آوایوسفی

آوایوسفی

@ava_

1 دنبال شده

1 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        موقع خوندن نمایشنامه یه جوری بود که انگار همه از یه چیزی خبر داشتن به جز من و این حس تا آخر با من بود. ولی بعد از خوندن نقد ها و توضیح های نمایشنامه فهمیدم واقعا من از یه چیزی بی خبر بودم و اونم شرایط حاکم بر زمان انتشار نمایشنامه است و اتفاقا اکثرا خیلی زیاد موقع انتشار و به روی پرده اومدنش باهاش همزاد پنداری کردن. قضیه از این قراره که یونسکو با نوشتن کرگدن، انگار آینه‌ای رو جلوی جامعه‌ی اون زمان گرفته و ترس‌ها و دغدغه‌های همگانی رو به‌طور اغراق‌آمیزی به تصویر کشیده.
در واقع، کرگدن‌ها نمادی از یک تغییر بزرگ و ناگهانی هستند که جامعه رو تهدید می‌کنه. این تغییر می‌تونه هر چیزی باشه: از یک ایدئولوژی جدید گرفته تا یک جنگ یا حتی یک بیماری همه‌گیر. نکته‌ی مهم اینجاست که مردم در مواجهه با این تغییر، به جای مقاومت، به راحتی تسلیم می‌شن و خودشون رو با شرایط جدید وفق می‌دن.
این رفتار جمعی، انتقاد اصلی یونسکو از جامعه‌ی اون زمانه. او می‌خواد به ما بگه که نباید به راحتی از ارزش‌ها و باورهامون دست بکشیم و به دنبال جریان اصلی حرکت کنیم. بلکه باید هویت فردی‌مون رو حفظ کنیم و حتی در برابر اکثریت بایستیم.
برانژه، شخصیت اصلی داستان، دقیقا همین کار رو می‌کنه. اون تنها کسیه که در برابر کرگدن شدن مقاومت می‌کنه و تا آخر به انسان بودن خودش وفادار می‌مونه. البته برانژه هم ضعف‌ها و تناقض‌هایی داره، اما همین تلاش برای حفظ هویت فردی، اون رو به یک قهرمان تبدیل می‌کنه.
به نظر می‌رسه یونسکو با نوشتن کرگدن، می‌خواسته به ما بگه که حتی در سخت‌ترین شرایط هم، انسانیت و ارزش‌های انسانی باید حفظ بشه. و این پیام، همچنان برای ما در دنیای امروز هم ارزشمنده
      

27

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

آوایوسفی پسندید.
کفش باز

5

حرف هایی با دخترم درباره ی اقتصاد تاریخ مختصر سرمایه داری

0

حرف هایی با دخترم درباره ی اقتصاد تاریخ مختصر سرمایه داری

0

کرگدن
          موقع خوندن نمایشنامه یه جوری بود که انگار همه از یه چیزی خبر داشتن به جز من و این حس تا آخر با من بود. ولی بعد از خوندن نقد ها و توضیح های نمایشنامه فهمیدم واقعا من از یه چیزی بی خبر بودم و اونم شرایط حاکم بر زمان انتشار نمایشنامه است و اتفاقا اکثرا خیلی زیاد موقع انتشار و به روی پرده اومدنش باهاش همزاد پنداری کردن. قضیه از این قراره که یونسکو با نوشتن کرگدن، انگار آینه‌ای رو جلوی جامعه‌ی اون زمان گرفته و ترس‌ها و دغدغه‌های همگانی رو به‌طور اغراق‌آمیزی به تصویر کشیده.
در واقع، کرگدن‌ها نمادی از یک تغییر بزرگ و ناگهانی هستند که جامعه رو تهدید می‌کنه. این تغییر می‌تونه هر چیزی باشه: از یک ایدئولوژی جدید گرفته تا یک جنگ یا حتی یک بیماری همه‌گیر. نکته‌ی مهم اینجاست که مردم در مواجهه با این تغییر، به جای مقاومت، به راحتی تسلیم می‌شن و خودشون رو با شرایط جدید وفق می‌دن.
این رفتار جمعی، انتقاد اصلی یونسکو از جامعه‌ی اون زمانه. او می‌خواد به ما بگه که نباید به راحتی از ارزش‌ها و باورهامون دست بکشیم و به دنبال جریان اصلی حرکت کنیم. بلکه باید هویت فردی‌مون رو حفظ کنیم و حتی در برابر اکثریت بایستیم.
برانژه، شخصیت اصلی داستان، دقیقا همین کار رو می‌کنه. اون تنها کسیه که در برابر کرگدن شدن مقاومت می‌کنه و تا آخر به انسان بودن خودش وفادار می‌مونه. البته برانژه هم ضعف‌ها و تناقض‌هایی داره، اما همین تلاش برای حفظ هویت فردی، اون رو به یک قهرمان تبدیل می‌کنه.
به نظر می‌رسه یونسکو با نوشتن کرگدن، می‌خواسته به ما بگه که حتی در سخت‌ترین شرایط هم، انسانیت و ارزش‌های انسانی باید حفظ بشه. و این پیام، همچنان برای ما در دنیای امروز هم ارزشمنده
        

