یادداشت‌های الهام تربت اصفهانی (30)

        من نمی‌دانم که شهرزاد از کی در من زندگی می‌کند و اصلا اسم هزار و یک شب از چه زمان در خاطره‌ی من مانده. انگار چیزهایی در جهان وجود دارند که تو ردش را گم کرده‌ای. در تو زندگی می‌کنند با تو نفس می‌کشند ولی هرچقدر هم که زور می‌زنی یادت نمی‌آید کجا اولین بار ملاقاتش کرده‌ای. کی برای بار اول دلت خواست اسمت به جای الهام شهرزاد باشد. 
رفته‌ام مطب دکتر، سرش را از روی سیستمش برمی‌گرداند سمت من و می‌گوید شهرزاد بودی دیگه؟ می‌گویم نه من الهامم ولی کاش شهرزاد بودم. کمی نگاهم می‌کند و انگار که ذوق توی چشم‌هایم را خوانده باشد خیلی بی‌خیال می‌گوید خب بذار شهرزاد. اسمتو عوض کن. من فکر می‌کنم که نه این کار را نمی‌کنم مثل هزاران کاری که دلم می‌خواهد بکنم و هرگز نمی‌کنم. مثل هزاران باری که برای خودم دلیل ردیف می‌کنم، صغرا و کبری می‌چینم و بعد میگویم نه بابا به این راحتی که نیست و کز می‌کنم کنج آن جای امنی که لازم نیست برایش با چیزی در جهان بجنگم. در خیالم خودم را شهرزاد صدا می‌کنم و انگار که پژواکش هم به گوشم می‌رسد همین و تمام. رویایی در نطفه خفه می‌شود و جایش عین یک زخم بر روحم سنگینی میکند. 
گاهی فکر می‌کنم برای ما زن‌ها دنیا پر است از ببین و نخواه. آرزو کن و فراموشش کن. به دنیا بیاور و خاکش کن. و این رویاها و زنانی که هی خواسته‌اند و تمام شده‌اند پیچیده توی گوش شهرزاد و شهرزاد هی روایت کرده تا شبی دیگر هم زنده بماند. انگار که دارد رویاهایش را به زبان می‌آورد برای پادشاه بی‌رحمی که کمر بسته به قتل او و تمام زنانی که به نظرش خائن و بی‌وفا و لایق مرگند. 
انگار که شهرزاد نه در گوش پادشاه که دارد در گوش دنیا قصه‌هایی می‌گوید که زنان حصارهایی را شکسته‌اند و راه افتاده‌اند و برای به دام نیفتادن و شکست نخوردن هی مکر و حیله به کار برده‌اند. چند وقت پیش که داشتم درباره‌ی «زن روباه» تحقیق می‌کردم دیدم که در هزار و یک شب و حتی خیلی قصه‌های دیگر یک روباه با گرگ زندگی می‌کند که مسئول غذا آوردن برای گرگ است. روباه با گرگ زندگی می‌کند و گرگ هی به روباه ظلم می‌کند تا اینکه روباه بالاخره با مکر و حیله موفق می‌شود گرگ را از بین ببرد. من هی یاد زنان قصه‌ّها می‌افتم. با خودم فکر می‌کنم که اصلا چه معنی می‌تواند داشته باشد که روباه با گرگ زندگی کند و بخواهد برایش غذا بیاورد. 
به روباه فکر می‌کنم. به همه‌ی زیبایی و حیله‌گری‌اش. به ناتوان بودن و جنس دوم بودنش که مجبورش می‌کند برود زیر بار زور گرگ و در آخر به زرنگی‌اش که چگونه گرگ را مغلوب خودش می‌کند. نکند که اینها همه خیالات شهرزاد باشند، نکند روباه را کشیده وسط که از ظلم ریشه‌دار به زنان حرف بزند. بعد دوباره فکر می‌کنم به کسانی که گفته‌اند این قصه‌ها قصه‌های مردان است، مردانی که دارند از زبان شهرزاد رویاها و امیال جنسی خودشان را توی قصه می‌گنجانند و پیش می‌روند. نمی‌توانم تشخیص درستی بدهم ردش را هم نمی‌شود گرفت عین همان کاری که مارتین پوکنر  نویسنده‌ی کتاب «جهان مکتوب» می‌خواهد انجام بدهد و نمی‌تواند و در انتها رهایش میکند، دستش به اولین خاستگاه هزار و یک شب نمی‌رسد.. داستان‌ها در هم تنیده شده‌اند، ملت‌ها، آرزوها، امیال. عین یک درخت که آنقدر سن و سال دارد که نمی‌توانی بفهمی ریشه‌اش زیر کدام خانه‌ها و در کدام خیابان‌ها کشیده شده، شهرزاد پیش می‌رود و زیر دامنش رویاها را با خودش حمل می‌کند تا شب را تمام کند و زنده بماند.
سر یکی از کلاس‌ّها که باز روده‌درازی‌ام گل کرده و دارم با بچه‌ّها از میل سرکشم به کتاب و ادبیات حرف می‌زنم یک نفر می‌گوید: «خانم من دلم می‌خواد شروع کنم کتاب بخونم ولی نمی‌دونم از کجا. شما بهم کمک می‌کنید؟» می‌گویم: «حتما» و راهم را می‌کشم و از کلاس می‌روم. قبل از عید محسن برای خواهرزاده و برادرزاده هایش کتاب سفارش داده. می‌روم سراغشان و از بس اسمشان را هم تا به حال نشنیده‌ام شروع می‌کنم به غر زدن « رودخانه‌ی واژگون»!  برو بابا اینا رو از کجا گیر آوردی. اینا که جذاب نیست، کی بهت معرفی کرده؟ انگار که بهم برخورده بدون مشورت من کتاب خریده باشد آن هم رمان نوجوان. برای ثابت کردن به درد نخور بودن کتاب‌ّها می‌روم سراغ‌شان تا بعد دلیل و برهان بیاورم که اصلا جذاب نبود و فلان کتاب بهتر بود که نمی‌توانم کتاب را زمین بگذارم. کتاب رویا به رویا، خط به خط من را دنبال خودش در مسیرهایی می‌کشاند که عین بهشت پر از امنیت و غذای خوشمزه و عشق و آدمهای مهربان است. 
فضای داستان عین روشنی یک چراغ است از دور وقتی که در جنگلی گم شده باشی. هی می‌خوانم و هزار و یک شب در خاطرم زنده می‌شود. هزار و یک شبی که این بار مهربان‌تر است. اروپایی‌تر است و می‌شود در آن بدون مکر و حیله در امان بود. همینطور در میان سطور بهش فکر می‌کنم تا اینکه خود کتاب هم زبان باز می‌کند و هزار و یک شب را می‌گنجاند در خودش. در قسمتی از داستان آدم‌ها بعد از بو کردن یک گل به خوابی فرو می‌روند که فقط خواندن یک کلمه است که بیدارشان خواهد کرد. مردمی که آنها را پیدا می‌کنند برایشان مدت‌ها کتاب می‌خوانند تا اینکه آن کلمه‌ی جادویی را پیدا کنند و شخص از خواب بیدار شود. اینجاست که هزار و یک شب پیدایش می‌شود. 
از وقتی با نوجوان‌ها سروکله میزنم چیزهایی در من زنده شده که از یادشان برده بودم. مثلا این کتاب را که خواندم یادم آمد وقتی نوجوان بودم عادت داشتم به یک گستره‌ی وسیع، یک چشم‌انداز طبیعی، جاده، کوه، جنگل، دریا نگاه کنم و با خودم رویا ببافم که اگر رفتم تا ته مسیر بعد از آن چیست. بعد از کوه کجاست؟ بعد از دریا؟ بعد از جنگل و در کتاب دوباره با این رویا روبه‌رو شدم. شخصیت‌ها مثل من سرکوبگر نبودند به خودشان اجازه می‌دادند به خاطر یک خواهش کوچک، یک دلیل غیر عقلانی یک مسیر سخت را طی کنند. حس کردم دنیای تیره و تار ما چقدر به این رویاها نیاز دارد. نیاز دارد جایی بخواند که بله اگر این راه را رفتم به روشنی می‌رسم. فقط برای اینکه ادامه بدهد و اینقدر از زندگی نترسد. ناامید نباشد و سیاهی به تمامی در بر نگیردش. 
به روزگاری که شهرزاد آن قصه‌ها را تعریف می‌کرد فکر می‌کنم، به همه‌ی ناامنی‌ها و به همه‌ی شجاعتی که داشت، این که در بستر مردی قاتل دهانش را باز کند و قصه بگوید. روایت کند تا زنده بماند و انگار دستم دارد نکات تازه‌تری را لمس می‌کند. بله این واقعیت که برای زنده ماندن برای ریشه دواندن، برای دیده شدن، برای هرگز نمردن و گسترش یافتن، برای پیوند زدن داستان‌های دیگری به شاخسار خودت باید روایت کنی. شهرزاد انگار پیام والاتری برای زنان دارد، شهرزاد می‌گوید که باید روایت روایت کرد تا دیگر پلید دیده نشود، شیطانی نباشد، ساحره خوانده نشود، سوزانده نشود، سنگسار نشود. شهرزاد می‌گوید باید قصه‌هایت را توی گوش دنیا فریاد بزنی. 
عین این اتفاق در داستان رودخانه‌ی واژگون جلد دوم که از زبان هانا دختر ماجراست اتفاق می‌افتد. هانا در جنگل فراموشی گم می‌شود، وسط جنگل وقتی که دیگر هیچ روشنایی نیست و همه‌جا تاریک است هانا توسط یک خرس محاصره می‌شود. در جلد اول می‌خوانیم که خرس‌های این جنگل از بس که در تاریکی مانده‌اند کور شده‌اند و دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بینند فقط قوه‌ی شنوایی‌شان کار می‌کند، هانا برای زنده ماندن با تمام توانی که دارد توی گوش خرس فریاد می‌کشد، آنقدر بلند که خرس هانا را از خودش دور می‌کند و او را نمی‌خورد، خدای من چقدر به این قسمت داستان فکر کردم، به همه‌ی تاریکی که دنیای ما را در خودش فراگرفته، به همه‌ی خرس‌های کوری که زنان را نمی‌بینند، نه نمی‌بینند، دیدن زن اصلا گناه است نباشد هم زن جذابیتی ندارد، زن غرغرو، زن طلبکار، زن وبال، چرا باید زن را دید، اینجاست که هانا فریاد می‌کشد و این فریاد اوست که نجات‌بخش است. 
دارم فکر می‌کنم که زنان باید موجودیت خودشان را در دنیای تاریکی که پر از خرس‌های کور است فریاد بزنند. باید روایت کنند. روایت کنند از پریود، روایت کنند از هورمون هایشان، روایت کنند از آن جوری که دنیا را لمس می‌کنند،رنج می‌کشند، فرار می‌کنند، حیله‌گر می‌شوند، داف می‌شوند، پلنگ می‌شوند، همسر می‌شوند، مادر می‌شوند، بیوه می‌شوند، مطلقه می‌شوند، آسیب می‌بینند و آسیب می‌زنند در دنیایی که یک جنگل فراموشی است و صدای زندگی آنها را در خودش خفه می‌کند. 
و بله زنان باید روایت کنند و این بزرگترین درس شهرزاد است.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

30

          





الهام تربت اصفهانی

خواندن ۶ دقیقه·۸ ساعت پیش

ذخیره

گفت و گو در باغ



گاهی اتفاق می‌افتد کتاب‌هایی که دارم می‌خوانم، فکرهایی که در سرم می‌گذرند، خواب‌هایم، جاهایی که می‌روم، در مسیری یک‌سو می‌افتند. انگار مثل رودهای کوچکی بی‌تاب و بی‌قرار در اقیانوسی یگانه می‌ریزند. نمی‌دانم اتفاق می‌افتد یا اینکه مغز من خیلی دلش می‌خواهد بین همه‌چیز پیوندی برقرار کند. به هرحال این از خوشبختی من است چرا که وقتی این طرح را که ذره ذره شکل گرفته نگاه می‌کنم ذوق زده می‌شوم و دست‌هایم به لرزه می‌افتد.

