آوایوسفی

آوایوسفی

@ava_

4 دنبال شده

7 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        پیوند یکطرفه 

چه بازی غریبی است این سرنوشت، که گاه در میان هزاران چهره، ناگهان با کسی روبه‌رو می‌شوی که انگار از دیرباز در جانت بوده است. نگاهش را که می‌بینی، گویی سال‌هاست که او را می‌شناسی. سخنش را که می‌شنوی، انگار تمام اندوه و امیدهایت را از پیش می‌دانسته. و در دل، بی‌آنکه حتی بخواهی، باور می‌کنی که این آشنایی، این پیوند نامرئی، ازلی است، که گویی سرنوشت، شما را برای هم آفریده است.

اما چه زود این خیال شیرین، به حقیقتی تلخ بدل می‌شود. زیرا حقیقت این است که او تو را نمی‌بیند، نه آنگونه که تو او را می‌بینی. برای او، تو تنها یک رهگذری، یک سایه‌ای در میان هزاران سایه‌ای که هر روز از کنارش می‌گذرند. آنچه برای تو روشن‌ترین حقیقت است، برای او حتی یک احتمال هم نیست. تو او را در قلبت جای داده‌ای، در خلوت شب‌هایت، در رویاهایت، اما او هرگز درنگی نکرده است که ببیند تو کیستی.

و اینجاست که رنج عشق یک‌طرفه خود را نشان می‌دهد. عشقی که در یک قلب شکوفا می‌شود، اما در دل دیگری هیچ جایی ندارد. تو می‌بخشی، لبخند می‌زنی، چشم به راه می‌مانی، اما او هرگز نگاهی به عقب نمی‌اندازد. و چه دردناک است، وقتی درمی‌یابی که تمام آن لحظه‌های ناب که برای تو خاطره شدند، برای او تنها گذر زمان بود.

و در نهایت، تو می‌مانی و این حقیقت تلخ: که هیچ‌چیز دردناک‌تر از این نیست که در دل خود، با کسی رفاقتی احساس کنی که در واقعیت، هرگز وجود نداشته است. که او هرگز در این قصه نبوده، هرگز نخواسته که باشد. و شاید، تنها تسلای تو این باشد که بگویی:
"من دوستش داشتم... به‌جای هر دوی‌مان."
      

50

        گریز از زمین، نه از زندگی

ایتالو کالوینو در بارون درخت‌نشین داستان پسری به نام کوزیمو را روایت می‌کند که از اقتدار پدرش می‌شورد اما راهش نه به سقوط به اعماق تاریکی، بلکه صعود به شاخه های طبیعت است‌.


کوزیمو فکر می‌کند که می‌تواند از دنیا فاصله بگیرد، از آدم‌ها، از قوانین، از همه‌ی آن چیزهایی که او را محدود می‌کنند. اما بعد چه می‌شود؟ 

باز هم درگیر آدم‌هاست. باز هم عاشق می‌شود، دعوا می‌کند، نظر می‌دهد، نگران می‌شود. فکر می‌کرده که با بالا رفتن از درخت آزاد می‌شود، ولی فقط موقعیتش تغییر کرده، نه خودش. چقدر آشنا.

واقعیت این است که آدم‌ها هیچ‌وقت واقعاً از زندگی فرار نمی‌کنند، فقط تظاهر می‌کنند که دارند راه خودشان را می‌روند. شاید کوزیمو فکر کند که متفاوت است، ولی او هم مثل همه‌ی ما گیر افتاده، فقط از یک زاویه‌ی دیگر. و شاید، فقط شاید اگر زودتر می‌فهمید که مشکل از ارتفاع نیست، بلکه از خودش است، آن‌قدر تنها نمی‌موند.
      

5

        موقع خوندن نمایشنامه یه جوری بود که انگار همه از یه چیزی خبر داشتن به جز من و این حس تا آخر با من بود. ولی بعد از خوندن نقد ها و توضیح های نمایشنامه فهمیدم واقعا من از یه چیزی بی خبر بودم و اونم شرایط حاکم بر زمان انتشار نمایشنامه است و اتفاقا اکثرا خیلی زیاد موقع انتشار و به روی پرده اومدنش باهاش همزاد پنداری کردن. قضیه از این قراره که یونسکو با نوشتن کرگدن، انگار آینه‌ای رو جلوی جامعه‌ی اون زمان گرفته و ترس‌ها و دغدغه‌های همگانی رو به‌طور اغراق‌آمیزی به تصویر کشیده.
در واقع، کرگدن‌ها نمادی از یک تغییر بزرگ و ناگهانی هستند که جامعه رو تهدید می‌کنه. این تغییر می‌تونه هر چیزی باشه: از یک ایدئولوژی جدید گرفته تا یک جنگ یا حتی یک بیماری همه‌گیر. نکته‌ی مهم اینجاست که مردم در مواجهه با این تغییر، به جای مقاومت، به راحتی تسلیم می‌شن و خودشون رو با شرایط جدید وفق می‌دن.
این رفتار جمعی، انتقاد اصلی یونسکو از جامعه‌ی اون زمانه. او می‌خواد به ما بگه که نباید به راحتی از ارزش‌ها و باورهامون دست بکشیم و به دنبال جریان اصلی حرکت کنیم. بلکه باید هویت فردی‌مون رو حفظ کنیم و حتی در برابر اکثریت بایستیم.
برانژه، شخصیت اصلی داستان، دقیقا همین کار رو می‌کنه. اون تنها کسیه که در برابر کرگدن شدن مقاومت می‌کنه و تا آخر به انسان بودن خودش وفادار می‌مونه. البته برانژه هم ضعف‌ها و تناقض‌هایی داره، اما همین تلاش برای حفظ هویت فردی، اون رو به یک قهرمان تبدیل می‌کنه.
به نظر می‌رسه یونسکو با نوشتن کرگدن، می‌خواسته به ما بگه که حتی در سخت‌ترین شرایط هم، انسانیت و ارزش‌های انسانی باید حفظ بشه. و این پیام، همچنان برای ما در دنیای امروز هم ارزشمنده
      

27

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.