طلسم جوهری

طلسم جوهری

طلسم جوهری

کورنلیا فونکه و 1 نفر دیگر
4.5
27 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

70

خواهم خواند

68

ناشر
بهنام
شابک
9789645668608
تعداد صفحات
690
تاریخ انتشار
1389/2/4

توضیحات

        فنوگلیو، شاعر بزرگ از نزدیک با کلمات دنیای دیگریی خلق می کند و با آن دنیا مواجه شده و مجبور به زندگی در آن می شود. دنیایی ظالمانی و خونین با کلمات و قدرت وسوسه آمیز وی خلق می شود. هنگامی که مرگ بار دیگر افراد بسیاری را قربانی می کند، او تصمیم می گیرد دیگر چیزی ننویسد، امّا دیگر تحمل مشاهدة زشتی ها و پلیدی ها را ندارد و تمام تلاش خود را برای جبران زشتی ها و پلیدی ها می کند، اما تغییر این دنبا به یک دفعه صورت نمی پذیرد. در رمان «طلسم جوهری» به خوبی چگونگی تبدیل پندار و افکار در دنیا به تصویر کشیده شده است.
      

پست‌های مرتبط به طلسم جوهری

یادداشت‌ها

Zahra

1403/4/2

        عاشق این کتابم❤️فقط به نظرم اولاش زیاد جذاب نبود
❌❌خطر اسپویل❌❌⬇️
من کلا زیاد با کتابا احساساتی نمیشم و تاحالا فقط با دو سه تا کتابْ زیاد احساساتی شدم(از جمله هری پاتر)؛ با این حال وقتی این کتابو تموم کردم بالشم خیس اشک بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

دریا

1403/5/16

        جلد دوم سیاه دل از سه‌گانه‌ی خانم فونکه‌ای که حتما خدا را شکر می‌کند که دست طرفدارانش به او نمی‌رسد.
سه شخصیت عزیز، موردعلاقه‌ترین‌های من را فقط در عرض سه صفحه کشت.
انگشت خاکی، باستا، فرید
البته این ترتیب علاقه‌ی من به آن‌هاست. دقیقا به ترتیبی برعکس کشته شدند. اول باستا فرید را کشت، بعد زبان‌نقره‌ای و انگشت‌خاکی به باستا حمله کردند که به ضرب شمشیر زبان‌نقره‌ای باستا کشته شد و در آخر انگشت‌خاکی زنان سپیدپوش را احضار کرد تا جان فرید را پس دهند و به جایش او را ببرند. 
انگشت‌خاکی جانش را برای فرید داد و خودش رفت.
این سه صفحه زار زار گریه کردم.
هنوز هم فکرش را که می‌کنم، ریزش اشک گریزناپذیر است.
باستا در نظرم حسی شبیه به سوروس اسنیپ داشت. گذشته‌ی غمناک پر از رنج که باعث شد هر دو چهره‌ی چنان بی‌روح و خشنی برای خود بسازند. امید داشتم (البته اسنیپ که از اول خوب و ماه بود) باستا هم آن روی خوبش را نشان دهد که نشد. قابلیتش را داشت. من درونش را می‌دیدم.
انگشت‌خاکی سیریوس بلک را در نظرم تداعی می‌کرد. موردعلاقه‌ترین شخصیت هری‌پاتر در نظر من بعد از لونا لاوگود. راستی چرا شخصیت‌های خوب اصلی کتاب‌ها به اندازه‌ی شخصیت‌های فرعی دوست‌داشتنی نیستند؟ هیچ‌وقت هری‌پاتر و هرمیون و رون را اندازه‌ی لونا و سیریوس و اسنیپ دوست نداشتم. همان‌طور که مگی و مو، ریزا و فنوگلیو را نتوانستم به اندازه‌ی انگشت‌خاکی، باستا و فرید دوست بدارم.

