یادداشت دریا
1403/5/16
4.5
10
جلد دوم سیاه دل از سهگانهی خانم فونکهای که حتما خدا را شکر میکند که دست طرفدارانش به او نمیرسد. سه شخصیت عزیز، موردعلاقهترینهای من را فقط در عرض سه صفحه کشت. انگشت خاکی، باستا، فرید البته این ترتیب علاقهی من به آنهاست. دقیقا به ترتیبی برعکس کشته شدند. اول باستا فرید را کشت، بعد زباننقرهای و انگشتخاکی به باستا حمله کردند که به ضرب شمشیر زباننقرهای باستا کشته شد و در آخر انگشتخاکی زنان سپیدپوش را احضار کرد تا جان فرید را پس دهند و به جایش او را ببرند. انگشتخاکی جانش را برای فرید داد و خودش رفت. این سه صفحه زار زار گریه کردم. هنوز هم فکرش را که میکنم، ریزش اشک گریزناپذیر است. باستا در نظرم حسی شبیه به سوروس اسنیپ داشت. گذشتهی غمناک پر از رنج که باعث شد هر دو چهرهی چنان بیروح و خشنی برای خود بسازند. امید داشتم (البته اسنیپ که از اول خوب و ماه بود) باستا هم آن روی خوبش را نشان دهد که نشد. قابلیتش را داشت. من درونش را میدیدم. انگشتخاکی سیریوس بلک را در نظرم تداعی میکرد. موردعلاقهترین شخصیت هریپاتر در نظر من بعد از لونا لاوگود. راستی چرا شخصیتهای خوب اصلی کتابها به اندازهی شخصیتهای فرعی دوستداشتنی نیستند؟ هیچوقت هریپاتر و هرمیون و رون را اندازهی لونا و سیریوس و اسنیپ دوست نداشتم. همانطور که مگی و مو، ریزا و فنوگلیو را نتوانستم به اندازهی انگشتخاکی، باستا و فرید دوست بدارم. همچنان به نظرم خانم فونکهی نازنین نابترین ایدهها را در ذهنش میپرورد. با اینکه از دستش شدیدا خشمگینم، آخرهای کتاب حس میکردم خودش را در قالب فنوگلیو توصیف کرده. وقتی که داستان از دست نویسنده خارج میشود و راه خودش را میرود و آنکه مینویسد قلبش بیشتر از خوانندگانش شکسته. آنها آفریدگان خودش بودند و حتی بعد از مرگ به او بازنمیگردند. جا داشت برای کورنلیا جان هم اشک بریزم ولی خشمم اجازه نمیدهد. شاید اگر برای جلد سوم پایانی خوش رقم زد، بتوانم او را ببخشم.
(0/1000)
1403/6/1
0