یادداشتهای یک کاربر NULL (81)
1404/4/6
متوجه نمیشم چرا باید پایان این مجموعه آنقدر بد باشه؟ ماجراها از اونچه فکر میکردیم پیچیده تر بود و اونچیزی رو هم که متوجه شده بودیم تقریبا انگار باد هوا بود . خیلی روند کندی داشت و من که دو جلد اول این مجموعه رو به سرعت تموم کرده بودم تو ذوقی خوردم که چطور جلد آخر این مجموعه انقدر بدون هیجانه؟ الان نمیفهمم. سارا به صورت تانژانت به زندگی برمیگرده یا به صورت یه آدم؟ خیلی ناراحت شدم . بدون هیجان کسل کننده . اما چرا؟ بیشتر شخصیت هایی که میشناختیم دیگه اون آدم قبلی نبودن. هلگا از یه پرستار شد جنگجو . وبر شد یه روانی . کین هم که خاکستری شد بعد دوباره سیاه . آخه قضیه چیه؟
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/21

سی و سومین کتاب ۴۰۴ . بعد از خوندن یه عالم کتاب با دور تند کندی خوندن این کتاب حالمو گرفت:( اونطور که من از هوپا متوجه شدم وینتر امسال میاد و جلد فرعی هم ممکنه روی stars above کار کنن. حالا نشد هم اذرباد عزیز هست🎀 اصلا داستان کرس شبیه داستان راپونزل نبود ، هرچند که این داستان هم ریشه ی ایرانی داره ، حتی من مطمئن نیستم تاحالا داستان اصلی ش رو شنیده باشم . تا اونجایی که به خاطر دارم داستان از این قراره که راپونزل یه دختره که توسط یه جادوگر دزدیده میشه و موهای بلند و جادویی داره که وقتی آواز میخونه قدرت شفابخشی پیدا میکنه و توی یه برج زندگی میکنه و هیچ تماسی با دنیای بیرون نداره و تا اینکه یه شاهزاده میاد نجاتش بده و از موهاش بالا میاد و ... برخلاف دوجلد اول که واقعا به اون داستانی که قرار بود ریتلینگش گفته بشه پرداخته بود و بیشتر بخش هارو اون شخصیت که به نامش کتاب معرفی میشد پرداخته شده بود ، این جلد اینطور نبود . اگرچه شاید بگید اینطور نبوده یا شخصیت اصلی کل مجموعه لین سیندره ولی خب اگه منطقی فکر کنیم باید توی این جلد بیشترین نقش و بخش داستان به کرس مربوط میبود. نویسنده شاید به نظر خودش به اندازه ی کافی کتاب رو به کرس اختصاص داده ولی از نظر من اینطور نبود ، هرچند از طرفی نیازمند ماجراجویی و عملی هیجان انگیز بود ، اما به نظر من نویسنده جز چندتا مشخصات جزئی کار دیگه ای برای نشون دادن اینکه این کتاب در رابطه با راپونزله، انجام نداده . فکر میکردم قراره کل عمرشون رو روی کشتی سپری کنن که دیگه اینطور نشد . از کور شدن ثورن و پریشونی ولف به شدت آزرده خاطر بودم. زمانی که همشون به هم رسیدن کتابو بستم و با یه عالمه جیغ جیغ توی خونه از خوشحالی رژه رفتم. راستش صفحه ی ۴۵۰ اینا بودم که به ذهنم رسید برم ته کتاب فکر میکردم مثل قبلا قرار نیست چیز خاصی رو بفهمم ولی یهو وسط عشق و عاشقی کای و سیندر افتادم😂😉 بعد از اون تا دوروز دست نزدم به کتاب ، دیگه لزومی ندیدم برم بقیه کتابو بخونم😂😭 کتاب تا یه جاهایی یک نواخت بود ولی از یه جایی به بعد مریسا نظرم رو عوض کرد ، درواقع به دنبال هر بهونه ای برای انگیزه دادن به خودم بودم .گاهی اوقات از شدت کیرینچ بودن کرس دلم میخواست از اینور بپرم توی کتاب و بزنمش . کای کمابیش نظرم رو عوض کرد . جیسن عوضی و باحال بود . یه حسی بهم میگه این طولانی کردن های مریسا قراره مجموعه رو خراب کنه ، حسم درسته؟ تا کل کاپل هارو توی کشتی جا نده خیالش راحت نمیشه🤦♀️
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/18

