یادداشت‌های رعنا حشمتی (589)

رعنا حشمتی

4 روز پیش

هرگز نمیر
          خب...
این کتاب رو قبل از بهخوان اصلا ندیده بودم. اینجا چند یادداشت جذاب ازش خوندم و بعد در یک کتابفروشی پیداش کردم و خریدمش و با کلی امید و آرزو شروعش کردم.
اما...
اما خب این کتاب از تصوراتم فاصلهٔ بسیار معناداری داشت که باید سعی کنم بگم چرا و چطور!

داستان اینجوری شروع می‌شه که ایتامی چو در یک نبرد کشته می‌شه و بعد از اینکه می‌میره توسط کسی به نام آین به زندگی برگردونده می‌شه و وظیفه داره که نزدیک اون بمونه و بهش کمک کنه که امپراطور ده‌پادشاهی رو به قتل برسونن. و در این بین قهرمان‌های دیگه‌ای رو هم پیدا می‌کنن و به زندگی برمی‌گردونن و...
من شخصیت‌پردازی پلات و داستان و همه اینا رو دوست داشتم، اما امان از شیوه روایت که اصلا اصلا دوستش نداشتم. کتاب اصلا رمان نبود. توصیف نداشت. ساختار نداشت. دیالوگ خاصی نداشت. ادبیاتی نداشت. فیلمنامه بود. انگار برای تصویرپردازی ذهنی نوشته شده بود. اصلا شبیه فیلم بود، نه شبیه کتاب. در نتیجه اگه دوست داشته باشید که فیلم ببینید یا انیمه‌ای نگاه کنید، اونم در قالب کتاب، انتخاب خوبیه. :)) اما کتاب خوبی نیست بنظرم. در بهترین حالت، داستان خوبیه. و بودن در فضای این چیزای ژاپنی خوش می‌گذره.
 خلاصه که اینطور :)
        

26

harry potter and the sorcerer's  stone
          خوندن هری‌پاتر و زندگی کردن در فضایی که به وجود آورده، یکی از قشنگ‌ترین قسمت‌های زندگی منه. مدت‌های خیلی زیادی، رفرنس هر کار و هر حرفی برای من این بود که: عههه؛ مثل اون جای هری‌پاتر. عههه، مثل اون حرفی که دامبلدور زد. عههه. مثل رون. عههه. مثل هرماینی. و بقیه 🪄
با وجود سال‌هایی که از اولین باری که خوندمش گذشته، و همه چیزهای دیگه‌ای که خوندم، بنظر میاد جای مجموعه هری‌پاتر یه چیز دیگه‌ست تو قلبم. ♥️
هنوزم وقتی می‌خونمش تبدیل به یک نوجوون جوگیر می‌شم که بالا پایین می‌پره و ضربان قلبش با هر اتفاقی بالا می‌ره و انگار نمی‌دونه چه خبره… انگار ادامه داستان رو نمی‌دونه، و می‌ترسه و استرس می‌گیره و نگرانه که این‌بار هم چیزها خوب پیش برن.

——

ولی فارغ از داستان و همه چیزهایی که باعث شده که این کتاب تبدیل به یه کتاب خوب بشه (و اینقدر حرف درموردش زیاده که فکر نکنم لازم باشه من چیزی بگم)؛ بنظرم فضایی که به وجود آورده و همه دنیا رو درگیر خودش کرده، از همه‌چی هیجان‌انگیزتره. اینکه همه دنیا این شخصیت رو می‌شناسن. المان‌های مربوط بهش رو دوست دارن، و خودشون رو در این فرهنگ جا می‌دن و سعی می‌کنن جایگاه خودشون رو هم در این بین مشخص کنن. اینکه من اگه تو هاگوارتز بودم تو چه گروهی جا می‌گرفتم؟ چیکار می‌کردم؟ و باقی ماجراها…

——

حالا همراه چند دوست خیلی عزیز؛ دارم کتاب رو می‌خونم و حال می‌کنم و قسمت‌هایی از روزم که به شنیدن کتاب صوتیش با صدای استیفن فرای باحال، یا خوندن خود کتاب می‌گذشت، واقعا بهترین قسمت‌های هر روزی بودن… از دنیا جدا می‌شدم و همه بدبختیام آروم می‌گرفت و می‌رفتم تو یه دنیای دیگه… (شبیه فیلم‌ها واقعا!)