مثل همین امروز. خیلی وقت بود که دلم می‌خواست از شاهرخ مسکوب چیزی بخوانم، گفت و گو در باغ را محمدرضا فرزاد در کارگاه فیلم جستار معرفی کرده بود. نمی‌دانستم اینقدر کوتاه است با خودم گفتم در یک نشست می‌خوانمش اما نثر شاهرخ مسکوب از تو زمان می‌طلبد خطوط وسوسه‌ات می‌کنند که برگرد و از اول بخوان، این بند را، این صفحه را ،این تصویر و تحلیلی که ساخته را. مثل وقتی که در مقابل یک تابلوی بزرگ نقاشی قرار گرفته باشی، چشم‌هایت دو دو می‌زنند، مغزت هی دستور می‌دهد برگرد آن آهوی پشت سنگ پنهان شده را دوباره ببین، آن پرنده را دیدی که اوج گرفته و یک دفعه به خودت می‌آیی که مدت‌هاست ایستاده‌ای و داری فقط به یک شاخه در میان باغی بزرگ می‌نگری.

کتاب برای من اینگونه بود. انگار ایستاده باشم به تماشای یک منظره‌ی بزرگ از باغی که شاهرخ می‌گفت، فرهاد در خیالش داشت و نقاشی‌هایی که می‌کشید از آن گذر می‌کرد و دست نمی‌یافتش.

صفحه صفحه خواندم و دلم نخواست تمامش کنم. تا اینکه در مدت خواندنش مثل همیشه که اسفندماه بوی بهار را از بازارچه‌ی گل و گیاه سپاهان می‌شنوم گذرم به درچه افتاد و افتادم توی خط آدم‌ها که گاری‌هایشان را پر می‌کردند از اطلسی، شب‌بو، پامچال، شمعدانی‌های رنگی، داوودی، بنفشه، بگونیا... و شتابان پیش می‌رفتند و بقیه به دنبالشان که گاری‌های خالی را بستانند و به این گلستان بکشند و بهار را گلدان گلدان به خانه ببرند.

الهه همیشه می‌گوید نصف اینها که می‌بینی گل‌ها را فقط می‌برند و بعد دو روز می‌پوسانند، مامان من را می‌کشد که این شمعدانی اژدر را نگاه کن آقاجون مثلش را در باغ داشت و باز در خیال باغ آقاجون غرق می‌شود.

در اینکه بعضی از برگ‌های گلدان‌ها را می‌انداخت توی چای، درخیال آلوهای قطره طلایی، نارنج‌های چیده شده لب طاقچه و ترانه‌های عربی رادیو در صبح جمعه، می‌بینمش که پشت سر من قدم برمی‌دارد ولی اینجا نیست.

حس می‌کنم خیلی از این آدم‌هایی که تند تند گلدان‌ها را در گاری می‌چینند در ذهنشان مثل مامان باغی دارند، از کودکی‌شان، جوانی‌شان، مادرشان، پدرشان، جدشان. شعرهایی که خواندند، آیه‌هایی که صبح و شب از بهشت شنیده‌اند. اینجا قدم می‌زنند ولی پا در رویاهایشان گذاشته‌اند. رویای تراسی که پر از اطلسی می‌شود یا پله‌هایی که پر از پامچال و در خیال بهار غرقند.

مامان هی به من می‌گوید الهام شمعدانی بخر برای تراس، رز بخر، رز رنگی، الهه می‌گوید ساناز بخر، ساناز همه فصلی گل می‌دهد، درخت بخر آخ من اگه تراس تو رو داشتم. و باز جفتشان غرق می شوند در خیال خانه‌ای که من می‌توانستم داشته باشم ولی ندارم.

من به همه‌ی گل‌ها نگاه می‌کنم و می‌دانم که آدمشان نیستم. آدم آب دادن مداوم، آدم خاک گلدان عوض کردن، آدم کود و قطره و تقویتی گیاه را شناختن، به قول الهه من یک خیالباف از زیر کار در رو هستم.

دلم می‌خواهد شب بو بخرم و بچینم روی پله‌ها که فقط هر شب بو کنم و در خیال بهار فرو بروم بعد هم یادم برود که آبشان بدهم.

تراس من پر از جنازه‌ی گلدان‌هایی است که با ذوق و شوق خریده‌ام ولی ازشان نگهداری نکرده‌ام. مانده‌اند چند تا گلدان سخت جان که ریشه‌هایشان در گلدان‌های کوچک راه به جایی نبرده و سال‌هاست که یک اندازه‌ای مانده‌اند.

هر وقت چشمم می‌افتد به یاس امین‌الدوله یا آبشار طلایی که قد برافراشته و کل دیوار را پر کرده حسرت می‌خورم که چرا من مثلش را ندارم ولی آدم این هم نیستم که توصیه‌های دیگران را برآورده کنم و یک قسمت از تراس را باغچه بسازم. در نتیجه با همین آبشار کم‌جان و یاس بی‌بو دلم را خوش می‌کنم تا بهار هم بگذرد و تابستان فرا برسد روی تراس من که داغی آفتاب هر جنبنده‌ای را تلف می‌کند چه برسد به جان تازه و لطیف اطلسی و پامچال.

همه را یک دست خشک می‌کند تا من با خودم بگویم بهتر که نرفتم گل بخرم و باغچه بسازم. کدام سایبان حریف این آفتاب می‌شود.

خلاصه برای اینکه خیلی هم به طبیعت نه نگفته باشم و از این همه سرسبزی دست خالی برنگردم که موجبات تف و لعنت خواهر و مادر گیاه‌پرستم شوم چند شاخه بامبو و بید و بید مشک می‌خرم که بگذارم توی گلدان آب و دیر به دیر آبشان را عوض کنم.

شاخه‌های سبز بی‌چشمداشتی که در آب هم ریشه می‌کنند انگار نگاهم می‌کنند و می‌گویند هی تنبل جان ما را ببین که چه سبز و قشنگیم. ما را به خانه ببر اذیتت نمی‌کنیم حتی بید می‌گوید اگر خشک هم بشوم باز پیچیده در هم و خیال افزا هستم پشیمان نمی‌شوی. این است که گاری من هم پر می‌شود و به راه می‌افتم تا بهار را به خانه‌ام ببرم.

به خانه که برسم می‌دانم باید بروم سراغ کتاب گفت و گو در باغ و ادامه‌ی متن را بخوانم ولی باز مشغول تکاندن کشوها و کمدها و کابینت‌ها می‌شوم و دستم به باغ نمی‌رسد تا امروز دقیقا زمانی که از صبح زود دارم غزلیات شمس را می‌خوانم و هی اتفاقی در لابه‌لای اشعار برمی‌خورم به بید و قرنفل و بهار. انگار مولانا از خانه‌ی ابیات بیرون آمده جلوی من به سماع درآمده و بهار را تبریک می‌گوید پر می‌شوم از شکفتن.

شب هنگام است که می‌دانم وقت خواندن گفت و گو در باغ فرارسیده. عید آمده و من دیگر دلم نمی‌خواهد چیزی را بتکانم، ثانیه‌ها به پیش نمی‌برندم که هی برای بهار و این همه سرسبزی‌اش کاری بکن. می‌نشینم به خواندن و غرق لذت می‌شوم. مولانا از کجا سر و کله‌اش در بین کتاب پیدا می‌شود. نگارگری‌ها از کجا می‌آیند و در هم می‌آمیزند. پنهانش می‌کردم ولی من از نگارگری‌ها خوشم نمی‌آمد.

از این همه خطوط صاف و چهره‌های مثل هم با چشم‌های پف دار و صورت مغولی که یکباره مسکوب می‌نویسد آدم در نگارگری‌ها آدم فرضی است. یک کل است شخصیت ندارد، فردیت ندارد، فردیت کم‌کم در نقاشی به وجود آمده است.

به یکباره انگار که سدی در من فرو می‌شکند. سد محکمی که نسبت به نگارگری گرفته بودم. مسکوب دستم را می‌گیرد و چیزهای زیبایی را در نگارنگری نشانم می‌دهد که ندیده بودم.

می‌روم سراغ کتاب لالایی که تازه برای آبتین خریده‌ام و از اول نگارگری‌ها را نگاه می‌کنم.
آخ آخ این آدم‌ها پشت پنجره، در باغ، با یار، در جشن، در جنگ در کار. همه‌شان من هستم، من فرو رفته در خیال من پا گذاشته در محال و به یکباره دلم می‌خواهد رویا و واقعیت را با هم بغل بزنم و بشوم مولانا و سماع کنم.

پنجره را باز می‌کنم در خیال هوای ابری، سرسبزی درختی دور، نمی از باران غرق می‌شوم و با هر ترانه‌ی بهاری که می‌شنوم به رقص درمی‌آیم. بهار می‌شوم،درخت می‌شوم، در خیال می‌روم و بیرون می‌آیم. آخ من باغ می‌شوم.



        

3

          یادم نمی‌آید کی از خروس و آن همه زیبایی رنگی که داشت خوشم آمد، الهه که زمان‌هایی را به خاطر دارد که خودم در خاطرم نیست می‌گوید یک مجسمه‌ی خروس داشتیم که تو خیلی دوستش داشتی هر وقت می‌خواستیم بهت باج بدهیم که به مامان نگی امروز چه آتش‌هایی سوزانده‌ایم مجسمه‌ی گچی را که تو بهش می‌گفتی قاقولی از بالای دیوار می‌آوردیم و بهت می‌دادیم که ساعت‌ها نگاهش کنی. 
خروس همواره برای من نماد زیبایی بوده است، نماد قد راست کردن در مقابل روز، آنجوری که پرهایش را به هم می‌زند و سینه جلو می‌دهد، انگار مقابل همه‌ی رنج‌های بشری می‌ایستد و تو را دوباره به صبحی دیگر فرامی‌خواند. . شاید به همین خاطر داستان خروس زری پیرهن پری شاملو را اینقدر دوست دارم. به خاطر اینکه داستان یک خروس است. 
اولین بار فقط نسخه‌ی صوتی را شنیدم، نه یکبار و دوبار شاید صدها بار و هر بار از لذت به وجد آمدم. خروس زری به قصه وارد می‌شود در حالیکه زیباست و پیام آور روز، در حالیکه دوست داشته می‌شود. و دوستانش از او در خانه نگهداری می‌کنند. طرقه و پیشی می‌روند جنگل و خروس زری نمی‌رود. آنها هربار او را می‌ترسانند که گول نخورد و در را برای کسی باز نکند. 
صدای خروس در داستان صوتی مثل صدای کودک یا زنی با ناز است. اینجاست که انگاره‌ّهای نرینگی خروس فرو می‌ریزد. شخصیت بعدی روباه است که نرم نرمک و با حیله دمش را در قصه دراز می‌کند. می‌خواهد خروس را فریب بدهد و راهکارهایی که به کار می‌گیرد ذهنم را به فکر وامی‌دارد که بیشتر به این داستان فکر کنم. صدای روباه در داستان صوتی را یک مرد اجرا می‌کند با اینکه طرقه و پیشی به او می‌گویند خاله روباهه. انگار کسانی که این داستان را می‌خوانند نخواسته‌اند به ساحت مقدس زن و به خصوص خاله توهین کنند و فریبکاری او را در قصه اجرا کنند. انگار این نقش به زن نمی‌خورده. من بارها و بارها داستان را گوش می‌کنم ولی انگار این کلمه‌ی خاله روباهه را نمی‌شنوم و در تمام مدت روباه را مرد تصور می‌کنم، عنصر نرینه‌ی ماجرا که در مقابل خروس که اینجا از نرینگی قدرتمندش فاصله گرفته و در خانه با زیبایی‌هایش حبس شده است قرار گرفته. 
تا اینکه باردار می‌شوم و وقتی در قفسه‌ی کتاب‌فروشی کتاب خروس زری پیرهن پری را می‌بینم بی معطلی برای پسرم می‌خرمش و تازه در تصویرسازی‌های فرشید مثقالی روباه را می‌بینم که لباس زنانه پوشیده است و واقعا خاله روباهه است. بعد از گشت و گذارهایم در پینترست به عکس‌هایی قدیمی از این داستان برمی‌خورم و تازه می‌فهمم که این داستان انگار در زبان‌ّهای دیگر مثل روسی هم بوده است. با همین کیفیت و همین خاله روباهه و باز هم انگار داستان در دیگری بر من می‌گشاید. شاملو داستان را از کجا آورده، می‌شود گفت که چون دستی در ترجمه داشته این داستان را از زبان دیگری برگردانده یا اینکه باید به این رضا بدهیم که داستان‌ّها در مخیله‌ی مردم جهان گاهی به طور یکسانی ظهور پیدا کرده‌اند. 
بعد از معرفی جنسیت زده‌ی شخصیت‌ها به قصه وارد می‌شویم. جالب است که در داستان‌های دیگری که راجع به روباه و خروس خوانده‌ام آنها اینقدر واضح جنسیت ندارند فقط روباه هستند و خروس. 
در ادبیات کلاسیک، در هزار و یک شب، در کلیله و دمنه و در مرزبان‌نامه و سندبادنامه و ... زن اغلب موجودی حیله‌گر و مکار است و این شباهت زن است با روباه. این جایی است که روباه قصه‌ی ما خاله روباهه می‌شود. چیزی که برای من جالب است این است که در داستان‌های کلاسیک زن اغلب نمودی پیدا نمی‌کند و از ابژه به سوژه تبدیل نمی‌شود مگر زمانی که مکر می‌ورزد. من به دنبا این زنان مکار حیله‌گر در داستان‌ها راه می‌افتم تا ببینم کجا به مقصود می‌رسند که اغلب ناکام می‌مانند شاید چون نگارنده مرد است و نمی‌خواهد زن مکار به مقصود برسد. شاید در ادبیات کلاسیک ما که اینهمه پند و اندرزگو است برنده شدن زن مکار خلاف اخلاق است و باید حیله‌ّهایش رسوا شوند تا بقیه زنان عبرت بگیرند و دیگر مکر نورزند.
جالب است که به این تفکر خارج از ایران یعنی در ژاپن هم برمی‌خوریم، در ژاپن اسطوره‌ای به نام کیتسونه وجود دارد که همان روباه است که توانایی تبدیل شدن به انسان را دارد و در اغلب مواقع به زنی زیبا تبدیل می‌شود و دیگران را می‌فریبد. 
روباه داستان قصه‌ی خروس زری پیرهن پری چندین بار در داستان ظاهر می‌شود که با بهانه‌های مختلف خروس ساده‌ی توجه‌طلب را بفریبد. 
اولین بار:
ـ ای خروس سحری/ چش نخود سینه زری/ پیرهن زر به برت بود پیش از این؟/ تاج یاقوت به سرت بود پیش از این؟/شنیدم رنگ پرت رفته ببینم پرتو/ یاقوت تاج سرت ریخته ببینم سرتو
این آواز را می‌خواند و خروس زری از آنجا که در همه‌ی عمرش تعریف شنیده و همه‌ی نازش و افتخارش به پر و تاجش است سرش را بیرون می‌آورد که نشان روباه بدهد و طعمه می‌شود، البته چون قرار است مکر روباه در داستان به شکست بینجامد دوستان خروس وارد می‌شوند و نجاتش می‌دهند.
دومین بار:
روباه بعد از بی‌نتیجه ماندن شعر اولی سازش را کوک می‌کند و آواز دیگری می‌خواند:
ـ دیروز، زن مش ماشالا بی‌درد / مرغای محله رو خبر کرد/ پاشید واسه‌شون یه چنگه چینه/ گفت: زود بخورین خروس نبینه/وختی که چراشو پرسیدم من/ گفتش با خروس زری بدم من
اینجا روباه آوازی می‌خواند شبیه نجواهای زنانه هنگام غیبت و سبزی پاک کردن. شوراندن کسی علیه دیگری. این صحبت‌ّها اغلب با لحنی دوستانه روایت می‌شوند. یعنی طرف می‌خواهد بگوید از شدت دوست داشتن تو است که خصومت بقیه را برایت تعریف می‌کنم ولی در حقیقت دارد یک ضربه‌ی کاری به طرف مقابل می‌زند. خروس‌زری که توانایی تحمل نپذیرفته شدن توسط دیگری را ندارد و آنچه از قدرت و اعتماد به نفس دارد از زیبایی و تعریف بقیه دوستانش گرفته سرش را بیرون می‌آورد تا از روباه دلیل این خصومت را جویا شود که در دام می‌افتد. بار دیگر خروس توسط دوستانش نجات پیدا می‌کند.
بار سوم روباه باز هم تمام آوازهای پیشین را می‌خواند و چون ناکام می‌ماند شروع به خوندن آوازی جدید می‌کند:
ای خروس سحری/ چش نخود سینه زری/ پیرهنت از پر زرد/ پر دمبت لاجورد/ خلعت زر به برت/ تاج یاقوت به سرت/ این دفه پسته دارم/ پسته‌ی سربسته دارم/ فندق نشکسته دارم/ انار بی‌هسته دارم/ اگر خواستی ببینی چاکرتو/ درآر از پنجره بیرون سرتو!
اینجا کلمه‌ی چاکر برایم جالب است. چگونه خاله روباهه از کلمه‌ی چاکر استفاده کرده است. این آن جایی است که نشان می‌دهد روباه در ذهن نگارنده هم مرد تلقی می‌شده چرا که در گفتمان زنانه ما اغلب به این واژه برنمیخوریم. به تصویر روباه که خروس را بغل زده و لباس صورتی پوشیده نگاه می‌کنم و نمی‌دانم چرا وقتی به کلمه چاکر فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. 
ایندفعه هم خروس برای اینکه بگوید گول نمی‌خورد سرش را بیرون می‌آورد و طعمه می‌شود ولی باز هم توسط دوستانش نجات پیدا می‌کند و روباه کتک مفصلی می‌خورد و در پایان به سزای مکرش می‌رسد. مثل اکثر قصه‌های عامیانه که شخصیت مکار زن به سزای اعمالش می‌رسد و خروس که نشانه‌ی مردانگی است پیروز می‌شود. البته نه به تنهایی بلکه توسط دوستانش. هر چقدر خاله روباهه تنها و منفور است خروس دوستانی دارد و جامعه‌ای که دوستش دارند و به او کمک می‌کنند که پیروز شود. هر چند که نادان است، مغرور و توجه طلب است. در انتها فقط به این فکر می‌کنم که لابد نویسنده‌ یا اولین کسی که این داستان به ذهنش رسید مرد بوده است. او در جامعه‌ی مردسالار خروس را پیروز ماجرایی نابرابر می‌کند و روباه بی‌نوا را که فقط دنبال لقمه نانی می‌گردد منفور و حیله گر می‌سازد. 
در گردش ایام یعنی زمانی که شاملو دارد قصه‌ی صوتی داستان را می‌آفریند تقریبا دهه‌ی شصت این ماجرا دگر گونه می‌شود خروس زن تصور می‌شود و روباه حیله‌گر نقش مرد می‌گیرد چرا که در این دوره دیگر زن‌ها به آزادی‌هایی دست پیدا کرده‌اند و جنبش‌هایی به راه انداخته‌اند. دیگر تنها و منفور و حیله‌گر از دید مردان روایت نمی‌شوند بلکه نقش‌های تازه‌ای برای تبدیل شدن از سوژه به ابژه پیدا کرده اند. 
من فکر می‌کنم که باید باز هم درباره‌ی افسانه‌ها و نمادهای جنسیت‌زده در آنها در هر دوره‌ای که روایت می‌شوند اندیشید. 
        

