نمایشنامه کرگدن

نمایشنامه کرگدن

نمایشنامه کرگدن

اوژن یونسکو و 1 نفر دیگر
4.0
77 نفر |
26 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

143

خواهم خواند

50

شابک
9786229518410
تعداد صفحات
156
تاریخ انتشار
1398/5/7

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کرگدن اثر برجسته  و طنز اوژن یونسکو، داستان آدم های یک جامعه را روایت می کند که غرق در روزمرگی خود ناگهان با حضور غیرعادی یک کرگدن در شهر مواجه می شوند و بعد از بحث و جدل های فراوان بر سر این موجود تازه وارد، کم کم خودشان نیز از گرایشات انسانی شان دور می شوند و تبدیل به کرگدن می شوند.برانژه قهرمان یونسکو که بازتابی از یأس دنیای مدرن است، تنها کسی است که تسلیم این دگرگونی جمعی نمی شود. او که در ابتدا برای می خوارگی، بی نظمی و زندگی لاابالی اش از طرف جامعه ی پیرامونش نقد و تحقیر می شد؛ حالا باید برای کرگدن نشدن و همراه نشدن با دیگران بجنگد.
      

یادداشت‌ها

           نمایشنامه کرگدن، که بعد از نگارش روی صحنه تئاتر رفته است، نمایشنامه بسیار مهمی برای فهم وضعیت زمانه بوده و مورد توجه بسیاری نیز قرار گرفته است. 
داستان این نمایشنامه از آنجایی آغاز می‌گردد که یک بیماری مسری در بین مردم شیوع پیدا می‌کند و این بیماری، انسان ها را به کرگدن بدل می‌کند. بنظر می‌رسد که داستان بسیار شبیه به داستان "مسخ" اثر فرانتس کافکا است. منتها در نمایشنامه کرگدن، مخاطب با ابعاد بسیار گسترده‌تری از این شکل از مسخ شدن روبرو می‌شود. مردم یکی پس از دیگری تبدیل به کرگدن می‌شوند و به هیچ صورتی نمی‌توان جلوی این اتفاق را گرفت. در ابتدا نیز، برای واکاوی منشا این بیماری، ملل غربی، آن را به شرق و کشورهای درحال توسعه یا مستعمره نسبت می‌دهند، غافل از آنکه داستان می‌خواهد نشان دهد که چطور این بیماری از دل استعمارگری بیرون آمده.
در هر دو داستان، یعنی" مسخ" و "کرگدن"، می‌توانیم ببینیم که نویسندگان چطور از طریق استفاده کردن از "مسخ" که یک نوع رخداد ماورائی است، جهان و مردمان امروز را توصیف می‌کنند و برای آینده نیز هشدار می‌دهند. بنظر می‌رسد که صنعتی شدن و نفوذ فرایند مدرنیزاسیون به جامعه، مردمان امروز را مسخ یا به عبارتی دقیق تر، از خود بیگانه می‌سازد. اوژن یونسکو نیز می‌خواهد در کرگدن همین مسئله را نشان دهد. گویا مفهوم مسخ تنها یک مفهوم ماورائی و بیگانه نیست که برای ترساندن یا استفاده در آموزه‌های دینی و ایام گذشته‌ی تاریخی به کار آید، مسخ مفهومی کاملا زمینی است منتها ابعاد آن متفاوت است. مخاطب باید بداند مسخ شدن تنها یک استعاره است و انسان امروزین ممکن است بدون احساس مسخ شدن، توسط غول مدرنیزاسیون یا صنعتی شدن، مسخ شود. به عبارت دیگر، مسخ شدن انسان مدرن، همان چیزی است که مارکس آن را تحت عنوان از خودبیگانگی تئوریزه می‌کند. کرگدن نیز داستان همین ازخودبیگانگی انسان‌های مدرن در جهان توسعه‌یافته‌ی صنعتی است.