اگر کتاب رو قبلنا خوندین، بهتون پیشنهاد می‌کنم بازخوانیش کنید. خیلی خوش می‌گذره و تفریح باحالیه. اگرم نخوندین و فکر می‌کنید براش پیر شدین، (درصورتی که به طور کلی خیلی با فانتزی زاویه ندارین) این تفکرات رو کنار بذارید و شروعش کنید. هیچ‌وقت براش دیر نیست. 🤩
        

59

کبوتر ساندویچ پیدا می کند!
بنظر میاد
          بنظر میاد این یادداشت خیلی درمورد این کتاب نباشه!

امروز به کتابفروشی آقای شکوری رفتم. دهکده بازی و اندیشه.
لحظه اولی که وارد کتابفروشی شدم، یه زنگ بانمک به صدا دراومد و روبه‌روم نوشته‌ای بود که می‌گفت: خوش اومدین!‌ صفا آوردین!
در همین لحظه لبخند زدم و وارد شدم. مدت‌های زیادی بود که اسمش رو شنیده بودم و قصد رفتن کرده بودم، اما چه کنم که تا امروز هنوز ما رو نطلبیده بود...
همه جا پر بود از کتاب‌های کودک. قفسه‌هایی متناسب با کتاب کودک. هزاران هزار کتاب. از نشرها و موضوع‌های مختلف. از در و دیوار درنا‌های کاغذی آویزون بود و صندوقی اونجا بود به نام صلح... که بچه‌ها درناهایی که درست کردن رو اونجا می‌انداختن. به یاد ساداکو و هزار درنای کاغذی و به یاد آرزوی صلح برای همه بچه‌های زمین.
میز و صندلی بود برای نشستن بچه‌ها و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن. اینقدر کتاب‌های جذابی دیدم که چشمام برق می‌زد. یه عالمه از کتاب‌هایی که تو بچگی خونده بودم. کتابایی که مامانم وقتی خواهرم داشت به دنیا می‌اومد برام گرفته بود، دایره‌المعارف‌های جذاب، همه کتاب‌های کانون، همه کتاب‌های جدید و تصویری خیلی جذاب، واااااییییی... شبیه بهشت بود و دلم می‌خواست ساعت‌ها و روزها اونجا بمونم...
و اما در اون بین، این سری کبوتر بانمک و عزیزم رو دیدم و این جلدش رو نخونده بودم. اینو همونجا خوندم و کلی باهاش خندیدم و حال کردم و بعد هم آخرین ته مانده‌های حسابم در روز ۳۰اُم ماه (😂) رو کتاب خریدم و شاد و خندان به صندوق اومدم و همچین صحنه‌ای رو دیدم... اینجا دیگه اشک تو چشمام جمع شد. چهره‌هایی آشنا و بعضاً آدم‌هایی که فقط اسمشون رو شنیدم روبه‌روم بودن. آدم‌هایی که کودک و نوجوان دغدغه‌شون بوده و در طول سال‌ها تاریخ کشورمون در این مسیر خدمت کردن و آثاری به جا گذاشتن...
آدم‌هایی مثل آقای شکوری رو باید روی چشم گذاشت.
        

56

ج مثل جادو
          مجموعهٔ 9 داستان فانتزی که از اولین کارای نیل گیمنه. اولشم یه مقدمه خیلی جالب درمورد داستان کوتاه داره که دلم می‌خواست همه‌ش رو به صورت بریده منتشر کنم. :))
اما داستان‌ها... خب داستان‌ها خیلی کوچک و بی‌هیچی بودن. به جز دو سه تا. (پل ترول رو خیلی دوست داشتم و شوالیه‌گری و مرغ خورشید.) برای وقت‌گذروندن تو اتوبوس و این روزهایی که کمی کتاب خوندن برام سخت شده گزینه خوبی بود، اما جوری هم نیست که خیلی پیشنهادش کنم به آدما که وای و آی برین اینو بخونین.
نکته‌ای که تو گزارش پیشرفت‌هامم گفتم و خیلی باعث این احساس شده بود این بود که خیلی خیلی داستان‌ها انگلیسی بودن. خیلی فرهنگ و اسطوره و فضای انگلستان توی کتاب موج می‌زد و وقتی مخاطب اینارو ندونه براش بی‌حس و بی‌معنی می‌شه. مترجم بعضا سعی کرده بود توضیح بده که این چیه و اون چیه و این چه داستانیه و اون چه شعر معروفیه،‌ ولی خب بنظرم اینجور چیزا اینطوری جواب نمیدن. آدم باید بدونتشون و باید باهاشون زندگی کرده باشه تا لبخند به لبت بیاره و بگی ایول. وگرنه اینطوری میشی که: 😐
        

