یادداشت‌های رعنا حشمتی (607)

از خوب هم
          از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
        

87

          دود هم از این کتاب‌های پادآرمان‌شهری بود.
در یک آینده‌ای که نمی‌دونیم چه زمانیه؛ در مکانی که نمی‌دونیم کجاست، با شخصیت‌هایی که اسم ندارن، و حتی فکر کنم تا نیمه کتاب حتی جنسیت هم ندارن…
داستان از جایی شروع می‌شه که هیچ ایده‌ای ازش نداریم. و چون یه کم زنبوری شروع می‌شد، یاد «مرگ به وقت بهار» افتادم… و بعد هم هرچی بیشتر پیش می‌رفت، بیشتر یاد کتاب «دیوار» می‌افتادم. مال یه نویسنده اتریشی که هی اسمش یادم می‌ره!

من از داستان‌های اسپانیایی‌زبان خوشم میاد و یادداشت زینب در بهخوان رو که دیدم گفتم وقتشه برم یه کتاب جدید بخرم. :)) خریدم و شروعش کردم. راحت‌خون بود، درگیرت می‌کرد و فضاسازی بی‌نظیری داشت. جمله‌های قشنگی که به فکر فرو ببردتت هم کم نداشت. اما… اما نمی‌دونم چرا به اندازه کافی دوستش نداشتم. :) داستان نداشت؟ مشکلش این بود؟ نمی‌دونم.
یا شایدم چون اذیت‌کننده بود..؟ ولی نه. اذیت‌کنندگی باعث نمی‌شه دوسش نداشته باشم.
احتمالا همون داستان نداشتن باشه. یعنی یک جوری بود که انگار تجربه ۲۰۰ صفحه تلاش برای بقا رو می‌خونی ولی بازم حس برشی از زمان و مکان رو نمی‌ده. شایدم زیادی بزرگ و سخت‌گیر و خشک شدم. نمی‌دونم.

اما حالا خلاصه‌ای از ابتدای داستان:
زنی در یک کلبه ساکنه. به همراه بچه‌ای که یه روز اومده دم در، و دیگه با هم زندگی می‌کنن. حرف نمی‌زنه و وقتی اسمش رو ازش پرسیده گفته «خداحافظ». برا همین گاهی به همین اسم صداش می‌زنه. ولی اون جواب نمی‌ده، و حتی معلوم نیست می‌فهمه یا نه. و حالت‌های عجیبی داره… گرچه گاهی هم چیزهایی از خودش نشون می‌ده که می‌فهمه یه چیزهایی. و حواسش هست…
و بعد فراز و فرودهایی به بی‌ربطی زندگی عادی :)) رفت‌وآمدها.. حیوون‌ها.. آدم‌ها.
تلاش برای زنده موندن؛ زدن از همه چی و وصل موندن به تنها چیزی که احتمالا انسان بهش وصل می‌مونه: بقا.
——
فضای کتاب وهم‌آلود و نامشخصه. اما روون و جالب هم هست. اگه همچین چیزی دوست دارید، پیشنهاد می‌کنم. 😁
        

45

          کتاب مجموعهٔ دو جستار کوتاه درمورد کتاب بود.
اولی: آن‌ها زنده بودند و با من حرف می‌زدند
دومی: خواندن در توالت

