از پشت پنجره
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
36
خواهم خواند
8
توضیحات
تدی بلند شد. دستش را دراز کرد تا باز هم گلبرگ بکند. ولی یکهو همان طور ایستاد. از گوشه ی چشمش چیزی دیده بود و حواسش پرت شد بود.من را دیده بود.چرخید و با دست تپلی اش اشاره کرد به پنجره ی ما. از هیجان نفسش در نمی آمد، گفت:«ماهی!»تماشایش کردم که داشت بپر بپر می کرد: معلوم بود خیلی ذوق زده است که«پسر ماهی قرمز» را خودش تنهای تنها شناسایی کرده. دوروبرش دنبال کسی می گشت که این خبر را بهش بدهد.«ماهی،کیسی! ببین! بابا بُزُگ»اما کسی نیامد.رویم را برگرداندم و نگاهی به گوشه ی صفحه ی کاکپیوتر انداختم.12:55 بعدازظهر.این ساعت مهم بود.نمی دانم چرا، ولی این ساعت، حتی بدون این که بنویسمش توی ذهنم ماند.درست نمی دانم چه ساعتی، ولی بعداز 12:55 بعدازظهرِ آن روز آفتابیِ و سوزان بود که تدی داوسون گم شد.