        

8

        یونسکو برای نشان دادن از بین رفتن ارتباط شفاهی و عدم برقراری ارتباط از ضدزبان و کلیشه استفاده می‌کند. جایگزینی دیالوگ با تک‌گویی و ضددیالوگ. شخصیت‌ها در دنیای خود محبوسند و هرکس برای خود سخن می‌گوید و به دیگران گوش نمی‌دهد. یونسکو برای نقد ابتذال از کلیشه استفاده می‌کند. گفتن جملاتی پیش‌پاافتاده و ساده به صورت غیرارادی و ترجیع‌بند مانند و بدون ارتباط منطقی.
یونسکو در یادداشت‌ها و ضدیادداشت‌ها می‌نویسد:
هر زبانی فرسایش پیدا می‌کند و خالی از معنا می‌شود و سعی در تجدید و احیا و یا به بیانی ساده‌تر، گسترش آن، وظیفه‌ی هر آفریننده‌ای است.

ما با یک اثر ابزورد روبه‌روییم. همینطور اثری که به شدت از  فاشیسم و نازیسم انتقاد می‌کند. کرگدن شدن با اشاره به یونیفورم سبز ارتش آهنین رومانی گواه این قضیه است.
‌«حاوی اسپویل»

برانژه با وجود شخصیت خاکستریش به انسانیت پایبند می‌ماند. 

 برعکس بقیه مردم برانژه وقتی کرگدن را می‌بیند متعجب نمی‌شود اما با ادامه داستان می‌بینیم که نمی‌تواند مسخ شدن انسان‌ها را بپذیرد.

تمام جماعت و حتی روشنفکران کرگدن می‌شوند. اما چرا؟ قدرت. قدرت در دست کرگدن‌هاست.
به گمانم یونسکو در این نمایشنامه می‌خواهد از دست رفتن هویت انسانی و پیوستن کورکورانه انسان‌ها به قدرت را نشان دهد. یونسکو کمال‌گرا نیست. برانژه یک شخصیت خاکستری است، کسی که رفتارش مدام نقد می‌شود اما ویژگی برتر او آن است که مسخ قدرت نمی‌شود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

          یک، دو، سه. سیزده دونه های مدل بافتنیمو میشمرم و داستان گرکدن رو گوش میدم ، گوش میدم و میرم جلو بعضی شخصیتها و دیالوگها منو میخندونن،  داستان جنبه ی طنزم داره. بیشتر گوش میدم پنجاه درصد رو هم رد کردم به خودم میام و میبینم واقعا دارم اذیت میشم انگار نمیفهممش این همه بحث چرت و دیالوگ بی معنی که چی؟ حوصلمو سر بردن.
با بچه ها راجع بهش حرف میزنم شاید من اشتباه میکنم آقای خطیب میگن ژانر کتاب ابزورده، وااای پس همینه هیچوقت نتونستم با این ژانر ارتباط بگیرم. اما کتابو نمیذارم کنار و بقیشم گوش میدم میخوام هرطور شده تمومش کنم.
من موقع کتاب خوندن دنبال مفهومم، دنبال یاد گرفتن، تاثیر پذیرفتن، درک شدن و درک کردن ، این مدل کتابها اینا رو به من نمیدن.
ظرف میشورم و بقیه ی نمایشنامه رو گوش میدم، حالا خوبه صوتیه 🥴
یادداشت خانم فلاح رو میخونم تا کتاب رو بهتر بفهمم. خدایی یادداشت کامل و مفیدیه ولی منو در دوست نداشتن کتاب مصمم تر میکنه. اما باید تمومش کنم.
نمایشنامه ی کرگدن در موررد آدمهاست نمیدونم بگم آدمهایی که از وظایف انسان بودن خسته میشن و نیاز به استراحت دارن  و در نتیجه کرگدن میشن یا آدمهایی که در اثر ارتباط با هم دیگه تاثیر گرفتن از همدیگه  شبیه هم میشن و این شباهت در کرگدن شدنشون نمود پیدا میکندو این مفهوم رو یک انسان در این بین به ما میرسونه، برانژه که میخواد انسان بمونه نمیخواد مثل بقیه باشه و این تمایل به تفاوت و مسر بودن بر انسان بودن رو  تو بحثهای پی در پیش با شخصیتهای نمایشنامه و ترغیبشون به مقابله با کرگدن شدن میشه دید.
        

