یادداشت‌های رعنا حشمتی (623)

          خب، این کتاب هم تموم شد...
اینم از اون کتاب‌هاست که درحالیکه یه عالمه ازش فروخته بودم تو شهرکتاب، همیشه بالا به پایین بهش نگاه می‌کردم. مسخره‌ش می‌کردم و خیلی زرد بود برام. مخصوصا با این جلد زشت و بدرنگش! اما خب دنیا دار مکافاته و آدم همون چیزهایی که مسخره می‌کنه رو خواهد خوند و خوشش هم خواهد اومد. :))
اگه بخوام درموردش چند جمله بگم، اینطوریه که: بر اساس نظریه تحلیل رفتار متقابل، میگه که آدما درون خودشون هم یه کودک دارن، هم یه والد (و یه بالغ). و هم این کودک و هم والد شخصیت‌های مختلفی دارن و خودشونو بهت نشون میدن. آدما هر چی بزرگ‌تر می‌شن هی بیشتر سعی می‌کنن کودکشون رو پنهان کنن و بهش بی‌توجهی می‌کنن، در حالیکه همین کودک سرچشمه همه خوشی و خلاقیت و شادیشونه. یا اینکه خب واقعا وقتی بچه بودن، از کودکشون به خوبی مراقبت نشده و حالا به انواع مختلف خودشو نشون میده این موضوع...
مطلب درموردش زیاده و من هم حوصله شرح این نظرات رو ندارم واقعیتش :)) ولی یه کار جالبی که پیشنهاد میده،‌ اینه که از طریق نقاشی کشیدن یا نوشتن با دست غیرمسلط، با بچه می‌شه ارتباط برقرار کرد. صداش رو شنید و باهاش حرف زد. ازش پرسید چشه و چه می‌کنه و چه احساسی داره. منم یه عالمه از این تمرین‌ها رو انجام دادم و با اینکه گاهی خیلی احساس دیوونگی می‌کردم حینش (در حالیکه هر دستم یه مداده و دارم چرت و پرت می‌کشم و می‌نویسم رو کاغذ 😂) اما واقعا مفید بود... خیلی مفید بود و باهاش خیلی اشک ریختم.
حالا کمتر برای همه اون حالات احمقانه خودم، یا خواسته‌های بی‌منطقم خودم رو سرزنش می‌کنم و رعناجوجو رو می‌بینم. حواسم بهش هست و سعی می‌کنم در مسیرهایی قدم بردارم که اون هم خوشحال و راضی باشه.  🌟
---
اولش نوشتم: به پیشنهاد تراپیست،‌ به امید بهبودی... -زمستان ۴۰۳
الان روزهای زیادی از زمستان سخت من گذشته و در این مدت تقریبا هر کاری که از دستم برمیومده برای اینکه بتونم بهبود پیدا کنم انجام دادم و همین موضوع واقعا برای خودم جای افتخار زیادی داره. منی که همیشه ناخودآگاه یا خودآگاه، از بودن در غم‌هام و هیچوقت بیرون نیومدن استقبال می‌کردم، این بار آگاهانه تلاش کردم تا حالم رو بهتر کنم. خوندن این کتاب رو هم هفت هشت ماه طول دادم و هر از گاهی هی ذره‌ذره باهاش پیش رفتم. خیلی از تمرین‌هاش رو انجام دادم و خیلی رو هم گذشتم. اما می‌دونم که اثرش رو گذاشته.
        

