یادداشت پریسا
1404/2/31
نوشتن ریویو برای چنین کتابی که سالهاست نقد شده، بارها خوانده شده و همه میشناسندش، مثل انداختن یک قطره در دل اقیانوسه. با این حال، نمیتونم از نوشتن دربارهاش صرفنظر کنم، چون صد سال تنهایی برای من فقط یک رمان نبود؛ یک تجربه بود. مارکز، قصهگویی قهاره، که با این اثر قصهها رو جادو کرده — اما جادوی واقعی برای من نه در پرواز رمدیوس خوشگل بود، نه در خونِ مسیرشناس خوزه آرکادیو، بلکه در توصیفهایش از «تنهایی» بود. تنهاییای که وقتی از فاز ترسناک و تلخش عبور میکنی، به حقیقتِ وجودیت میرسی. اتاق ملکیادس، برای من نماد جسم انسان بود؛ جایی که وقتی درش حبس میشی، تازه میتونی با روحت تنها باشی. اتاقی که تکتک اعضای خانواده بوندیا، به نحوی باهاش درگیر بودن؛ باهاش حرف زدن، ازش ترسیدن، توش گم شدن یا نجات پیدا کردن. در این جهان جادویی، زمان خطی نیست. زمان دایره است. گذشته و آینده آنقدر در هم تنیده شدهاند که نمیدانی کجا ایستادهای. در ماکوندو، هیچچیز کاملاً نمیگذرد، فقط تکرار میشود. نسل پشت نسل، خوزهها و اورلیانوها و رمدیوسها در دورِ بیپایانی از اشتیاق، گناه، عشق و فراموشی به دنیا میآیند و میمیرند، بیآنکه بدانند تقدیرشان از پیش نوشته شده. بزرگترین دردِ ماکوندو، بهنظرم، عشق نبود، مرگ هم نبود — تنهایی بود. تنهاییای که همه چیز را میبلعید. عشقی که دیر میرسید، ارتباطی که نصفه میماند، واژههایی که هیچوقت گفته نشدند. و سرانجام، وقتی اورلیانوی آخر، رمز نسخهی ملکیادس را میخوانَد و میفهمد که ماکوندو و خاندان بوندیا، از همان آغاز، محکوم به فراموشی بودند، تو بهتزده میمانی: آیا این سرنوشت فقط مال آنها بود؟ یا ما هم از یاد خواهیم رفت، چون نتوانستیم گذشته را بفهمیم و از تکرار نجات پیدا کنیم؟
(0/1000)
h.boodaghi
1404/2/31
1