یادداشت‌های رعنا حشمتی (618)

          چقدر سخته برام از این کتاب گفتن... چون واقعا نمی‌دونم چی بگم. مثل همیشه. اما همون وقت‌هایی ادامه دادن ارزشمنده که می‌ترسی و نمی‌تونی. پس تلاشم رو می‌کنم.

این داستان دربارهٔ دختریه به اسم «گینا». دختر چهارده‌ساله‌ای که همیشه فکر می‌کرد دنیا همونیه که تا حالا زندگی کرده؛ امن و پر از خنده‌های پدرش، با نگاهی که انگار همیشه می‌فهمیدش، حتی وقتی هیچی نمی‌گفت.
اما یهو... همه چی عوض می‌شه.
پدرش بدون هیچ توضیحی می‌برتش مدرسه‌ای به اسم «ماتولا»—یه مدرسه شبانه‌روزیِ دخترونه، با دیوارهای بلند، قوانین سفت‌وسخت و نگاهی که مهربون نیست.
و همون‌قدر سریع که آورده بودش، تنهاش می‌ذاره و می‌ره.
اون چیزی که بیشتر از همه می‌لرزوندش، این بود که نمی‌فهمید چرا.
چرا پدرش همچین کاری کرده؟ چرا هیچ‌چی نگفت؟ و حالا با این همه چرا، باید توی جایی دوام بیاره که حتی خودش رو هم درست نمی‌شناسه.

حالا همه چیز دگرگون شده. باید دوست پیدا کنه و با محیط عجیبی که هیچ سنخیتی با زندگی گذشته‌اش نداره کنار بیاد.

و ماگدا سابوی عزیزم... که حتی از داستان‌های وجود نداشته هم کتاب‌های فوق‌العاده می‌سازه  چه برسه به این که اینقد داستانش هم تامل‌برانگیزه. جنگه. دنیا بی‌رحمه. و ما این دنیای عجیبی که شاید الان یه درکی ازش داشته باشیم رو از چشم گینا می‌بینیم. معصومانه و دور از واقعیت. گاهی احمق. گاهی بچوک. و من خیلی از دیدهای غیرمستقیم خوشم میاد. از اینکه یه واقعیتی که همه تقریبا بهش احاطه داریم رو یه جور دیگه نگاه کنیم و ببینیمش.

خیلی خیلی خوب و ظریف بود این کتاب. واقعا دوستش داشتم. خیلی... خوشحالم که بعد از مدت‌ها آرزومندی برای خوندنش بالاخره بهش رسیدم. با اینکه طولانیه خوندنش خیلی کم زمان برد و با شوق و ذوق روز و شب‌هام رو باهاش گذروندم.
        

42

          «قصه برای انسان مثل آب است برای ماهی _ همهٔ اطراف او را گرفته و تقریبا حس نمی‌شود.»
خوندن این کتاب برای من تجربه واقعا لذت‌بخشی بود. خیلی خیلی خوش گذشت. هم خوش‌خوانه و راحت می‌شه خوندش، هم کلی چیزهای جالب داره که وقتی می‌خونی دوست داری برای همه توضیحشون بدی و درموردشون حرف بزنی.
به قول بچه‌ها شاید بهترین کتاب برای شروع حلقه‌های کتابخوانی باشه. گرچه ما به عنوان آخرین کتابمون خوندیمش. 😪💔

چندین فصل داره که این‌ها هستن، گرچه هرفصل چندین و چند زیرعنوان هم داره که باعث می‌شه به عنوان یه نان‌فیکشن، لقمه‌لقمه خونده بشه و خوش بگذره.
جادوی قصه / معمای قصه / جهنم قصه‌پسند است / داستان شب / ذهن ما قصه‌گوست / نتیجه‌ی اخلاقی داستان / /آدم‌های مرکبی جهان را تغییر می‌دهند / قصه های زندگی / آینده‌‌ی داستان
خب همین الان با اسم این فصل‌ها ترغیب نشدید که کتاب رو بخونید؟ 😄

یکی از فوق‌العاده‌تریناش برای من اون بخش جهنم قصه پسند و داستان‌هایی که دوست داریم بخونیم ولی دوست نداریم زندگیشون کنیمه، و یه بخش دیگه هم آینده داستان!‌ که این ترس انگار در ما وجود داره که نکنه کتاب از بین بره و دمده بشه و همه این حرفا..؟ ولی میگه: نترس! تا آدم زنده‌ست، قصه هم وجود داره. شاید این قصه در چیزهای دیگه‌ای خودشو نشون بده (مثل بازی‌های کامپیوتری) ولی همیشه هست و فقط شاید قالبش تغییر می‌کنه. :)
و در آخر پیشنهاد می‌کنم یادداشت بقیه دوستان رو بخونید که به صورت جدی‌تری درمورد کتاب نوشتن و لذت ببرید.
        

