بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ریحانه ملاحسین

@Mollahosein

18 دنبال شده

34 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                «آرتمیس فاول» هم از همان دسته کتاب‌هایی بود که نخریده بودم اما انقدر به انتظار فرصت خواندنش نشسته بودم، در ذهنم، نیم سانت خاک رویش نشسته بود. احساس میکردم جلدش با من حرف می‌زد و من تصور بیش از حد زیبایی از آن داشتم.

این وظیفه آرتمیس فاول دوم است که آینده مالی خانواده‌اش را تامین کند و او اینکار را با شیوه‌ی خودش که گرفتن یک لپرکان باشد انجام می‌دهد…

احتمالی که به عنوان دوست‌دار تخیل می‌دهم، این است که خوانندگان وقتی کتابی با این حجم و جلد زیبایش را باز کنند و بعد متوجه شوند برای رسیدن به اصل داستان مجبورند مدتی را صرف خواندن توضیحات موجودات جادویی بکنند، به جواب چرایی تعداد دفعات چاپ کتاب شک بکنند. با این حال، به شخصه با علاقه عجیبی پای خواندنشان نشستم.

یکی از موضوعات مهمی که در باحوصله ماندن خوانندگان تاثیر دارد دیالوگ است و نکته‌ی بعدی «آرتمیس فاول» نیز دیالوگ‌های فوق‌العاده آن است. به وضوح تفاوت حالت صحبت کردن شخصیت‌های خیلی متفاوت از یکدیگر را می‌توانید تشخیص دهید و حتی در بعضی بخش‌ها با کمترین توصیفی از نحوه صحبت افراد حاضر در داستان، مطلع می‌شوید که دقیقا در چه حالتی هستند.برای مثال، وقتی نگوین از ترسش آرتمیس را ارباب صدا می‌کند، به چیز دیگری نیاز نیست.

از طرفی، خود شخصیت اصلی ماجرا خصوصیات خاص خود را دارد که همین موضوع می‌تواند به تنهایی بخشی از کیفیت کتاب را تکمیل کند.یک بچه‌ی نوبالغ رنگ و رو پریده که با کلمات و اقتدار یک بزرگسال سلطه‌گر حرف می‌زند.

در بسیاری از بخش‌های داستان، روند تعریف کردن نویسنده به این حالت بود که نهایتا در هر دو خط، تعویضی صورت می‌گرفت و روی شخصیت دیگری تمرکز می‌کرد اما این تغییر اشکالی به وجود نیاورده و اتفاقا نقطه قوتی بر کتاب بخشیده که باعث شده حوصله خواننده سر نرود.

«آرتمیس فاول» می‌تواند همان کتابی باشد که برای خواندن جلدهای بعدیش لحظه‌شماری کنید، داستانش به یادتان بماند و حتی بخواهید نوشتن چیزی مثل آن را خودتان هم تجربه کنید :)
        
                بعضی از انسان‌ها در ذهنشان زندگی می‌کنند. به جای خواندن، زل می‌زنند به بخار قطره‌هایی که می‌چکند توی قوری و به بخار آتش‌فشان‌ها فکر می‌کنند یا دایناسورهایی را تصور می‌کنند که دور هم قهوه می‌خورند و درمورد قشنگی شهاب‌سنگی که از بالای سرشان می‌گذرد، حرف می‌زنند. الی که یکی از همان انسان‌هاست، هرسال به‌خاطر کارهای عجیبش مجبور است مدرسه‌اش را عوض کند اما اینبار شخص دیگری‌ست که می‌رود و فرد دیگری جایگزینش می‌شود...

قبل از هرچیزی،‌ سراغ زاویه‌ دید کتاب می‌روم. شاید برای شخصیت‌های دردسرساز، درونگرا،‌ عجیب و یا آنهایی که خودشان را از هرکسی در دورترین نقطه نگه می‌دارند،‌ اول شخص، بهترین انتخاب در زاویه دید باشد و رعایت این مورد به وضوح در «ماهی روی درخت» قابل مشاهده است. الی و افراد مثل او را خودشان بهتر از هرکسی می‌توانند توصیف کنند در غیر این صورت هیچکس هیچوقت متوجه نمی‌شود که چرا بعضی کارها برای الی مثل این است که از یکی ماهی بخواهند بالای درخت برود.

داستان از لحاظ توانایی جذب خوانندگانش و نشاندنشان پای کتاب، قوی است و نقاط قوت خود را دارد. در راس این نقاط قوت نیز نحوه‌ی روی کاغذ پیاده شدن ایده‌ی داستان است. همانطور که احتمالا خودتان بدانید، ماجراهایی مثل الی که درمورد یک ۱۲ ساله‌ی متفاوت از بقیه هم سن و سالانش باشد،‌ اصلا کم نیستند ولی با این حال، روان بودن قلم «لیندا ماللی هانت» همان چیزی است که هرلحظه وابسته‌ترتان می‌کند.

در شخصیت‌پردازی نیز نویسنده تقریبا خوب عمل کرده است. اطلاعات خیلی کاملی درنهایت از الی و بعضی از شخصیت‌های دیگر به دست خواهید آورد اما چند فرد که همکلاسی‌های الی هستند، همچنان شکل نامعلومی خواهند داشت که حتی شاید با همان توصیفات کم،‌ اگر اسمشان تغییر کند، اینطور به نظر برسد که یک شخص جدید به داستان اضافه شده است.

به شخصه هیچ‌وقت به عنوان کسی که سلیقه‌اش انتظار تخیل و یا هیجان را از کتاب‌ها دارد، با داستان‌های رئال نتوانسته‌ام کنار بیایم. اما گاهی تخیل را حتی می‌توان بین تصورات غیرطبیعی یک کلاس ششمی دردسرساز هم پیدا کرد. آنچه در ذهن الی می‌گذشت را هرچند که گاهی تفاوت زیادی با ما داشته باشد اما با این حال دوستش داشتم. حتی ممکن است این همان چیزی باشد که احساس می‌کنم می‌تواند به یک کتاب رئال جان ببخشد.