33

شبح الکساندر ولف
          خب اول از همه بگم که وای. چه کتابی بود!
از آقای عندلیبی هدیه‌ش گرفتم و همون لحظهٔ اول بعد از دیدن جلد و اسمش، یه صدایی تو دلم بهم گفت که بخونش. دوسش خواهی داشت. بازش کردم و دیدم کتاب با این جمله شروع می‌شه: «از تمام خاطره‌هایم، از تمام حس‌های بی‌شماری که در زندگی تجربه کرده‌ام، دردناک‌ترینشان خاطرهٔ قتلی‌ست که مرتکب شدم.»
واو!
و من واقعا چی می‌تونم بگم؟ شروع نفس‌گیری داره. یه پسربچهٔ ۱۶ساله بعد از سی‌ساعت بی‌خوابی، تو گرمایی که همه‌چیز هاله‌ای از ابهام پیدا کرده، تو فضای جنگ داخلی روسیه، داره راه می‌ره. هیچی نمی‌فهمه و داره راه می‌ره… تا اینکه یه اسب می‌بینه. یه اسب خیلی قشنگ. سوار اسب می‌شه و می‌تازه. زمان براش کند می‌گذره و همهٔ جزئیات رو می‌بینه. ناگهان سر یک پیچی اسبش زمین می‌خوره و صدای تیر می‌شنوه. یک نفر به اسبش تیر زده. از اسب پایین میاد و بدون هیچ فکری، با هفت‌تیری که بغلشه به سینهٔ اون کسی که به اسبش تیر زده (الکساندر ولف) شلیک می‌کنه و اون طرف هم سریعاً کله‌پا می‌شه. میاد بالاسرش، یارو یه لحظه چشماش رو باز می‌کنه و بعد دوباره می‌بنده و می‌افته می‌میره. از دور صدای چند اسب و آدم میاد. پسر سوار اسب طرف می‌شه (اسبی شبیه اسب‌های آخرالزمانی. اسبی خیلی خاص) و فرار می‌کنه و دور می‌شه و به نحوی از جنگ هم در میره و حالا داره تو اروپا زندگی می‌کنه و خاطراتش رو مرور می‌کنه.

حالا زمان گذشته و همیشه خاطره این قتل و عذاب‌وجدانش اذیت می‌کرده راوی رو. گرچه گاهی خودش رو می‌تونه قانع کنه که خب جنگ بوده، بی‌خواب بودم و اصلا نفهمیدم چی شد و اینا…
اما طی یک اتفاقاتی، یه کتاب پیدا می‌کنه. کتابی که یه داستان کوتاه داره به نام «جدال در استپ» و توی اون داستان، ماجراش با الکساندر ولف به شکل دقیقی، اونم از زبون الکساندر به تصویر دراومده و راوی بی‌نهایت شوک‌زده می‌شه. یعنی الکساندر زنده‌ست؟ یعنی نویسنده شده؟
و ما یکی از درخشان‌ترین و مهم‌ترین بخش‌های کتاب رو توی اون داستان می‌خونیم. داستانی که اینطور شروع می‌شه: «من شناور بودم، بالای جنازه‌ام که با تیری در شقیقه بر زمین افتاده بود. (…) زمانی مادیانی داشتم، کره‌اسبی سپید با جثه‌ای بزرگ و یورتمهٔ بلند. بی‌اغراق می‌توانم بگویم که شبیه اسب‌های قصهٔ آخرالزمان بود. روزی از روزهای گرم‌ترین تابستانی که به عمر دیده‌ام، سوار بر اسب سپیدم چهارنعل به سوی مرگ می‌تاختم.»
حالا یک جست‌وجو شروع شده… آدمی دنبال نویسندهٔ کتاب. (و دقایق کوتاهی از این داستان‌های تودرتو که توی یه کتاب یکی یه کتاب می‌خونه و باقی ماجراها!)