17

کتاب خیلی
          کتاب خیلی عجیبی بود و من هم روزها و شب‌های خیلی سخت و عجیبی رو همراهش گذروندم. در بی‌خوابی‌هام خوندمش و در خواب‌های کابوس‌وارم.
هیچ نمی‌دونم اگه بخوام در توصیف این کتاب چیزی بگم چی باید بگم. یه سری جمله و شرح حس بود. پاراگراف‌ها و فصل‌ها لزوما به هم ربطی نداشتن، و شخصیت‌ها پرداخته نمی‌شدن. ولی انگار با راوی و طی نامه‌هاش برش‌های زندگی رو زندگی می‌کردم. آدم‌هایی که نمی‌شناسم رو می‌شناختم و از دریچه چشم الیزابت بهشون نگاه می‌کردم.
قسمت‌های زیادی از کتاب بود که مجبورم می‌کرد دوباره و چندباره بخونمشون و تحت تاثیر توانایی نویسنده قرار بگیرم... و در عین حال، یکی از جالب‌ترین وجوه کتاب برام این بود که از روژان قرضش گرفته بودم و دیدن جاهای مختلفی که خط کشیده بود یا صفحه رو تا زده بود یا یه چیزی بغلش نوشته بود من رو بهش نزدیک می‌کرد و دلم رو بسیار تنگ‌تر...
به طور ویژه، خوندن کتاب‌هایی که اثری از خوانندۀ قبلی درشون هست، خیلی برام لذت‌بخشه.. :) 💕 ممنونم ازش. 🤗
        

47

          بهرام که گور می‌گرفتم همه عمر... :))
خوندن این جنس کتاب‌ها همیشه برام با یک شرم زیادی به همراه بوده. چون در جامعه و در ذهنم یه برچسب خیلی زرد براشون وجود داره که باعث می‌شه نخوام سمتشون برم. در این حد که خجالت می‌کشیدم اینجا براش گزارش پیشرفت بزنم.
اما دارم سعی می‌کنم با این چیزها کمی راحت‌تر برخورد کنم... و خب اینم دیگه. :)

در یک شرایط سختی که بودم، دوستم بهم پیشنهاد داد این کتاب رو بخونم و برام کمک‌کننده بود نوعی که انسان رو می‌دید و سعی می‌کرد که وجوه مختلفش رو به رسمیت بشناسه و بعد برای بهبودی تلاش کنه.

خلاصهٔ کتاب این پاراگرافیه که در ادامه میارم، ولی خوندنش و تیکه‌تیکه مواجه شدن باهاش باعث می‌شه درک بهتری ازش داشته باشیم:
«دیگر هیچ جنبهٔ وجودتان را طرد نکنید و به خود دروغ نگویید. اکنون زمان آن است که به ابزار دفاعی، دیوارها و قفسی که شما را احاطه کرده است، اعتراف کنید. برای بی‌نقص بودن تلاش نکنید، زیرا آرزوی بی‌عیب و نقص بودن عامل ایجاد این دیوارهاست. تلاش کنید یکپارچه شوید و روشنایی و تاریکی را کنار هم بپذیرید و یکسان بینگارید. همان‌گونه که هرچیزی یک نیمهٔ روشن و یک نیمهٔ تاریک دارد، هر انسانی نیز چنین است،‌ زیرا انسان بودن، یعنی همه چیز بودن!»
        

55

          خوندن این کتاب برای من حواشی زیادی داشت واقعا. به جز اینکه بیش از ده سال منتظر خوندنش بودم، بعد از اینکه از یکی از دوستام (که اون در کلاس زنگ تماشای خودشون این رو خونده بود و خیلی دوستش داشت) کادوش گرفته بودم؛ دو سال پیش به عنوان یک کتاب خوب و خوشخوان به خواهرم معرفیش کردم... (وی استعداد شدیدی در غالب‌کردن کتاب‌های نخونده‌ش به خواهرش داشت). چشمتون روز بد نبینه که خواهرم این رو خوند و الان دو ساله هیچ کتابی نخونده اینقدر که بدش اومد. :))) و تبدیل شد به یه شوخی مسخره بین خودمون. که فلان چیز هم شبیه کشتن مرغ میناست، که تو فکر می‌کنی خوبه بدون اینکه خودت خونده باشیش یا دوستش داشته باشی و بعد هم من رو سرزنش می‌کنی که چرا فلان...
و هی اصرار می‌کرد که باید بخونیش و ببینیم چی داره که کسی ممکنه دوستش داشته باشه آخه... (همه اینا درحالیه که همه می‌دونیم این کتاب چقدر محبوب و معروفه در جهان!)
خلاصه سرتون رو درد نیارم که بالاخره نوبت به من هم رسید. ولی با همه تعلل‌هایی که کرده بودم در کارهام، نه تنها مجبور به خوندنش شدم، بلکه چهارصد و خورده‌ای صفحه کتاب رو باید در دو روز تموم می‌کردم و به کلاسم می‌رسیدم... با همراهی نسخهٔ صوتی، در یکی از سخت‌ترین شرایط‌ها خوندمش و خب... با اینکه ازش انتظار مسخره‌ترین کتاب تاریخ رو داشتم، می‌تونم بگم که از خوندنش لذت بردم. جالب بود و بامزه و غمگین. :)
بحث جالبی هم درموردش با بچه‌ها داشتیم و حال داد. عدالت چیه؟ آیا آدم‌ها باید مجازات بشن؟ اعدام چطور؟ چطور پیش‌داوری‌ها روی قضاوت اثرگذارن؟ سیستم قضایی باید چطور باشه؟ و چیزهای بیشتر.
        

29

از خوب هم
          از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
        

98