با وجود تمام نکات مثبتی که گفته شد،‌ اتفاقاتی که نسبت به صفحات دیگر کتاب مهم و هیجان انگیز هستند، از اواسط ماجرا شروع می‌شوند و البته ممکن است که بتوان گفت سنگینی این موضوع در سی صفحه‌ی آخر، از همه بیشتر است و تا قبل از آن، هرآنچه تا اینجا بیان شد کتاب را حفظ کرده بودند.

«ماهی روی درخت» را بهترین کتاب رئالی می‌دانم که تاکنون خوانده‌ام. در کنار رئال بودنش،‌ شاید اگر به کمی حال خوب هم نیاز داشته باشید خواندن آن را پیشنهاد میکنم. و در آخر، به قول الی نیکرسون: ماهی‌ها می‌توانند پرواز کنند و پرنده‌ها می‌توانند شنا کنند. غیرممکن‌ها قرار است ممکن شوند :)
        
                هرکدام از سه پایه ها، کنترل مغز مردم را در زمانی که فقط 14 سال دارند، به دست می گیرند. بعضی از مردم معتقدند که آنها علیه اربابان خود قیام کرده اند و گروه دیگری می گویند آنها وسیله هایی متعلق به موجودات فضایی هستند. اما ویل اصلا مایل به ادامه این روند نیست...

ویل (ویلیام) بدون اینکه بگوید در خانواده ثروتمندی زندگی می کند این موضوع را برای خوانندگان روشن کرد. در ابتدای داستان جمله ای گفته شد که بخشی از آن این بود. «خدمتکار ها به خصوص مالی». و اما هنگامی که کمی داستان پیش رفت، او به این موضوع اشاره کرد که همیشه در خانه غذاهای خیلی خوبی می خورده است. البته لزومی به اینکار از طرف نویسنده نبود و اگر بحث ثروتمند بودن ویل به میان کشیده می شد، قطعا پرت کردن اطلاعات یا چنین چیزی به حساب نمی آمد. با این حال، این روش بیشتر به دل می نشیند.

یکی از دیگر نکات مثبت آن، تشبیهاتی بودند که از نویسنده بر روی کاغذ نشانده بود. در طبیعت تشبیهات است که به درک بهتر خواننده کمک می کنند و در این مورد، به طرز درستی نقش خود را ایفا کردند.

شخصیت پردازی معمولی داشت. از شخصیت ها کاملا بی اطلاع نخواهید بود اما توضیحات خیلی کاملی هم در اختیارتان قرار نخواهد گرفت. با وجود این مورد، از افراد حاضر در داستان، تصوری به وجود می آید که بخشی از آن را خود خواننده به دست می گیرد.

در کل، می توان کوه های سفید را به عنوان یک کتاب خوب و در حد متوسط معرفی کرد اما اگر به دنبال چیزی بیش از این هستید قطعا موارد بهتری وجود خواهند داشت.
        
                این چند سال، خیلی اسم «قرنطینه» را می شنیدم. نمی دانستم و حتی هنوز هم نمی دانم کتاب تقریبا به شهرت رسیده ای هست یا نه اما هرچه بود، مدام مقابل راهم سبز می شد. چندبار در نت اسمش را سرچ کرده بودم و از جلدش احساس خیلی خوبی می گرفتم ولی هر دفعه بهانه های زیادی برای نخواندنش به ذهنم می رسیدند.

ویروس مهلکی به جان شهر افتاده. نگهبان ها همه جا هستند و فقط کافی است کسی را ببینند که کمی مشکوک باشد تا برای آزمایش ببرنش. این میان، جواب تست ویروس اسکورج «آنی ملز» هم مثبت می شود. اما معلوم نیست او بعد از اینکه به جزیره اتیک برده شود چه می کند…

خیلی زود توانستم با داستان و حتی آنی صمیمی شوم. کتاب هایی که تاکنون خوانده ام ثابت کرده اند خیلی مهم است اطلاعات ذره ذره روی کاغذ بنشینند. پس وقتی نویسنده ناگهانی از همان ابتدا دنیایش را بخواهد برای خواننده شرح دهد، نمی تواند حداقل من را جذب کند. و «قرنطینه» در این مورد عالی عمل کرده بود.

در یک قسمت از کتاب، سربازها مجازات مردم روستایی را برای اینکه شورش به پا می کنند درست می دانستند اما در جواب آنها آنی متعجب شد و گفت:«شورشی در کار نبود. آخرین دردسری که به وجود آورده بودیم، وقتی بود که مردها را برای اکتشاف بردند». در اینجا بدون آمدن هیچ اسمی از پادشاه، شخصیت او در ذهن خواننده در حال شکل گرفتن است. او مردم روستاهای کشور را بی ارزش می داند و آزمایش هایش را روی آنها انجام می دهد. طبیعتا این ساخت خمیر شخصیت بدون حضور خودش، خیلی آسان نیست و البته کار هر نویسنده ای هم نیست.

از توصیف کردن به اندازه استاندارد استفاده شده. خیلی زیاد نیستند که خسته کننده باشند و بیش از اندازه هم کم نیستند که تصویری به وجود نیاورند. و «قرنطینه» حتی در بخش توصیف هم بی نقص است.

زاویه دید درستی انتخاب شده است. داستان قرار نیست جایی رخ بدهد که انی نباشد و یا توصیفات خاص و به خصوص دانای کل را نیاز داشته باشد. پس ماجرا از قول اول شخص بیان می شود و این هم بر کم نظیر بودن داستان افزوده است...