👻

ادامه یادداشت مقدار کمی اسپویل داره. اما در ادامه می‌گم که واقعا اسپویل برای این کتاب تا حد زیادی بی‌معنیه.

هی دارم ذهنم رو مرتب می‌کنم تا بتونم حسم از کتاب رو وصف کنم و نمی‌دونم چطوری بگمش… احساس می‌کنم اول لازمه همهٔ کتاب و همهٔ نقاط عطفش رو براتون تعریف کنم تا بتونم بگم نویسنده چیکار کرده و چه جور اثری خلق شده. و بعد با خودم می‌گم این چه کاریه؟ 😂
جالب‌ترین مفهوم کتاب برای من تقابل سرنوشت‌ها بود. توالی اتفاقات مختلفی که به رویاروییِ دوباره این آدم‌ها منجر می‌شه بی‌نظیر بود. انگار یه گلوله‌ایه که شلیک می‌شه و هزار دور می‌چرخه و اتفاقات مختلفی رو در همون لحظه و حتی آینده رقم می‌زنه و بالاخره اصابت می‌کنه. و همه چیز در این بین یه بازیه. یه سری چیز بانمک، یه زندگی‌ای که اون آدما بعد از گلوله تجربه می‌کنن و دنیای خودشون و اطرافیانشون رو تغییر می‌دن.
راوی در جایی از داستان عاشق می‌شه و چنان توصیفات فوق‌العاده‌ای از شرح احساساتش داشت که هی برمی‌گشتم و دوباره می‌خوندم و با خودم می‌گفتم چقدر استادانه این احساسات وصف‌نشدنی رو وصف کردی آخه… چقدر قشنگ درمورد زندگی حرف زدی. چقدر قشنگ گفتی آدم نمی‌تونه از سرنوشتش فرار کنه. چقدر قشنگ داستان رو برگردوندی. چقدر قشنگ ارتباط عشق و مرگ رو بهمون نشون دادی. که چطوره که این دو مفهوم همیشه دست‌دردست هم تو طول تاریخ پیش رفتن (با اشاره‌ای به اروس و تاناتوس). 
«عشق تلاشی‌ست برای به تأخیر انداختن مرگ، خیال ساده‌لوحانهٔ ابدیتی کوتاه! شاید بهتر بود می‌گذاشتند این را بفهمیم. اگرچه تشخیص حرکت آرام و پیش‌روندهٔ مرگ، در جریان عشق، کار ساده‌ای‌ست.»

پایان سخن هم اینکه شما رو دعوت می‌کنم به خوندن این کتاب نسبتاً کوتاه (۱۳۵ صفحه) و واقعا جذاب.
ممنونم از نشر عزیز نو، با این کتاب‌های فوق‌العاده‌ای که چاپ می‌کنه. کتاب خوب / جلد خوب / اندازه و صحافی خوب / ترجمه و ویراستاری خوب. آدم لذت می‌بره.
دلم می‌خواد چند ماه بعد برگردم و دوباره کتاب رو بخونم. چون فارغ از اتفاق‌ها و هیجان‌های لحظه‌ای و این شوق که حالا چی می‌شه، دیالوگ‌های بی‌نظیری داشت که دوست دارم چندین‌باره بهشون برگردم و بیشتر غوطه بخورم…
        