سی و دومین کتاب ۴۰۴. نباید اصلا به انتظار زیادی به سراغ این کتاب رفت . داستان کاملا با انیمه فرق داره و با این خیال به سمتش نرید که یه کتاب کپی انیمه ست . انیمه رو خیلی وقت پیش دیدم و دقیق تفاوت هارو ولی میدونم که مایکل تو انیمه بچه بود . پیر موندن سوفی بیش از حد طولانی بود و سه صفحه ی آخر بالخره جوون شد . یه استراحت ذهنی خوب وسط نمونه سوال های ۵ صفحه ای ریاضی بود . غلط املایی و اشکالات نگراشی و چاپی خیلی زیاد بود ولی نتونست من رو اذیت کنه . وسط گفتگوی نوشتاری یهویی محاوره صحبت میکرد. تا حدی حق میدم تفاوت زیادی بین کتاب و انیمه باشه چون جاهایی از کتاب خیلی شلوغ میشد . شخصیت مایکل بامزه بود مخصوصا من با اون تیکه که پا میشه وقتی هاول عصبانیه میگه:"من ازت مراقبت میکنم سوفی جون! " خیلی خندیدم . دنیای جادویی و کودکانه ی کتاب هم یه خستگی در کن خوب بود و به لطف انیمه میتونستم قسمت های جادویی و نبرد های فانتزی شو خوب تجسم کنم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/18

کتاب ساده و سرگرم کننده ای بود میتونستی راحت پیش بری . راستش شخصیت پو و همچنین طراحی روی جلد من رو به یاد آرتمیس و کاتسا انداخت . شاید اگه خلاصه و قسمت اول کتاب در رابطه با مرگ کال نبود ، من درواقع نمیفهمیدم قصد پو چیه . البته یه مقدار اول های کتاب مشخص بود که هدفش چیه تا اینکه محو شد و بعد هم باز به نام انتقام کال کارهای دیگه ای انجام داد که ارتباطی نمیتونستی پیدا کنی . اول از همه بریگ رو با پو شیپ میکردم و بعد با ایرا و در آخر دوباره با پو . این ۱۶ به بالایی که زده بود جدی فکر کردم صحنه داره😂 داستان درمورد یه دختر به نام "پو"عه که دوسال پیش دوستش رو به خاطر حمله ی راهزن ها از دست میده . و از اون موقع تصمیم به انتقام میگیره. نفهمیدم تام (درواقع تامه نه تم) از قبل با راهزن ها دوست بوده یانه واقعا ... بریگ بر تضاد اونچه به نظر میومد شخصیت ساکت تری بود . دلم هم براش سوخت نصف حرفاش نصفه موند😂😔 آخر کتاب متوجه نشدم چی به چیه ولی خب اونقدر هم نبود که آزار ببینم .چیزی از شخصيت هاي اصلي کتاب گفته نمیشد و حتی توضیحات زندگی و سرگذشتشون از شخصيت هاي فرعی هم کمتر بود ! هرچند شخصیت های فرعی بدبخت هم به جز اسم دیگه چیزی ازشون وجود نداشت:| تیکه ی کلیشه ای وجود داشت که فهمید راهزن ها آدم های خوبی هستن و به آسونی ورق برگردونده شد. میتونست جور دیگه ای باشه ولی داخل اون شرایطی که نویسنده به وجود آورده بود راه دیگه ای نبود . با پایان مشکل چندانی نداشتم ولی خب به نظر نمیومد با مشکلی موقع رسیدن به مقصد بربخورن ولی باز هم قول دادن بتونن فرار کنن. اینکه یهو یه دختر که یه سفر نصفه بیشتر نداشته ناخدا بشه واقعا رومخ بود . داداشمون خودشم اومد گفت از زبون شخصیت که واقعا چیز غیر قابل باوریه ولی خب نویسنده باور پذیرش کرد . تام واقعا بچه ار از سنش بود . نویسنده با توضیح های دست و پا شکسته و نامفهوم کارهای شخصیت هارو توجیه میکرد و درواقع نمیدونست باید چیکار کنه یا چیکار میکنه . مثلا نمیتونستی بفهمی نقشه های واقعی شخصیت ها چیه و بیشتر از حدی که جواب به نظر میاد نقشه هارو گذاشت ما عملی شدنشون رو ببینیم و توی ذهن کرکتر بمونه تا وقتی که ما انجام شدنش رو ببینیم . عجیب بود که به خاطر دوتا نامه و اعصاب خوردی خودش راه رو قشنگ باز کنه تا راهزن ها بیان تو و من واقعا قسمت فرار از کشتی نفهمیدم که چیشد که بقیه فرار نکردن . هنوز هم نفهمیدم کاری که قرار بود به ضرر هردو طرف باشه چی بود با اینکه نمره ی کمی دادم ولی دوستداشتنی بود :)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/13