اولین کتابی که در آن حضور یک ویروس (زایو) را تجربه کرده بودم خیلی جالب نبود. و همان یک کتاب کمی باعث شده بود نسبت به هر کتاب مربوط به ویروس، گارد بگیرم. اما همیشه اولین کتاب، مثل بقیه داستان های مانند خودش نیست. «قرنطینه» داستانی نفس گیر و هیجان انگیز، درباره ی ماجراجویی، توطئه، شجاعت و شهامت است
        
                حدودا ده سالم بود که برادرم دیدن فیلم های «هری پاتر» را شروع کرده بود. آن زمان، هری برایم یک اسم آشنا و در عین حال غریب بود. هیچ چیز از آن نمی دانستم اما اسمش را هیچ وقت فراموش نمی کردم. بالاخره یک روز که مادر و پدرمان نبودند، برادرم گفت تا باهم «هری پاتر و سنگ جادو» را ببینیم. خب راستش دفعه اول هیچ چیز از فیلم را متوجه نشدم؛ زیرنویس ها به سرعت می گذشتند و برای یک بچه ده ساله خیلی سخت بود. شاید هم علاقه خاصی به دیدن قیافه جن های بانک گرینگوتز داشتم و حواسم از نوشته ها پرت می شد. هری پاتر برای من تا دو سال بعد از آن همچنان یک معمای حل نشده بود اما با رسیدن به سن دوازده سالگی، سه بار دیدن هشت قسمت، رفتن به راهنمایی و پیدا کردن دوستان پاترهد، شاید من هم به اندازه جادو آموزان درس ها را بلد بودم.

داستان از آنجایی شروع می شود که جادوگر سیاهی به اسم ولدمورت، شروع به کشتن مخالفانش می کند اما او شبی که لیلی و جیمز پاتر را کشت، نمی دانست هری همان پسری است که قرار است زنده بماند...

شاید مهم ترین نکته در هری پاتر این باشد که رولینگ تخیلش را اسراف نکرده است. در بسیاری از داستان های فانتزی شاهد این موضوع هستیم که نویسنده چون داستانی می نویسد که در آن تخیل به کار رفته، چند چیز غیر واقعی را اضافه می کند و به طور ناگهانی همه گره ها باز می شوند. اما رولینگ، ابتدای کتاب قوانین دنیایش را میان اتفاقات، برای خواننده ثبت می کند و بعد از آن شخصیت هایی که به وجود آورده واقعا به مشکل بر می خورند. پس انگیزه من و شما را هر خط، برای ادامه دادن به آن بیشتر می کند.

فکر نمی کنم شخصیت پردازی را بهتر از این بتوان انجام داد! ذره به ذره خصوصیات هری و حتی بقیه افراد را خواننده می داند. مطلع است که قرار است با یک کودک یازده ساله وارد مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز شود. کودکی که قد کوتاه، موهای سیاه و به هم ریخته، زانوهایی کمی کج، عینک گرد و یک زخم شبیه به رعدوبرق بر پیشانی دارد. با کمی ادامه پیدا کردن ماجرا، حتی ممکن است بداند که چه کسی قرار است چه واکنشی داشته باشد برای مثال، تقریبا مطمئن است که دراکو صحبت هایش با هری را با کنایه هایی شروع کند، ادامه بدهد و یا حتی تمام کند.

قلم رولینگ قدرتمند، پر ابهت و تاثیرگذار است. او شخصیت های زیادی در داستان خود قرار داده که هر کدام هم با دیگری تفاوت زیادی دارد. با وجود این مسئله، لحن ها به بهترین شکل ممکن به وجود آمده اند و به اندازه ای هر کدام از آنها رفتارهای خود را دارند که احساس می کنم او موقع نوشتن، خودش نبوده و در زمان نوشتن هر دیالوگ شخصیت خودش را تغییر داده است!

فراز و فرودهای داستان به خوبی قابل فهم است. به اندازه ای با احساسات بازی می شود که ممکن است وقتی به یک عبارت خاص بر می خورید، بدون اختیار از جایتان بلند شوید و جیغ یا داد بکشید. از دست دورسلی ها حرص می خورید، با آمدن اسم هاگرید آرام می شوید، فرد و جرج باعث لبخندتان می شوند و با وجود الیور وود، شما هم برای نرفتن سر تمرین های کوییدیچ بهانه می آورید.

اتفاقات، مرتب چیده شده اند. در تمامی جلد های هری پاتر، سرنخ هایی وجود دارند که خواننده را می تواند به واقعیت برساند اما آن سرنخ ها خود را آنطور که باید به نمایش نمی گذارند که البته «هری پاتر و سنگ جادو» هم مانند جلدهای دیگر، شامل این مورد می شود. نمونه آن گفت و گویی‌ست که اسنیپ و کوییرل در جنگل داشتند. همه‌ی ذهن ها روی رفتارهای اسنیپ تمرکز می کنند اما صفحات آخر کتاب، اشتباهمان را به ما ثابت خواهد کرد.

منتظر می مانیم تا نامه هایمان برسند اگر هم نرسند، مشکل از ماگل بودن خودمان است. می دانیم ماگل ها نمی توانند هاگوارتز را ببینند که اگر هم ببینند کل چیزهایی که تا کنون دیده اند را از یاد می برند. پس اگر فردی را دیدید که فراموشی گرفته بدانید سعادت دیدن هاگوارتز را داشته و جادوگران حافظه‌اش را پاک کرده اند :)

پ‌ن: اگر میتوانستم، خیلی بیشتر از 5 ستاره را برای اثر شگفت انگیز رولینگ ثبت میکردم
        
                فکر کنم دو سالی بود که می خواستم «از پشت پنجره» را بخوانم اما هر دفعه یک چیزی می شد و سراغ کتاب دیگری می رفتم. تصور یک داستان عجیب را از آن داشتم. چطور رویدادهای پشت یک پنجره می تواند یک کتاب 334 صفحه ای بشود و جوایزی هم بگیرد؟ امسال خواندمش و به جواب سوالم رسیدم:)

داستان از این قرار است که پسری دوازده ساله و دچار وسواس، خود را در خانه حبس کرده است و ظاهرا قصد دارد همینطور هم ادامه بدهد اما آینده را نمی توان پیش بینی کرد...

شاید «از پشت پنجره» یکی از قوی ترین شخصیت پردازی ها بین تمام کتاب هایی که تاکنون خوانده بودم را داشت. فقط کافیست صفحه اول آن را خواند تا کاملا با متیو صمیمی شد. در همان صفحه اول، نویسنده تا حدودی سه شخصیت را به طرز عجیب و حرفه ای معرفی کرد.