همچنان به نظرم خانم فونکه‌ی نازنین ناب‌ترین ایده‌ها را در ذهنش می‌پرورد. با اینکه از دستش شدیدا خشمگینم، آخرهای کتاب حس می‌کردم خودش را در قالب فنوگلیو توصیف کرده. وقتی که داستان از دست نویسنده خارج می‌شود و راه خودش را می‌رود و آنکه می‌نویسد قلبش بیشتر از خوانندگانش شکسته. آن‌ها آفریدگان خودش بودند و حتی بعد از مرگ به او بازنمی‌گردند.
جا داشت برای کورنلیا جان هم اشک بریزم ولی خشمم اجازه نمی‌دهد. شاید اگر برای جلد سوم پایانی خوش رقم زد، بتوانم او را ببخشم.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

joiboy

3 روز پیش

جلد دوم سی
          جلد دوم سیاه دل خیلی عجیب بود برام. جلد اول دوست داشتم و تنها کتابی بود که واقعا احساساتم غلبه کرد به یادداشت و نظری که دربارش داشتم. یعنی ایراداتشو چون دوستش داشتم نادیده گرفتم. ولی جلد دوم اصلا اینطوری نیست. تا حدود صفحه دویست اینا بود که واقعا دوستش داشتم. خیلی خوب بود چون دنیای جدیدی رو میدیدم. شخصیت ها داشتن بالاخره یک خودی نشون میدادن. بالاخره داشت به اون هیجان لازم و پیش‌روی که انتظار میرفت میرسید. ولی نه انگار فونکه قرار نبود که از جلد اول بهتر عمل کنه. 😬😤

خب میرسیم به بخش جذاب ماجرا😁

🟥اول: که خب ما با یک دنیایی که تو کل جلد اول ازش تعریف میشد داریم روبه‌رو میشیم. دنیایی پر از چیز های عجیب غریب مثل پری ها، دوره گرد ها، اتش خواران و غیره... و واقعا دنیای جذابیه برای همین دویست صفحه اول خیلی بهم چسبید چون قرار بود خوب جمعش کنه به نظر ولی اینطوری نشد. حالا چرا؟ چون از یه جایی به بعد دیگه واقعا همه چیز مسخره بود چون ما هیچی از این دنیا نمیدونستیم. نویسنده باید تو جلد اول خیلی از چیز هارو پایه ریزی میکرد برای این دنیا ولی معلومه که هیچ فکری نکرده بوده. مثلا اون پزشک معروف، اون شاهزاده هه که خیلی مردم دوستش دارن ( اسمشو یادم نمیاد.)، اون یارو دوره گرده که خرس داشت و افراد دیگه ( حتی اسم شخصیت هارم یادم نمیاد.😂) تا جلد دوم کجای این دنیا و داستان بودن؟ چرا یک اشاره هم بهشون نشده بود؟ حالا شاید بگید که اصلا اینا مهم نیست و اینا، ولی مهمه. حالا باز چرا؟ چون نویسنده داره برای اینا تاریخچه میسازه. همه این شخصیت ها که نام بردم و حتی اونایی که نام نبردم هم تو این دنیا به شدت معروف هستن. کل مردم میشناسنشون و به شدت مشهور، معروف و سرشناس و بلند آوازه هستند. حتی تا زمانی که وارد داستان هم میشن شما هیچی از این ها نمیدونید. یک سری از موجودات، مکان ها و غیره دیگه هم همین طوری هستند و تا وقتی با اینا رودرو میشن شما هیچی ازشون نشنیدید. یعنی رسما شما هیچی نمیدونید تا آخر داستان و نویسنده همین جوری هی اطلاعات جدید میده بهتون و میگه نه همه مردم میدونن مثلا این مکان چیه یا چجوریه یا این شخصیت کیه ولی شما که خواننده هستید از هیچ کدومشون هیچی نشنیدید.😐