توی اولی هنری میلر میاد درمورد کتاب خوندن و نخوندن و همهٔ اینا کلی برامون روده‌درازی می‌کنه! با خیلی جاهای کتاب خندیدم و خیلی جاهاش بنظرم جای بحث داره. خوراک اینه که جمله‌هاشو بذاری جلوت و با دوستات درموردش حرف بزنی. که نظر تو چیه؟ واقعا باید به بقیه کتاب معرفی کرد؟ نظرت درمورد کتاب قرض دادن چیه؟ بنظرت چندتا اثر اصیل در دنیای ادبیات وجود داره؟ آدما چه حسی دارن که کتاب می‌خونن اصلا؟ و چیزهایی از این قبیل…
و دومی، اینطور شروع میشه:
«دربارهٔ کتاب خواندن موضوعی هست که به نظر من ارزش دارد درباره‌اش صحبت کنیم، چون با عادتی فراگیر سروکار دارد و تا جایی که من خبر دارم، درباره‌اش چیز زیادی نوشته نشده؛ منظورم خواندن در توالت است. بچه که بودم برای پیدا کردن جای دنجی که بتوانم کتاب‌های کلاسیک ممنوعه را ببلعم، می‌رفتم توی توالت. بعد از آن دوران، دیگر هیچ‌وقت توی توالت کتاب نخواندم.»
و بعد میاد یه روده‌درازی دیگه شروع می‌کنه و همهٔ اونایی که تو دسشویی کتاب می‌خونن رو مسخره می‌کنه و ایده اصلیش اینه که به دفعت همونقدر اهمیت بده که به غذا خوردن و وقتی مشغولشی، خب مشغول همون کار باش و حواس خودتو پرت نکن یا الکی بیشتر اونجا نشین. :)))) و حالا به انواع مختلفی میاد برای این موضوع مسخره‌بازی درمیاره و البته سعی می‌کنه همه این حرف‌ها رو خیلی جدی بزنه. :)) شبیه مطالعات علمی و خیلی خشک. :)) ولی در بطن خودش بامزه‌س. مخصوصا اونجایی که داره می‌گه شاید زنتون فرار کنه بره تو دسشویی و کتاب بخونه و شما… بذارید متن خودشو بیارم:
«اجازه ندهید عصبانیت بهتان مسلط شود. فقط بکوشید تصور کنید زنی آنجا روی کاسهٔ توالت نشسته که شما زمانی آن‌قدر دیوانه‌وار دوستش داشته‌اید که جز با او بودن در تمام عمر، هیچ چیز دیگری برایتان ارزش نداشته. به دانته و بالزاک و داستایفسکی حسادت نکنید اگر او آنجا با این ارواح گفتگو می‌کند. شاید داره انجیل می‌خونه! اون‌قدر اون تو مونده که لابد سر تا ته کتاب تثنیه رو خونده. می‌دانم. می‌دانم چه احساسی دارید. اما او انجیل نمی‌خواند و شما هم این را می‌دانید. احتمالا شیاطین، یا سرافیتا، یا کتاب زندگان مقدس نوشتهٔ جرمی تیلور را هم نمی‌خواند. ممکن است بربادرفته دستش باشد. اما چه اهمیتی دارد؟»

و خلاصه که اینطور. :)) اگه دوست دارید هفتاد صفحه پای صحبت‌های کتابی یک مغز دیوانه و ادبیاتی بشینین، توصیه می‌کنم. جالب بود.
        

20

مجموعه‌ای
          مجموعه‌ای از یادداشت‌های کوتاه پسر مارکزه کتاب؛ از لحظه‌ای که می‌فهمن بیماری گابو خیلی شدید شده و دیگه امیدی به بهبودش نیست، تا پس از مرگش.
از این لحاظ که آدم یه کم تو خونه و خانواده گابریل گارسیا مارکز بزرگ قدم می‌زنه و آشناهاشون و نحوه مواجهه‌شون با چیزای مختلف رو می‌بینه جالبه واقعا. ولی خب واقعیتش به جز چند یادداشت اول بقیه رو خیلی هم دوست نداشتم. شاید هم باید بیشتر بهش فکر کنم که مگه دنبال چی‌ام و خب نوشته‌های یه پسر از مرگ پدرش و بعدتر مادرش چی می‌تونه باشه دیگه؟ و چقدر بار مسئولیت پسر گابو، اونم برای نوشتن هر چیزی، سخت و زیاده و چه کار سختی کرده که همچین چیزی نوشته و منتشر کرده و اینقدر هم صادقانه در مورد همین موضوع صحبت کرده. :)
دیگه اینکه خیلی دوست داشتم بیشتر مرسدس رو بشناسم. خیلی توصیفات جالبی ازش اینجا خوندم و دوست دارم که بیشتر بخونم ازش و ببینم چجور آدمی بوده...

شب‌ها قبل خواب می‌خوندمش و احساس‌های عجیبی رو همراهش تجربه کردم.
---
بره جا بگیره در قفسه مرگی‌ها... و روایت آدم‌ها.
        