در طول داستان، چند بار نظر خواننده تغییر می کند به طوری که انگار تا الان شخص اشتباهی را می شناخته است اما در این مورد فکر می کنم طوری انجام شده بود که یک عیب حساب نمی شود و حتی توانست باعث شود که دوستش داشته باشم. دلیل این نکته مثبت، قطعا این خواهد بود که شناخت های جدید و احساسی که در من و شما به وجود می آورد خیلی طبیعی است. ما در زندگی خارج از کتاب هایمان هم این چیزهای نو در مورد اطرافیانمان را تجربه می کنیم.

از نظرم شخصیت اصلی ما آدم متفاوتی بود. یک پسر به اسم متیو که تک فرزند است، احتمالا درونگراست. صبح تا شب را به دیدن زندگی همسایه ها و ضدعفونی کردن در و دیوار اتاقش می گذراند. با این حال وقتی کسی در خطر باشد، ممکن است دست از صحبت کردن با شیر روی کاغذ دیواری بردارد. ساده و در عین حال، جالب بود!

زاویه دید هم کاملا درست و به جا بود. هم از جلد کتاب و هم از نکات گفته شده می توان دریافت که نویسنده می خواهد دیگران را با داستان یک نوجوانی همراه کند که قرار است از یک زندگی خیلی ساده به اتفاقاتی جالب و بیرون از اتاقش بپرد. پس ماجرا از زبان خود شخصیت اصلی بیان می شود و این بهترین انتخاب است. این فقط متیوست که می تواند آنچه در ذهن یک کسی مثل خودش می گذرد را توضیح بدهد.

توصیف ها به خوبی قابل درک بودند. یکی از مواردی که اکثریت خیلی به آن اهمیت می دهند همین توصیف هاست. طوری فضا شرح داده شده که کاملا امکان تصور و حتی دیدن فضاها وجود دارد. خیلی کم یا خیلی زیاد هم نبودند که اذیت کننده باشند.

شاید بین 30 تا 40 صفحه ی ابتدای داستان، برای اشخاصی که به امید ژانر ماجراجویی و هیجان بالای آن، سراغ  «از پشت پنجره» آمده اند، کسل کننده باشد. اما بعد از گذراندن این صفحات، قطعا جذب آن خواهند شد.

لیزا تامپسون، اثر جالبی از خود به جا گذاشته و شاید اگر درمورد او تحقیق نکنید اصلا نتوانید حدس بزنید که «از پشت پنجره» اولین کتاب اوست. توانایی قلم و زیبایی متنش را می توان به راحتی احساس کرد. آن را به عنوان یک کتاب نوجوان با کیفیت معرفی می کنم :)
        
                مرگ عزیزان می‌تواند زندگی را خیلی به هم بریزد. اما با این حال، وقتی اطرافیانمان را از دست می‌دهیم، زندگی ما همچنان ادامه دارد. باید تلاش کرد و ادامه داد وگرنه مانند چتری است که در تابستان بالای سرتان بگیرید و خودتان را از آفتابی دلچسب محروم کنید.

آنی بعد از مرگ برادرش، فکر می کند خطرات زیادی در زندگی هستند که باید مواظبشان باشد. او از آبله مرغان، تصادف با دوچرخه، مسمومیت غذا و… می ترسد. این موضوع او را از علایقش و حتی از پدر و مادرش هم دور کرده است…

شاید تنها نکته مثبتی که بتوان به آن اشاره کرد لحن صحبت اشخاص ماجرا باشد که تقریبا خوب از آب درآمده اند. هرکسی خصوصیات اخلاقی و لحن مخصوص به خودش را دارد و این موضوع تا بخشی از کیفیت کتاب را پیش برده است. 

اولین ایرادی که بر کتاب وارد است شخصیت‌پردازی نصفه رها شده‌ی آن می‌باشد. خواننده کاملا از رفتار و اخلاق های افراد داخل کتاب آگاه و مطلع است اما هیچ نشانی از خصوصیات ظاهری شان پیدا نمی شود و ظاهرا نویسنده این مورد را کاملا به خودتان سپرده است.

علاوه بر شخصیت پردازی، توصیف صحنه ها نیز نقص های زیادی دارند که البته این مورد از ابتدا تا انتهای داستان همراهتان خواهد ماند. توضیحات برای صحنه ها به اندازه ی قابل قبولی نیستند و مطمئنا اگر ترسیم ساده ترین مکان های داستان را از چند نفر بخواهید، تصاویر کاملا متفاوتی دریافت خواهید کرد.

به طور کلی، موضوعی که نویسنده انتخاب کرده است هم خیلی جدید و هیجان انگیز نیست. موارد زیادی به خصوص در رمان های نوجوان به ترس و حساسیت هایی نسبت به آسیب های کوچک و بزرگ زندگی می پردازند. بنابراین خلاقیت در داستان را هم نمی توان آنقدر تایید کرد.

«چتر تابستان»،‌ یک کتاب خیلی معمولی و تکراری است که خواندن آن فقط درحالتی پیشنهاد می شود که به این دسته از کتاب ها علاقه مند باشید.
        
                هروقت که نامی از چارلز دیکنز می آمد، مطمئن بودم حرف یک کتاب فوق العاده در میان است. هیچوقت، هیچ علاقه ای به ژانر کلاسیک نداشته ام اما به نظر می رسید او سبک متفاوتی از کلاسیک را می نویسد که من هم می توانستم دوستشان داشته باشم. رفته رفته با چندتا از نوشته های او آشنا شده بودم و نوبت به تمام کردن «آرزوهای بزرگ» رسیده بود.