24

سخت انسان
          سخت انسان ماندن چون برانژه
 
ما انسان‌های رسیده به دوران مدرن، در آستانۀ دنیای هوشمند، از لحظه‌ای که سر از رحم بیرون می‌کشیم، به درون قالب‌هایی سر می‌خوریم که معمولاً باید عمرمان را با آنها سر کنیم. زیر خروارها ویژگی ژنتیکی و صدها الگوی رفتاریِ گذشته از دل سال‌ها زندگی بشری بر روی کرۀ زمین. ما دیگر نمی‌توانیم به زندگی اجدادمان برگردیم، به جوامع محدود. باید تن بدهیم به زندگی در میان قالب‌های مدرن و تن می‌دهیم. اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که چارچوبی از توهمات واهی بر این قالب‌ها سوار می‌شود. از جانب قدرتی که هدفش فقط در رأس قدرت ماندن است و به خاطرش تمام تعریف‌ها را عوض می‌کند و قراردادها را از نو می‌نویسد. اول به انسانِ درمانده از یکنواختی زندگی روزمره در دنیای مدرن، هدفی متعالی می‌بخشد و از واقعیت جدایش می‌کند. بعد او را به ورطۀ تباهی یکسان‌شدگی متصلب ایدئولوژی منحط برساختۀ خودش می‌کشاند. و دریغا که انسانِ به‌دام‌افتاده از این شرایط نو خوشحال است و احساس قدرت می‌کند. احساس شراکت در امری والا. در این مرحله معمولاً جامعه تمام سنسورهایش را برای تشخیص انتها و مقصد راهی که در پیش گرفته از دست می‌دهد و غرق در لذت خوشیِ ناشی از حل شدن در آن امر متعالی، تا پای جان خود و تا پای خون دیگری از آرمان‌های تعریف‌شده ولو پوچ دفاع می‌کند.

و انسان چنین به کرگدن تبدیل می‌شود. از پوست کلفت خود لذت می‌برد، آن را جزو طبیعت و نماد قدرت می‌بیند. به شاخ روی سرش می‌نازد و از انسان بودن انصراف می‌دهد و این قصۀ باورنکردنی را تا انتها پیش می‌برد. تا سرایت به همه. تا وارونه شدن تمام ارزش‌های انسانی. تا جایی که عادی بودن در اکثریت معنا می‌شود و نه در خود «عادی بودن». آیا در این شرایط، چاره‌ای برای انسان ماندن هست؟ برانژه این گزیر را به ما نشان می‌دهد. او با نخواستن این پوستۀ هولناک، در لحظه‌ای که از پنجره به جماعت کرگدن‌ها نگاه می‌کند تصمیم قطعی خود را می‌گیرد: «من از شما پیروی نمی‌کنم. نه. من از شما پیروی نمی کنم!» او شعلۀ عشق را در خود زنده نگه می‌دارد و به یاری آن انسان می‌ماند، حتی وقتی معشوقش دست از انسان بودن می‌کشد و کرگدن می‌شود، او همچنان پابرجا می‌ماند. شاید برانژه چنان سخت انسان است که حتی اگر بخواهد نمی‌تواند انسان نباشد!
        

4

          نمایشنامه‌ "کرگدن" داستان یک مسخ است. مسخ شدنی که ابتدا عجیب و غیرطبیعی به نظر می‌رسد اما هر چه تعداد مسخ شدگان بیشتر می‌شود افراد بیشتری پذیرای آن می‌شوند و دیگر آن را غیرطبیعی نمی‌دانند.