4

          کتاب با سه داستان کوتاه و در موجزترین شکل ممکن سختی روابط انسانی را از طریق مشاهده‌ی رفتارهای جانوران پیرامون به تصویر می‌کشد،  جانورانی که با هم می‌جنگند، از هم خوششان نمی‌آید،  عاشق می‌شوند و درد فراق می‌کشند. انگار انسان‌ها در این سه داستان با خیره شدن به روابط بین جانوران در روابط خودشان عمیق‌تر می‌شوند،  در سخت و ناممکن بودن آن،  در اینکه چه اندازه نمی‌شود آن را توضیح داد،  در دشمنی‌های پنهان،  احساساتی که هرگز به زبان نمی‌آید و چیزهایی که در وجود خودتان هست بی آنکه ببینیدش و شما را شگفت زده می‌کند. 
کتاب علاوه بر خوش‌خوان بودن،  طراحی جلد بی‌نظیری هم دارد. 
چیز دیگری که در این داستان‌ها برای من جالب است ادبیات مکزیک است.  ادبیات مکزیک حتی وقتی دارد درباره‌ی چیزهای روزمره صحبت می ‌کند ناخوداگاه جادویی می‌شود.  سبک مورد علاقه‌ی من.  بعد از خواندن این کتاب داشتم با خودم فکر می‌کردم خوب این درست است که ما داریم در یک جهان واقعی زندگی می‌کنیم و چیزها و آدمها را لمس می‌کنیم اما همه‌ی چیزهای ممکن وقتی در ذهن ما با تجربه‌های قبلی‌مان در می‌آمیزد و خودش را باز تعریف می‌کند خیال انگیز و جادویی می‌شود.  ادبیات مکزیک اینگونه خودش را نمایان می‌کند با در هم آمیختن واقعیت و جادویی که در ذهنمان می‌سازیم و حتی گاهی در روابط روزمره‌مان هم آن را جاری می‌کنیم.  و اینگونه واقعیت را با خیال در هم می‌آمیزیم.  شاید فقط به این خاطر که دلمان می‌خواهد زندگی را درک کنیم و زندگی در واقعیت افسار گسیخته‌اش مثل یک ماهی از دستانمان می‌گریزد و پیش می‌رود گاهی بی آنکه معنایی داشته باشد. سخت، سرد و دور از دسترس.


        

6

          اولین بار قسمت کوتاهی از این کتاب را در ماهنامه همشهری داستان خواندم و حیرت‌زده شدم. باورم نمی‌شد یک نفر بتواند همچنان که می‌نویسد با جمله‌های کوتاه کوتاهی که پشت سر هم ردیفشان می‌کند یک پرتره از خودش بکشد. خودش را ترسیم کند و نترسد که گاهی زشت است. احمق است. مورد سواستفاده قرار گرفته، خیانت کرده، دیوانه شده و افسرده شده. 
این را قبلا در نقاشی‌های فریدا کالو و ونگوگ دیده بودم و یکی از دلایل علاقه بی‌حدم به این دو نفر خودنگاره‌هایی است که کشیده‌اند. نخواسته‌اند که زیبا باشند. همیشه عاقل باشند یا برتر باشند، انگار فقط خواسته‌اند موجودیتشان را در زمین ترسیم کنند. آنگونه که احساس کردند، دیدند، شکل گرفتند، ویران شدند، ضربه خوردند و رنج کشیدند. بدون اینکه نگاه بقیه که خیره خیره بر آنان دوخته شده و پسشان می‌زند برایشان مهم باشد. ادوارد لو در این کتاب چنین کاری می‌کند. 
از آن روزی یک تکه از این کتاب را در مجله خوانده بودم سال‌ها می‌گذشت. با اینکه از خواندنش بسیار لذت برده بودم و بارها و بارها تلاش کرده بودم چیزی مثل این بنویسم دنباله‌ی ادوارد لو را نگرفته بودم. تا اینکه چند وقت پیش در کارگاه فیلم جستار، محمدرضا فرزاد فیلم کوتاه «مجموعا» ساخته‌ی خودش را نشانمان داد. سخت حیرت زده شدم. ارتباط این اتوپرتره و تکه‌فیلم‌های خانوادگی که به دقت کنار هم چیه شده بودند و صدای آرام و خش‌دار راوی روی فیلم انگار داشت من را با خودم روبه‌رو می‌کرد. 
داشتم خودم را روی پرده می‌دیدم بدون اینکه به خودم در آینه نگاه کنم. جمله‌ها را شناختم. دوباره رفتم سراغ آن اتوپرتره و از اول خواندمش. جالب است که اصلا به توضیحات فیلم مجموعا نگاه هم نکرده بودم که اسم ادوارد لو و این کتاب را با خود داشت. فقط رفتم و آن تکه از مجله را نشان کارگردان دادم. گفت که این کتاب را بخوانم و خواندم. دوباره دست و پایم می‌لرزد و انگار از زمین فاصله گرفته‌ام. چگونه می‌شود کسی که دارد خودش را می‌کشد، توصیف می‌کند و احساسش را می‌نویسد تو را نشان خودت بدهد. به تو بگوید که هی آن حس‌هایی که داشته‌ای و مدام قورتش دادی و پنهانش کردی من هم دارم. به خاطرشان احساس گناه نکن. نترس از بیان کردن خودت و از اینکه لخت و عور مقابل ناخوداگاهت بایستی و آن زوایایی را به تماشا بنشینی که هرگز نخواستی لمسشان کنی. آن صداهایی را بشنوی که از ناخوداگاهت می‌ریخت توی جمجمه‌ات و تو هی خواستی ساکتش کنی، نشنوی که تو آن موجود خارق‌العاده‌ی بی‌نقص که دلش می‌خواهد دنیا را جای بهتری کند نیستی تو فقط موجودیتی دردناک، گاهی شاد، گاهی غمناک، گاهی عاشق، گاهی فارغ هستی که اصلا خودت را در آینه‌ی ضمیرت به درستی تماشا نکرده‌ای.
        

29

          «ای خواننده،  من خود موضوع کتاب خویشم و عاقلانه نیست که بهره‌ای از اوقات فراغت تو را با موضوعی چنین بی‌قدر و بیهوده مشغول دارم،  پس خداحافظ،  دومونتنی » می‌توانم بگویم که این قشنگترین جملاتی بوده که خوانده‌ام.  بی ادعا،  لخت و بی‌پرده مونتنی از خودش می‌نویسد.  در پی اثبات هیچ‌چیز نیست،  هیچ کدام از حرفهایی که می‌زند سخت و غیر قابل فهم نیست،  مونتنی خودش است،  وقتی می‌ترسد،  وقتی مچ خودش را هنگام احساسات و افکار متناقض در یک زمان کوتاه می‌گیرد.  وقتی از زنان می‌نویسد.  آنجایی که می‌نویسد مزاج نفسانی من نیم‌شاد و نیم‌غمزده است و من هرچه می‌خوانم کیفورتر می‌شوم.  جایی بین مصاحبه‌های دیوید سداریس شنیدم که می‌گفت مردم به من می‌گویند تو از این نوشته‌ای که کجاها حسودی می‌کنی ما هم مثل توایم و اینگونه هر بار که من از عمیق‌ترین حس و حال درونی کسی چیزی شنیدم ناخواسته دلم خواست دستانش را بفشارم که بله منم.  منم.  منم... حس می‌کنم ما آدم‌ها جایی در آن اعماق وجودمان که اغلب انکارش می‌کنیم،  رویش پرده می‌اندازیم و از دیگران دور نگهش می‌داریم به هم شبیه هستیم.  چیزی که هست ما نمی‌خواهیم آن قسمت آسیب‌پذیر درونمان را با کسی به اشتراک بگذاریم.  چون دیده‌ایم که اغلب آدم‌ها از همان نقطه‌ی ضعیفمان به ما حمله کرده‌اند و زخممان زده‌اند.  در نتیجه یک پوسته‌ی سخت کشیده‌ایم دور عواطفمان.  آن ته ته عشق توی دلمان را به کسی نمی‌گوییم اگر رفت چی!  آن ته ته دلتنگی‌مان را به روی کسی نمی‌آوریم اگر او مثل ما نبود چی!  آن ته ته نفرتمان را اغلب با لبخندی جعلی می‌پوشانیم اگر فهمید و فردا دشمن شد چی!  و هی با این نقاب‌ها جلو می‌رویم تا کمتر و کمتر آسیب ببینیم غافل از اینکه بعد از مدتی ما اصلا یادمان می‌رود که چقدر دل‌نازکیم،ضعیفیم،  یادمان می‌رود چقدر عاشقیم،  چقدر دلمان نوازش می‌خواهد،  گریه می‌خواهد،  بغل می‌خواهد و  با این حس قدرتی که الکی روی شانه‌های نحیفمان حملش می‌کنیم تنها می‌شویم.  من حس می‌کنم آن‌چیزی که مونتنی پایه گذارش بود یعنی جستار راهی است دوباره به آن خودی که هستیم و مدام حتی از خودمان هم پنهانش می‌کنیم. جایی در نوشته‌هایش می‌گوید«اگر آدمی همچنان خودش نباشد چیز با ارزشی برای ارزانی به دیگری ندارد»

        