ماجرا از این قرار است که پسر کوچکی به اسم پیپ، روزی بر سر مزار والدینش می رود اما در همانجا یک محکوم فراری را می بیند و تهدیدهایی می شود. بعد از مدتی نیز با خانم هاویشام آشنا می شود. هاویشام دختری به اسم استلا را پیش خودش بزرگ می کند که از قضا پیپ دلبسته استلا می شود. اما چیزی که کسی نمی داند ارتباط تمام اینها با اتفاقاتی‌ست که قرار است در مسیر زندگی پیپ ظاهر شوند…

شروع داستان، واقعا به طرز حیرت آوری بی نقص بود. در یک گورستان، تاریکی، کمی ترس و البته سوال های عجیبی که با وارد شدن یک محکوم فراری در صحنه، برای خوانندگان پیش می آید. و این را قطعا طوری معنا می کنند که آقای دیکنز، اختیار افراد را برای بستن کتاب از آنها می گیرد.

مورد بعدی، هنر خوب روی کاغذ نشاندن شخصیت پردازی هایی است که نویسنده متصور شده بود. برای کسی که «آرزوهای بزرگ» را خوانده باشد تشخیص صاحب دیالوگ ها بدون دانستن گوینده شان، کار آسانی است؛ چون می تواند صدای شخصیت ها را بشنوند و اینها یعنی هرکسی در داستان لحن مخصوص به خودش را داشته است.

مورد بعدی که حتما و قطعا از نکات مثبت این کتاب است، توصیفات کامل و طبیعی صحنه های مختلف ماجراست. گاهی حتی بدون استفاده از جملات خیلی زیاد، به بهترین حالت ممکن، نه تنها تصویر آن لحظه برایتان ترسیم می کند، بلکه در آن موقعیت قرار می گیرید.

پی بردن به بی عیب بودن قلم «چارلز دیکنز» خیلی آسان تر از آسان است. مواردی که گفته شد، در همه آثار او قابل مشاهده است و البته «آرزوهای بزرگ» هم از این بی عیبی ها مستثنا نیست:))
        
                صفحه لپتاپ را باز می‌کنم، وارد سایت طاقچه می‌شوم و خواندن «تنها گریه کن» را آغاز می‌کنم. چند صفحه ای مقدمه دارد که نمی‌توانم از آنها بگذرم. با خودم کیفیت کتاب را وقتی
مقدمه ای انقدر شیرین دارد تصور می‌کنم و بعد، به خط ابتدایی داستان می‌رسم.

شاید نیاز داریم بیشتر درباره ی زنان ایرانی مجاهد و کارهایی که کرده اند بدانیم. «تنها گریه کن» از «اشرف السادات منتظری» می‌گوید. مبارزات انقلابی او در دو شهر قم و تهران را به 
اجرا در می آورد و نقش پررنگ او را در پیروزی انقلاب به خواننده هایش نشان می‌دهد…

آنقدر زیاد و به طور گسترده، توصیفات با کلمات رویایی یا تشبیه صحنه ها به چیز دیگری در طول داستان به چشمم نیامد. همانطور که می‌دانید خیلی از افراد این تشبیه ها و عبارات غیرعادی را توصیف خوب می‌دانند. در همچین وضعیتی، با خواندن «تنها گریه کن»، نظرتان می‌تواند کاملا تغییر کند. بدون حرکات عجیب قلم و فقط و فقط با توصیف درست، ساده و البته قابل تصور، بهترین حالت توصیف مکان‌ها رخ داده است.

شخصیت پردازی هم به خوبی و کیفیت توصیف ها انجام شده است. می‌توانید از بابت لحظه ی بستن کتاب مطمئن باشید که بعد از آن چند فرد جدید به زندگیتان اضافه شده اند.

نظر شخصی‌ام بر این است که هرگاه توصیف و شخصیت پردازی به درستی شکل بگیرند، دیالوگ‌ها نیز جایگاه مناسبی پیدا می‌کنند. در چنین حالتی، هم موقعیت ها طبیعی هستند و هویت های کاملی از افراد ساکن داستان در اختیار است که در نتیجه اگر کمی حس نویسندگی هم در این میان باشد، دیالوگ‌ها بی‌نقص می‌شوند و رعایت این موارد کاملا در اثر خانم اسلامی به چشم می‌آید.

و در آخر، بین کتاب هایی از این دسته و دارای چنین ماجراهایی، می توان از «تنها گریه کن» به عنوان یک متفاوت نام برد که توانایی جذب مخاطبان بیشتری را دارد.
        
                فرار غیر ممکن است! با ساخته شدن ناگهانی دیوار برلین، تعدادی از افراد خانواده گرتا، ناخواسته از یکدیگر جدا می شوند. از خانواده ی پنج نفره‌شان، پدر و برادر دومش یک سو و خودش، مادر خانواده و برادر اول، سویی دیگرند. آنها در شهر خودشان زندانی شده اند. سرباز های آلمان شرقی هم تک تک افراد را نشانه گرفته‌اند و فقط فکر کردن به  فرار کافیست تا شلیک کنند. اما ایده‌ای از پدر به به او رسانده می‌شود… .

دیالوگ‌ها گاهی آنطور که باید، خود را نشان ندادند. در قسمتی از کتاب، زمانی که دوست پدر گرتا به خانه شان می‌رود، آن دو رفتار کاملا معمولی با یکدیگر داشتند در صورتی که ما می دانیم مادر خانواده، مخالف رفت و آمد آنهاست. پس کمتر همدیگر را می بینند و همچنین می دانیم که مدت های زیادی را در گذشته با هم بودند و در نتیجه دوستان صمیمی هستند. اینکه خیلی معمولی در آن لحظه برخورد می کنند جالب نیست و نشان‌دهنده شخصیت‌پردازی ضعیف موجود می‌باشد.

کلمات مهم هستند. با توجه به نوع داستان، شرایط کنونی و…، باید طوری کلمات کنار هم چیده شوند که یکدست باشند. با توجه به این نکته که از اهمیت بالایی هم برخوردار است، ایرادی در این چیدمان به چشم می‌آید. هنگامی که گرتا از خانواده خود می‌گوید و از کلمه کله‌شق استفاده می‌کند، خواننده کمی اذیت می‌شود و چنین کلماتی شاید در متون طنز یا حداقل متنی که جدیت این داستان را نداشته باشد، پسندیده‌تر است.

