سیر نمی شوی !

روحیه ی شخصیت اصلی داستان یعنی جونیور جالب است. در پی هدف است. در پی هنجارشکنی ، هنجارهای اشتباه. در پی پیدا کردن خویشتن. در پی شادی وحس های خوب. او آزار می بیند و همچنان به راهش ادامه می دهد. طالب عدالت و همدلی ست. گاهی مرض می زند به کله اش و گاهی دروغگو می شود ، اما با این وجود قابل احترام و خواستنی ست.

یکی از نقاط عطف کتاب ، کاریکلماتورهای بی نظیرش است. که حق مطلب را کاملاً می کنند توی حلق آدم! ایول.

یکی از تم های اصلی داستان دیده شدن سرخپوست ها و نابودکردن باورهای غلط درباره ی آنان و ایجاد باورهای صحیح درباره ی آنهاست. سرخپوست ها از دید عامه مشتی بی سواد و عقب افتاده اند که قبیله ای زندگی می کنند و فقط بلدند بگویند گومبا گومبا ! احتمالاً شرمن الکسی ِ سرخپوست از این قضیه ناراحت بوده و این کتاب را با ابروهای درهم تنیده می نوشته.

تم های دیگر آن پیدا کردن اهداف و راه شخصی زندگی و به دنبال آرمان ها و رویاها و آرزوهای خویشتن رفتن با وجود تمام رنج ها و نکبت های زندگی ست.

یکی از اوج های کتاب جاییست که رنج های جونیور زیادتر از همیشه می شود و اتفاقات بد پشت هم برایش دست تکان می دهند. جونیور تصمیم می گیرد که نجات پیدا کند ، یعنی بهتر است بگویم که خودش را نجات دهد. شروع می کند به نوشتن فهرست هایی از «تمام کسانی که در زندگی بیشترین  شادی را به او داده بودند» و «نوازنده هایی که شادترین آهنگ ها را نواخته اند» و «غذاهای محبوبش» و «کتاب های محبوبش» و «بسکتبالیست های محبوبش» و‌... 
و کاریکاتور کشیدن و نوشتن و نوشتن و نوشتن برای فرار از درد هایش. 
او چه خوب راه های رهاتر شدن را به چنگ آورد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سلام!
باید بگم که مغزم منفجر شده
من هیچ نظر شخصی ای درباره ی این کتاب نمیدم، باید اینجوری بگم که، به خودم اجازه ی نظر دادن درباره ی این کتاب رو نمیدم.
تنها چیزی که میگم اینکه این کتاب رو همه باید بخونند، همه!
این کتاب بیش از حد واقعی بود، پر از احساسات، پراز حرفهای قشنگ، پر از درد، پر از واقعیت ها، پر از تردید و تحقیر ها!

این کتاب درباره ی جامعه ی سرخپوستی ساکن آمریکاست، سرخپوست هایی که کشورشون ازشون گرفته شد و دیگه آدم حساب نشدند.
یه جمله ای توی کتاب ذهنم رو درگیر کرد:
خونه به دوش به آدم هایی میگن که دائم توی حرکت هستند، اینورواونر دنبال آب و غذاوچراگاه می‌گردن.سرخپوست های الان دیگه خونه به دوش نیستند  ولی تو خونه به دوش هستی. همیشه می‌دونستم تو می‌خوای از اینجا بری، می‌خوای مارو بذاری و بری دنیا رو بگردی. تو یکی از اون خونه به دوش های قدیمی سرخپوست هستی. تو می‌خوای دنبال غذا و چراگاه دنیارو زیرپا بذاریو این محشره.
اینجا بود که حس کردم ما ایرانی ها و سرخ‌پوست ها شباهت های زیادی داریم :)

دیگ پرحرفی نمی‌کنم چون این کتاب باید خونده ببشه، پس بخونید و لذت ببرید :) ❤
        

10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

خب من جزو
          خب من جزو بسیار معدود آدم‌هایی هستم که اصلا از این کتاب خوشم نیومد...
اینجور وقتا اصولا اصلا حس خوبی ندارم، میگم چطوره که «همه»، تأکید می‌کنم، «همه»، این کتاب رو اینقدر دوست داشتن؟ چطوره که فقط من باهاش مشکل دارم؟

من اصلا سر این مرورهای مثبت رفتم سراغش، چند صفحهٔ اول رو هم خوندم و خوشم اومد و دیگه شروع کردم.

