داستان ورتر، قصهی جوانی است که دلش بیش از اندازه گرم بود و دنیا بیش از اندازه با او سرد. او میخواست زندگی را با همهی وجودش حس کند با نامه نوشتن، با نگاه کردن، با دوست داشتن. اما دنیا اغلب با آدمهای پرشور مهربان همراه نیست. عشقش پاسخی نگرفت و حرفهایش شنیده نشد.
وقتی کسی دردی دارد و هیچکس آن را جدی نمیگیرد، کمکم شروع میکند به خوردن خودش. ورتر هم همین بود. در نامههایش دنبال مرهم میگشت، اما هرچی بیشتر نوشت، زخمها عمیقتر شدند. انگار دردش تنها کسی بود که با او حرف میزد و تنها کسی بود که به او گوش میداد.
ورتر خانهای از رنج ساخت. خانهای دیوارهایش از نامهها و خاطرات پر از آه و حسرت ساخته شده بودند، سقفش از اشکهای فروخورده، و پنجرههایش رو به گذشتهای باز میشد که هر نگاهش قلبش را دوباره میشکست. هر روز کمی از درد، کمی از حسرت، کمی از عشق نافرجام را به آن افزود و خانه پر از سکوت و سایه شد. سکوتی که گاهی بلندتر از هر فریاد بود.
در آن خانه نشست و زخمهایش را مرور کرد، نامههایش را یکییکی به دست گرفت و چراغش را با دستان خودش خاموش کرد. انگار که تمام جهان همان چهار دیواری کوچک او بود.
تلخی ماجرا فقط در شکست عشقی او نیست. تلخی در این است که او با تمام وجودش رنج را پذیرفت و دیگر جایی برای امید نذاشت. او میتوانست صبر کند، میتوانست راه دیگری برود، میتوانست خودش را پرت کند وسط زندگی، اما نکرد. آخر سر، همان رنجی که به او پناه داده بود، او را بلعید و خانهاش شد گورستانی از نامهها، آهها و آرزوها.
گاهی آدمها مثل ورتر میسوزند، نه چون دنیا بیرحم است، بلکه چون همهی شعلهشان را در یک نقطه میریزند و وقتی آن یک نقطه خاموش شد، دیگر چیزی برای روشن کردن باقی نمیماند. و همین خانههای پر از سکوت و خاطره، با هر نگاه خیس، با هر نامهی بازشده، قلب را میفشارند و رقیق میکنند تا یادمان بیاورند که حتی درد و تنهایی هم صدایی دارند که در دلها میماند.