فشرده بودن بیش از حد مطالب، زمانی که قرار بود موضوع جدیدی از داستان، گفته شود، هم حوصله خواننده را سر می‌برد و هم باعث می‌شود ادامه دادن به خواندن آن برایش اذیت کننده باشد. این ایراد به اندازه‌ای دیده می‌شود که بعضی قسمت ها، در هر خط، مطلبی اضافه می‌شد و مطالعه را به نحوی تغییر می داد که احساس می شود در حال خواندن یک کتاب درسی هستید که با کمی داستان مخلوط شده باشد. 

و اما در آخر، موضوع و کلیت داستان جالب است با این حال، در نوشتن چنین کتبی ، دقت بالایی نیاز است و به نظرم نویسنده ، تمام توانایی و مهارتش را پای نوشتن این مورد نگذاشته است.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            "آنچه داریم مهم است و باید در حفظ آن بکوشیم"
-از متن کتاب

0- دوست دارم راسل را معرفیِ معنادار بکنم، ولی جرئت نمی‌کنم. برای همین:
برتراند راسل فیلسوف شهیرِ انگلیسی در سنت تحلیلی است. در این سنت فلسفی که در زاویه با سنت فلسفه قاره‌ای قرار می‌گیرد (خیلی هم تقسیم بندیِ قرص و محکمی نیست حقیقتا)، بحث‌هایی نظیر منطق، فلسفه ریاضی، مسئله صدق، زبان و... اهمیت اساسی دارند. راسل به عنوان یک فیلسوف فعالیت‌های مهمی در این سنت فلسفی کرده است. مقالهٔ "انگارهٔ علیت/Notion of Cause" را می‌توان نمونه‌ای از مداقه‌های فلسفی راسل دانست و از قِبَلِ متونِ فلسفیِ راسل، می‌توان به تیز بودنِ ذهنِ او رسید (چون هنوز همچین درست با راسلِ فیلسوف مواجه نشده ام، صرفا به این مقاله اشاره می‌کنم که کمی باهاش درگیر شدم).
راسل به عنوان یک کنشگر سیاسی و متفکر حوزه عمومی نیز فعالیت داشته است که خب، من با این وجه از راسل بیشتر آشنا هستم.
راستی یه کتاب تاریخ فلسفه هم برای پول درآوردن نوشته، خیلی سراغش نرید🤝😂

1- در کتاب "تاثیر علم در جامعه" که راسل در 1951 منتشر کرده است و در 1343 به فارسی ترجمه شده است، یک متن تمام عیار در دفاع از علم مدرن را می‌بینیم. البته مشخصا راسل "تلاش" کرده است خود را دگم نشان ندهد، و به نظرم تاحدی ولو اندک موفق بوده است در این دگم نبودن، اما به نظر من می‌توان سویه‌های علم‌باورانه/scientism بسیاری قوی‌ای در متن پیدا کرد. باید منظور از علم‌باوری را واضح کنم.
به نظر غیرقابل انکار است فواید علم. یعنی حقیقتا ناشمار می‌توان  از فواید علم گفت. اما اینکه کسی باور داشته باشد به فواید علم یا صرفا برشمارنده آن فواید باشد، دلالت بر علم‌باور بودن آن فرد ندارد. علم‌باوری صورت‌های مختلفی دارد، اما در تعریفی ساده می‌توان علم‌باوری را "اعتقاد به قدرت علم در حل مسائل بغرنج بشری" دانست. اینجا خیلی حرف می‌شه زد، ولی عجالتا رد می‌شیم. (در ضمن منظور از علم چیز بنام science با مختصات مدرن کلمه است. این چیزِ جدید، توفیر دارد با چیزهای دیگر مثل دانش معرفت و جز آن. علم رو ساده (و غلط!) بخوام بگم چیه، همون روش تجربی و استقرا و مشتقات. پس علم‌باوری یعنی باور داشته باشی به قدرت همین علم مدرن با تمام مختصاتش، در حل مسائل بشری.)
البته خوش‌بینیِ راسل مطلق نیست اما بالاخره مفصل اعتقاد دارد به قدرت علم، مخصوصا در قیاس با جایگزین (آلترنتیو🫠) هایش. 

2- راسل در این کتاب زبانی کوبنده، استدلال‌های برنده و ادعاهایی گزاف (گزاف در لغت به معنای بی‌اندازه و بسیار نیز آمده است) دارد. خب اینجا و سر تک تک ادعاهای پرشمار کتاب می‌توان دعوا کرد. فکر کنم پس از مطالعه صرفا فصل اول کتاب، حداقل 20ادعا را گلچین کردم که می‌توان سر تک تک آنها بحث کرد. اصلا وقتی اسم متفکرهای بزرگ می‌آیند، پای جهان تفسیر که از قضا بی‌در و پیکر است، به میان می‌آید و دعوا آغاز می‌شود. البته به نظرم ماهیت کتاب جدلی نوشته شده است و با این حال ارزش نقد کردن دارد (دوباره این فسقله دم درآورده).
برای نمونه، نویسنده برای نقد ارسطو به طبیعیات ارسطو ارجاع می‌دهد. یعنی نویسنده علاوه بر زدن علل اربعه ارسطویی(همون غایی/مادی/فاعلی/صوری)، یهو میاد فرازهایی از طبیعیاتِ ارسطو، به دید علم مدرن و فیزیک مدرن، که احمقانه اند را ردیف می‌کند تا ارسطو را بزند. به مواجه مختصر با ارسطو فهمیده ام راحت است با ارجاع به طبیعیات ارسطو، بخواهیم وجاهتِ اعتباری حرف‌های ارسطو را از ریشه بزنیم که خب، شارلاتانیزم این است!
یا مثلا ستیز راسل با کلیسا، نمونه‌ای دیگر از نماینده درست بودن این متن برای علم‌باوری است. چون ستیز بین علم و دین، و در اروپا علم و کلیسا، از دال‌های مرکزی علم‌باوری بوده است.
چقدر حرف می‌تونم بزنم!!!!