ولی از همون اولای کتاب مشکلاتم باهاش شروع شد. حالا مسئله اینجاست که احتمالا هر چیزی بگم جوابش این باشه که خب این داستان واقعیه دیگه! این رو نویسنده بر اساس تجربیات واقعی خودش نوشته...
با این حال من نکاتم رو میگم و خوشحال میشم نظر دوستان رو در موردش بشنوم.

فقط قبلش اینو بگم که من نسخهٔ زبان اصلی کتاب رو خوندم. این نسخه اصولا چندین مورد اشارات جنسی بسیار بد داشت که جدا حتی خجالت می‌کشم ذره‌ای بهشون اشاره کنم. 
ولی خب همهٔ اینا تو ترجمه سانسور شدن :) حتی حداقل سه تا تصویر کاملا حذف شده (یکیشون البته مشکل جنسی نداشت بلکه توهین به حضرت عیسی بود 😅).
یکی از مشکلات من با این کتاب هم همین بخش‌ها بود که خب درک می‌کنم برای کسایی که ترجمه خوندن پیش نیومده.

کتاب اصولا طنزه ولی من به جز اون اولا اصلا هیج‌جا خنده‌م نگرفت و کلا این شکلی بودم: 😐 
شایدم مشکلاتی که با کتاب داشتم باعث شده بود نتونم به جوک‌هاش بخندم 🤷🏻‍♀️

🔅🔅🔅🔅🔅
این کتاب میخواد از زبون یه پسر نوجوون سرخ‌پوست مشکلات وحشتناک و نژادپرستی‌هایی که این مردم باهاش مواجه هستن رو بیان کنه. 
جونیور و خانواده‌ش تو یه «قرارگاه» سرخ‌پوستی زندگی می‌کنن که آدماش به شدددت فقیرن،  هممممه‌شون به شدددت الکلی هستن و کلا هر بدبختی دیگه‌ای که ممکنه تصور کنید رو دارن. حالا نکته‌ش اینجاست که اصولا سرخ‌پوست‌های این کتاب در مجموع نقطهٔ قوتی ندارن، البته به غیر از چند تا مورد خاص که همه نزدیکان شخصیت اصلی هستن. 
یعنی اینا اینقدر بدن که این پسر از همون بچگی مداااام از طرف افراد قبیله‌ش مورد آزار و اذیت جسمی و روحیه...

🔅🔅🔅🔅🔅
من قبلا تو دو تا کتاب دیگه با مفهوم «قرارگاه»های سرخ‌پوستی مواجه شده بودم. 
یکیش که یه کتاب علمی-تخیلی بود، هیچی (مجموعهٔ گسستهٔ نیل شوسترمن)
و یکی یه کتاب معاصر جنایی‌طور نوشتهٔ یه خانمی که اونم خودش سرخپوسته. چیزی که تو اون کتاب از فرهنگ سرخ‌پوستی و وضعیت قرارگاه نشون می‌داد به شدت متفاوت با این کتاب بود. نمی‌خوام بگم فقط یکی از اینا داره راست میگه! بلکه صرفا اینکه شاید یک، وضعیت، قرارگاه به قرارگاه فرق کنه، و دو، نوع روایت از یه موضوع یکسان می‌تونه کلا همه چیز رو تغییر بده. مثلا تو اون کتابی که میگم به یه سری از آیین‌های بومی سرخ‌پوستی اشاره کرده بود که به نظرم جالب بودن (کلا من یه علاقهٔ خاصی به فرهنگ‌های بومی قارهٔ آمریکا دارم، در این رابطه می‌تونید به پست اولم با عنوان «خیلی دور، خیلی نزدیک» مراجعه کنید).
از اون طرف شما تو این کتاب خاطرات... رسما «هیچی» از خصوصیات مثبت فرهنگ سرخ‌پوستی نمی‌شنوید، دوباره میگم یه سری «افراد» مثبت داریم ولی به عنوان یه جمعیت؟ نه... 
اون‌وقت سفیدا...
سفیدپوستا کلا خوبن :)
بله البته عامل اصلی بدبختی سرخپوستا یه مفهموم کلی به اسم سفیدپوستا هستن ولی شما همچین چیزی رو به هیچ‌وجه تو مورد خاص سفیدپوست‌های کتاب نمی‌بینید.