🟥دوم: این یه جورایی ادامه بخش اول هم حساب میشه که نویسنده به هیچ وجه انتظار هاتونو برآورده نمیکنه. شما از یک شخصیت تو کل کتاب تعریف های جورواجور و عجیب غریب میشنوید. طرف بهترینه فلانه و بیساره و اینطور حرف ها. ولی وقتی به جایی میرسه که باید خودشو نشون بده متوجه میشید که با سیب زمینی هیچ فرقی نداره. و این فقط برای یک شخصیت اتفاق نمی‌افته. برای همه شخصیت ها اینطوری هست داخل این کتاب از شخصیت های خوب تا بد، اصلی یا فرعی همه اینطوری میشن. همه شخصیت ها یک آوازه خیلی بلند دارن ولی وقتی باهاشون رودرو میشن یا میخوان خودشونو نشون بدن شما هیچ تفاوتی بین کدو تنبل و این شخصیت ها پیدا نمی کنین. 😶
حالا برای اتفاقات هم همین طوره مثلا شما چندین فصل و صفحه منتظر یک رویارویی یا یک اتفاق بزرگید. و وقتی نوبت به پردازش اون مسئله میرسه  تو کمتر از یک صفحه جمع میشه و به مسخره ترین شکل ممکن تموم میشه.
این کتاب هیچ کدوم از انتظار هاتونو براورده نمیکنه. شخصیت ها فقط آوازه خفنی دارن ولی درواقعیت سطل زبالن. ( مثل انگشت خاکی.) هیچ خطری شخصیت هارو تهدید نمیکنه. هیچ اتفاق خاصی نمی افته. و کلا هیچی هیچی هیچی.
حتی خوب تموم هم نمیشه. شخصیت هارو خوب نمیکشه. جادوش حد و مرز نداره.🫠

🟥سوم: هیچ خطری تهدید نمیکرد شخصیت هارو. کلا تا آخر کتاب یکی یه تیر خورد و کلا همین. شخصیت ها هیچی شون نمیشد. تو هر مخمصه و خطری هم می افتادن به راحتی و به شکل خیلی مسخره ای فرار میکردن. همیشه خدا فرار میکردن. حتی یه زخمم برنمی داشتن که بگی اقا باز یه خطری هست که اینا زخم بردارن. انگار نویسنده میترسید آسیب بزنه به شخصیت هاش. خیلی هم میترسید. حتی یک شخصیت هم که کشت دوباره زندش کرد.😐 وقتی مرد گفتم خب خوبه حداقل میتونه یکی رو بکشه و اینطور حرف ها ولی چند صفحه بعد مسئله زنده کردنش مطرح شد که گفتم نه بابا از این نویسنده همچین کاری بر نمیاد.😮‍💨

🟥چهارم: جادو بی حد و مرزی داشت. شخصیت میتونستن باهاش بسازن. شخصیت میتونستن باهاش زنده کنن. میتونستن درمان کنن. میتونستن از دنیایی به دنیا دیگر تلپورت کنن. و هر کاری که فکرشو بکنی. برای همین میگم که هیچ خطری تهدیدشون نمیکرد. چون مسئله جادو بی حد و مرز به این قضیه بیشتر دامن میزد.😩

🟥پنجم: پیش روی کندی داشت به خاطر داشتن چند خط داستانی. اوایلش واقعا جذاب بود ولی بعدش نه. چون یکسری فصل ها نبودشونم هیچ اهمیتی نداشت. فصل های الینور خیلی تو مخ بود و مسخره و نبودشون هیچ فرقی نداشت. تو یکسری فصل ها فقط به توصیف و احساسات و افکار شخصیت ها میپرداخت و اصلا داستان رو پیش نمی‌برد. به خودت میومدی میدیدی که صد صفحه خوندی بدون هیچ پیش روی داستانی. و فقط به پیرنگ های فرعی و چیزایی که مهم نبود میپرداخت و خط داستانی اصلی این وسط گم شده بود.