45

          چقدر فوق‌العاده بود. چقدر خوندنش خوش گذشت بهم. از خط اول، تو رو با خودش می‌کشه و می‌بره!
«آقایان کارشناس، من تا همین لحظه درحال کتمان حقیقت بودم، اما حالا شرایط به‌گونه‌ای شده‌ است که چاره‌ای جز افشای آن ندارم.»
شبیه کتابای داستایفسکی شروع می‌شه! ببینید آقایان :)) ایشون دوست صمیمیش رو کشته، و حالا داره حرف می‌زنه، که اولش می‌خواستم بکشمش و یه راه خوب پیدا کردم: خودمو دیوونه جا بزنم. ولی بعد… بعد یه کم ورق رو برمی‌گردونه و می‌گه: نکنه دیوونه بودم که می‌خواستم بکشمش؟
راوی، دکتر کرژنتسف، ما رو با خودش همراه می‌کنه تا با افکارش روبه‌رو شیم. با همون دوست‌های دشمن. با همون چیزهایی که هیچ دفاعی دربرابرشون نداریم.
و باید بگم که بی‌نظیر این کارو انجام می‌ده. چون شما رو هم دیوونه می‌کنه!
کتاب خیلی کوتاهه، یک نوولای صد و چند صفحه‌ای. و خیلی پتانسیل اینو داره که در یکی دو نشست خونده شه. اگه دلتون می‌خواد یه چیز کوتاه جذاب بخونید و حسابی باهاش درگیر شید؛ پیشنهاد خوبیه.
از آندره‌یف چیزی نخونده بودم تا حالا و الان خیلی به همه کتاباش مشتاقم.
—
داستان من با کتاب؟
تازگی با علیرضا تصمیم گرفتیم با هم کتاب بخونیم و بعدش درموردشون با هم حرف بزنیم. باشگاه کوچک کتابخوانی خودمون. :) 📚 و من بعد از اینکه یادداشت یکی از دوستان رو اینجا درموردش دیدم، گفتم نظرت چیه اینو بخونیم؟ و شد آنچه شد.
ممنونم از امیرمحمد که با یادداشت مختصر و مفیدش این کتاب رو بهم معرفی کرد.
این سومین کتابمون بود و حالا این باشگاه رو در بهخوان هم تاسیس کردیم! اگه دوست داشتین شما هم همراه شید. «رود» شما را فرا می‌خواند.  🌀
        

13

          چقدر سخته برام از این کتاب گفتن... چون واقعا نمی‌دونم چی بگم. مثل همیشه. اما همون وقت‌هایی ادامه دادن ارزشمنده که می‌ترسی و نمی‌تونی. پس تلاشم رو می‌کنم.

این داستان دربارهٔ دختریه به اسم «گینا». دختر چهارده‌ساله‌ای که همیشه فکر می‌کرد دنیا همونیه که تا حالا زندگی کرده؛ امن و پر از خنده‌های پدرش، با نگاهی که انگار همیشه می‌فهمیدش، حتی وقتی هیچی نمی‌گفت.
اما یهو... همه چی عوض می‌شه.
پدرش بدون هیچ توضیحی می‌برتش مدرسه‌ای به اسم «ماتولا»—یه مدرسه شبانه‌روزیِ دخترونه، با دیوارهای بلند، قوانین سفت‌وسخت و نگاهی که مهربون نیست.
و همون‌قدر سریع که آورده بودش، تنهاش می‌ذاره و می‌ره.
اون چیزی که بیشتر از همه می‌لرزوندش، این بود که نمی‌فهمید چرا.
چرا پدرش همچین کاری کرده؟ چرا هیچ‌چی نگفت؟ و حالا با این همه چرا، باید توی جایی دوام بیاره که حتی خودش رو هم درست نمی‌شناسه.

حالا همه چیز دگرگون شده. باید دوست پیدا کنه و با محیط عجیبی که هیچ سنخیتی با زندگی گذشته‌اش نداره کنار بیاد.

و ماگدا سابوی عزیزم... که حتی از داستان‌های وجود نداشته هم کتاب‌های فوق‌العاده می‌سازه  چه برسه به این که اینقد داستانش هم تامل‌برانگیزه. جنگه. دنیا بی‌رحمه. و ما این دنیای عجیبی که شاید الان یه درکی ازش داشته باشیم رو از چشم گینا می‌بینیم. معصومانه و دور از واقعیت. گاهی احمق. گاهی بچوک. و من خیلی از دیدهای غیرمستقیم خوشم میاد. از اینکه یه واقعیتی که همه تقریبا بهش احاطه داریم رو یه جور دیگه نگاه کنیم و ببینیمش.

