یادداشت ریحانه ملاحسین

                حدودا ده سالم بود که برادرم دیدن فیلم های «هری پاتر» را شروع کرده بود. آن زمان، هری برایم یک اسم آشنا و در عین حال غریب بود. هیچ چیز از آن نمی دانستم اما اسمش را هیچ وقت فراموش نمی کردم. بالاخره یک روز که مادر و پدرمان نبودند، برادرم گفت تا باهم «هری پاتر و سنگ جادو» را ببینیم. خب راستش دفعه اول هیچ چیز از فیلم را متوجه نشدم؛ زیرنویس ها به سرعت می گذشتند و برای یک بچه ده ساله خیلی سخت بود. شاید هم علاقه خاصی به دیدن قیافه جن های بانک گرینگوتز داشتم و حواسم از نوشته ها پرت می شد. هری پاتر برای من تا دو سال بعد از آن همچنان یک معمای حل نشده بود اما با رسیدن به سن دوازده سالگی، سه بار دیدن هشت قسمت، رفتن به راهنمایی و پیدا کردن دوستان پاترهد، شاید من هم به اندازه جادو آموزان درس ها را بلد بودم.

داستان از آنجایی شروع می شود که جادوگر سیاهی به اسم ولدمورت، شروع به کشتن مخالفانش می کند اما او شبی که لیلی و جیمز پاتر را کشت، نمی دانست هری همان پسری است که قرار است زنده بماند...

شاید مهم ترین نکته در هری پاتر این باشد که رولینگ تخیلش را اسراف نکرده است. در بسیاری از داستان های فانتزی شاهد این موضوع هستیم که نویسنده چون داستانی می نویسد که در آن تخیل به کار رفته، چند چیز غیر واقعی را اضافه می کند و به طور ناگهانی همه گره ها باز می شوند. اما رولینگ، ابتدای کتاب قوانین دنیایش را میان اتفاقات، برای خواننده ثبت می کند و بعد از آن شخصیت هایی که به وجود آورده واقعا به مشکل بر می خورند. پس انگیزه من و شما را هر خط، برای ادامه دادن به آن بیشتر می کند.

فکر نمی کنم شخصیت پردازی را بهتر از این بتوان انجام داد! ذره به ذره خصوصیات هری و حتی بقیه افراد را خواننده می داند. مطلع است که قرار است با یک کودک یازده ساله وارد مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز شود. کودکی که قد کوتاه، موهای سیاه و به هم ریخته، زانوهایی کمی کج، عینک گرد و یک زخم شبیه به رعدوبرق بر پیشانی دارد. با کمی ادامه پیدا کردن ماجرا، حتی ممکن است بداند که چه کسی قرار است چه واکنشی داشته باشد برای مثال، تقریبا مطمئن است که دراکو صحبت هایش با هری را با کنایه هایی شروع کند، ادامه بدهد و یا حتی تمام کند.

قلم رولینگ قدرتمند، پر ابهت و تاثیرگذار است. او شخصیت های زیادی در داستان خود قرار داده که هر کدام هم با دیگری تفاوت زیادی دارد. با وجود این مسئله، لحن ها به بهترین شکل ممکن به وجود آمده اند و به اندازه ای هر کدام از آنها رفتارهای خود را دارند که احساس می کنم او موقع نوشتن، خودش نبوده و در زمان نوشتن هر دیالوگ شخصیت خودش را تغییر داده است!

فراز و فرودهای داستان به خوبی قابل فهم است. به اندازه ای با احساسات بازی می شود که ممکن است وقتی به یک عبارت خاص بر می خورید، بدون اختیار از جایتان بلند شوید و جیغ یا داد بکشید. از دست دورسلی ها حرص می خورید، با آمدن اسم هاگرید آرام می شوید، فرد و جرج باعث لبخندتان می شوند و با وجود الیور وود، شما هم برای نرفتن سر تمرین های کوییدیچ بهانه می آورید.

اتفاقات، مرتب چیده شده اند. در تمامی جلد های هری پاتر، سرنخ هایی وجود دارند که خواننده را می تواند به واقعیت برساند اما آن سرنخ ها خود را آنطور که باید به نمایش نمی گذارند که البته «هری پاتر و سنگ جادو» هم مانند جلدهای دیگر، شامل این مورد می شود. نمونه آن گفت و گویی‌ست که اسنیپ و کوییرل در جنگل داشتند. همه‌ی ذهن ها روی رفتارهای اسنیپ تمرکز می کنند اما صفحات آخر کتاب، اشتباهمان را به ما ثابت خواهد کرد.

منتظر می مانیم تا نامه هایمان برسند اگر هم نرسند، مشکل از ماگل بودن خودمان است. می دانیم ماگل ها نمی توانند هاگوارتز را ببینند که اگر هم ببینند کل چیزهایی که تا کنون دیده اند را از یاد می برند. پس اگر فردی را دیدید که فراموشی گرفته بدانید سعادت دیدن هاگوارتز را داشته و جادوگران حافظه‌اش را پاک کرده اند :)

پ‌ن: اگر میتوانستم، خیلی بیشتر از 5 ستاره را برای اثر شگفت انگیز رولینگ ثبت میکردم
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.