66

مرگ به وقت بهار
          خلاصه موضوعی کتاب همه جا هست الان دیگه و ترجیح می‌دم تکرارش نکنم. درمورد داستان و فضاش هم مقدمه مترجم به حد کفایت توضیح داده و پیشنهاد می‌کنم اگه دوست دارین درمورد فضاش بیشتر بدونید اون رو بخونید که بفهمید تحت چه شرایطی این کتاب نوشته شده و چه رمز و رازهایی توی این کتاب پنهان شده. (گرچه من بعد از خوندن کتاب و مقدمه هم نفهمیدم که چی هستن این رازها!) من فقط حس و احوالات شخصی خودم نسبت به کتاب رو خواهم نوشت:
دوستش نداشتم. شبیه یه کابوس طولانی بود. بدون آغاز. بدون پایان. درهم برهم و پر از حس انزجار. اون‌هایی که از شاهکار بودنش می‌گن رو می‌فهمم. ولی خب باهاشون چندان موافق و همدل نیستم. شاید من نفهمیدم کتاب رو. (و چقدر احتیاج دارم شماهایی که خوندینش بیاین برام تعریف کنین و توضیح بدین و با هم حرف بزنیم.) چندان درکش نکردم و نمادهاش رو هم متوجه نشدم. اما به طور عادی این چیزی نیست که منو اذیت کنه. داستان‌های آمریکای لاتین و رئالیسم جادویی کم نخوندم؛ اما این کتاب رو هیچ جا نمی‌تونم جا بدم. شاید اگه زمان بگذره حس متفاوتی بهش داشته باشم.
پ.ن: خوشحالم که تو این سه چهار روز پایانی چالش تونستم کتاب رو شروع و تموم کنم. :))
        

39

سخت پوست
          نمی‌دونم امتیازم بهش منصفانه‌ست یا نه. و نمی‌دونم که دوستش داشتم یا نه. کتاب عجیبی بود و پایانی داشت که هیچ انتظارش رو نداشتم. البته وقتی کتابی اینطور (:سیل اومده و بابای راوی از توی قبر اومده بیرون و مجبور می‌شن دوباره خاکسپاری کنن) شروع می‌شه بایدم انتطار همچی چیزی رو می‌داشتم.
داشتم می‌گفتم که نمی‌دونم دوسش دارم یا نه. اما می‌دونم که یه داستان ایرانیه. یه داستان ایرانی که المان‌هایی که توش استفاده شده رو آدم می‌شناسه. یه درکی ازشون داری. می‌فهمیشون و بعضا زندگیشون کردی.
نکته جالب دیگه‌ش برام این بود که خیلی خیلی تو ذهنم تصویر می‌ساخت. از حالت صورت و دست آدما گرفته تا مبل و ماشین و تلویزیون و لباس و همه‌چی و این خیلی برام قدرتمند می‌کرد داستان رو. حتی الان هم که بهش فکر می‌کنم بیشتر حس این رو دارم که یه فیلم کوتاه دیدم.
پ.ن: رابطه آدم‌ها با پدرشون چیز عجیبیه. زیاد درموردش گفته شده و خوندیم. اما باز هم گاهی پیش میاد که یه مواجهه جدید داشته باشم. و این اولین اثر ایرانی‌ای بود که من خوندم و در تقدیس پدر نبود و به احساسات متناقض آدم پرداخته بود. 
پ.ن ۲: این نکته رو نگم که بخاطر جلدش خریدمش. 😂
        

51

نوربرت خرگردن
          خلاصه‌ای از ابتدای این کتاب ۵۰ صفحه‌ای که پتانسیل زیادی برای بحث داره: نوربرت وایساده سر برکه (شما بخونین گردنه) و هرکی رد میشه رو یه شاخ می‌زنه و گردن‌کلفتی می‌کنه همه‌ش. آدما نمی‌تونن از اون اطراف رد شن، و نمی‌تونن آب بخورن و ... بعد با هم جلسه‌ای می‌ذارن تا ببینن چیکار می‌تونن بکنن که از این معضل عبور کنند. هرکسی یه نظری می‌ده و هر کدوم از اون نظرها به دلایلی رد می‌شن. یکی پیشنهاد می‌ده بیاین فرار کنیم و بریم جایی که نوربرت نباشه. همه بهش حمله می‌کنن که این دیگه چه حرفیه؟ که همون لحظه نوربرت میاد و جمعیت رو متفرق می‌کنه و تهدیدشون می‌کنه که می‌زنم لت‌وپارتون می‌کنما. برای من نقشه نریزید... و بعد به مرور همه کم‌کم می‌رن از اون سرزمین. فقط یه پرنده می‌مونه، که نقشهٔ هوشمندانه‌ای برای نوربرت می‌کشه و باقی ماجرا...
____
یه کمی ترسناک بود برام و تا حد زیادی سیاسی. یه کمی شبیه بن‌بست. و خب از این جهات ناراحت شدم و نمی‌دونم چه جور حسی می‌تونم بهش داشته باشم.
می‌دونم که نگاه فردی و مواجهه با خود هم میشه بهش داشت... اما... اما بقیه حیوون‌ها فرار کردن از دست نوربرت. به زبون ما: مهاجرت کردن. اینقدری اذیت شدن و هیچ راهی نبود، که فرار رو به قرار ترجیح دادن. اینجا من دیگه برام مهم نبود که نوربرت تنبیه شد و با خودش مواجه شد و دگرگون شد. اون حیوونایی که از محل زندگیشون طرد شدن چی شدن؟
        