خیلی خیلی خوب و ظریف بود این کتاب. واقعا دوستش داشتم. خیلی... خوشحالم که بعد از مدت‌ها آرزومندی برای خوندنش بالاخره بهش رسیدم. با اینکه طولانیه خوندنش خیلی کم زمان برد و با شوق و ذوق روز و شب‌هام رو باهاش گذروندم.
        

46

          «قصه برای انسان مثل آب است برای ماهی _ همهٔ اطراف او را گرفته و تقریبا حس نمی‌شود.»
خوندن این کتاب برای من تجربه واقعا لذت‌بخشی بود. خیلی خیلی خوش گذشت. هم خوش‌خوانه و راحت می‌شه خوندش، هم کلی چیزهای جالب داره که وقتی می‌خونی دوست داری برای همه توضیحشون بدی و درموردشون حرف بزنی.
به قول بچه‌ها شاید بهترین کتاب برای شروع حلقه‌های کتابخوانی باشه. گرچه ما به عنوان آخرین کتابمون خوندیمش. 😪💔

چندین فصل داره که این‌ها هستن، گرچه هرفصل چندین و چند زیرعنوان هم داره که باعث می‌شه به عنوان یه نان‌فیکشن، لقمه‌لقمه خونده بشه و خوش بگذره.
جادوی قصه / معمای قصه / جهنم قصه‌پسند است / داستان شب / ذهن ما قصه‌گوست / نتیجه‌ی اخلاقی داستان / /آدم‌های مرکبی جهان را تغییر می‌دهند / قصه های زندگی / آینده‌‌ی داستان
خب همین الان با اسم این فصل‌ها ترغیب نشدید که کتاب رو بخونید؟ 😄

یکی از فوق‌العاده‌تریناش برای من اون بخش جهنم قصه پسند و داستان‌هایی که دوست داریم بخونیم ولی دوست نداریم زندگیشون کنیمه، و یه بخش دیگه هم آینده داستان!‌ که این ترس انگار در ما وجود داره که نکنه کتاب از بین بره و دمده بشه و همه این حرفا..؟ ولی میگه: نترس! تا آدم زنده‌ست، قصه هم وجود داره. شاید این قصه در چیزهای دیگه‌ای خودشو نشون بده (مثل بازی‌های کامپیوتری) ولی همیشه هست و فقط شاید قالبش تغییر می‌کنه. :)
و در آخر پیشنهاد می‌کنم یادداشت بقیه دوستان رو بخونید که به صورت جدی‌تری درمورد کتاب نوشتن و لذت ببرید.
        

17

کتاب خیلی
          کتاب خیلی عجیبی بود و من هم روزها و شب‌های خیلی سخت و عجیبی رو همراهش گذروندم. در بی‌خوابی‌هام خوندمش و در خواب‌های کابوس‌وارم.
هیچ نمی‌دونم اگه بخوام در توصیف این کتاب چیزی بگم چی باید بگم. یه سری جمله و شرح حس بود. پاراگراف‌ها و فصل‌ها لزوما به هم ربطی نداشتن، و شخصیت‌ها پرداخته نمی‌شدن. ولی انگار با راوی و طی نامه‌هاش برش‌های زندگی رو زندگی می‌کردم. آدم‌هایی که نمی‌شناسم رو می‌شناختم و از دریچه چشم الیزابت بهشون نگاه می‌کردم.
قسمت‌های زیادی از کتاب بود که مجبورم می‌کرد دوباره و چندباره بخونمشون و تحت تاثیر توانایی نویسنده قرار بگیرم... و در عین حال، یکی از جالب‌ترین وجوه کتاب برام این بود که از روژان قرضش گرفته بودم و دیدن جاهای مختلفی که خط کشیده بود یا صفحه رو تا زده بود یا یه چیزی بغلش نوشته بود من رو بهش نزدیک می‌کرد و دلم رو بسیار تنگ‌تر...
به طور ویژه، خوندن کتاب‌هایی که اثری از خوانندۀ قبلی درشون هست، خیلی برام لذت‌بخشه.. :) 💕 ممنونم ازش. 🤗
        