31

          چند هفته‌ای از روزی که تمومش کردم می‌گذره و حالا ماجراها کمی در ذهنم در پرده‌ای از ابهامن. :)) (حافظه‌ام همینقدره 🐟)
اما برای اینکه بعدا ها یادم بمونه این کتابو خوندم و بدونم که درمورد چی بود یه خلاصه‌ای برای خودم می‌نویسم:
سه شاهزاده (یه پسر که ولیعهده، یه دختر زیبا و دختر نازیبا) به خاطر جنگی که درگرفته (حالا چرا جنگ شده؟ چون شاهزاده خانم زیبا به یکی که ازش خواستگاری کرده، نه گفته و یارو هم خیلی بهش برخورده و حمله کرده به کشور اینا) به یک جزیره در بالاهای اسکاندیناوی رفتن که در امنیت باشن، تا باباشون بیاد و برشون داره بعدتر. حالا این شاهزاده خانوم نازیبا (احتمالا در مقایسه با خواهر پرنسسیش) بسیار درگیره با خودش. که من کجای دنیام. چیکار کنم. چطوری باشم و نقشم چیه و در چه صورتی بابام بهم افتخار می‌کنه؟ (باباش واقعا بهش بی‌توجهی می‌کرد)
و خب طی مراحل بسیار جذابی تبدیل به یک قصه‌گوی (معروف به اسکال. شبیه نقش نقال خودمون) توانمند میشه که همه رو تحت تاثیر قرار میده و یه جورایی جاشو تو دنیا پیدا می‌کنه. :)
و حالا اتفاقات جالبی هم در پایان می‌افته و ...

یه کتابی بود در ستایش قصه و سردرگمی آدمی. دوستش داشتم و خوندنش بهم لذت وافری داد. شخصیت‌های به یاد موندنی‌ای داشت و عناصر داستان به خوبی روی هم سوار بودن.
تنها نکته منفی‌ای که داشت (⚠ هشدار لو دادن داستان) این بود که یکی از شخصیت‌های کتاب که  یه برده بوده قبلا و مثلا آدم خوبی شده بوده و وفادار به پادشاهه، بعدا درمیاد که خائن بوده، و اینکه اینقد طبق استریوتایپ‌های قدیمی بود، که اونی که بده بد می‌مونه رو دوست نداشتم.
        

20

          کتاب یک غم لطیفی داشت که روی همهٔ قلبم رو پوشونده و لحظاتیه که به بیرون پنجره خیره شدم تا بتونم شرحش بدم. شرحی از گذر زمان و غباری که روی چیزها می‌ندازه... از دوستی‌های از دست رفته، اما ماندگار در قلب آدمی.
ماجرای سه دوست که دنبال آرزوهاشون به پاریس رویایی اومدن و زندگی بسیار سختی رو در این مدت تحمل می‌کنن، تا فقط بتونن تو پاریس بمونن و فرانسوی حرف بزنن. :)
حالا سال‌ها گذشته و یکی از این دوست‌ها نامه‌هایی از خودشون رو پیدا می‌کنه و می‌خونه و ماجراها رو مرور می‌کنه و کتاب اینطور به پایان می‌رسه:‌ (اسپویل نیست، چون این کتاب هیچ ماجرایی نداره که بخواد اسپویل بشه. برشی از زندگی‌ایه که به مارتیتا و پاولا و پوفینا گذشته.)
«صدای بزرگراه در دوردست مثل صدای اقیانوس به گوش می‌رسد و ناگهان شادمانی را درمی‌یابم. گاهی که زمستان‌ها به درخت‌ها نگاه می‌کنم می‌بینم که شاخه‌های بی‌برگ‌شان نور ارغوانی از خود ساطع می‌کنند، یا بوی نان باگت، یا دستگیرهٔ در عتیقه‌ای با طرح مغربی، یا پنجره‌ای که به جای بالا رفتن به بیرون باز می‌شود. مارتیتا، همهٔ این‌ها مرا به یاد روزهایی می‌اندازد که کنار تو بودم. هرچند به کسی بروز نمی‌دهم، به آن فکر می‌کنم. ناراحت هم نیستم. ابایی هم ندارم. مارتا،‌ درست است که دیگر با هم مکاتبه نداریم، اما هنوز به تو فکر می‌کنم. اون ریکوئردو. یادواره، سوغاتی، خاطره. ته ریکوئردو،‌ مارتیتا،‌ من از یادت نمی‌کاهم. مرا از یاد نبر...»