27

          
کتاب‌هایی را که درباره خواندن باشند خیلی می‌پسندم. خواندنشان مثل دعوت شدن به یک جشن پر از بریز و بپاش است. تو در واقع یک کتاب نمی‌خوانی بلکه تک تک کتابهایی را که به ذهن نویسنده جان داده‌اند و قلمش را پربارتر کرده‌اند را هم می‌بینی. عین این می‌ماند که نویسنده دعوتت کرده باشد به یک کنسرت بزرگ و تو به تماشا می‌نشینی و تک تک نوازنده‌ها را می‌بینی. تک تک نت‌هایی که جانت را هنگام خواندن به رقص واداشته بود. حتی اجازه داری بروی روی سن و برای هر کدام از آنها که بیشتر پسندت افتاد شانه بلرزانی و جیغ بکشی. بر تو آشکار می‌شود که اصلا چرا این نویسنده را دوست داشتی. پس ذهنش چه کسانی بوده‌اند. مثلا برای من احمد اخوت همیشه در ردیف بورخس و آلبرتو منگوئل و اومبرتو اکو است که همیشه در چنته‌شان داستان‌هایی عاشقانه از مواجهه با کتاب دارند. کتاب در نظر آنها یک جسم کاغذی بی‌جان نیست بلکه عین معشوقه‌ای دیریافته آن را می‌بویند، لمسش می‌کنند و جهانشان را با آن می‌سازند. این همان چیزی است که من هم حسش می‌کنم. گاهی هنگام خواندن کتابی چنان از خود بی‌خود می‌شوم که به یکباره سرم را از روی خطوط برمی‌دارم تا به اطرافم هم نگاهی بیندازم. به خودم نهیب می‌زنم که نه این نمی‌تواند همه حقیقت باشد. حقیقت این صدای یکنواخت ماشین لباسشویی، نوای جاروبرقی، صدای موتورها و ماشین‌های پشت پنجره و خروس بی‌محل همسایه نیست. حقیقت نمی‌تواند این بنای از ریخت افتاده‌ی پشت پنجره آشپزخانه‌ی من باشد. حقیقت باید این متن باشد که آجر به آجر با کلمات ساخته شده و بالا رفته، آنقدری که بلندایش را نمی‌بینم. کتاب‌ها پشت کتاب‌ها چیده شده‌اند و می‌توانی بالا بروی، بالاتر و نه اصلا افتادنی در کار نیست. هیچ کتابی از زیر پایت در نمی‌رود، حتی گاهی که فکر می‌کنی کتابی را فراموش کرده‌ای جایی در اعماق ذهنت به حیاتش ادامه می‌دهد. بعد در خودم می‌مانم که زندگی لای کاغذها را انتخاب کنم یا لای آجر ملاتی که این خانه را ساخته‌اند. کدام یکی واقعی‌تر است. وقتی دارم در این عالم زندگی می‌کنم و چیز دیگری نمی‌بینم. یک زمان‌هایی که فاز افسردگی برمی‌دارم به این فکر می‌کنم که خب بس کن احمق جان، به این دنیای خارج از کلمه‌ها و متون هم فکر کن. بعد راه می‌افتم توی خیابان در حالی که شخصیت‌های کتابی که داشتم می‌خواندم هنوز توی مغزم حرف می‌زنند و کم‌کم آنقدر صدا توی ذهنم دارم که اصلا متوجه سر و صدای ملالت بار جهان اطرافم نمی‌شوم. به همین خاطر همیشه چشم‌هایم برق می‌زند و از چیزی که نمی‌دانم چیست خوشحالم. حتی گاهی برای اینکه از جهان اطرافم واهمه نگیرم و الکی استرس به جانم نیفتد یک کتاب با خودم همراه می‌کنم چه می‌دانم گاهی صمد(بهرنگی) را می‌اندازم توی کیفم، گاهی قیصر(امین‌پور) و گاهی دیوید(سداریس) و پشتم گرم می‌شود که نه نترس، این اتفاق‌های مسخره که می‌افتد هیچ ربطی به جهان تو ندارد، که جهان تو جای دیگری است. در این زمان‌هایی که با خودم می‌گذرانم و عین یک آدم نشئه به نظر می‌رسم با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد همه آدمها را به دنیای ادبیات دعوت کرد و آنها را به این جشن بیکران فراخواند حیف که برای اکثریت جهان کتاب‌ها بی‌اندازه ساکت و بدون زرق و برق است. اصلا آنها که جانشان آمیخته خواندن نیست پس با چی حالشان را خوب می‌کنند. سیگار برگ، تریاک، شیره، شراب، الکل، عرق کشمش، اصلا بدون تفکرات ادبی مزه‌ای هم دارند که به جان بچسبند یا در هم‌نشینی با ادبیات و هنر است که به جان آدمی می‌چسبند. گاهی فکر می‌کنم می‌بینم احتمالا نویسنده و هنرمندها که اینهمه اهل تدخین و نوشیدنند در دوراهی این دو زندگی که مدام با آن درگیرند گیر کرده‌اند و دلشان چیزی می‌خواهد مثل یک جفت بال که برشان دارد از این زمین خارایی و برساندشان به همان دنیای خودخواسته خودساخته‌شان که قاعده‌هایش دست خودشان است، قوانینش را خودشان می‌نویسند و حتی آدم‌های موجود در صحنه را هم خودشان می‌سازند. مثلا علف می‌زنند که بروند توی آن کالکسکه که مادام بواری داشت عشق‌بازی می‌کرد. الکل می‌نوشند تا رنج‌های خیام را جرعه جرعه بنوشند و از خود کنند. به راستی که خواندن چه بلاهایی که سر ما نمی‌آورد. اما درباره من همیشه موزیک بوده که از این دو راهی عبورم داده و جهان مورد علاقه‌ام را برایم ملموس‌تر کرده است. کافی است همراه خواندن کتابی که خیلی دوستش دارم موزیک هم گوش کنم، کارم تمام است. نت به نت کلمات به جانم می‌چسبند و جهانم را فرا می‌گیرند، تازه بعد از برداشتن هندزفری از گوشهایم است که یادم می‌افتد آخ برای فردا چه کارهای نکرده‌ای دارم. یا دارم وسط کثافتی که خانه‌ام را گرفته دست و پا می‌زنم. خواندن چه جادویی در خودش دارد! مخصوصا همین کتاب«خاطرات کتابی» از احمد اخوت عزیزم که عین یک رقص آرام و با شکوه وسط کتاب‌ها بود.



        

47

ویدئو در بهخوان
          کاشمر که زندگی می‌کردم اگر هوا کمی سرد می‌شد همه می‌گفتند قوچان برف آمده، اگر نمی باران می‌زد قوچان سیل آمده بود اگر کمی سرد بود قوچان بوران شده بود. در کودکی‌ام و حتی حالا هم می‌دانم که قوچان سرد است ولی سرمایش را به جان حس نکرده‌ام. خدای من اولین بار کی بود که ترانه‌ی «دختر قوچانی» را شنیدم و عاشق فضای غمبارش شدم « یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید » و دور خودم چرخیدم. ترانه با آفتاب شروع می‌شود که لب کوه نورافشون است و یار هم تنگ طلا به دوش مشغول غمزه فروختن است ولی در انتها می‌خواند که «‌نگارم بر سر بوم اومد و رفت/چاره ندارم/ که یارم طلاجون اومد و رفت/ چاره ندارم/ چراغ رو پر کنید از روغن گل/ چاره ندارم/ که یارم چشم گریون اومد و رفت/ چاره ندارم»
ابتدای ترانه آفتاب نور افشون است و یار به تمامی پیدا و در جریان. انگار بودن یار عین بودن آفتاب است. اما چرا وقتی یار چشم گریون اومد و رفت عاشق می‌خواهد که چراغ را از روغن گل پر کنند؟ انگار نبودن معشوق روز را شب کرده و یار خورشید که چراغ آسمان بوده است را با خود برده. همین فکرها مرا واداشت دنباله‌ی داستان «دختر قوچانی» را از این ترانه بگیرم و برسم به افسانه نجم آبادی و کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم» که قسمتی از کتاب داستان به غارت بردن دختران قوچان به جای خراج سالی است که محصول زمستانه را ملخ خورده و حاکمان باز هم همان خراج هر ساله را می‌طلبند. مردان معترض را به تیر می‌بندند و پنجاه شصت نفری را هم می‌کشند. آنگاه دختران را به ترکمانان می‌فروشند حتی خردسالانشان را هم. جایی خوانده‌ام که آنها را بردند تا در کاباره‌هایشان برقصند و آواز بخوانند و بنوازند. چه سرنوشت تلخ غم‌انگیزی این که تو را بدزدند و بعد به رقص وادارندت یا از تو بخواهند آواز بخوانی. آخ که چقدر دلم می‌خواست آن اجراها را می‌دیدم. آن دخترکانی که غمشان را می‌ریختند در تنشان و پیچ و تاب می‌خوردند. غمشان را می‌ریختند در صدایشان و آواز می‌خواندند. فکر می‌کنم آن زمان‌ّها زن را مثل بهایم تصور می‌کردند، مثل حیوانات سیرک. جسمشان مهم بود نه روحشان. لابد فکر می‌کردند زنها روح و احساس هم ندارند. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر می‌کنم آنقدر که آن زمزمه‌های بین دختران قوچان با نامزدهای قوچانی‌شان را هم می‌شنوم. می‌شنوم که مردها بهشان  قول می‌دهند نمی‌گذارند کسی دستش بهشان برسد. می‌شنوم صدای بوسه‌هایشان را هم و بعد همه‌اش دود می‌شود کسی آن گرگ و میش پیدایش نمی‌شود که دختران را از چنگال زور نجات بدهد، مردان بدون آنها زنده می‌مانند با خاری خلیده در دل. شبیه افسانه‌هاست. خدای من کجا دیگر این داستان را خوانده‌ام. در افسانه‌های قفقاز که روزگاری دچارش بودم و از همه بیشتر داستان ساری گلین  که قلبم را در خود مچاله می‌کرد. 
عجیب نیست که آنجا در آذربایجان که خاستگاه این افسانه است هم سرد است. عجیب نیست که ساری گلین داستان دختری به نام سارای است که نامزدی دارد و عشق و عاشقی بینشان در جریان است. حاکم وقت که وصف زیبایی سارای را می‌شنود دخترک را به زور می‌برد. سارای که دیگر چاره‌ای نداشته و از نامزدش هم خبری نمی‌شود که نجاتش بدهد  در مسیر تن را به آب خروشان رودخانه‌ای می‌سپارد و غرق می‌شود. عجیب نیست که ساری گلین در زبان ترکی به معنای عروس زرد است و در افسانه‌های آذربایجان نماد خورشید است که در زمستان ربوده می‌شود. اگر رقص‌های ساری گلین را که جزو هنرهای آذربایجان است ببینید خواهید دید که رقص آمیخته است به حرکات تمنا و خواهش برای برگشت آفتاب. برای خورشید. برای سارای. برای عروس زرد. اما سارای دیگر برنمی‌گردد ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. دختران قوچان برنمی‌گردند، کسی هم پیگیر برگشتشان نمی‌شود که خود لکه‌ی ننگی هستند بر شرف مردانگی و غیرت دیرینه‌شان و مرگشان است از این همه بی‌آبرویی. ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. 
نگاه می‌کنم به خورشید کم جان زمستان که لابد در آذربایجان و قوچان کم جان‌تر هم می‌شود این وقت سال و با خودم فکر می‌کنم که آیا هیچ عاشقی که معشوقه را از او ربوده‌اند در زمستان گرمش می‌شود یا تا ابد سردش می‌ماند.
        