هنگام خواندن اثر مهمترین سوال ذهنی‌ام این بود که چه افرادی با چه ویژگی‌هایی به این وضعیت دچار می‌شوند؟ اما وقتی نمایشنامه تمام شد سوالم این شد که چرا "برانژه" شخصیت اصلی داستان مقابل این مسخ شدن ایستاد و با دیگران همراه نشد و حتی زمانی که کمی وسوسه شده بود متوجه شد که اصلا نمی‌تواند تبدیل به موجود دیگری شود؟

شاید یکی از پاسخ‌ها را بتوان در حرف‌های خود او یافت: " من همون چیزی که هستم خواهم موند. من یه آدمم. یه آدم".

برانژه نوعی اصالت انسانی را در عمل نشان داد. تلاش می‌کرد انسان باشد با اینکه می‌دانست کاملا شبیه و همرنگ دوستان و همکارانش نیست و گاهی مسخره‌اش می‌کنند. 

او مثل "ژان" خودخواه، نژادپرست و مبادی سرسخت آداب اجتماعی نبود. مثل "بوتار" خودش را عقل کل نمی‌دانست و متوهم نبود. مثل آقای "پاپیون" دنیاپرست و مادی‌گرا نبود، مثل "آقای دودار" خودش را به نحو افراطی منطقی نشان نمی‌داد و احساساتش را بیان می‌کرد و حتی مثل "دزی"، دختری که عاشقش بود، نمی‌خواست که خوشبختی فقط برای خودش باشد و حتی در لحظه‌های عاشقانه زندگیش به "نجات بشر" فکر می‌کرد.

برانژه خوبی‌ها و بدی‌هایی داشت اما صادقانه خودش بود. خود انسانی‌اش و به نظرم این دلیل مسخ نشدن او بود. 

به نظرم این نمایشنامه‌ روایتی از تلاش برای  "انسان ماندن" در اوج تنهایی بود. روایتی از تن ندادن و تسلیم نشدن به روندهای غالب زمانه. نمایشنامه‌ای که می‌توان درباره آن بسیار نوشت.
        

30

          موقع خوندن نمایشنامه یه جوری بود که انگار همه از یه چیزی خبر داشتن به جز من و این حس تا آخر با من بود. ولی بعد از خوندن نقد ها و توضیح های نمایشنامه فهمیدم واقعا من از یه چیزی بی خبر بودم و اونم شرایط حاکم بر زمان انتشار نمایشنامه است و اتفاقا اکثرا خیلی زیاد موقع انتشار و به روی پرده اومدنش باهاش همزاد پنداری کردن. قضیه از این قراره که یونسکو با نوشتن کرگدن، انگار آینه‌ای رو جلوی جامعه‌ی اون زمان گرفته و ترس‌ها و دغدغه‌های همگانی رو به‌طور اغراق‌آمیزی به تصویر کشیده.
در واقع، کرگدن‌ها نمادی از یک تغییر بزرگ و ناگهانی هستند که جامعه رو تهدید می‌کنه. این تغییر می‌تونه هر چیزی باشه: از یک ایدئولوژی جدید گرفته تا یک جنگ یا حتی یک بیماری همه‌گیر. نکته‌ی مهم اینجاست که مردم در مواجهه با این تغییر، به جای مقاومت، به راحتی تسلیم می‌شن و خودشون رو با شرایط جدید وفق می‌دن.
این رفتار جمعی، انتقاد اصلی یونسکو از جامعه‌ی اون زمانه. او می‌خواد به ما بگه که نباید به راحتی از ارزش‌ها و باورهامون دست بکشیم و به دنبال جریان اصلی حرکت کنیم. بلکه باید هویت فردی‌مون رو حفظ کنیم و حتی در برابر اکثریت بایستیم.
برانژه، شخصیت اصلی داستان، دقیقا همین کار رو می‌کنه. اون تنها کسیه که در برابر کرگدن شدن مقاومت می‌کنه و تا آخر به انسان بودن خودش وفادار می‌مونه. البته برانژه هم ضعف‌ها و تناقض‌هایی داره، اما همین تلاش برای حفظ هویت فردی، اون رو به یک قهرمان تبدیل می‌کنه.
به نظر می‌رسه یونسکو با نوشتن کرگدن، می‌خواسته به ما بگه که حتی در سخت‌ترین شرایط هم، انسانیت و ارزش‌های انسانی باید حفظ بشه. و این پیام، همچنان برای ما در دنیای امروز هم ارزشمنده
        