27

آوایوسفی پسندید.
کرگدن
سخت انسان ماندن چون برانژه
 
ما انسان‌های رسیده به دوران مدرن، در آستانۀ دنیای هوشمند، از لحظه‌ای که سر از رحم بیرون می‌کشیم، به درون قالب‌هایی سر می‌خوریم که معمولاً باید عمرمان را با آنها سر کنیم. زیر خروارها ویژگی ژنتیکی و صدها الگوی رفتاریِ گذشته از دل سال‌ها زندگی بشری بر روی کرۀ زمین. ما دیگر نمی‌توانیم به زندگی اجدادمان برگردیم، به جوامع محدود. باید تن بدهیم به زندگی در میان قالب‌های مدرن و تن می‌دهیم. اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که چارچوبی از توهمات واهی بر این قالب‌ها سوار می‌شود. از جانب قدرتی که هدفش فقط در رأس قدرت ماندن است و به خاطرش تمام تعریف‌ها را عوض می‌کند و قراردادها را از نو می‌نویسد. اول به انسانِ درمانده از یکنواختی زندگی روزمره در دنیای مدرن، هدفی متعالی می‌بخشد و از واقعیت جدایش می‌کند. بعد او را به ورطۀ تباهی یکسان‌شدگی متصلب ایدئولوژی منحط برساختۀ خودش می‌کشاند. و دریغا که انسانِ به‌دام‌افتاده از این شرایط نو خوشحال است و احساس قدرت می‌کند. احساس شراکت در امری والا. در این مرحله معمولاً جامعه تمام سنسورهایش را برای تشخیص انتها و مقصد راهی که در پیش گرفته از دست می‌دهد و غرق در لذت خوشیِ ناشی از حل شدن در آن امر متعالی، تا پای جان خود و تا پای خون دیگری از آرمان‌های تعریف‌شده ولو پوچ دفاع می‌کند.

و انسان چنین به کرگدن تبدیل می‌شود. از پوست کلفت خود لذت می‌برد، آن را جزو طبیعت و نماد قدرت می‌بیند. به شاخ روی سرش می‌نازد و از انسان بودن انصراف می‌دهد و این قصۀ باورنکردنی را تا انتها پیش می‌برد. تا سرایت به همه. تا وارونه شدن تمام ارزش‌های انسانی. تا جایی که عادی بودن در اکثریت معنا می‌شود و نه در خود «عادی بودن». آیا در این شرایط، چاره‌ای برای انسان ماندن هست؟ برانژه این گزیر را به ما نشان می‌دهد. او با نخواستن این پوستۀ هولناک، در لحظه‌ای که از پنجره به جماعت کرگدن‌ها نگاه می‌کند تصمیم قطعی خود را می‌گیرد: «من از شما پیروی نمی‌کنم. نه. من از شما پیروی نمی کنم!» او شعلۀ عشق را در خود زنده نگه می‌دارد و به یاری آن انسان می‌ماند، حتی وقتی معشوقش دست از انسان بودن می‌کشد و کرگدن می‌شود، او همچنان پابرجا می‌ماند. شاید برانژه چنان سخت انسان است که حتی اگر بخواهد نمی‌تواند انسان نباشد!
          سخت انسان ماندن چون برانژه
 
ما انسان‌های رسیده به دوران مدرن، در آستانۀ دنیای هوشمند، از لحظه‌ای که سر از رحم بیرون می‌کشیم، به درون قالب‌هایی سر می‌خوریم که معمولاً باید عمرمان را با آنها سر کنیم. زیر خروارها ویژگی ژنتیکی و صدها الگوی رفتاریِ گذشته از دل سال‌ها زندگی بشری بر روی کرۀ زمین. ما دیگر نمی‌توانیم به زندگی اجدادمان برگردیم، به جوامع محدود. باید تن بدهیم به زندگی در میان قالب‌های مدرن و تن می‌دهیم. اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که چارچوبی از توهمات واهی بر این قالب‌ها سوار می‌شود. از جانب قدرتی که هدفش فقط در رأس قدرت ماندن است و به خاطرش تمام تعریف‌ها را عوض می‌کند و قراردادها را از نو می‌نویسد. اول به انسانِ درمانده از یکنواختی زندگی روزمره در دنیای مدرن، هدفی متعالی می‌بخشد و از واقعیت جدایش می‌کند. بعد او را به ورطۀ تباهی یکسان‌شدگی متصلب ایدئولوژی منحط برساختۀ خودش می‌کشاند. و دریغا که انسانِ به‌دام‌افتاده از این شرایط نو خوشحال است و احساس قدرت می‌کند. احساس شراکت در امری والا. در این مرحله معمولاً جامعه تمام سنسورهایش را برای تشخیص انتها و مقصد راهی که در پیش گرفته از دست می‌دهد و غرق در لذت خوشیِ ناشی از حل شدن در آن امر متعالی، تا پای جان خود و تا پای خون دیگری از آرمان‌های تعریف‌شده ولو پوچ دفاع می‌کند.

و انسان چنین به کرگدن تبدیل می‌شود. از پوست کلفت خود لذت می‌برد، آن را جزو طبیعت و نماد قدرت می‌بیند. به شاخ روی سرش می‌نازد و از انسان بودن انصراف می‌دهد و این قصۀ باورنکردنی را تا انتها پیش می‌برد. تا سرایت به همه. تا وارونه شدن تمام ارزش‌های انسانی. تا جایی که عادی بودن در اکثریت معنا می‌شود و نه در خود «عادی بودن». آیا در این شرایط، چاره‌ای برای انسان ماندن هست؟ برانژه این گزیر را به ما نشان می‌دهد. او با نخواستن این پوستۀ هولناک، در لحظه‌ای که از پنجره به جماعت کرگدن‌ها نگاه می‌کند تصمیم قطعی خود را می‌گیرد: «من از شما پیروی نمی‌کنم. نه. من از شما پیروی نمی کنم!» او شعلۀ عشق را در خود زنده نگه می‌دارد و به یاری آن انسان می‌ماند، حتی وقتی معشوقش دست از انسان بودن می‌کشد و کرگدن می‌شود، او همچنان پابرجا می‌ماند. شاید برانژه چنان سخت انسان است که حتی اگر بخواهد نمی‌تواند انسان نباشد!
        

3