44

          کتاب را که باز می‌کنی گوگول پیدایش می‌شود با آن عشقی که به پوستین و شنل دارد،  آن توضیحات عالی مناظر و اطعمه و دید شگفت و گروتسکی که به بشریت دارد،  آدم‌های داستان‌های گوگول هیچوقت آرمانی نیستند،  از دریچه چشم‌هایش هویدا می‌شوند به گونه‌ای که روی دماغشان زگیل دارند،  یک چشمشان کور است،  آنقدر چاقند که از در وارد نمی‌شوند یا خیلی لاغرند، یک پایشان می‌لنگد،  لب‌هایشان زیادی کلفت است،  اگر ادعای ایمان دارند پوچ است،  اگر دعوا می‌کنند یا شکواییه‌ای به دادگاه می‌برند پوچ است و همیشه‌ی خدا در دنیای گوگول چیزی کم است.  داشتم با خودم فکر می‌کردم این جهان گروتسکی که گوگول با آن نگاه شگفتش به جهان می‌سازد اصلا و ابدا عجیب یا غیر واقعی نیست که عین واقعیت است. برعکس خیلی از رمان‌ها و داستان‌ها که شخصیت آرمانی آن هدفی دارد و خود را در مرکزیت جهان می‌داند، شخصیت‌های داستان‌های گوگول در تمامی ادعاهایشان شکست خورده و لنگند مثل همانی که هر روزه می‌بینیم. آنچه گوگول از دنیای شخصیت‌هایش می‌آفریند را می‌توان به عینه در آثار بهمن محصص تماشا کرد.  موجودات بی دست و پای پر ادعا به خصوص مینوتور که با آن پیکره‌ی ترسناک فکر می‌کند فاتح جهان است ولی پوچی‌اش تهوع برانگیز است.  داشتم با خودم فکر می‌کردم اگر قبل از محاصره شدن با نگارگری‌های ایرانی که زنان و اصلا دنیا را در زیباترین حالت خود نشان می‌دادند و همینطور خواندن شاهنامه و مواجهه با آنهمه ابرقهرمان داستان‌های گوگول را خوانده بودم و نقاشی‌های بهمن محصص را دیده بودم حالا توقع کمتری از زندگی داشتم،  پذیرفته بودم که نقص و پوچی از چهره‌ی هیچ چیز و هیچ کس در جهان زدودنی نیست. 

        

14

          مادر و دختری در ژاپن به سفر می‌رفتند و من سفری را به درون خودم شروع کردم،  دختر داشت خودش را می‌کاوید اندیشه‌ها و خاطراتش را تا مادرش را از خودش بیرون بکشد و بفهمد چه چیزی از او درون خودش دارد این کار را من هر باری که از مادرم نوشته‌ام انجام دادم،  در سفری که می‌روند خبلی جاها مادر با او همراه نمی‌شود ولی از عمیق شدن و کاویدن بازش نمی‌دارد.  منتظر می‌ماند بیرون موزه‌هایی که چیزی از آن نمی‌فهمد و دختر از آن لذت می‌برد مادر برایش طالع‌بینی می‌خواند دختر هیچ باوری به طالع‌بینی ندارد ولی گوش می‌کند مثل من که گاهی داستان‌های ضرب المثل ها را که مامان با عشق تعریف می‌کند یا خلاصه سریال‌هایی که می‌بیند گوش می‌کنم.  فکر می‌کنم رابطه مادر و دختر چیزی است که حتی اگر اذیتت هم بکند باز دوستش داری و به آن برمی‌گردی هر روز توی خانه راه می‌روم  و به مامان می‌گویم این لباس رو بده بره این ظرف‌های قدیمی،  این تابلوها مامان ولی هیچ وقت به من گوش نکرده و همین شده که شنل الهه را چهل و سه سال نگه داشته که رسیده به آبتین و حالا خیلی هم قشنگ است این که من از پوشیدن شنل الهه به تن آبتین ذوق می‌کنم خودش یک تو دهنی به همه غر زدن‌های گاه و بی‌گاهم است.  پشت تراس مامان می‌ایستم به تماشای گل‌هایی که در با طراوت ترین حالت خودشانند و یادم می‌آید که سر هر گلدان چقدر به مامان غر زدم. ما در کنار مامان به آرامش می‌رسیم حتی اگر مثل دختر داستان به آن جوراب‌های قرمز پنبه‌ای که در شبی سرد به ما می‌دهد تا گرممان کرده باشد بخندیم.  وقتی آبتین توی شکمم بود حس می‌کردم آیا از اینکه من مادرش شده‌ام خوشحال است!  بعدها دیدم قسمتی از من در او زندگی می‌کند که دوستم دارد جوری که یک آدم خودش را دوست دارد با همه‌ی اشتباهاتش،  جوری که یک آدم خانه‌اش را دوست دارد با همه‌ی آپشن‌های نداشته‌اش جوری که یک آدم وطنش را دوست دارد با همه‌ی آنچه می‌توانست به او بدهد و نداد یعنی شاید نداشت که بدهد مثل مادر که  گاهی آنگونه که ما می‌خواستیم نبود به خاطر آنچه از سر گذرانده و ما نمی‌دانیم چه بوده حتی وقتی مثل مادر داستان گاهی جسته و گریخته چیزهایی تعریف کرده و در ما خودش را بازتعریف کرده هم نتوانستیم بشناسیم.
        

7

          
ماتیلدا دختر کوچک کتابخوانی است که یک خانواده‌ی بد دارد. ناگهان در یک رمان نوجوان مواجه می‌شوید با دختری که پدر و مادرش را دوست ندارد و این دوست نداشتن متقابل است، کمی یکه می‌خورید ولی از ماتیلدا خوشتان می‌آید، از اینکه اینقدر خودش است و بی‌عدالتی و ظلم را نه تنها در خانواده خودش بلکه در جامعه کوچک مدرسه هم نمی‌پذیرد و علیه آن با روش‌های خنده دار خودش برمی‌آشوبد.او یک ابر قهرمان نیست بلکه دختر کوچکی است که سعی می‌کند با هر آنچه دارد و می‌تواند به جنگ آدم بدها برود.

ماتیلدا عاشق کتاب و کتابخوانی است، خودش الفبا را یاد می‌گیرد و برای فرار از کسالت روزمره زندگی‌اش و دیدن تلویزیونی که مدام روشن است و حتی مدل غذاخوردن افراد خانواده را تعیین می‌کند به کتابخانه و لای ورق‌های داستان‌های محبوبش پناه می‌برد.

داستان به قدری روان، پر هیجان و با تصویرسازی‌های عالی پیش می‌رود که فرق نمی‌کند برای یک دختر بچه چهارساله بخوانیدش یا یک پیرمرد ۹۰ ساله با شما همراه خواهد شد.

به نظر می‌رسد رولد دال که خودش سری پر از رویاهای شگفت انگیز دارد و به جهان کودکان بسیار نزدیک است این کتاب را در ستایش موجودات کرم کتاب نوشته باشد آنها که ظریف تر و حساس‌تر دلشان از بی عدالتی و حقه زدن می‌گیرد و حاضر نیستند هیچ حرف زوری را تحمل کنند، در جهان به گوشه‌ای و کتابی و یک زندگی آرام مثل زندگی خانم معلم راضی هستند.

تقابل زندگی خانم معلم و مادر ماتیلدا، تقابل دو دنیای متفاوت زنانه است، یک طرف زنی که به پول، تجملات، زیبایی و رفاه خودش به تنهایی فکر می‌کند و زنی که برای آرامش، صلح ،نظم، کتاب و بهتر کردن دنیای اطرافش به سختی با موانع و مشکلات که در هیئت مدیر مدرسه خودش را نشان می‌دهد رو به رو می‌شود و می‌جنگد.

در این میان انگار ماتیلدا که دختر کوچکی است راه خود را انتخاب می‌کند و بدون ترس به سمت راهی که انتخاب کرده پیش می‌رود.

جایی از کتاب در تقابل مادر ماتیلدا و خانم معلم می‌خوانیم:

«گفتم که شما کتاب رو انتخاب کردید و من نگاه را، به نظر شما کداممان عاقبت به خیر شده‌ایم؟ من دارم مثل خانم‌ها با شوهرم که تاجر موفقی است زندگی می‌کنم و شما دارید مثل برده‌ّها به این قسقلی‌های نفرت انگیز الف ب یاد می‌دهید.»

داستان انگار می‌خواهد بگوید: کتاب خواندن اگر چه دری از ثروت و مکنت مادی برای اکثر ما نخواهد گشود در عوض جهانی را به ما خواهد داد که می‌توانیم در آن خالی از حسرت و طمع به زندگی ادامه بدهیم.




        

15

          کنش‌های روایی برای بازپس گیری بدنی که علم پزشکی به آن انگ زده و از آن ابژه ساخته است معمولا در برابر ناهنجار نامیدن بدن مقاومت می‌کنند، صدای بدن آسیب دیده‌ می‌شوند و برساخت‌های اجتماعی طب غرب را نقد می‌کنند‌"

هر چند وقت یکبار می‌روم این صفحه از کتاب ( ادبیات من) را می‌آورم و چندبار دیگر می‌خوانم تا خوب توی مغز استخوانم نفوذ کند. بدن من به صورت یک ابژه ناهنجار، یک وجود ناقص که باید به آن ترحم کرد، چقدر این حس را درک نمی‌کنم، حس آدم‌هایی که با سرم عکس می‌گذارند، آدم‌هایی که قرص و داروهایشان را به بقیه نشان می‌دهند و سعی دارند خود را قربانی یک بیماری نشان دهند، یک بیماری که از بیرون آمده و مثل ارتش سرخ چین حمله کرده به بدن‌از همه جا بی‌خبر و آن را در برگرفته. شاید برای خیلی‌ها اینطور باشد؛ یک بیماری به تو حمله کرده و تو بی‌خبر بودی مثل یک فرشته پاک که وقتی دارد در آسمان هفتم اوج می‌گیرد یکهو یک تیر غیب به او اصابت می‌کند و منجر به سقوط نا به هنگامش می‌شود. من ولی احساس می‌کنم آسم چقدر با من عجین شده است.

در اولین دیدار یعنی شش سال قبل که دکتر شیاسی را دیدم و حالم خیلی بد بود گفت خیلی دکترها اسمش را نمی‌آورند می‌گویند آلرژی ولی من به تو می‌گویم آسم داری. از همین صراحت و آرامشش خوشم آمد که هنوز هم بعد از شش سال دکترم را عوض نکرده‌ام.