انتظار نداشتم نویسنده اینجوری کنه . نظر هایی دیده بودم که میگفت زیاد جالب نبوده ولی باور نکردم . نویسنده سعی داشت اوضاع داستان رو روبه راه کنه پس اومد یه چندتا چیز الکی اضافه کرد که بدتر خراب کرد . نمیفهمم اصلا چرا لک باید اینجا باشه پس اگه اینجوریه اذرداد قبل کاتسا ست؟ داستان این جلد درواقع هیچ ربطی به جلد اول نداشت و اگر هم جلد اول رو نخونده بودید زیاد چیزی ازتون کم نمیشد . اذرداد آخرین هیولا از نوع خودشه دوری برادر شاه مملکت میاد به دنبالش تا اون رو به کاخ ببره ، و اونجاست که اذرداد باخودش فکر میکنه فرصت نجات دادن سرزمینی که پدرش به باد داده رو داره . اذرداد نمیخواست باردار بشه چون نمیخواست از نوع خودش دوباره متولد بشه . و کاتسا هم نمیخواست چون فکر میکرد باعث میشه که آزاد نباشه. از بارداری ها ... وای منو دیوونه کردن . نمیدونم نویسنده سعی داره از حقوق زنان حرف بزنه ؟ آخه چرا همش داروی باردار نشدن؟ خب داداشم از این کثافت کاریا نکن . آخرای کتاب قشنگ داشتم به زور خودمو میکشوندم که تموم بشه . خواننده داشت دست و پا میزد یه رومنس بیار تو داستان رومنس هم که میآورد هیچی از یه نوع دیگه ش بود . آخرای کتاب دیگه واقعا همه نامشروع شدن . خود اذرداد نامشروع بود ، کلارا و ریگان ، بریگان، کمانگیر، حنا ، بچه ی کلارا و میلا . اصلا گند زدن به داستان . امیدوارم این خرابکاری رو توی جلد های بعدی نکنن . انتظار نداشتم واقعا. اونم بعد قریحه دار. خیلی ممنونم که قشنگ میل به ازدواج و بارداری رو سعی کردی از فکر آدما ببری ممنونم . از این چیزا زیاد دیدم ولی داخل این کتاب قشنگ انگار داشت فشار میآورد که باید همینطور بشه . حالا این عکس هم برای فان با دقت بخونید 😂 این دوتا ستاره هم فقط جهت اینکه یه جاهایی سرگرم کننده میشد .
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/13

جلد اول ملکه سرخ توی یه روز و نصفی (یهروز ) تموم شد . اولین کتابی که تا صبح باهاش بیدار موندم . من قبل از خوندن این کتاب روز همون موقع که این کتابو تموم کردم جلد اول گریشا و قبلش هم جلد آخر مجموعه یاغی شن هارو تموم کرده بودم . همچنین دیده بودم که بعضی جاها این دوتا کتاب هم بگن که شباهاتی با ملکه سرخ داره . شباهتی که با گریشا داره مربوط میشه به خلاصه ی خود داستان که یک دختر رعیت یکهو به جایگاه و اهمیت بالایی میرسه و باید سعی کنه از قدرتی که حتی از حضورش خبر نداشته استفاده کنه . شباهتش هم با یاغی شن ها میشه به انقلاب یک عده رعیت و درخواست برای تغییر حکومت اشاره کرد . داستان درمورد دختری به نام مر بارو هست که طبقه بندی جامعه شون بر اساس رنگ خون است . رنگ خون مر بارو قرمزه پس محکوم به طرد شدنه . تا اینکه روزی اتفاقی میوفته و اون متوجه میشه قدرتی داره که خودشم بیخبره و چون این ماجرای عجیبیه پاش به کاخ سلطنتی باز میشه و حالا باید خودشو جای یه شاهدخت نقره ای جا بزنه چون رنگ خونش قرمزه و خون قرمز ها قادر به داشتن قدرت نیستن . باتوجه به خلاصه ای که دیده بودم به شدت مشتاق بودم به کاخ برسه . ایده ی داستان یه چیز کلیشه ای شاید به نظر بیاد ولی نویسنده طوری اون رو به تصویر کشیده که کلمه ی کلیشه رو نمیتونی براش به کار ببری و یه جور تهمت الکی حساب میشه . مثلث عشقی ش آزار دهنده نبود زیاد ، چون هر بار شخصیت دو برادر تغییر میکرد. مثلا کال مر رو دوست داشت ولی نویسنده سعی کرد با جذاب بودن و تفاوت شخصیت واقعی میون با اونچه که ما فکر میکنیم کال رو کمرنگ کنه . گاهی با خودم فکر میکردم چندبار تاحالا پیش اومده که میون واقعا قلبش برای مر بتپه؟ حرف ها و رفتار های میون اول باعث تپش قلب آدم میشد ولی حالا که بهشون فکر میکنه چیزی جز صدای تیکه تیکه شدن قلبش نمیشنوه . هنوز هم من دارم به تیکه های دوست داشتنی کتاب فکر میکنم و گهگاهی با فکر کردن بهشون قلبم آروم میشه یا حتی گاهی جمله هارو میخونم ! حتی تا لحظه ی آخر میون میخواست از دست دادن مر رو بندازه گردن کال . (بچه م کال😭 البته میون هم عالیه) آموزش کنترل قدرت مر هم زود جمع شد و اینکه لحظه ی آخر فکر کردم ملکه میخواد واقعا کمک کنه . وقتی میون دشمن شد مشکل چندانی نداشتم و حالا که کال بی گناه الان خیلی بهترم . خلاصه ی چندتا جلد بعدی رو خوندم و بد اسپویل شدم ۰۰ و در آخر میتونم بگم : احساس میکنم دیگه هیچ کتابی نمیتونه مثل این کتاب باشه و قرار نیست دیگه از بقیه کتابام لذت ببرم:))
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/8

دیشب ساعت ۸ شروعش کردم ، ساعت ۹ یه توقف و بعدش موقع خواب نشستم خوندمش. امروز از ۱۲ _۱ شروع به خوندنش کردم و ساعت ۶ تموم شد. داستان ساده و در عین حال جالبی داشت . تنها مشکلی که داشتم اسم فرقه ها بود و اینکه نمیدونستم هرکدوم دقیقا چه وظیفه ای دارن. داستان درمورد دختری به نام الینا ست که همراه گروهی مجبور به گذر از میان ستر سایه میشه که هیولا های عجیبی داره . اون برای محافظت از دوستش خودش رو سپرش میکنه و بعد اون رو به عنوان یه خورشید خوان معرفی میکنن که میتونه ستر سایه رو با کمک دارکلینگ (تارین) از بین ببره... وقتی برای مَل ترسید منم ترسیدم ، هروقت که الینا عاشق دارکلینگ (تارین) شد منم به جذابیتش پی بردم ، هروقت فکر کرد مَل فراموشش کرده منم همین فکر و حس رو داشتم . وقتی به دارکلینگ حس نفرت پیدا کرد ، منم ازش متنفر بودم و در ازاش عشق حقیقی مل رو حس کردم . یه جورایی نویسنده یه کاری کرده بود که هر حسی شخصیت داستان به یه نفر داشت تو هم همون حس رو پیدا کنی . کتاب عالی بود و خوشحالم که الینا و مل کنار همن♥️😍 پ.ن: اولین کتابی بود که از باژ میخوندم و ترجمه ش عالی و خب از لحاظ سانسور هم خوب بود
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/7
توی جلد سوم و پایانی این مجموعه امانی به خاطر نبود احمد انقلاب رو رهبری میکنه و به دنبال نقشه ای هست که بتونه از اون دیواری که دور شهر رو گرفته عبور کنه و بقیه رو از اسارت سلطان نجات بده ... بحث دیوار آتشین که شد فکر کردم که یه دقیقه نویسنده خواسته غافلگیرمون کنه و به عنوان سوپرایز نورشام رو فرستاده، ولی خب اینطور نبود و یکی از اختراعات مسخره ی لیلا بود . حس خاصی نسبت به شخصیت هاله نداشتم ولی حذف ناگهانی ش خیلی ضربه ی بدی زد و تازه بعدش خواست سم رو هم ازمون بگیره .