یادداشت‌های پریسا (17)

پریسا

پریسا

1404/3/17

          وقتی سراغ پدران و پسران رفتم، فکر می‌کردم قراره فقط با یه اثر فلسفی روبه‌رو باشم؛ یه بحث خشک درباره تضاد نسل‌ها، تفاوت دیدگاه‌ها و جدال همیشگی بین سنت و مدرنیته. اما چیزی که تجربه کردم خیلی فراتر از این بود...

این رمان برای من بیشتر از اینکه فقط درباره تضاد فکری بین نسل‌ها باشه، یه روایت پر از لطافت بود. پر از عشق—عشق به خانواده، عشق بی‌پاسخ، دوستی، غرور، و احساساتی که انگار از عمق روح شخصیت‌ها بیرون می‌زد.

شخصیت بازاروف، با تمام سرسختی‌هاش، اون‌جایی که با عشق برخورد می‌کنه یا با پدر و مادرش مواجه می‌شه، انگار پوسته‌ی نیهیلیستی‌اش ترک برمی‌داره. و اون لحظه‌ها، برای من نقطه‌ی اوج داستان بودن. تورگنیف با ظرافتی خاص، نشون می‌ده که حتی محکم‌ترین ذهن‌ها هم گاهی زیر فشار قلب، می‌شکنن.

برخلاف اون چیزی که عنوان کتاب ممکنه القا کنه، این داستان فقط درباره‌ی "پدران و پسران" نیست. برای من یه داستان انسانی و احساسی بود؛ ترکیبی از فکر و دل. از اون کتاب‌هایی که وقتی تموم می‌شن، یه چیزی از خودشون توی وجودت جا می‌ذارن.

        

35

پریسا

پریسا

1404/2/31

          نوشتن ریویو برای چنین کتابی که سال‌هاست نقد شده، بارها خوانده شده و همه می‌شناسندش، مثل انداختن یک قطره در دل اقیانوسه.
با این حال، نمی‌تونم از نوشتن درباره‌اش صرف‌نظر کنم، چون صد سال تنهایی برای من فقط یک رمان نبود؛ یک تجربه بود.
مارکز، قصه‌گویی قهاره، که با این اثر قصه‌ها رو جادو کرده — اما جادوی واقعی برای من نه در پرواز رمدیوس خوشگل بود، نه در خونِ مسیر‌شناس خوزه آرکادیو، بلکه در توصیف‌هایش از «تنهایی» بود.
تنهایی‌ای که وقتی از فاز ترسناک و تلخش عبور می‌کنی، به حقیقتِ وجودی‌ت می‌رسی.

اتاق ملکیادس، برای من نماد جسم انسان بود؛ جایی که وقتی درش حبس می‌شی، تازه می‌تونی با روحت تنها باشی.
اتاقی که تک‌تک اعضای خانواده بوندیا، به نحوی باهاش درگیر بودن؛ باهاش حرف زدن، ازش ترسیدن، توش گم شدن یا نجات پیدا کردن. 
در این جهان جادویی، زمان خطی نیست. زمان دایره است. گذشته و آینده آن‌قدر در هم تنیده‌ شده‌اند که نمی‌دانی کجا ایستاده‌ای. در ماکوندو، هیچ‌چیز کاملاً نمی‌گذرد، فقط تکرار می‌شود. نسل پشت نسل، خوزهها و اورلیانوها و رمدیوس‌ها در دورِ بی‌پایانی از اشتیاق، گناه، عشق و فراموشی به دنیا می‌آیند و می‌میرند، بی‌آنکه بدانند تقدیرشان از پیش نوشته شده.
بزرگ‌ترین دردِ ماکوندو، به‌نظرم، عشق نبود، مرگ هم نبود — تنهایی بود. تنهایی‌ای که همه چیز را می‌بلعید. عشقی که دیر می‌رسید، ارتباطی که نصفه می‌ماند، واژه‌هایی که هیچ‌وقت گفته نشدند.

و سرانجام، وقتی اورلیانوی آخر، رمز نسخه‌ی ملکیادس را می‌خوانَد و می‌فهمد که ماکوندو و خاندان بوندیا، از همان آغاز، محکوم به فراموشی بودند، تو بهت‌زده می‌مانی: آیا این سرنوشت فقط مال آن‌ها بود؟ یا ما هم از یاد خواهیم رفت، چون نتوانستیم گذشته را بفهمیم و از تکرار نجات پیدا کنیم؟

        

13

پریسا

پریسا

1404/2/10

          بعضی کتاب‌ها رو که می‌خونی، حس می‌کنی یه چیزی توی وجودت تکون می‌خوره. «خداحافظ گاری کوپر» یکی از هموناست. یه جور وداع با افسانه‌های قهرمانی، با تصویرهای قدیمی از معنا داشتن زندگی. برای من، این کتاب درباره‌ی نسلی بود که دیگه نمی‌خواد نقش‌هایی رو بازی کنه که جامعه براش نوشته. درباره‌ی آدمایی که به جای قهرمان بودن، فقط می‌خوان خودشون باشن… حتی اگه معنیش این باشه که هیچ‌کس نفهمتشون.