پ.ن: جای جای کتاب عبارات و کلمه‌های اسپانیایی بود. تقریبا می‌فهمیدمشون و خوشحالم که ۶۲۰ روز دولینگوی اسپانیایی یه جایی به  کارم اومد. 😂
        

35

          از لحظه‌ای که خبر انتشار کتاب رو شنیدم، مشتاق خوندنش بودم و بسیار ذوق داشتم که قراره جلد جدید مجموعه تاریخ طبیعی رو بخونم. مجموعه‌ای که آقای فیض‌اللهی انتخاب و ترجمه می‌کنن و معمولا با نقاشی‌های جذابی که به نسخه فارسی کتاب اضافه شدن (با طرح‌هایی از علی نورپور) چاپ می‌شن. :)
اما این جلد چندان به تصورات من نزدیک نبود و درمورد ارتباط انسان و دایناسور نبود. که خب طبیعیه چون در هیچ عصر مشترکی نبودیم. :)) ولی به طور کلی نوع نوشتار و محتوای کتاب هم بنظر من بیشتر مناسب نوجوون‌های عاشق دایناسوره؛ و برای مخاطب عادی (حتی من که حد نسبتا زیادی از علاقه به دایناسورها رو دارم) ممکنه کمی حوصله‌سربر باشه.
یعنی کل کتاب پر بود از اطلاعات بسیار زیاد درمورد چیزهای مختلف دایناسوری و اسم‌های سخت، که مقدار کمی از اون اطلاعات به فهم کلی آدم‌‌ها کمک می‌کرد و بیشترش همون جزئیات تحقیقات و نظریه‌ها درمورد دایناسورها و تفکرات درست و غلط درموردشونه. مشکل دیگه‌م هم اینه که به علت همین ریز بودن، حتی همین الان که کتاب رو تموم کردم هم خیلی کم یادم مونده چیز میزای درمورد دایناسورای مختلف رو. 🥲 اما از یک طرف هم یه بخش‌های کوتاهی داشت که تصورات زمین‌شناسی جانورشناسی کلی‌م رو شکل و توسعه می‌داد و خیلی حال می‌کردم باهاشون؛ که چندتایی بریده کتاب هم ازشون گذاشتم همینجا.
سرفصل‌های کتاب اینا بودن:
۱- چرا تیرانوسورس رکس و استگوسورس هرگز با هم روبه‌رو نشدند؟
۲- جهانگردان
۳- دایناسور چیست؟
۴- ولاسی‌رپتور اندازهٔ بوقلمون بود
۵- کی شام کیه؟
۶- جذابیت جنسی آتشین
۷- ارزش‌های خانوادگی
۸- از ورای جوّ زمین آمد!
۹- مرده مثل دایناسور؟… کجا با این عجله!
۱۰- این تازه آغاز راه است
۱۱- پیوست‌ها (مجموعه ۱۳ مقاله کوتاه سه چهار صفحه‌ای درمورد یه چیزایی که دربارهٔ دایناسورها و حواشیشون صدا کرده در طول زمان 😂)

به طور کلی به همه دوستداران این گنده‌بک‌های جذاب پیشنهادش می‌کنم؛ اما انتظار خیلی زیادی هم ازش نداشته باشید و زمانی رو با دایناسورها خوش باشید و از به‌چالش‌کشیده‌شدن تصورهای ذهنیِ سینماییتون لذت ببرید. 🦕💕🦖

و باز هم می‌گم؛ که یکی از قشنگ‌ترین بخش‌های کتاب برای من، مقدمه مترجم، و به طور کلی کاریه که داره انجام می‌ده. 😭🥹🤩 و یک ستاره کامل از ستاره‌هایی که دارم می‌دم برای اونه. و طراحی جلد فوق‌العاده (چه پوستش، چه اون چاپ گود و فرورفتهٔ دایناسور درون جلد اصلی که هی نگاش می‌کنم و اشک می‌ریزم از قشنگی 😭)؛ و نقاشی‌های چشم‌نواز و هیجان‌انگیز. 
و حالا ممکنه بگید این همه تعریف کردی؛ چرا سه‌ونیم؟ که باید بگم به علت منطبق نبودن با تصوراتم. 😂
        

33

          خب...
این کتاب رو قبل از بهخوان اصلا ندیده بودم. اینجا چند یادداشت جذاب ازش خوندم و بعد در یک کتابفروشی پیداش کردم و خریدمش و با کلی امید و آرزو شروعش کردم.
اما...
اما خب این کتاب از تصوراتم فاصلهٔ بسیار معناداری داشت که باید سعی کنم بگم چرا و چطور!