وقتی بحث دیدن مرد زیر کوه پیش اومد حس خیلی قوی بهم میگفت اون نورشامه و بله حدسم درست بود! اونجا نورشام رو میخواستم تصور کنم چوسو (یک شخصیت انیمه ای ) میومد جلوی چشمم و نمیدونم چرا. معامله با گناه افرین به طرز عجیبی بودار بود و اینکه مدام به امانی فرصتی میبخشید هم عجیب تر، هرچند که در اون لحظه وسوسه انگیز بود واقعا و به کار میاومد. دلم برای نورشام سوخت دوست نداشتم تبدیل به یه حفاظ بشه ای کاش امانی احمق یه چیزی میگفت که بچه دیوار نشه هرچند بهتر از این بود که توی جنگ یاغی ها کشته بشه ولی بازم ناراضی ام. نمیدونم چجوری بگم ولی هرچی به آخر میرفت انگار نویسنده بیشتر داستان رو رها میکرد. خیلی عجیب بود یهویی فکر کن اول صبح پاشی بری واسه جنگ . به نظر من اگه جین میمرد خیلی داستان بهتر بود . هرچند اگه پدر امانی فقط امانی رو نجات میداد امانی بیشتر از پدرش متنفر میشد و بهش بدبین تر میشد . پایان هم و همینطور جنگ مسخره بود . انگار تلویزیون رو یهویی روشن کرده باشی وسط یه فیلم جنگی . آخرش هم مثل افسانه های پرنسسی تموم شد . ولی هرگز همیلتون رو به خاطر بلایی که سر عز آورد نمیبخشم... میشه گفت توی این جلد هیچ جا موندگار نبودن ... وقتی که امانی رفت توی شکاف تا شزاد رو نجات بده اون هم به نظرم مسخره بود. اگه چیزی یادم اومد اضافه میکنم پ.ن:دقت کردین شزاد دوباره داره عشقشو از دست میده💔😂 پ.ن۲: ایم مثلث عشقی رو آخه از کجا اوردن😐 اگه منظورشون انتخاب امانی بین جین و احمده که ...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/3
به این نویسنده تبریک میگم برای اولین بار تونست اشک منو برای یه کتاب در بیاره اولین باره با پایان یه کتاب گریه کردم:) توی این جلد جین به یه ماموریت توی زیچا فرستاده شده و امانی و بقیه گروه انقلاب دارن سعی میکنن تا افراد بیشتری رو به انقلاب جذب کنن تا اینکه طی یه اتفاقی امانی به سلطان به عنوان یه دمجی فروخته میشه و مجبوره از سلطان فرمان بگیره . اینجاست که در اعتقادش و اینکه آیا سمت فرد درستی رو گرفته یا نه دچار شک و تردید میشه ... زمانی که به همراه امانی توی حرمسرا بودیم به همون اندازه که اون گیج بود منم گیج بودم . واقعا گاهی اوقات دچار شک میشدم که واقعا سلطان اون آدم سنگدله؟ خلاصه پشت کتاب که گفته بود " اینجاست که متوجه میشه خائن واقعی کیست " گفتم شاید در اون دانسته ی قبلیمون که سلطان خائنه شک ایجاد کنه و من واقعا ترسیدم . و اما پایان این کتاب : خطر بسیار بسیار شدید پایان : با خودم فکر کردم بدون وجود احمد طلوعی تازه بیابانی تازه چه معنایی داره و واقعا امیدم شکست و میخواستم گریه کنم ولی اشکام پایین نمیومد . کی رو میخواستن سلطان کنن مثلا جین رو ؟ ولی اون چشمای طلایی ... ایمین بیچاره تازه عروس... نمیتونم باور کنم. حالا فهمیدم چرا این همیلتون همش اسمشو میآورد... چون قرار بود دیگه فقط اسمش باشه بدون حضور یا وجود خودش تو داستان . یادمه با دست مشت شده به زانوم میکوبیدم و مدام اشکام بیشتر میشد و توی اون خونه ی ساکت که من فقط توش بودم دیوارا صدای خودمو بهم برمیگردوندن. آخرای داستان جزئیات یا صحنه رو مغزم خوب تصور نمیکرد منم توجهی بهش نداشتم و فقط میدونم نمیتونستم نفس بکشم . و حالا من دارم بابت اینکه سلطان اونقدر خودشو خوب نشون داد که من دیگه روی این تمرکزم رو نذاشتم که کی دشمنه کی دوست حرص میخورم... و یه جورایی به نظرم نویسنده عبدال ها رو الکی وارد کرد . هرچند که برای هیجان