22

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی
دلم می‌خوا
          دلم می‌خواد کتابی بنویسم از تجربهٔ خوندن این کتاب. از آرزوی بچه‌ای دبیرستانی که عاشق نوشته‌های حبیبه جعفریان بود. از بعدتر، از محقق شدن اون آرزوها. از تجربهٔ شناختن حبیبه جعفریان. از تجربهٔ اینکه هفته‌ای یکی دوبار ببینمش، باهاش ناهار بخورم، باهاش صحبت کنم و با خجالت و لکنت و از روی لطف او، خودم رو دوست کوچک او بنامم و در دلم، نهالی از غرور سر بربیاره و سعی کنم درحالیکه مغرورم، از غرورم بکاهم… (سلام بر تضادها!)
از روزهایی که به‌سختی و با اضطرابِ تموم شدن این کتاب، یکی‌یکی و با وقفه‌های بسیار، روایت‌های مختلفش رو خوندم. 
یادداشت‌هایی که بعضاً سال‌های دور و نزدیک در یه جاهای دیگه‌ای دیده‌بودمشون، اما حالا همه رو کنار همدیگه دارم.
نوشته‌هایی با چندین‌وچند ارجاع ریز و درشت که عاشق کشف کردنشونم. عاشق اینکه بخونمش و با خودم بگم: عه این، این بود.
——
دوست دارم از روزهایی بنویسم که با خودم بیشتر آشتی کردم. که تضادهای درونیم رو بیشتر شناختم و با خودم یه جورایی کنار اومدم.
از لحظه‌هایی که جمله‌های کتاب بغض می‌شد توی گلوم. اشک می‌شد. لبخندهای عمیق می‌شد. آدم‌های زندگیم رو می‌دیدم توش. خودم رو. دنیا رو. انگار سعی کنم به دنیا نگاه کنم، با نگاه حبیبه جعفریان. با نگاهی که واقعا دوستش دارم.
توجهی به جزئیات، به آدم‌ها، به صحبت‌ها، به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شاعرها، به خانواده، به شهرها، به حس‌هایی که یک نفر آوردتشون روی کاغذ و تا قبل از این برات معتبر نبودن…
——
در مورد این کتاب هزاران حرف دارم و در عین حال هیچ ندارم. تجربه‌ای بود از حک شدن چیزهایی در قلبم. 🤍‌
        

23

جناب مارتینی
          کتاب رو در یک نشست خوندم و واقعا برام دلنشین بود. از اون شخصیت‌ها بود که در یاد آدم می‌موند و تا مدت‌ها بهش فکر می‌کنی. باز هم از این برش‌های زندگی که برج بابل داره جمع‌شون می‌کنه. یه خبرنگار که با یه نویسنده مشهور مصاحبه می‌کنه. اولین سوالش: توی جیب‌هات چی داری؟ و جناب مارتینی از فرانک (خبرنگار) خوشش میاد و بعد از چاپ شدن اون مصاحبه، نامه‌ای برای فرانک می‌فرسته و میگه این قشنگ‌ترین چیزی بوده که یکی درموردش نوشته. 🥺 فرانک هم اونو قاب می‌کنه و می‌زنه به دیوار روبه‌روی میزش... سال‌ها می‌گذره و طی یک شرایط جالبی که دوباره همدیگه رو می‌بینن، مارتینی فرانک رو یادش مونده حتی با اینکه فرانک فکر نمی‌کنه اونقدری مهم بوده باشه. انگار باورش نشده. و چقدر این احساس‌هاش رو درک می‌کردم. جناب مارتینی بهش میگه: «فرانک. تو نویسنده بزرگی می‌شی.»
---
دیگه سعی می‌کنم باقی داستان رو لو ندم. اما دوستش داشتم و می‌دونم یه قسمت‌هایی ازش باهام می‌مونه، گرچه حافظه ماهی‌‌آنه‌م چند روز دیگه همه‌ش رو فراموش کرده و رفته. :)
        

