یادداشت پریسا

پریسا

پریسا

1404/2/8

        خوندن بیگانه برای من مثل روبه‌رو شدن با یه حسِ خام و برهنه از زندگی بود. داستانِ مرسو، مردی که بی‌تفاوت به همه چیز به نظر می‌رسه، در عین سادگی، خیلی تکان‌دهنده بود. چیزی که بیشتر از همه توی ذهنم موند، همون خونسردی عجیب مرسو در مواجهه با اتفاقاتیه که برای بقیه‌ی آدم‌ها خیلی بزرگ و مهمه؛ از مرگ مادرش گرفته تا قتل یه آدم.

بیگانه برام یه جور مواجهه با معنای پوچی زندگی بود. این که خیلی از ارزش‌هایی که بهشون باور داریم، شاید توی موقعیت‌های خاص، کاملاً بی‌معنا بشن. کامو بدون این که توضیح بده یا قضاوت کنه، فقط تصویر می‌کشه و همین سکوت و بی‌تفاوتی، ضربه‌ی اصلی رو بهم زد.

آخر کتاب، جایی که مرسو مرگ رو می‌پذیره و حتی یه جورایی باهاش آشتی می‌کنه، حس کردم کامو داره حرف عمیقی درباره‌ی رهایی می‌زنه؛ این که وقتی با پوچی آشتی کنیم، شاید برای اولین بار واقعاً آزاد بشیم.

بیگانه برای من فقط یه داستان نبود؛ یه آینه بود. یه آینه‌ی سرد اما صادق، که مجبورم کرد یه بار دیگه نگاهم به زندگی و مرگ رو مرور کنم.

      
7

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.