47

          بهرام که گور می‌گرفتم همه عمر... :))
خوندن این جنس کتاب‌ها همیشه برام با یک شرم زیادی به همراه بوده. چون در جامعه و در ذهنم یه برچسب خیلی زرد براشون وجود داره که باعث می‌شه نخوام سمتشون برم. در این حد که خجالت می‌کشیدم اینجا براش گزارش پیشرفت بزنم.
اما دارم سعی می‌کنم با این چیزها کمی راحت‌تر برخورد کنم... و خب اینم دیگه. :)

در یک شرایط سختی که بودم، دوستم بهم پیشنهاد داد این کتاب رو بخونم و برام کمک‌کننده بود نوعی که انسان رو می‌دید و سعی می‌کرد که وجوه مختلفش رو به رسمیت بشناسه و بعد برای بهبودی تلاش کنه.

خلاصهٔ کتاب این پاراگرافیه که در ادامه میارم، ولی خوندنش و تیکه‌تیکه مواجه شدن باهاش باعث می‌شه درک بهتری ازش داشته باشیم:
«دیگر هیچ جنبهٔ وجودتان را طرد نکنید و به خود دروغ نگویید. اکنون زمان آن است که به ابزار دفاعی، دیوارها و قفسی که شما را احاطه کرده است، اعتراف کنید. برای بی‌نقص بودن تلاش نکنید، زیرا آرزوی بی‌عیب و نقص بودن عامل ایجاد این دیوارهاست. تلاش کنید یکپارچه شوید و روشنایی و تاریکی را کنار هم بپذیرید و یکسان بینگارید. همان‌گونه که هرچیزی یک نیمهٔ روشن و یک نیمهٔ تاریک دارد، هر انسانی نیز چنین است،‌ زیرا انسان بودن، یعنی همه چیز بودن!»
        

55

          خوندن این کتاب برای من حواشی زیادی داشت واقعا. به جز اینکه بیش از ده سال منتظر خوندنش بودم، بعد از اینکه از یکی از دوستام (که اون در کلاس زنگ تماشای خودشون این رو خونده بود و خیلی دوستش داشت) کادوش گرفته بودم؛ دو سال پیش به عنوان یک کتاب خوب و خوشخوان به خواهرم معرفیش کردم... (وی استعداد شدیدی در غالب‌کردن کتاب‌های نخونده‌ش به خواهرش داشت). چشمتون روز بد نبینه که خواهرم این رو خوند و الان دو ساله هیچ کتابی نخونده اینقدر که بدش اومد. :))) و تبدیل شد به یه شوخی مسخره بین خودمون. که فلان چیز هم شبیه کشتن مرغ میناست، که تو فکر می‌کنی خوبه بدون اینکه خودت خونده باشیش یا دوستش داشته باشی و بعد هم من رو سرزنش می‌کنی که چرا فلان...
و هی اصرار می‌کرد که باید بخونیش و ببینیم چی داره که کسی ممکنه دوستش داشته باشه آخه... (همه اینا درحالیه که همه می‌دونیم این کتاب چقدر محبوب و معروفه در جهان!)
خلاصه سرتون رو درد نیارم که بالاخره نوبت به من هم رسید. ولی با همه تعلل‌هایی که کرده بودم در کارهام، نه تنها مجبور به خوندنش شدم، بلکه چهارصد و خورده‌ای صفحه کتاب رو باید در دو روز تموم می‌کردم و به کلاسم می‌رسیدم... با همراهی نسخهٔ صوتی، در یکی از سخت‌ترین شرایط‌ها خوندمش و خب... با اینکه ازش انتظار مسخره‌ترین کتاب تاریخ رو داشتم، می‌تونم بگم که از خوندنش لذت بردم. جالب بود و بامزه و غمگین. :)
بحث جالبی هم درموردش با بچه‌ها داشتیم و حال داد. عدالت چیه؟ آیا آدم‌ها باید مجازات بشن؟ اعدام چطور؟ چطور پیش‌داوری‌ها روی قضاوت اثرگذارن؟ سیستم قضایی باید چطور باشه؟ و چیزهای بیشتر.
        

29