داستان لازمه ولی وقتی هیچ نشونه ای ازش نداد حتی برای نابود کردن موجودات فناناپذیر به نظرم همین که میگه انرژی آدم هارو ازشون میگیره به نظرم کافی نبود اصلا هیچ چیز جزئی وجود نداشت که بتونیم به هم ربطشون بدیم . و حالا خسته م و با اینکه نویسنده بی انصافی نکره بود و توی این جلد یه شخصیت نسبتا مهم رو کشت و توی جلد قبلی هم همینطور بود ، و خوشحالم که یه عالم شخصیت اصلی و فرعی که باهامون زمان زیادی بودن نکشته . امیدوارم جلد سوم کسی رو از دست ندیم . ولی ای کاش به جز اینکه همش اسم نورشام رو میآورد خودش هم یه کاری میکرد حضور پیدا کنه . امیدوارم توی جلد سوم ببینمش:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/22
این جلد پایانی و از زبون پاشا . این جلد هم همون احساس جلد قبلی رو داشتم، اینکه تارا کنار گذاشته شده بود و کلا یه جوریه انگار هیچکس باهاش سازش نداره . تارا کسی بود که مثلا خطر ها و این ماجراجویی ها به خاطرش افتاده بود حالا جدا افتاده کنار بود . آخرش که پاشا و تارا ازدواج کردن خب یکم خیالم راحت شد و طوری بود (حتی با اینکه برای خودم اسپویل کرده بودم) گفتم شاید این صمیمیت بیش از حد راما با پاشا باعث بشه تارا فاقد اهمیت بشه ولی نویسنده با محبت های زیرزیرکی پاشا به تارا میفهماند که نه دوست عزیزم اشتباه میکنی! کتاب خوبیه برای روح روان شاید باورتون نشه ولی دلم براتون تنگ میشه حتی با اینکه یه جاهایی خیلی کلیشه بود!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/22
این جلد از دید تارا بود ، کوتاه بود و اگه پاش مینشستی زود تموم میشد . زمانی که توما و جالی هویت واقعی شون معلوم شد انتظار داشتم یه کابوس و بدتر یه چیز وحشتناک پیشت انجمن نظارت بر آدم نباتی ها باشه . اونقدر ماجرا هارو با جزئیات ولی سریع نویسنده میگفت که زود یه ماجرای طولانی تموم میشد . دوجلد بعدی این مجموعه رو هم همین امروز تموم کردم :))) داستان درمورد سه تا نوجوونه که از تیپ الف هستن لاغر و مجبور شده به کار . اون ها تصمیم به فرار ، به سرزمین آدم نباتی ها کسانی که فقط میخورند و میخوابند میگیرند و حالا این کتاب ماجراهای این سه نوجوان است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/22

عکسی که مشاهده میکنین از بچه ی گوگولی من ولفهههه. نسبت به جلد قبلی روند سریع تری داشت طوری که تو یه ساعت ۱۰۰ صفحه رو پیش بردم . از اونجایی که شنل قرمزی نسبت به بقیه داستان هایی که ازشون ریتلینگ وجود داره کمتر پرنسسی تره و خطر ساختگی در تاریکی وجود داره وقتی تبدیل به ریتلینگ شده اون خطر چند برابر بیشتر و واقعی تر شده. هویت واقعی ولف مدام پیچیده و پیچیده تر میشد به طوری که واقعا خواننده گیج شده بود و طوری بود که : ولمون کن دیگه التماست میکنم ! . نمیدونم واقعا به این مریسا و به قول خودش این ایده ی دیوونه کننده ش چیبگم؟ حالا میفهمم چرا میترسیدم این مجموعه رو دوباره شروع کنم ، چون میترسیدم با کای دوباره روبرو بشم :((( خوشحالم که دیگه نویسنده فعلا دیدار این دوتا کاپل رو نذاشت وقت گل نی دقیقا زمانی که کای هم میادD: راز ها آروم آروم برای هر شخصیت رو میشد و خواننده که از نیمه ی دیگه ی راز خبر داشت اینجوری بود : این که خیلی آسونه تو چرا نمیفهمی؟ این جلد فعلا بیشتر دوستش دارم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.