3-هرچه از کتاب نقد داشته باشم، نمی‌توانم ذکاوت، تیزبینی و وحشی‌بودن ذهن راسل را نفی کنم (ذهنِ وحشی در کار فکری، تعریف و تمجید است!).
در کتاب پر از ایده‌های درخشان و حرف‌های بهت‌آور بود.
برای نمونه:
یک ایدهٔ جذاب در کتاب، ایدهٔ هم‌مسیریِ تکنولوژی (ماحصل علم) و افزایش قدرت دولت‌ها بود. یعنی تکنولوژی کاری کرده است، امروزه چیزی بنام دولت مدرن که همه‌جا ید قدرت خودش رو پخش کرده رو بتونیم ببینیم.
از سمت دیگر، دولت‌ها می‌توانند با استفادهٔ مفصل از علم، استبداد و توتالیتر بودن خود را بیشینه کنند. در زمان راسل شوروی، و در زمان ما چین مثال‌هایی خوب برای این نکته‌سنجی اند.
یک ایده جذاب دیگر که در اوایل کتاب هم به آن اشاره شده بود، ایدهٔ "گسترش تکنولوژی فراتر از قوای ادراکی ما" بود. ساده بگم، یعنی تکنولوژی سریع‌تر از اینکه ما باهاش همگام بشیم توسعه پیدا می‌کنه. همین الان به هوش‌مصنوعی نگاه کنید. هزار نکته اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و حقوقی و... در موردش هست، که نمی‌دونیم باهاش چی کار کنیم. یعنی توسعه دادیم تک رو ولی بالاخونه برای درکش نداریم! زمان راسل و امروز! بمب اتم نمادی از این وضعیت بوده. این نکته‌سنجی خیلی مهمه که صرفا نباید مغروق در مخدر توسعه تکنولوژی باشیم، بلکه باید به خماریِ بعدش هم فکر کنیم.

4-یک نقدم به کتاب این است که خیلی پراکنده است و از تاریخ علم و فلسفه علم، اخلاق علم، سیاست و اقتصاد و زیست و هزار یک عنوان دیگه، چیز میز تو کتاب هست که به همه‌چیزدان بودن راسل می‌خوره😁

5- کلا با راسل سیاسیِ حال نمی‌کنم؛ چپ بوده. البته چپِ قابل احترام😁
قرار نبود انقدر بشه. ولی شد. راستی، کلی گزارش پیشرفت مفصل هم براش نوشتم، می‌تونی بری اونا رو هم بخونی :) 

علم لاینفع: آیا می‌دانستید در کمبریج، راسل و کینز(اقتصاددان مشهور) هم کلام بوده اند؟ آیا می‌دانستید، کینز، ویتگنشتاین را خدای خود می‌دانسته است؟ (اینا رو از دکتر معروضی یاد گرفتم😊) 
          
            🌱هُوَ العَلیم🌱
.
بنویسم از #مکتب_آیینی که عمر کوتاه حدوداً سی‌ساله‌اش می‌گذرد؟
و یا از تفاوت ادبیات تاریخی با ادبیات آیینی، از تخیل بر مبنای واقعیت و الزام‌نداشتن به پایبندی به همه وجوه تاریخ، از روایت در بستر خیال، از تنیدگی تاریخ و هنر؟
بنویسم از تفاوت #ادبیات_دینی با دیگر گونه‌های ادبی بر سر مضمون و وجه تمایزش، حضور معصوم؟
بنویسم از #ادبیات_آیینی در مقام تألیف از منظر درون‌دینی، از منظر برون‌دینی و یا در مقام مؤلف؟
بنویسم از تاثیرگذاری بر منطق قصه و نه احساس جملات و روضه؟
بنویسم از توهم زبانی و امکان راویان و عدم ورود خیال به کلام و فعل معصوم؟
بنویسم از پژوهش در منابع دست‌اول و دست‌دوم و دست‌سوم؟
بنویسم از معرفتی که اول به ظرف مؤلف شاید ریخته شود و توجه به انسان‌شدن خود در ابتدا تا همیشه، هر روزه و هر روزه؟
بنویسم از تذکر مؤکدتان به تقوای کلمات و یا...؟
.
گفتنی‌ها را شما گفته‌اید و یادداشت‌ها را منتقدان نوشته و می‌نویسند؛ آنچه منِ شاگرد می‌نویسم، هیچ است استاد! که از شما نه‌تنها در کلام، که در رفتار دیده و آموخته‌ام.
شما اول راه، مسیر زیاده‌نویسی را بر من بستید، در ابتدای تورق‌زدن تازه‌ترین اثرتان #چیستی_و_چرایی_ادبیات_قدسی 

آنجا که نوشتید:
آن‌جا و آن‌وقت که #ادبیات_قدسی را پدری است
این صفحات یک‌سر جسارت
که نه این قلم را و نه هیچ‌ش، نشاید نوشتن.
امید که #سید_مهدی_شجاعی ،
مهربان‌ترین و بایدترین پدر برای ادبیات آیینی،
چنین خطا به دیده عفو بنگرد، که این درآمد
نه جز تحریر آنچه آموخته‌ام از او...
.
.
عمر این مکتب بیش
و پیروانش بر همان اصل که باید
.