البته اشتباه نکنید! من نمیگم حتما باید سفیدپوست بد داشته باشیم، ولی وقتی سفیدپوست‌های کتاب در مقایسه با بومی‌ها رسما مثل یه مشت فرشته می‌مونن، دیگه اعصاب آدم خرد میشه :) 
و کلا من یه خودتحقیری نژادی خاصی از این کتاب برداشت کردم...


❌ چیزایی که در ادامه میگم ممکنه کمی تا قسمتی کتاب رو لو بده ❌

خب پسر قصهٔ ما تصمیم میگیره بره به یه مدرسهٔ سفیدپوست تا امکان پیشرفت داشته باشه.
حالا به اینکه همهٔ اون سرخ‌پوستا به جز خانوادهٔ خودش به خاطر این کار ازش به شدت متنفر میشن کاری ندارم.
تو مدرسهٔ سفیدپوستا چه اتفاقی می‌افته؟ هیچی، اول بهش بی‌تفاوتی می‌کنن، بعد قلدر مدرسه میاد بهش یه فحش بد نژادپرستانه میده، جونیور هم یکی می‌زنه تو دهنش، اونم از اون به بعد به جونیور احترام میذاره و بعد میشه دوست صمیمیش 😐

همه، تأکید می‌کنم، همه، تو‌ این شهر و مدرسهٔ سفیدپوست خوبن (به جز مثلا بابای پنه‌لوپه، اونم بدیش زبونیه نهایتا)، حداقل در مقایسه با هم‌قبیله‌ای‌های خودش که سفیدپوستا رسما فرشته‌ن. 

پسر ما که اول کتاب تمام معلولیت‌های ممکن رو برای خودش می‌شمره، طوری که شما تعجب می‌کنید اصلا چطور می‌تونه راه بره، یهو تو این مدرسه تبدیل میشه به قهرمان بلامنازع بسکتبال و دوست‌پسر خوشگل‌ترین و مشهورترین دختر مدرسه. البته نویسنده یه توضیحاتی میده که چطور این اتفاقا می‌افتن، ولی خب این توضیحاتش به نظر من قانع‌کننده نبود 🤷🏻‍♀️
نوع نگاهش به سفیدا و بعد به هم‌نژادهای خودش هم که گفتم کلا رو مخم بود، مثلا این حد از توجه مفرط جنسی به زن‌های سفیدپوست واقعا حال‌بهم‌زن بود. البته مثلا یکی از این تیکه‌ها که خودم به شدت ازش بدم اومد کامل سانسور شده... دیگه در مورد صحنهٔ بغل کردن اون زن پنجاه ساله چیزی نمی‌گم، هر چند که اونجا هم ضایع‌ترین قسمتش سانسور شده بود.

و بعد جونیور، در میان این فرشته‌های سفید، وقتی با تنفر هم‌قبیله‌ای‌هاش مواجه میشه تمام هم و غمش میشه شکست دادن اونا تو بسکتبال و یه دفعه این پسر، با اون همه معلولیت، در نقش یه ابرقهرمان ظاهر میشه و در یک پرش n متری دوست قدیمی خودش، که الان شده دشمنش، رو شکست میده. 
نویسنده هم این صحنه‌ها رو طوری می‌نویسه که شما هم دلتون بخواد این Redskinهای وحشی، که تو بازی قبل به یه پسر نوجوون سفیدپوست حمله کردن، شکست بخورن.

البته بعد از شکست دادنشون تازه پسرمون یه مقدار در حد دو سه تا بند کتاب از این رفتارش خجالت می‌کشه، همین.

به هر حال این کتاب رسما چیزی نداشت که بتونم بگم ازش خوشم اومد و اگرم چیزی بود اینقدر نکتهٔ رو مخ وجود داشت که نتونم اونا رو ببینم...
        

32

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

17