در دیدارهای بعدی وقتی با خودم فکر می‌کنم حتما سیستم ایمنی بدنم ضعیف است که مدام سرما می‌خورم می‌گوید نه اتفاقا برعکس سیستم ایمنی بدنت بیش از اندازه فعال است حتی یک قرص هم به من می‌دهد که مهار کننده سیستم ایمنی است. چه چیزی گلبول های سفید را اینقدر حساس می‌کند. لابد خودم. برای اولین بار حس می‌کنم غیر از مغز و قلبم چیزهای دیگری هم در بدن من وجود دارند که باعث می‌شوند تصمیم بگیرم و واکنش نشان بدهم یا اینکه تصمیم‌هایی که می‌گیرم روی آنها تاثیر می‌گذارد. چرا پوستم حساس است، چشم‌هایم حساس است و ریه‌هایم حساس است. چرا واکنشم به جهانی که آن را می‌بینم، لمس می‌کنم و نفس می‌کشم حساسیت است. در اولین دیدار دکتر از من می‌پرسد:

-سیگار می‌کشی؟

نه

قلیون؟

نه

تدخین؟

نه

جایی کار می‌کنی که با مواد آلرژن سر و کار داشته باشی؟

نه

سابقه آسم در خانواده دارید؟

نه

بعدها که به بابا می‌گویم،‌می‌گوید گوهر سلطان آسم داشت. گوهر سلطان مادربزرگ مادری بابا که قالی می‌بافته و شب‌ها با فانوسی که به گردن می‌آویخته بیدار می‌مانده و حتی ترقه‌ هم می‌ساخته. عکسش را در آلبوم دیده‌ام تصورش می‌کنم :زنی قدبلند و استخوانی با خط اخمی پیدا و موهای سیاه شبق‌گون در نور یک فانوس دارد قالی می‌بافد و پرزهای قالی در اطراف حلق و بینی‌اش رژه می‌روند، صدای نفس‌هایش تنیده می‌شود با صدای گوپ گوپ دفتین قالی‌بافی و رج به رج بافته می‌شود در گل‌های فرشی که می‌بافد.یک گوشه در خانه قدیمی‌اش توی محله باروت‌کوب‌های اصفهان نشسته به ترقه ساختن صدای آرام نفس‌هایش را می‌پیچد بین باروت‌ها می‌دهد دست بچه‌ها و آن‌ها وقتی ترقه را می‌کوبند زمین و دامبی صدا می‌دهد یکهو فکر می‌کنند ترقه‌های گوهر سلطان پر سر و صداتر است. ولی او با همین دست‌های استخوانی و نفس‌های تنگ بچه‌هایش را بزرگ می‌کندو حتی تنها پسرش را می‌فرستد آمریکا درس بخواند که بعدها پروفسور اقتصاد می‌شود. با خودم می‌گویم جالب است یعنی ژن‌های آلرژی اینهمه راه را آمده‌اند که برسند به من. نکند یک دندگی و کوتاه نیامدن‌هایم هم به گوهر سلطان رفته باشد.

حالا دارم درک می‌کنم که بابا چرا وقتی دلم می‌خواست بروم قالی بافی یادبگیرم نمی‌گذاشت. می‌ترسید آسم بگیرم. به هرحال قالی بافی یاد نگرفتم ولی آسم گرفتم.

عادت دارم تند راه بروم، تند حرف بزنم، تند غذا بخورم، تند بنویسم، تند واکنش نشان بدهم و به قول دانش آموزانم همه کارها را فورتی انجام بدهم. انگار آسم صدای نفس‌های بریده بریده بدنی است که به تو می‌گوید صبر کن، تند نرو، کمی بنشین، استراحت کن،‌آرام قدم بزن، کمتر غر بزن، کمتر غصه بخور ،‌بیشتر ورزش کن. یک روز هم وقتی دکتر طبق معمول می‌پرسد ورزش می‌کنی یا نه؟ رک و راست می‌گویم نه در جواب من می‌گوید برقص این کار را که دیگر می‌توانی برای ریه‌هایت انجام بدهی. خنده‌ام می‌گیرد در خیالم ریه‌های رنجورم را تصور می‌کنم که نشسته‌اند رو به روی من و دارند با همه ناتوانی‌شان برایم دست می‌زنند که برقصم، برقصم تا ظرفیت آنها بیشتر شود بعد از حرف دکتر ساعت‌ها روبه روی آینه می‌رقصم و در خیالم حجم ریه‌هایم بیشتر می‌شود.

کی به این چیزها فکر کرده بودم؟‌به این که ممکن است روزی حجم ریه‌هایم کم شود. وقتی ساعت‌ها یک گوشه می‌نشستم به خواندن کتاب و از جایم تکان نمی‌خوردم به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم حجم ریه‌هایم بود.

کی یادمان می‌رود که تنها چیزی که اهمیت دارد جسم مان است. کی یادمان می‌آید که برای این همه غصه خوردن و به در و دیوار زدن و کم نیاوردن جانمان طاقت ندارد. کی یادمان می‌افتد علاوه بر کج و راستی دماغمان باید به گلبول‌های سفید و قرمزمان هم فکر کنیم. هنگام شکستن و تکه پاره شدن‌های عاطفی به فکر قلبمان که دارد خون را در بدنمان پمپاژ می‌کند باشیم. انگار چشم‌هایمان را که باز می‌کنیم همه چیز را می‌بینیم غیر از وجود خودمان. غیر از این همه گلبول و رگ و پی و خون و دم و دستگاهی که دارد توی بدنمان کار می‌کند تا روی پاهایمان بایستیم روی خاک به قول فروغ( روی خاک ایستاده‌ام/ با تنم که مثل ساقه گیاه/ باد و آفتاب و آب را می‌مکد که زندگی کند/ بارور زمیل/ بارور ز درد/ روی خاک ایستاده‌ام/ تا ستاره‌ها ستایشم کنند/ تا نسیم‌ها نوازشم کنند.)

انگار همه‌چیز مهم است غیر از بدنی که ما آن را مثل یک اسیر به هرجایی دلمان می‌خواهد می‌کشانیم. کی آدم با خودش فکر می‌کند اگر خیلی غصه بخورم و همه چیز را توی دلم بریزم معده‌ام سوراخ می‌شود و زخم معده می‌گیرم. اگر خیلی حرص بخورم فشارم می‌رود بالا . ما نمی‌بینیم و حتی به فکرمان هم نمی‌رسد اینها را دکترها می‌بینند که دوربین‌ها و راس چشم‌هایشان را به درون وجود ما دوخته‌اند.ما حتی به فکرمان هم نمی‌رسد تا اینکه جایی بدن از ما خسته می‌شود، انگار کم می‌آورد فریادش از درون بلند می‌شود فریادی که ما آن را با گوشت تنمان، با نفس‌مان،‌با استخوانمان، با جمجمه‌مان می‌شنویم. فریاد درد. آنجاست که با خود می‌گوییم ای بابا این بیماری کجا بود؟ چرا من؟ و دلمان برای خودمان می‌سوزد آن‌هم نه برای بدن بیچاره‌مان بلکه برای آن وجود عاصی درونمان که می‌خواهد باز هم به بلندپروازی‌هایش ادامه بدهد ولی دیگر نمی‌تواند. بدبختی اینجاست که گاهی اینها بلند پروازی نیست اصلا پرواز نیست که بلند باشد گاهی اینها سگ دو زدن است سگ دو زدن برای زنده ماندن در جامعه‌ای که از همه طرف به تو حمله می‌کند. بزرگ باش، موفق باش، زیبا باش، به فکر خانواده باش، یک معلم فداکار باش، یک همسر فداکار باش، یک دختر فداکار باش، یک شهروند فداکار باش، سخت کار کن، پول داشته باش، به زندگی‌ات برس، خانه‌ات را تمیز کن ولی به راستی جان آدمی تا کجا طاقت خواهد آورد که اینهمه خوب باشد.



        

2

          من از بچگی عکس های جبهه عمورضا را در آلبوم هایمان دیده بودم، در سنگرها با آن پتوهای پلنگی که از سر درش می آویختند، درسخنرانی ها، نشسته بین دوستانش که حالا خیلی هاشان شهید شده اند، با تفنگی در دست و چشمانی امیدوار و گاهی بهت زده و نگران، عمورضا بیشتر از بقیه عموها در جنگ بوده و خیلی از خاطراتش مال همان روزهاست، خیلی از دوستانش در حقیقت همرزمان جبهه هستند و چون هر کدام اهل یک گوشه از ایران بوده حالا عمورضا خیلی از شهرها را دیده و با لهجه های مختلف آشناست. برای من همیشه نمونه یک انسان دوست داشتنی است که به جز عشق در دستانش چیزی پیدا نمی کنی و در لحن مهربانش جز دوستی کلامی نمی یابی. چون علاقه زیادی به او و خانواده اش دارم با آنها سفر هم رفته ام و گاهی همرزمانش را هم دیده ام که آنها هم سرشار از شور زندگی بودند، دیده ام که چطور جزء جزء طبیعتی را که می گردد از عمق جان نگاه می کند و در هر گوشه و کناری ماشین را نگه می دارد تا کیفش کامل شود، از رفتن راه های طولانی و گاهی حتی اشتباه در سفر نمی ترسد. دیده ام که چطور لحظه لحظه زندگی اش را زندگی می کند اما بیدارشدن های نیمه شبش به خاطر دیدن کابوس های جنگ را هم دیده ام و ضربه هایی که از جنگ خورده، این ها کنار هم برای من یک پازل ناتمام بود. چطور او که جنگ را تجربه کرده آن هم اینقدر از نزدیک که به قول خودش پیراهنش از خون دوستان شهیدش گرم و سرخ می شده و روزی در قایق همه دوستانش جز او شهید شده اند، می تواند اینقدر آرام و شیرین و عاشق همه چیز باشد تا اینکه این کتاب را خواندم، خواندن کتاب(جنگ چهره زنانه ندارد) جور دیگری و از منظر عمیق تری جنگ را برای من ملموس می کند، جنگ و آدم های جنگ، زن و مرد ندارد وقتی بتوانی بروی و هدفی داشته باشی راه می افتی. ولی من حس می کنم برای جنگیدن بیش از اندازه ترسو و ضعیف و بیمارم مثل بیشتر زن هایی که داستانشان را از جنگ در کتاب بازگو کرده اند، آنها لزوما زن های قدبلند یا ابر انسان نبوده اند، آنها زنانی بوده اند که گاهی بزرگترین مشکلشان در جنگ پوشیدن شورت مردانه، نداشتن کرست مناسب یا چکمه ای که راست و اندازه ی پاهای کوچکشان باشد است. آنها به ما نزدیک اند و انگار داریم همان لحظه می بینیم شان، آن زنها که کوله های سربازی را تبدیل به دامن می کردند و با جنینی در شکم مین حمل می کردند، و نوزادی را که به خاطر صدای گریه اش از گرسنگی جان سی نفر دیگر را به خطر می انداخته در آب خفه می کردند...