لنی، شخصیت اصلی، یه جور بی‌اعتنایی جذاب داره. یه بی‌حوصلگی عمیق نسبت به دنیای دروغ‌ها و جنگ‌ها و موفقیت‌های قلابی. انگار رومن گاری با زبون لنی داره فریاد می‌زنه که: «بسّه دیگه، نمی‌خوایم قهرمان باشیم، نمی‌خوایم نجات بدیم، فقط می‌خوایم زندگی کنیم، اون‌جوری که خودمون می‌خوایم.»

جمله‌ها گاهی تیزن، گاهی بی‌رحم، گاهی شاعرانه. بعضی‌ جاها دلم گرفت. بعضی جاها لبخند زدم. اما مهم‌تر از همه، حس کردم این کتاب یه آینه‌ست. یه آینه که اگه با جرأت توش نگاه کنی، شاید خودت رو یه کم بهتر بشناسی. یا شایدم گیج‌تر بشی. ولی خب، گاهی گیج شدن هم یه قدمه، نه؟

این کتابو که بستی، دلت نمی‌خواد گاری کوپر قهرمان باشه. دلت می‌خواد همون کسی باشی که وقتی آفتاب می‌زنه، توی برف راه می‌ره، دستای یخ‌زده‌اش تو جیبشه، ولی نگاهش هنوز دنبال یه معنیه… حتی اگه هیچ‌وقت پیداش نکنه.
        

31

پریسا

پریسا

1404/2/8

          یک مرد رو که شروع کردم، راستش اولش خیلی خسته‌کننده بود.
کتاب کند پیش میرفت و حرف‌هاش سنگین بود. احساس می‌کردم دارم تو یه دنیای تاریک قدم میزنم و هیچ چیز عجله‌ای برای جلو رفتن نداره.
اما یه چیزی تو این کندی بود که نمی‌ذاشت کتاب رو بذارم کنار. همونطور که داستان پیش میرفت، یه مرد رو دیدم که همه‌ی وجودش رو برای آرمانش گذاشته بود.
نه فقط برای زندگی خودش، نه فقط برای آینده‌اش. بلکه برای یه ایده، یه اعتقاد که تو وجودش ریشه دوانده بود و هیچ چیزی نمی‌تونست اون رو ازش جدا کنه.

و در کنار این جنگیدن برای آرمان، یه عشق بود.
عشقی که شاید بیشتر از هر چیزی در این دنیا برای این مرد معنا داشت. عشقی که در دل اون درد و رنج زندگی می‌جنگید و زنده می‌موند.
این عشق هیچ وقت ساده و راحت نبود؛ همیشه با جنگ و با فداکاری همراه بود. ولی به همون اندازه که این عشق تلخ و دشوار بود، به همون اندازه هم قوی و حقیقی بود.

حالا که تمامش کردم، فهمیدم که این کتاب، قصه‌ی یک مرد نیست.
قصه‌ی جنگیدن برای چیزی بزرگتر از خودت بود.
قصه‌ی اینکه چطور میشه در دنیای پر از درد و ظلم، هنوز هم به چیزی که دوست داری ایمان داشته باشی، حتی اگه اون چیز عشق یا آرمانت باشه.
یک مرد، شاید خسته‌کننده و کند شروع بشه، اما وقتی به تهش می‌رسی، دیگه نمی‌تونی فراموشش کنی. یه داستان از جنگیدن، از ایستادن، و از عشقی که همیشه پا برجا می‌مونه، حتی وسط همه‌ی این دردها.

        

19

پریسا

پریسا

1404/2/8

13

پریسا

پریسا

1404/2/8

          خوندن بیگانه برای من مثل روبه‌رو شدن با یه حسِ خام و برهنه از زندگی بود. داستانِ مرسو، مردی که بی‌تفاوت به همه چیز به نظر می‌رسه، در عین سادگی، خیلی تکان‌دهنده بود. چیزی که بیشتر از همه توی ذهنم موند، همون خونسردی عجیب مرسو در مواجهه با اتفاقاتیه که برای بقیه‌ی آدم‌ها خیلی بزرگ و مهمه؛ از مرگ مادرش گرفته تا قتل یه آدم.

