یادداشتهای ماه آفرید (34)
1404/2/8

خب کتاب مانون لسکو داستانی بود از یک شوالیه نجیب از یک خانواده با اصلات که عاشق دختری زیبارو و دلفریب میشه دختری که از زیبایی به گفته خود شوالیه د گریو مانند الهه ها بود .و بخاطر این عشق از همه چیزش از جمله ابرو و خانواده و اصلاتش میگذره. من خیلی طرفدار کتاب های کلاسیک نیستم اما این کتاب رو خوندم چون یک هدیه بود و میتونم بگم شاید اولین کتاب کلاسیکی بود که واقعا تمومش کردم . داستان این عشق خیلی جنون وار و عجیب بود نویسنده توی کتاب ادعا میکرد که این داستان رو از شخص دیگه ای روایت میکنه و درواقعا داستان واقعی هست و من هنوز برام این موضوع سواله که این داستان واقعا واقعی بود ؟ علت شروع شدن این عشق دقیقا چیزی هست مثل داستان رومئو و ژولیت، عشق هایی که هیچ وقت درکشون نمیکنم پسره فقط زیبای دختره رو میبینه و یک دل نه صد دل عاشقش میشه ،از اون عشق های جنون وار که حاضره براش بمیره. شروع شدن این عشق دقیقا همچین چیزی بود ولی خب وقتی تا آخر داستان رو خوندم دیدم که نه خیلی از سطح این عشق آبکی و ظاهری فرا رفتند و مثل یه عشق واقعی شدند. در طول داستان بالغ بر صد بار به این فکر کردم که خدایا این شوالیه چقدر احمق و کوره .دختره خیانتی نمونده که بهش نکرده باشه و باز این شوالیه از همه چیزش، ثروتش ،مقامش، موقعیتش و حتی جونش میگذره برای عشقش . مانون بار ها بخاطر پول به شوالیه د گریو خیانت میکنه و هر بار وقیحانه بهش میگه با این که بهت خیانت کردم ولی هنوز دوستت دارم و با این حرف هر بار خودش رو از ملامت نجات میده .انگار یه جمله جادویی میمونه که هر بار دوباره شوالیه رو اسیر خودش کنه و موفق هم هست . با این حال شوالیه د گریو هم هر چقدر که تلاش میکرد هیچ وقت نمیتونست عشق مانون رو از دلش بیرون کنه و حتی دلش نمیومد مانون رو بخاطر خیانت هاش درست حسابی سرزنش کنه . درواقع از نظر من همین فدا کاری های شوالیه بود که عشقش رو ارزشمند میکرد چون واقعا حاضر بود تا آخرین قطره خونش رو فدای عشقش کنه .نه این که فقط برای عشقش بمیره حاضر بود اگر لازمه برای مانون زندگی کنه. خب ولی دختره این وفا داری و فداکاری پسره رو نداشت . حس میکنم رفتار مانون، این دختر به شدت زیبا و دلفریب یه جورایی تاییدی هست به نظریه هرم نیاز های مازلو .توی این هرم هر کدوم از نیاز های انسان توی یک سطح خاص قرار میگیرند و تا وقتی نیاز های یک سطح تامین نشه فرد نمیتونه به نیاز های دیگه فکر کنه مثلا تا وقتی امنیت و نیاز های زیستی مثل آب و غذا تامین نشه فرد نمیتونه به چیزی مثل عشق فکر کنه . رفتار مانون هم دقیقا همینطور بود تا وقتی وضعیت مالی خوبی داشتند به شوالیه وفا دار بود تا پولشون تموم میشد میرفت پی خیانت و تیغ زدن یه مرد پول دار دیگه و شوالیه هر بار بی استثنا هر بار باز می فت دنبال مانون تا برش گردونه . البته حتی خود شوالیه هم چند بار توی خیانت کردن و تیغ زدن بغییه مرد های پول دار به مانون کمک کرد و وضعیتش همش من رو یاد این شعر ابن یمین مینداخت : آن که محتاج خلق شد خوار است / گرچه در علم بوعلیسینا است یه چیزی دیگه که توی این کتاب خیلی برام سوال بود این بود که آخه چرا شما وقتی بیپول میشد نمیرید انگار آدم آستین بزنید بالا کار کنید هی از دوست و آشنا پول قرض میکنید ؟! در هر صورت در آخر طوری که داستان تموم شد به نظرم خیلی دردناک بود خیلی زیاد .