27

          بالاخره کرگدن بشویم یا نه؟ 

-شخصیت اول نمایشنامه «برانژه» است. کسی که نا امید و بی‌هدف زندگی میگذرونه. بقیه‌ی شخصیت‌ها یا در تقابل با برانژه هستن ( دوستش ، ژان) و یابه پرورش شخصیتش در طول داستان کمک میکنن ( منطق دان  ، همکارانش در اداره ، دزی ) 

شاید اسپویل‼️ : 
-برانژه نه میدونه کرگدن شدن چیه و نه  نظری داره که چرا کرگدن ها دارن تو محله دیده میشن. ولی با زیاد شدن کرگدن ها و تبدیل یکی یکی همکارانش ، دوست عاقلش- ژان ، منطق دان و خلاصه همه ی آدمای اطرافش به کرگدن ، براش سوال ایجاد میشه که چرا داره این اتفاق میفته و «نمیخواد» در دام کرگدن شدن بیفته .   
-مثل اینکه تغییر انسان ها به کرگدن در واقع نمودی بوده از تبدیل گروه های ضد فاشیست ( که اوژن یونسکو هم عضوی از این گروه بوده ) به فاشیست ها و این سیر رو من اینطور درک کردم : 
در پرده اول ، منطق دان ، راجع به گربه بودن منطق میچینه ( اینکه هر موجودی که چهار پنجه داره گربه است ) ؛ بعد از یه مدتی یه کرگدن گربه ای رو جلوی چشم این عده له میکنه . موضوع تغییر پیدا میکنه به اینکه این کرگدن یک شاخ داشت یا دو شاخ ؛ آفریقایی بود یا آسیایی . بعد از یه مدت موضوع بحث دوباره تغییر میکنه و توجه ها میره به این سمت که چرا تعداد کرگدن ها داره زیاد میشه . و در نهایت آخرین تغییر جهتی که من تو داستان حس کردم این بود که همه کرگدن شدن به جز برانژه. و همین سیر سرنخ های هوشمندانه من رو به این فکر انداخت که عقاید چقدر ناپایدارند و سست. منتقد کرگدن ، بعد از مدتی خودش کرگدن میشه!


قسمت جذاب نمایشنامه برای من ، درک خودم ازش بود : 
۱. بعد از تموم شدن نمایشنامه تو راه برگشت ، داشتم به رمان کرگدن فکر میکردم.  
۲. تو اسنپ اگه درست یادم بیاد یه آهنگی گذاشته بود که «جای خالیت با هیچی پر نمیشه!
کسی که تو نمیشه…» 
۳. همون لحظه هم یه اتوبوس کنار ماشین ایستاد و داخلش آدمای عادی نشسته بودن ، مردمی که انگار بودنشون تو این دنیا باز هم لازمه و کسی جای اونا رو نمیگیره.    
سنتز این سه تا محیط تو ذهنم ، شد : برانژه! (و در کل انسان ها) واقعا کسی جاتو نمیگیره و نمیتونه کاری که تو قراره انجام بدی رو انجام بده ، تو‌ حتی اگه الکلی و ناامید از زندگی باشی ، میتونی در مقابل فشار کرگدن شدن مقاومت کنی!
        