داستان اینجوری شروع می‌شه که ایتامی چو در یک نبرد کشته می‌شه و بعد از اینکه می‌میره توسط کسی به نام آین به زندگی برگردونده می‌شه و وظیفه داره که نزدیک اون بمونه و بهش کمک کنه که امپراطور ده‌پادشاهی رو به قتل برسونن. و در این بین قهرمان‌های دیگه‌ای رو هم پیدا می‌کنن و به زندگی برمی‌گردونن و...
من شخصیت‌پردازی پلات و داستان و همه اینا رو دوست داشتم، اما امان از شیوه روایت که اصلا اصلا دوستش نداشتم. کتاب اصلا رمان نبود. توصیف نداشت. ساختار نداشت. دیالوگ خاصی نداشت. ادبیاتی نداشت. فیلمنامه بود. انگار برای تصویرپردازی ذهنی نوشته شده بود. اصلا شبیه فیلم بود، نه شبیه کتاب. در نتیجه اگه دوست داشته باشید که فیلم ببینید یا انیمه‌ای نگاه کنید، اونم در قالب کتاب، انتخاب خوبیه. :)) اما کتاب خوبی نیست بنظرم. در بهترین حالت، داستان خوبیه. و بودن در فضای این چیزای ژاپنی خوش می‌گذره.
 خلاصه که اینطور :)
        

37

          خوندن هری‌پاتر و زندگی کردن در فضایی که به وجود آورده، یکی از قشنگ‌ترین قسمت‌های زندگی منه. مدت‌های خیلی زیادی، رفرنس هر کار و هر حرفی برای من این بود که: عههه؛ مثل اون جای هری‌پاتر. عههه، مثل اون حرفی که دامبلدور زد. عههه. مثل رون. عههه. مثل هرماینی. و بقیه 🪄
با وجود سال‌هایی که از اولین باری که خوندمش گذشته، و همه چیزهای دیگه‌ای که خوندم، بنظر میاد جای مجموعه هری‌پاتر یه چیز دیگه‌ست تو قلبم. ♥️
هنوزم وقتی می‌خونمش تبدیل به یک نوجوون جوگیر می‌شم که بالا پایین می‌پره و ضربان قلبش با هر اتفاقی بالا می‌ره و انگار نمی‌دونه چه خبره… انگار ادامه داستان رو نمی‌دونه، و می‌ترسه و استرس می‌گیره و نگرانه که این‌بار هم چیزها خوب پیش برن.

——

ولی فارغ از داستان و همه چیزهایی که باعث شده که این کتاب تبدیل به یه کتاب خوب بشه (و اینقدر حرف درموردش زیاده که فکر نکنم لازم باشه من چیزی بگم)؛ بنظرم فضایی که به وجود آورده و همه دنیا رو درگیر خودش کرده، از همه‌چی هیجان‌انگیزتره. اینکه همه دنیا این شخصیت رو می‌شناسن. المان‌های مربوط بهش رو دوست دارن، و خودشون رو در این فرهنگ جا می‌دن و سعی می‌کنن جایگاه خودشون رو هم در این بین مشخص کنن. اینکه من اگه تو هاگوارتز بودم تو چه گروهی جا می‌گرفتم؟ چیکار می‌کردم؟ و باقی ماجراها…

——

حالا همراه چند دوست خیلی عزیز؛ دارم کتاب رو می‌خونم و حال می‌کنم و قسمت‌هایی از روزم که به شنیدن کتاب صوتیش با صدای استیفن فرای باحال، یا خوندن خود کتاب می‌گذشت، واقعا بهترین قسمت‌های هر روزی بودن… از دنیا جدا می‌شدم و همه بدبختیام آروم می‌گرفت و می‌رفتم تو یه دنیای دیگه… (شبیه فیلم‌ها واقعا!)

اگر کتاب رو قبلنا خوندین، بهتون پیشنهاد می‌کنم بازخوانیش کنید. خیلی خوش می‌گذره و تفریح باحالیه. اگرم نخوندین و فکر می‌کنید براش پیر شدین، (درصورتی که به طور کلی خیلی با فانتزی زاویه ندارین) این تفکرات رو کنار بذارید و شروعش کنید. هیچ‌وقت براش دیر نیست. 🤩
        

60