ای کاش هر دوتاشون میمردند ولی اینطوری تموم نمیشد . این که در آخر مانون در اون وضعیت در آغوش شوالیه مرد خیلی دردناک بود و شوالیه مجبور شد با دست های خودش معشوقش رو به خاک بسپاره، اونم زمانی که بالاخره عشقشون به پختگی رسیده بود وقتی میتونستند یه زندگی آروم کنار هم داشته باشند وقتی از همه زیاده خواهی ها گذر کرده بودند وقتی اونقدر عشقشون پایدار بود که بخاطرش تا اون سر دنیا سفر کنند . این که در آخر شوالیه زنده موند حتی از مرگش هم دردناک تر بود چون از معشوقش جدا موند . در آخر نمیدونم واقعا نظرم در مورد این کتاب چیه به نظرم کتاب خوبی بود و پیشنهادش میکنم یا نه ؟ واقعا نمیدونم ولی خب تجربه جالبی بود بر خلاف خیلی از کتاب های کلاسیک دیگه پر از جزعیات و توضیحات بی ربط نبود اصل داستان ها صریحا بیان کرده بود . به عنوان کسی که اصلا کلاسیک نمیخونه میتونم بگم کتاب جالبی بود ولی کمی حوصله سر بر. اما حتی اگر بخاطر پایانش هم باشه میگم که دوستش داشتم پایان های تراژیک به نظرم داستان رو زیبا تر میکنند .من واقعا به طور عجیبی از پایان های تراژیک خوشم میاد.داستان رو برام به یاد موندنی میکنند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/6/11

اول از هرچیزی نمیتونم احساسی رو که این جلد از مجموعه بهم داد رو توصیف کنم بیشک این داستان داستان یک انقلاب بود یک شورش یه جنگ بی رحم .این جلد با وجود فروپاشی های روانی کارکتر ها برای من خیلی حس مبهم و دردناکی داشت شکنجه های جسمانی و روانی که کارکتر ها تحمل کردند، اونقدر واقعی میتونستم احساس کتنیس رو حس کنم که وقتی توی بیمارستان منتظر بود تا گروه نجات پیتا رو برگردونند میتونستم خیسی رو روی گونه های خودم احساس کنم . این که شخصیت پیتا اینطوری زیر شکنجه عضو شده بود حتی از مرگش هم بد تر بود .و کل کتاب انگار که یه شو تلویزیونی بود یه نمایش یه چهره برای یک انقلاب چیزی که آتش هر انقلابی برای برافروخته شدن بهش نیاز داره و کتنیس دختر هفده ساله ای که در دست قدرت ها تبدیل به یه ابزار شده . اما نمیتونم شوکی رو که با منفجر شدن اون همه بچه متحمل شدم رو بیان کنم .شورشی ها خود انقلابی ها با نماد کاپیتول بچه ها و درمانگر های خودشون رو به کام مرگ فرستادند تا چی؟ به روند انقلاب سرعت بدن و این کار خوب جواب داد برای رسیدن به قدرت همون چیزی رو هدف قرار دادند که جزوی از آرمان هاشون برای این انقلاب بود اونها بچه ها رو به اسم دشمن کشتند تا روند انقلابشون سرعت پیدا کنه اما جالب این جاست که این اتفاق ها فقط توی کتاب ها نمیوفته ... و در آخر کتاب با پیشنهاد این که بازی های عطش جدیدی بر گذار بشه ما میتونیم متوجه عمق فاجعه بشیم این که هیچ چیز تغییر نکرده هیچ چیز هنوز هم این بازی بازی قدرته و آرمان های انسانی فقط یک شعار هستند یک نقاب !