26

روشنا

1403/7/18

          کرگدن داستانی درمورد طاعون عصر مدرنه: «بیماری‌ای که به شکل‌های مختلف ظهور کرد، اما در اصل یکی بودند. تفکر ماشینی سازمان‌دهی شده و بت‌سازی ایدئولوژی‌ها، ذهن ما را از واقعیت دور، شناخت ما را گمراه و چشم‌مان را کور می‌کند. ایدئولوژی‌ها مسیری را می‌پیمایند که ما هم‌زیستی می‌نامیم. یک کرگدن فقط می‌تواند با هم‌نوع خود و یک فرقه‌گرا می‌تواند با عضوی از فرقه خود هم‌زیست گردد.» یونسکو

قهرمان داستان، برانژه، زندگی ملال‌انگیزی داره و زمانش رو با الکل می‌گذرونه. برداشت من این بود که انگار برانژه عمیق‌تر فکر می‌کنه و برای همین به یک نوع ملالی در زندگی می‌رسه، اما در عین حال هنگام شیوع بیماری کرگدن هم می‌تونه عمیق‌تر فکر کنه، تحت‌تاثیر قدرت جمع قرار نگیره و انسان موندن در بین کرگدن‌ها رو انتخاب کنه.

تنها چیزی که به زندگی برانژه رنگ نو میده، عشق و دوستیه، از انواع مختلفش. عشق به ژان، به دیزی، دودار و در نهایت انسان. از طرف دیگه، همین سرخوردگی از عشق هم آدمای مختلفی رو به سمت کرگدن شدن می‌بره.

منطق‌دان نمی‌تونه به آدما کمکی کنه و حتی خودش هم کرگدن میشه. این منو یاد جمله‌ای از فیخته می‌اندازه: این‌که شخص چه نوع فلسفه‌ای را انتخاب می‌کند، بستگی دارد به این‌که چه نوع آدمی است. این جمله یه معنای درونی‌ای برام داره، به این صورت که انگار آدم می‌تونه برای هر کاری منطق بیاره و بعد با توجه به درون و وجدانش بپذیره یا ردشون کنه.

اوژن یونسکو به تهران هم اومده و در دانشگاه تهران با دانشجوها هم صحبت کرده. صحبت‌ها یه‌کم منو شرمنده کرد 😅 تا حدی می‌شد دید که دانشجوهای ایرانی هم نزدیک به ابتلا به بیماری داءالکرگدن بودند. آه، الان هم در جامعه‌ی خودمون خیلی می‌بینیم  که "انسان" فراموش شده و همه در حال مسخ شدن توسط چیزهای مختلفن؛ نفرت، ایدئولوژی و... انگار بعضی وقتا یادمون میره که همه‌ی اینا برای انسانه و نه بالعکس.
خوندن متن مصاحبه رو واقعاً پیشنهاد می‌کنم. به نظرم هنوز هم جامعه‌ی ما از اون زمان و سوالاتِ اون دانشجوها تغییر نکرده و میشه از اون مصاحبه و جواب‌های یونسکو یاد گرفت. دو بار متن مصاحبه رو خوندم و ذخیره‌اش کردم تا چندین بار دیگه هم بخونم.

«آن چیزی که نزد روشن فکران امروزی برای من تعجب آور است، این است که پی برده‌ام برایشان عشق های مردم، تراژدی و گناهانشان مطرح نیست و آن چه برایشان مهم است مسائل و ایدئولوژی‌ها هستند که می توانند افکار خوبی باشند، که می توانند توسط نطق‌های انتخاباتی یا غیر انتخاباتی و یا مطالعات فلسفی و یا به وسیله ي مقالات روزنامه ها بیان شوند. عده‌ای لااقل می خواهند از تئاتر یک وسیله بسازند. گاهی خوب است. ولی آن چه قابل ملاحظه است، مسئله‌ی دیگری است و آن زندگی شخصیت‌هاست، دردهایشان و بدبختی هایشان؛ چه حق داشته باشند و چه حق نداشته باشند.»
        