آدم کشتن کار سختی است و این بزرگترین جنایت جنگ است ولی اگر نکشی کشته می شوی و این تلخ ترین حقیقت جنگ. طبق عادت شب ها قبل از خواب کتاب می خوانم، بعضی وقت ها یک کتاب تا دیروقت بیدار نگهم می دارد و این کتاب از همان کتاب هایی است که خواب را به کلی از سرت می پراند. هیچ وقت نبوده این کتاب را بخوانم و در خواب کابوس نبینم و حالا چون هنوز تمام نشده هر شب کابوس می بینم. می بینم که یکی دارد با تفنگ به من نزدیک می شود که تیربارانم کند و من فریاد می زنم، بگذار چند لحظه دیگر زنده بمانم می خواهم نفس بکشم، اصلا من نمی دانم مرگ چیست، بگذار زنده بمانم، آخ دلم می خواهد بیشتر نفس بکشم و نفس نفس زنان از خواب می پرم. می دانم که در جنگ فرصت باور کردن و یا نکردن مرگ را نداری. به تو می رسد و دریافت می کنی، با چشمانی که به قول زن های کتاب انگار دارند به تو می گویند "من مردم؟ یعنی واقعا مردم؟!" و تعجب زده باز می مانند. بعید می دانم کسی پذیرای مرگ باشد و انگار این دروغی است که آن را به من باورانده اند"شهیدها دلشان می خواسته زودتر بمیرند" باور نمی کنم آن سربازی که توی عکس کنار عمو رضا ایستاده و سر تفنگش را با برگ گیاهی پر کرده دلش می خواسته بمیرد، ولی در پایان آنها که بعد از جنگ زنده مانده اند جور دیگری به زندگی نگاه کرده اند. انگار لحظه لحظه ی بودن برایشان معنای دیگری می یافته، انگار از تنفر ورزیدن خسته شده بودند، قلب هایشان پی محبت می گشته. "جنگ تموم شد حالا می تونم همه تیرهای تفنگ رو خالی کنم و دیگه مجبور نیستم کسی رو بکشم. جنگ تموم شد و ما زنده موندیم و این آن حس خوشایندی است که خواندن این کتاب را برایم لذت بخش می کند. انگار همین که حالا جنگ نیست چه خوشبختی بزرگی است، این که من در رختخواب سفیدم خوابیده ام و روی شانه های نحیفم مجروحی را حمل نمی کنم که پایش قطع شده و به رگی آویزان است یا در انباری دیگی را نخواهم دید که در آن دست و پاهای بریده سربازها نگهداری شود. انگار زنده بودن چه غنیمت بزرگی است، نفس کشیدن. با این کتاب بیشتر عاشق زندگی می شوم و انسانها، مثل عمو رضا. انگار حالا بیشتر او را می فهمم هر چند او یک نمونه از خیل انسان هایی است که جنگ را از نزدیک تجربه کرده اند و شاید چون قهرمان های بزرگی برای ملت بودند هیچ گاه از ترس هایشان حرفی به میان نیاورده اند، از سنگینی جنازه دوستانشان بر دوش، از دلتنگی ها برای خانه، از خواب آلودگی ها و اشک ها. دوستی ها، نفرت و هر حقیقت دیگری که برای ما که جنگ را تجربه نکردیم خیلی دور از باور و دسترس است. به امید روزی که به خاطر جنگ هیچ جان شیرینی از دست نرود. و در آخر نمی دانم چرا این دو نگاه در آدمهای این دو عکس به نظر من شبیه آمد، انگار امیدواری در چشمان این دو نفر مثل یک چلچله پر می زند تا جلوی کلاغ ترس از مرگ را بگیرد که خیره خیره به آنها چشم دوخته است.



جنگ چهره زنانه ندارد


الهام تربت اصفهانی، دی ماه ۱۴٠۱



        

4

          خیلی وقت بود رمان نخوانده بودم.  حتی نتوانسته بودم کتابی را که دستم می‌گیرم تمام کنم و امروز اتفاق حیرت آوری افتاد.  همچنانکه در خانه نامرتبم نشسته بودم و سعی می‌کردم منظره ناخوشایند سینک ظرفشویی پر از ظرف ‌های نشسته با پشه‌های اطرافش را از ذهنم دور کنم کنار ننوی آبتین در حالی که از خستگی سرم چرخ می‌خورد دراز کشیدم.  امیدوار نبودم که چرت ظهرگاهی‌اش به درازا بکشد و منتظر بودم هر لحظه ننویی که در آن خوابش برده تکان های شدیدی بخورد و آبتین در حالی که از گرسنگی نق نق می‌کند بیدار شود.  هر بار که خطوط هیجان انگیز رمان من را در خود غرق می‌کرد نگران بیدار شدن آبتین می‌شدم ولی این اتفاق نیفتاد.  در کمال ناباوری با یک خواب طولانی در بعدازظهر به مادرش یک حال حسابی داد.  تازه برگشتم و قسمت‌هایی از تنم را که در گذشته از کلمه ساخته شده بود لمس کردم.  با شخصیت داستان یکی شدم.  با او دوباره زایمان کردم،  مادر شدم و گاهی اینقدر احساسات مادرانه یقه‌ام را در حین خواندن می‌گرفت که می‌خواستم بلند شوم آبتین را توی بغلم سفت بچسبانم و از اینکه تنش گرم است و سیر است از خوشی گریه کنم.  این کاری است که فقط ادبیات می‌تواند با ما بکند اینکه بیندیشی تا چه اندازه خوشبختی و بدانی که اگر از شدت رنج داشتی سکته می‌کردی می‌توانی کتاب را ببندی و برگردی سراغ ظرف‌ها. ادبیات رنج است اگر نه واقعی لمس واقعیت رنج آدمی است  که تازه بعد از بستن کتاب یادش بیاید چقدر خوشبخت است.  چیزی که جای دیگری احساسش نکرده‌ام.  در ویدئوهای بلاگرهای زن اینستاگرامی که می‌خواهند مادر بودن را یاد بقیه بدهند اینقدر زرق و برق و فضای تمیز وجود دارد که ناخودآگاه حس می‌کنی مادر بدی هستی.  توی سینما و فیلم‌هایی که می‌بینیم دهان زنان را مگر وقت غرغر کردن و ناز و اداهای عاشقانه بسته‌اند و آن روی تاب آور زن.  آن روی رنج کشیده‌اش را که از توالد و کار خانه خسته شده همیشه در پستو قایم کرده‌اند.  زنها حتی در حضور دیگرانی نزدیک به خودشان هم از عمق مساله مادر شدن.  درد و رنج بارداری و زایمان چیزی نمی‌گویند.  سر و ته قضیه را با «وای خیلی بد بود» هم می‌آورند ولی اینجا توی این کتاب تو می‌توانستی یک زن برهنه را ببینی که حتی با تو حرف هم نمی‌زند که دچار شرم شنونده بودن شوی با خودش نجوا می‌کند.  درد می‌کشد،  عاشق می‌شود،  نگران می‌شود بچه هایش به او دور و نزدیک می‌شوند و تو می‌بینی‌اش.  این اگر نه جادوی ادبیات پس چیست! 
با تشکر از آبتین و خواب طولانی عصرگاهی‌اش. 

        

3

          آن شبی که تا نزدیک سه صبح بیدار مانده بودم و این کتاب را تمام کردم قلبم به تمامی مچاله شد،  فردایش که داشتم با محسن درباره‌ی رختشوی خانه ‌های مگدالن  صحبت می‌کردم خیلی راحت گفت اصلا چرا یک همچین چیزایی می‌خونی که اینقدر ناراحتت کنه،  این جمله را خیلی شنیده‌ام درست یک روز که داشتم توی خوابگاه سر کتاب "شوخی"  از میلان کوندرا جوری گریه می‌کردم که شانه‌هایم می‌لرزید و هق‌هق‌ام بند نمی‌آمد هم، هم اتاقی‌ام همین را به من گفت «چرا اینا رو می‌خونی،  چه لذتی داره»  آن‌موقع هم نتوانستم جوابی به این سوال بدهم تا وقتی که مقاله کوتاهی از دیوید فاستر والاس عزیز می‌خواندم که نوشته بود واقعیت زندگی چهل و نه درصد لذت و پنجاه و یک درصد رنج است و خواندن رنج دیگران این را به ما نشان می‌دهد که ما تنها جاندار روی کره زمین نیستیم که دچار فقدان،  رنج،  سوگ و تنهایی می‌شویم و خیلی وقتها نادیده گرفته می‌شویم طبیعت آدمی و واقعیت زندگی همین است.  این کتاب را دوست داشتم چون در کنار توصیف‌های معرکه‌ای که از کریسمس، کیک کریسمس و پخش شدن بوی دارچین و خوشبختی در راهروهای یک خانه‌ی گرم بود همزمان رنج را هم در یک انبار زغال سرد خیلی عریان نشان می‌داد،  جایی از کتاب شخصیت اول چراغ می‌اندازد روی زمین تا چیزی نامطبوع را نگاه کند «با بی‌ملاحظگی نور چراغ قوه را روی زمین انداخت،  روی مدفوعی که دختر به ناچار اینجا و آنجا کرده بود»  این کلمه‌ی بی‌ملاحظگی و این خط را خیلی دوست داشتم و راجب‌اش فکر کردم چرا فرلانگ این کار را کرد آیا می‌خواست رنج دختر را به تمامی‌ از آن خود کند؟  یا جایی که به  دختر نگاه کرد و دید شیری که از سینه‌هایش ریخته لباسش را خیس کرده،  و حالا دنبال بچه‌اش می‌گردد که معلوم نیست به چه سرنوشتی دچار شده.  این رنج خیلی لخت و عریان در مقابل آنهمه زیبایی و خوشمزگی کریسمس قرار می ‌گیرد درست آنجوری که جریان زندگی پیش می‌رود.  دارم با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود که آدم در زندگی نگاهش را روی نقاط سیاه می‌اندازد و خیره خیره به آن زل می‌زند و بعد درد بیچاره‌اش می‌کند. تو می‌دانی که خیلی از دخترهای رخت‌شوی خانه های مگدالن مرده‌اند و حتی در گورهای دسته جمعی پیدایشان کرده‌اند اما انگار رنج در آن قسمت تاریخ هنوز ایستاده و زنده به ما نگاه می‌کند،  هنوز برای دخترانی که از یک رابطه خواسته یا ناخواسته باردار می‌شوند رنج و ترس و طرد شدن بیشتری وجود دارد تا مردانی که مسبب این عمل می‌شوند،  مردانی که به راحتی توانسته‌اند قسر در بروند و حتی شاید خودشان هم از این همه رنجی که در دیگری کاشته‌اند بی‌خبرند.
        

46