داستانی از یک دیستوپیا واقعی.. پس وقتی که مسیر تیر کتنیس از یک دیکتاتور به طرف قلب دیکتاتور جدید پرتاب شد میتونستم متوجه بشم که خون توی رگ هام یخ زده . بیست صفحه آخر رو با هر خط بغض و گریه خوندم در آخر تو میتونی بفهمی این داستان عاشقانه کتنیس پیتا یا گیل نیست که داستان اصلیه این انقلاب و مرگ ها و نماد های این کتاب هستند که مسئله اصلی هستند این مجموعه رو نمیشد یه داستان سطحی تصور کرد، نمیدونم شاید فقط این حسی هست که من نصبت به این کتاب داشتم شاید بغییه نظرات متفاوتی داشته باشند ولی این مجموعه یکی از بهترین و به یاد ماندنی ترین سگانه هایی بود که تا به حال خوندم پس... Are you, are you Coming to the tree? They strung up a man They say who murdered three Strange things did happen here, no stranger would it be If we met at midnight in the hanging tree
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/5/22
این آقای بهرام هرکول و رستم و سوپر من و بتمن و همه رو میزاره تو جیبش داستان دیگه زیادی خیالی بود اصلا منطقی نبود مثلا به یه دیو کوه پیکری میرسید با یه ضربه شمشیر نصفش میکرد یه تنه یه ارتش رو تار و مار میکرد تیر میزد به شیر از دهنش میرفت تو از دمش در میومد رستم هم این کارو نمیکرد. و عشق که بهرام نسبت به گل اندام داشت خیلی عشق آبکی و سطح پایینی بود این آقای بهرام یه نظر خود گل اندام رو که نه فقط نقاشی این دختر رو دیده بود یه دل نه صد دل عاشق و دلباخته شده بود از اون عشق های سودایی، یعنی بهرام فقط عاشق زیبایی شاهدخت چین شده بود اصلا این دختر رو نمیشناخت نه شخصیت نه رفتارش نه علایقش هیچ چیز این فقط زیبایی ظاهر نیست که مهمه ؛فقط صورت زیبایی این دختر بود که آتش این عشق سودایی بهرام رو روشن کرده بود که این همه راه از روم بره چین با هرچی شیر و پلنگ و نهنگ و پریزاد و دیو و سپاه چند هزار نفره هم هست بجنگه تا تازه برسه به چین که آیا گل اندام رو به دست بیاره آیا نیاره. به نظرم عشق بهرام اصلا عشق حقیقی نبود چون زیبای از بین میره و این که گل اندام خیلی شخصیت منفعلی توی داستان داشت یه جایی از داستان میگفت خسته شده از این اسیر بودن توی قصر دلش میخواد بره بین مردم عادی زندگی رو خودش بچشه و به پسر های حسودی که همیشه در میان نبر هستند و خودش همیشه توی برجش میان زر و زیور و ابریشم خب ولی به محض این که بهرام ازش خواستگاری میکنه انگار همه این ها محو میشه خیلی خوشحال ازدواج میکنه انگار نه انگار که آرزویی هم داشته در کل داستان خیلی آبکی و خیلی خیلی غیر منطقی بود هم نبرد های بهرام هم عشقش .تنها نکته ای که در مورد بهرام دوست داشتم جوانمردیش بود ولی در کل داستان تاثیر گذاری نبود به نظر من گل اندام خیلی منفعل بود بهرام خیلی دیگه فراطبیعی قوی بود خودش یه تنه کل قهرمان های مارول رو حریف بود و آخرش هم به خوبی خوش مثل داستان های دیزنی و سیندلا تموم شد . داستان های مثل لیلی و مجنون یا بیژن و منیژه و زال و رودابه رو خیلی بیشتر دوست داشتم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.