36

          کرگدن یک نمایشنامه‌ی ساده نیست. 
اوژین یونسکو در این اثر، دنیایی را وصف کرده که مردم در آن با تمامی اختلافات اعم از نوع زندگی، فکر، عقیده و ... با منافع مشترکی که برای آن‌ها مناسب نیست به یک گله می‌پیوندند. در دنیای یونسکو، اصول آدمی رها شده و هیچ‌یک از این اصول که زمانی مردمانش تحت هیچ شرایطی حاضر نمی‌شدند به آن پشت کنند دیگر توان نفوذ در پوست کلفت کرگدن را نداشته و در نتیجه تمام آن ایدئولوژی‌ها بر باد می‌رود. کرگدن مناسب تمام سنین نیست. البته منظور من به طور مشخص به توان خواننده از سنی به بعد به جهت بررسی امور پرداخته شده در اثر است، وگرنه یک کودک نیز می‌تواند آن‌را خوانده و حین خواندنش بخندد و پس از پایان هم چیزی جز نام کرگدن در ذهنش باقی نماند.

هسته‌ی داستان کرگدن برای من غریبه نبود.
مسخ شدن انسان را به زیبایی هرچه تمام‌تر در شاهکار کافکای عزیزم، و همچنین مواجهه‌ی انسان با تسخیر این دنیا توسط موجودات دیگر را در شاهکار آقای «کارل چابک» تحت عنوان «جنگ با بزمجه‌ها» و همچنین نمونه‌ی کوچکتر آن‌را در «شهر گربه‌ها» از موراکامی عزیزم خوانده بودم. هر بار که فکر می‌کنم، می‌بینم هیچ موجودی به خودخواهی، طمع‌کاری و قدرت‌طلبی انسان در این دنیا زندگی نمی‌کند و حاضر است برای بقای خود دست به هر اقدام بزند حتی اگر آن‌ اقدام برخلاف اصول و ایدئولوژی‌هایی باشد که خود برای آن‌ها تا پای جان می‌جنگد.

کرگدن، نمایشنامه‌ای پوچ و بی‌ارزش نبود.
تلاش اوژین یونسکو برای نشان دادن ترس و واهمه‌اش از دسیسه‌هایی بود که ناگهان به وجود می‌آیند و نیروی موجش انسان‌ را بی‌اراده به سوی هدفی مشترک سوق می‌دهد. 
در اینجا لازم است، با زنده نگاه داشتن یاد عباس‌آقای معروفی، نقل قولی کنم به قلم او از کتاب «فریدون سه پسر داشت»:
"گیج و گول بودیم،‌بی‌ هدف بودیم. از شکستن و آتش زدن کیف می‌کردیم و نمی‌دانستیم چه می‌خواهیم. دود چشم‌های ما را گرفته بود و هیچ وقت از خودمان نپرسیدیم چرا؟"
در داستان کرگدن همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذرد تا اینکه ناگهان دسیسه‌ای به وقوع می‌پیوندد. مردم کم کم متوجه می‌شوند که در جایی که تاکنون کرگدن دیده نشده، آن‌ها وارد شهرشان شده‌اند. در ابتدا عده‌ای انکار می‌کنند و به سادگی از این موضوع عبور می‌کنند. عده‌ای آن را توهم توطئه پنداشته و به تمسخر مدعیان دیدن این حیوان متهم می‌کنند اما واقعیت این است که دیر یا زود خواهند فهمید که موضوع چیست. مردم بدون آن‌که توان تحلیل موضوع و یا خوب و بد را داشته باشند، سعی می‌کنند همرنگ موضوع شده و این‌چنین می‌شود که کرگدن شدن مود می‌شود. بازمانده‌های مخالف به دنبال راهی به جهت مقابله و حفظ موقعیت خود هستند، اما نهایتا همه تبدیل به کرگدن می‌شوند و تنها قهرمان داستان انسان باقی می‌ماند که سرآخر در میان دنیایی از کرگدن‌ها احاطه شده است. کرگدن‌ها تشویقش می‌کنند که همرنگ آن‌ها شود و او در آخرین سخنان خود که نمایشنامه به پایان می‌رسد با فریاد می‌گوید: 
در مقابل همه‌ی شما از خود دفاع می‌کنم.  من آخرین نفر از آدمی‌زاد هستم و تا آخر همین‌طور انسان می‌مانم. من تسلیم نمی‌شوم.