          
            🍁بسم ربّی🍁
.
#هزاروچندشب_لیالی ، مجموعه‌ای از ۱۴ داستان جذاب به قلم #سیدعلی_شجاعی :
.
داستان اول، حکایت لیالی است؛ که نیست و هم نه خبری از او؛ که می‌خواهد دیگران عادت کنند به گم‌شدنش!
.
داستان دوم، قصه دیداری است که بعد از بیست‌وچندسال، وقتی هردو بچه‌دار شده‌اند، در نبود همسران‌شان تازه می‌شود و پرت‌شان می‌کند به بیست‌وچندسال پیش و آخرین دیدار‌‌.
.
داستان سوم، از ساعت دو و نیم نیمه‌شبی می‌گوید که نماینده امور وقف آستان قدس در نیشابور، که حالش خراب است و در سی‌سی‌یو بستری؛ گریه‌کنان خواهان رفتن به مشهد است و زیارت.
.
داستان چهارم، بوی خون می‌دهد؛ خون‌هایی که بوی لزجش بعد از هر چاقوکشی می‌پیچد در هوا. اما چرا به‌جای خون، نفس‌ها را شماره نکرد و به‌جای نبودن‌ها، بودن‌ها را؟
.
داستان پنجم، قصه حاجی است که کمر بسته آقا را بزند زمین! آقایی که برادر بزرگتر اوست و هم شریک سی‌ساله.
.
داستان ششم، مونولوگ مردی است که خود را قاتل نمی‌داند و ادعا دارد بچه‌های‌شان را گرگ دریده و زنان‌شان را چاه بلعیده.
.
داستان هفتم، گزاره‌های انتخاب است؛ انتخاب اصلح، که مادر است و مستأصل از جورکردن مبلغ عمل فرزندش.
.
داستان هشتم، ماجرای کنجکاوی راوی است که در سالن انتظار بیماران، چشم دوخته به دختری که با آرامش و بادقت، مشغول آرایش خود است.
.
داستان نهم، مهران است و ده‌سال ماندنش در خانه پدرزن و به این بهانه دعوت‌نکردن از دوستانش برای گعده‌های مجردی. اما قصه به اینجا ختم نمی‌شود، دوستانش منتظرند که او پرده بردارد از رازی که او را چنین ماندگار کرده در دل خانواده همسر.
.
داستان دهم، واگویه‌های دختر مجردی است که ادعا دارد از پدر و مادر سرکوفت می‌شنود و از دیگران بی‌لطفی می‌بیند. رفت‌وبرگشت‌های وقایع، هنرمندانه و جذاب.
.
داستان یازدهم، از دل داستان دوم می‌آید؛ با عوض‌شدن راوی توسط شخصیت مقابل. شخصیتی که بغض راه‌های نرفته را دارد و کارهای نکرده. آن‌قدر که می‌رساندش به آیین خودسوزی!
.
داستان دوازدهم هم از دل داستان پنجم آمده و جایی ایستاده که آقالولاچی با آن‌که قول شهره را به شاگردش داده، کمر بسته تا مقابل حرف همه بایستد و دخترش را بدهد به آقا.
.
داستان سیزدهم، حول ساختمان‌سازهایی می‌گردد که مصالح را بیش از آنچه نیاز ساختمان است به رده بالایی‌شان می‌گویند تا تأمین کنند.
وصل زوایای روایت و پیشبرد قصه، هنرمندانه است و مختص نویسنده.
.
داستان آخر، نامه‌های شوکای نوجوان است به امام رضا. نامه‌هایی که هربار می‌دهد به دست کسی که می‌خواهد برود پابوس و قول می‌گیرد بندازند در ضریح.
          
            متن معرفی انتشارات نیستان هنر:
«فصل شکوفه‌های نخل» روایتی است شنیده اما ناشنیده. داستانی است بلند از آنچه بر خاندان عصمت و طهارت و اهل بیت رسول اکرم (ص) پس از حادثه عاشورا گذشته است اما این داستان از زاویه دید اشقیا و به طور مشخص یکی از مرددین لشکر عمرسعد بازخوانی و روایت می‌شود.

این داستان از عصر عاشورا و حمله لشکر یزیدیان به خیام برجای مانده از امام حسین (ع) شروع و در ادامه ماجرای اسیری خاندان اهل بیت و حرکت و حضور در کوفه و… را بازگو می‌کند. این داستان از زبان یکی از لشکریان عمر سعد بازگویی می‌شود. سربازی که دلخوش دارد که در نبرد عاشورا حتی یک تیر نیز پرتاب نکرده است اما از نزدیک شاهد واقعه بود و با مشاهده میزان خونخواری و نابکاری لشکر در برخورد با خاندان و یاران امام حسین (ع) دچار تردید در فعل و عملش شده است و سعی می‌کند در منازعه با همکاران خود به نوعی دست به توجیه خود بزند.

یکی از زیباترین و در عین حال جذابترین بخش‌های کتاب اما بازخوانی خطبه و گفتارهای سید الساجدین (ع) و حضرت زینب (س) در جریان اسارت در کوفه شام با مردم، ابن زیاد و یاران آنهاست. این بازنوسی شکلی شاعرانه، حماسی و در عین حال توام با شخصیت‌پردازی‌ داستانی است و همین موضوع بر تاثیرگذاری آن افزوده است. روایت نویسنده از منازعه کلامی حضرت زینب (س) و ابن زیاد و منازعه پرشور کلامی امام سجاد (ع) با مردم کوفه در حالی که اسیر و در بند در کوچه های کوفه به سوی کاخ ابن زیاد در حرکت هستند از جذاب‌ترین بخش‌های این روایت داستانی است.

در کنار این ماجرا شرح جنایت لشکر یزیدی در منطقه حره و در ادامه حمله به مدینه النبی و شکستن حرمت حریم و مسجد رسول الله (ص) توسط آن در قالب تصویرسازی داستانی نیز از بخش‌های قابل اعتنای کتاب به شمار می‌رود.

«فصل شکوفه‌های نخل» کتابی موفق در تصویرسازی از اشخاص و موقعیت‌های سال‌های دهه ۶۰ هجری است؛ سال‌هایی پرآشوب و آکنده از نزاع و خونریزی در میان حکومت بنی‌امیه و سالهای غربت آل رسول الله. هنر نویسنده کتاب اما این بوده که توانسته به کلمات در کتاب حرکت و جان ببخشد و صورتی تصویری به آنها ببخشد تا مخاطب اثرش با خوانش متن بتواند به سادگی آنچه بازگو می‌شود را پیش چشم خود ببیند و مرزهای تاریخ را با سرعت و دقت حس و درک کند.