ولی یکسری نکات مثبتم داشت مثل اینکه یکسری شخصیت ها واقعا جذاب بودن مثل انگشت خاکی و چند نفر از دوره‌گرد ها. ولی باز خوب انتظاراتمو برآورده نکردن ولی باز چون منتظر بودی خودشونو نشون بدن یه تعلیقی ایجاد میشد که باز میگم خوب جعمش نمیکرد. فضا کتاب خیلی عالی بود و حال و هوای خوبی داشت. اون جنگل ها، اون موجوداتی که داشت، توصیفات بو ها و رنگ ها و کلا توصیفات خیلی عالی داشت که غرق شون میشدی. و دیگه هیچ نکته دیگه ای به ذهنم نمیاد. معلوم نیست جلد سوم رو به زودی بخونم ولی میخونم که ببینم چجوری میخواد جلد سوم رو گند بزن... چیزه یعنی اینکه جلد سوم رو تموم کنه.😊

🟥من خوندم تا شما نخونید.🟥


        

22

سمیرا

1403/6/10

          سیاه خون رو بیشتر از جلد اول دوست داشتم، هیجان این جلد  بیشتر بود .
کتاب رو همین الان که دارم این یادداشت رو مینویسم تموم کردم و دوست دارم حس و هیجان خودمو که از خوندن داستان گرفتم اینجا ثبت کنم که وقتی دوباره این متنو می‌خونم همین حس و حال الانم بیاد تو ذهنم و منو دوباره ببره پیش کتاب و شخصیتهاش.
 توصیف هایی که در مورد دنیای جوهری نوشته شده بود عالییی بود میتونستی قشنگ اون دنیارو پیش خودت تجسم کنی و دلت بخواد توهم مثل شخصیتهای داستان وارد کتاب بشی. یه جاهایی از کتاب قشنگ حرص آدمو در میاورد مخصوصا اون قسمتهایی که مگی و فرید سرخود تصمیمای بچگانه میگرفتند و کل داستانو بهم میریختند، امیدوارم توی جلد سوم دیگه دست از اینکارهاشون بردارن و عاقلتر بشن🥲 بیشتر از همه دلم برای الینور سوخت از اول هم نباید اونو وارد ماجرا می‌کردند بیچاره دوبار خونش کلا نابود شد دفعه اول که دوباره به چه سختی اون همه قفسه رو پر از کتاب کرده بودولی  کارهای بقیه باعث شد دوباره کتابهاش نابود بشند منکه جای الینور بودم به جای اینکه دل تنگ بقیه بشم و دوست داشته باشم برم پیششون دلم میخواست کلا از زندگیم بیرونشون کنم.
حداقل امیدوارم همونطور که فرید گفت این داستان پایان خوبی داشته باشه.
        

5

          راستش من معمولا نسبت به ترجمه حساسیت زیادی نشون نمیدم ولی راستش ترجمه‌ی افق برای این کتاب اصلا خوب نبود.نشر بهنام هم کتاب رو چاپ کرده که اگر پیداش کنم حتما مقایسه میکنم.فعلا ترجیح میدم همون نشر کانون رو بخونم و لذت ببرم و انقدر زجر نکشم.
بدترین بخش ترجمه هم اسامی بود.ببینید برای یک شخصیت که قراره راهزن و یه جورایی عیار باشه و تبدیل بشه به قهرمان ماجرا کدوم اسم بهتره. بلوط‌خورک یا زاغ‌کبود.
بلوط‌خورک برای من ابهت نداره، اسم قهرمانانه‌ای نیست، برام شجاعت رو تداعی نمیکنه...
اما درباره‌ی خود کتاب این بخش در داستان سیاه دل و دنیای ما اتفاق افتاده و داستان در دو خط داستانی پیش میره. ‌کلا تو سیاه قلب شخصیت اصلی خاص نداریم.قصه همزمان با کمک همه جلو میره. همون اندازه  که مگی و فرید به پیشرفت قصه کمک میکنن، مو هم تو قصه اثر داره حتی اگر ازش کم بشنویم.
و آیا بلوط خورک داستان متولد شده؟! آیا اورفئوس قلدر میتونه به فرید کمک کنه؟! فونگلیو چی میشه!؟ برای همیشه از کارش دست میکشه؟! مو چه طلسمی تو کتاب مارکله(کله افعی)گذاشته که جاودانگی اش را ازش میگیره؟!
  جواب سوالات رو تو کتاب بعدی باید پیدا کنیم....
        

11