کرگدن نمایشنامه‌ای خشک و بدون‌ ظرافت‌های ادبی بود. 
نه هسته‌ی داستان برای من جذابیت داشت، نه نویسنده آن‌طور که باید به داستانش پرداخت و نه مترجم کتاب، آقای جلال آل‌احمد این‌کاره بود. آقاجلال مترجم نیست و اگر زنده بود و او را می‌دیدم، به او می‌گفتم: 
آقاجان، صد می‌دم شما دیگه ترجمه نکن.
        

27

        این نمایشنامۀ جالب و خواندنی؛ مرا به تامّل واداشت و نخست به یاد کتاب «مسخ» از «کافکا» و بعد «مزرعۀ حیوانات» از «جورج اورول» افتادم که در هر دو شاهد تبدیل‌شدن یک یا چند موجود به موجوداتی دیگر بودیم.

اما در «کرگدن» شاهد تبدیل گروهی از موجودات به موجوداتی دیگر هستیم و جالب است که انگیزه یا علت تبدیل هر فرد با دیگری تفاوت‌هایی دارد.

در ادامۀ ماجرا شاهدیم؛ کسانی به کرگدن تبدیل می‌شوند که قدرت، جسارت، خودپسندی و فعالیت بیشتری دارند و در عین حال در بعضی مسائل چون ابراز عشق و علاقه و محبت کردن به دیگران ضعف دارند. (موسیو پاپیون، دودار، ژان و...)

وقتی این بیماری ـ کرگدنیسم ـ فراگیر می‌شود؛ کسانی که از ابتدا با آن به شدت مخالف بودند و آن را نمی‌پسندیدند، خودشان از آن دفاع می‌کنند و بدان متمایل می‌شوند و در نهایت به جمع کرگدن‌ها می‌پیوندند.

در پایان تنها یک نفر باقی می‌ماند که آن هم از تنهایی به جان آمده و تصور می‌کند که کرگدن شدن بهتر باشد تا آدم باقی‌ماندن و دوست دارد برای فرار از تنهایی به جمع آنان بپیوندد، اما در عین حال شک دارد که این کار درست است یا نه؟

در زندگی روزمره همۀ ما با مسائل گوناگونی روبرو می‌شویم. گاهی این مسائل را نمی‌پذیریم، اما وقتی کم‌کم تعداد زیادی از اطرافیان ما آن را پذیرفتند، ما هم به قول معروف یخمان آب می‌شود و کم‌کم آمادۀ پذیرش می‌شویم و دیری نمی‌گذرد که یکی از مدافعین دو آتشۀ آن مسئله می‌شویم.

«خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!...»

در نمایشنامۀ «ملاقات بانوی سالخورده» از «فردریش دورنمات» هم دیدیم که ابتدا تمام مردم از «ایل» حمایت کردند. اما طولی نکشید که یکی‌یکی به جمع محکوم کنندگان وی پیوستند و در نهایت همان یکی دو نفر باقی مانده هم با بقیه همراه و هم‌صدا شدند.

انسان با اینکه تنها به دنیا می‌آید و تنها زندگی می‌کند و تنها می‌میرد؛ اما دوست دارد در جمع باشد و تحمل تنهایی و دور از جمع بودن یا شاید بهتر باشد بگوییم؛ رو در رو و در برابر جمع قرار گرفتن را ندارد.

زبان و نثر مترجم یعنی جلال هم زیبا است و هم خواندنی و البته ممکن است، بعضی‌ها چندان آن را نپسندند.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

25

        اولین مواجه من از تغییر ظاهر انسان در یک کتاب، خوندن مسخ کافکا با ترجمه صادق هدایت بود که به سالها پیش برمی‌گرده. یادم نمیاد چند بار اون داستان رو خوندم تا بتونم بفهمم که چی شد. اما در این کتاب مسخ شدن انسان‌ها دیگه برام غیرقابل باور نبود.  هیچ کرگدنی با تغییرش من رو متعجب نکرد حتی اگه صاحب فاخرترین کلمات  و منطقی‌ترین انتقادها بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5