بیگانه برام یه جور مواجهه با معنای پوچی زندگی بود. این که خیلی از ارزش‌هایی که بهشون باور داریم، شاید توی موقعیت‌های خاص، کاملاً بی‌معنا بشن. کامو بدون این که توضیح بده یا قضاوت کنه، فقط تصویر می‌کشه و همین سکوت و بی‌تفاوتی، ضربه‌ی اصلی رو بهم زد.

آخر کتاب، جایی که مرسو مرگ رو می‌پذیره و حتی یه جورایی باهاش آشتی می‌کنه، حس کردم کامو داره حرف عمیقی درباره‌ی رهایی می‌زنه؛ این که وقتی با پوچی آشتی کنیم، شاید برای اولین بار واقعاً آزاد بشیم.

بیگانه برای من فقط یه داستان نبود؛ یه آینه بود. یه آینه‌ی سرد اما صادق، که مجبورم کرد یه بار دیگه نگاهم به زندگی و مرگ رو مرور کنم.

        

6

پریسا

پریسا

1404/2/8

          کتاب سقوط برام یه تجربه‌ی خیلی متفاوت بود؛ مثل این بود که بدون این که بخوام، به دادگاهی درون خودم کشیده بشم. راوی داستان، یه مرد به اسم کلامانس، توی کافه‌های تاریک آمستردام برام تعریف می‌کرد که چطور از یک وکیل موفق و مغرور به یک قاضی توبه‌کار تبدیل شده. سبک روایتِ یک‌نفره‌ی کتاب باعث شد حس کنم دارم توی یه اعتراف خصوصی شرکت می‌کنم.

چیزی که بیشترین تاثیر رو روم گذاشت، این بود که کلامانس با طنزی تلخ و بدون هیچ نقابی خودش رو زیر سوال می‌برد، و در واقع، خواننده رو هم. انگار با هر جمله‌ای که خودش رو تحلیل می‌کرد، من رو هم مجبور می‌کرد به قضاوت‌ها، غرور و ضعف‌های خودم فکر کنم.

کامو با زبانی ساده ولی پر از لایه‌های عمیق، سقوط اخلاقی و درونی آدم‌ها رو به تصویر می‌کشه. جالب این بود که آخرش نمی‌شد راحت بگم کلامانس یه آدم بدیه یا قربانی شرایط. بیشتر حس کردم خودم هم می‌تونستم جای اون باشم.

در نهایت، سقوط یه جور دعوت به مواجهه با خودم بود؛ بدون توجیه، بدون فریب. تجربه‌ای تلخ، اما ارزشمند که هنوز ذهنم رو مشغول کرده.

        

6

پریسا

پریسا

1404/2/8

          کتاب طاعون اثر آلبر کامو برام یکی از اون تجربه‌هایی بود که آدم رو وادار می‌کنه بیشتر از همیشه به زندگی، مرگ و معنا فکر کنه. داستان توی شهری روایت میشه که یه دفعه با شیوع طاعون روبه‌رو میشه و همه چیز از روال عادی خارج میشه. چیزی که بیش از خودِ ماجرای طاعون توجهم رو جلب کرد، رفتار شخصیت‌ها بود؛ این که چطور هرکدوم با وحشت، ناامیدی یا حس مسئولیت روبه‌رو میشن.

کامو بدون این که مستقیم شعار بده، مفهوم پوچی زندگی و در عین حال ارزش مبارزه‌ی انسان‌ها رو نشون میده. توی طول خوندن کتاب حس می‌کردم که انگار دارم مبارزه‌ی خودم با دنیای بی‌رحم رو توی آیینه می‌بینم. قلمش خیلی ساده و در عین حال پرمغزه؛ جوری که نمی‌تونی راحت از کنارش رد بشی.

طاعون برای من فقط یک داستان درباره‌ی یک بیماری نبود؛ یه روایت نمادین بود از مبارزه‌ی ما انسان‌ها با رنج‌هایی که ظاهراً هیچ منطق یا عدالتی پشتشون نیست. انگار می‌گفت زندگی همیشه با درد همراهه، ولی چیزی که مهمه، انتخاب ما توی مواجهه با این درده.

در مجموع خوندن این کتاب رو برای هر کسی که دوست داره یه بار جدی با خودش و معنای بودنش روبه‌رو بشه، واقعاً پیشنهاد می‌کنم.

        

6