49

زندگی روی در یخچال
        دیشب قبل خواب تصمیم گرفتم یه چیز آسون بانمک بخونم که بتونم دوباره به میادین برگردم... ولی نمی‌دونستم قراره با همچین چیز ترسناکی روبه‌رو شم.
خیلی سخت گذشت بهم و نصفه شبی بی‌صدا جیغ می‌زدم  و گریه می‌کردم. برای همه آدم‌هایی که یهو زندگیشون توی چند ماه یا چند روز دگرگون شده و عزیزاشون رو از دست دادن.
---
کتاب درمورد مادر و دختریه که روی در یخچال برای همدیگه یادداشت می‌ذاشتن و فرصت‌هایی که برای حرف زدن با همدیگه نداشتن رو جبران می‌کردن. یا حداقل سعی می‌کردن که جبران کنن... و ما هم خیلی کم و در حد همین یادداشت‌ها اطلاعاتمون رو درمورد شخصیت‌ها به دست می‌آریم. ولی حسشون رو می‌گیریم. :) تا اینکه مادرش سرطان سینه می‌گیره و روتینشون تغییر می‌کنه و در طول این مدت هردو تغییر می‌کنن و بیشتر همدیگه رو می‌شناسن.... مدل یادداشت‌ها عوض می‌شه و ...
و خب بر خلاف (شایدم دقیقا موافق) چیزی که اولش از یه کتاب نوجوان انتظار داری، تهش مادرش می‌میره.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

14

کتاب پسر
          کتاب خیلی عجیبی بود. با اینکه همه‌ش 135 صفحه‌ست، یه روند عجیبی داشت که وقتی می‌خوام برای یکی تعریفش کنم اندازه ۱۳۰ صفحه باید حرف بزنم.
برای همین نمی‌دونم چی بگم ازش. شرح سرگشتگی پسر. پسری که زنش دیروز ترکش کرده. سال‌هاست با پدرش صحبت نمی‌کنه. از همه چیز و همه‌کس شاکیه. شایدم فقط بی‌توجهه. هیچی براش مهم نیست... نمی‌دونم. از دنیا متنفره و حالا داره حرف می‌زنه. داره چیزهایی که می‌بینه رو شرح می‌ده. داره شرح می‌ده تا ما هم تو این دنیا باهاش سهیم شیم. ما هم بفهمیم چه حس و حالی داره. چطور اینطور فکر می‌کنه. چرا اینطوره.
ممکنه باهاش موافق نباشی، اما می‌فهمیش. واقعا و عمیقا می‌فهمیش.
یه جاهایی من رو یاد جسپر جز از کل می‌انداخت.
یه جاهایی من رو یاد تلخی مرگ قسطی می‌انداخت.
پر بود از ارجاع‌های مختلف به اتفاق‌ها، نقاشی‌ها، موسیقی‌ها و شعرها و کتاب‌ها.

بیش از همه چیز برام طرح جلدش عجیب بود. لحظه‌ای که شروع کرد حرف زدن از چیزی که ما تصویرش رو روی جلد می‌بینیم، قشنگ احساساتم دگرگون شد. اولش فکر می‌کردم یه چیز بانمکه، بعد هی می‌خونی و می‌بینی این چیزا که اصلا بانمک نیستن، پس این چه طرح جلدیه واقعا... تا می‌رسه به اونجا. می‌رسه به یادآوری افسانه فلوت‌زن هملین...

پ.ن: می‌خواستم ازش هزارتا بریده منتشر کنم. :)) ولی مشکلش این بود که یهو کل کتاب رو می‌بایست تایپ می‌کردم. پس خودم رو متوقف کردم و پیشنهاد می‌کنم اگه حوصله یه چیز دارک دارید بخونیدش. (و سری هم به این بریده‌های زیادی که ازش گذاشتم بزنید که ببینید فازش رو دارید یا نه.)
        

30