یادداشتهای نرگس سلطانی (91)
1402/9/16
یک کتاب کمحجم با داستانی نسبتا جالب؛ از زاویه دید من اگر این داستان میخواست روایت بشه، ترجیح میدادم اول زندگی ایوان ایلیچ رو بنویسم بعد به مرگش برسم و اسمش رو چیزی نذارم که مرگش رو لو بده ولی از اونجایی که تولستوی زحمت کشیده و همهی اینارو برعکس انجام داده شیوهی نوشته شدن این کتاب برام جالب بود. اینکه داستان دقیقا از صحنهای شروع شده که همه دارن راجع به مرگ ایوان ایلیچ حرف میزنند بعد میاد زندگیشو تعریف میکنه و کم کم به مرگش میرسه. اولش داستان برام بیمعنا بود و نمیتونستم با شخصیتها ارتباط بگیرم، اما هر چی به پایان نزدیکتر میشد حوادث معنای بیشتری پیدا میکردن. به طور کلی به نظرم داستان جالب و قابل تاملی بود؛ مخصوصا دیدگاهی که نسبت به معقولهی زندگی و مرگ داشت[که فکر میکنم پیام اصلی این کتاب هم همین بود] اسپویل اونجایی که ایوان ایلیچ از این رنجِ تموم نشدنی به ستوه میاد و به جایی میرسه که گرچه هنوز درد تموم نشده ولی با پیدا کردن ذاتِ اتفاق، آرامش میگیره به نظرم کل چیزی بود که کتاب میخواست به مخاطب بفهمونه. به هر حال بخونید؛ جالبه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
18
1402/9/3
4.1
237
با اینکه کتاب معروفیه، اما از چندین نفر شنیده بودم که کتاب رو نتونستن ادامه بدن چون اولش خستهکننده بوده ولی براساس تجربه میدونم که کتابها به شدت سلیقهایاند و نباید با نظر چند نفر از خوندنش منصرف بشم. اولش همونی بود که همون چند نفر گفتن. البته من با روند یکنواختش مشکلی نداشتم، فقط کنجکاو بودم بدونم غرغرهای یک پیرمرد ۶۰ ساله و اصول مزخرفش که رعایت نکردنشون به هیچ جای دنیا برنمیخوره، چه چیز جالبی میتونه داشته باشه که این کتاب رو اینقدر معروف کرده؟ نمیدونم بر اساس صحنهی اول داستان قضاوت کردم یا چی، ولی فکر میکردم لابد این کتابیه که میاد یکی یکی این اصول رو میگه، و با توجه به اینکه تو پشت جلد کتاب اشاره کرده بود کمی کتاب زبان "طنز" داره، لابد قراره چگونگی زیر پا گذاشتن تک تک اون اصول رو با قلمی که خواننده رو به خنده میندازه تعریف کنه. ولی اصلا اینطوری نشد. اتفاقا کاملا برعکس. من میدونستم که نباید کتاب رو بر اساس صفحات اولش قضاوت کنم (چون خوندن کتابای کلاسیک اینو بهم ثابت کرده) برای همین صبوری به خرج دادم و درست همونطور که امیدوار بودم، داستان از وقتی جذاب شد که وارد گذشتهی اُوِه و آشنایی اون با سونیا و شکلگیری اصولش، شد. و در نهایت "مردی به نام اوه" اصلا یک کتاب خستهکننده و یکنواخت نبود؛ بلکه یک کتاب کیوت و بامزه بود که بارها به خاطر نامهربونی سرنوشت با اُوِه باعث شد اشک بریزم. اسپویل آخه فکر کنید؛ چقدر یک آدم میتونه تحمل داشته باشه؟ مادرشو تو بچگی از دست بده، بعد پدرشو تو نوجوونی، بعد سعی کنه با چنگ و دندون به زندگی بچسبه و یک هدف پیدا کنه و درست وقتی پی ببره که چقدر دلش میخواد وارد ارتش بشه بفهمه نمیتونه، بعد دوباره روزهاش خاکستری بشن تا وقتی با معجزهای به اسم سونیا آشنا بشه و بعد دنیا اینقدر حسود باشه که اول بچهشونو ازشون بگیره و پاهای سونیا رو، بعد اون رو مبتلا به سرطان بکنه و در نهایت از مردی که اینقدر تنهاست و تنها دلخوشیش همسرش، همون رو هم بگیره... دلم میخواست برم توی داستان و اُوِه رو بغل کنم... کتاب خیلی قشنگی بود و دلم میخواد دوباره بخونمش اما اینبار تنها نه! فقط یک ایراد داشت اینکه به نظرم طنز به کار برده شده توی داستانسراییش کافی نبود، باید حس شوخطبعی بیشتری به کار برده میشد. به هر حال خوشحالم که گول مقدمهشو نخوردم و به خوندنش ادامه دادم:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
9