یادداشت‌های احلی احسنیان (103)

        کارای فردریک بکمن برای من همیشه خیلی درخشانن. بریت ماری اینجا بود یکی از رمانای محبوبم از بکمن شد. یکی از مهم ترین چیزایی که بهش پرداخته شده بود نشون دادن توانایی بریت ماری، هرچند که توی کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" ضعیف و خشمگین و کمی منفور شاید نشون داده شده بود، درمورد بودن یک زن مستقل و دارای یک شخصیت جدا از همسرش، و دارای عزت نفس زیادی بود.
من این کتاب رو با یک ترجمه دیگه که از نشر کوله پشتی منتشر شده بود خوندم. مطمئنم اگر مال نشر نون رو خریده بودم بیشتر لذت میبردم:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          وقتی تو کتاب فروشی دیدمش اینجوری بودم که: هولی فاکینگ شت! من اگه این کتابو نخرم میمیرم!
در این حد برام جذاب بود.
ولی بعد از خوندنش، با اینکه ازش لذت بردم و جالب بود، ولی اونقدرام خفن نبود. در حد خودش خوب بود.
این کتاب سفرنامه کارتونیست کاناداییه که برای مدتی به کره شمالی سفر میکنه. قسمت جذابش اینه که کل سفرش رو مثل کامیک تصویر سازی کرده.
راستش برای منی که دیوونه‌ی داستانای کره شمالیم، تصویر جالبی از پیونگ یانگ ارائه کرد. و برعکس تمام داستان هایی که قبلا خونده بودم و شنیده بودم، این کتاب صرفا سفرنامه بود و اطلاعات و اتفاقات سفر خودش رو نوشته بود و به تصویر کشیده بود. و شاید همین جزئیات بود که کمک میکرد بشه تصویر دقیق تری از حال و هوای کره شمالی توی ذهنم ترسیم کنم.
هر کتابی که با این موضوع خوندم و هر فیلمی که دیدم و...، همشون تیکه های پازلی ان که کمک میکنن یه کره شمالی بسازم توی ذهنم، و این کتاب، واقعا کمک کننده بود برای ساختن تصویر دقیقی از اونجا.
راستش یکی از ستاره هایی که کم کردم بخاطر این بود که کتاب بعد از دوبار باز شدن کاملا تیکه پاره شد و از جلدش جدا شد! میدونم چیزی نیست که بخاطرش امتیاز کم کنم، ولی عصبانیم:/
اونیکیم بخاطر این بود که اونقدرا خوب نبود که 5ستاره بدم:)
        

0

          تموم شد.
نمیتونم بگم چقدر خوندنش بهم کیف داد.
کتابای توسعه شخصی نه تنها مورد علاقم نیستن، حتی نزدیک به مورد علاقمم نیستن و شاید توی سال یکی دوتاشونو به زور بخونم، ولی این کتاب...
خیلی فراتر از هر کتاب و هر چیزی بود که درمورد بحث توسعه شخصی (اگه بشه اسمشو این گذاشت) خونده بودم و شنیده بودم. خیلی متفاوت بود.
اول از همه اصلا شعار نمیداد. خیلی ساده، یه سری داستان از زندگی خودش و چیزای دیگه تعریف میکرد و بعدش ازشون به نتیجه گیری میرسید.
دوم اینکه میشه گفت کل این کتاب، مثال بارز این بود که "هر چیز عمیقی نباید به زبون سخت و قلمبه سلمبه گفته بشه" موضوعات عمیق رو میشه به ساده ترین زبون گفت و یاد گرفت و ازشون استفاده کرد.
سوم اینکه، این دیدگاهی که مارک منسن به زندگی داره، نسخه خیلی کامل شده و فکر شده از دیدگاهی بود که من قبل از خوندن این کتاب به زندگیم داشتم. شاید یکی از دلایلی که خیلی از خوندنش لذت بردم همین بود که انگار یه سری افکار نصفه نیمه‌ام رو کامل میکرد و یه رنگ دیگه ای بهشون میداد.
چیز جالب دیگه این بود که بعضی موضوعات کتاب انقدر برام جالب بود و ذهنمو درگیر میکرد که تا مدتها بهشون فکر کردم، با بقیه درموردشون حرف زدم و نظرات اونارم شنیدم و انگار فضایی به وجود میومد که این مفاهیم رو توی مغزم هی پراسس کنم و بهشون فکر کنم و انقدر بپزمشون که توی ذهنم حک بشن. این چیزیه که یه کتاب توسعه شخصی رو متفاوت میکنه. اینکه صرفا دستورالعمل نباشه، مفاهیمی باشه که بهشون فکر کنی و به روش خودت توی زندگی به کارشون ببری.
واقعا هر کسی باید این کتابو بخونه توی زندگیش.
پی نوشت: زبان اصلی کتاب به انگلیسی خیلی روون و راحته (حداقل برای من بود) و چون ترجمه رسمی درستی توی ایران ازش موجود نیست، فکر میکنم بهترین کار زبان اصلی خوندنش باشه
        

0

          کتاب بشدت خوشخوان و قشنگ و دلپذیری بود. واقعا بود. وقتی شروعش کردم، نصفشو یه ضرب خوندم، اتفاقی که مدتها بود با کتابی برام نیفتاده بود.
با وجود اینکه داستان خیلی ناقصه و از بخش هایی از زندگی فروغ که اتفاقا خیلی مهم و تاثیرگذار بودن اصلا حرفی زده نشده، بازم برای من کتاب ارزشمندی بود.
اینکه کل اتفاقات از زبون فروغ روایت میشد جالب بود و این دیدگاه نویسنده رو نشون میداد که نمیخواد قضاوتی روی داستان زندگیش داشته باشه. اما یه جاهاییم اعصاب خورد کن میشد. با اینکه با بخش های اخر کتاب اشک ریختم، ولی نمیشه اینو انکار کرد که روایت کردن مرگ خودش، از زبون خودش، یکم کار مسخره ای بود:))
یکی دیگه از نکات مهم اینه که خیلی جاها میبینیم که از این کتاب به عنوان "زندگینامه فروغ فرخزاد" اسم برده میشه، که واقعا نیست و حتی خود نویسنده هم همچین ادعایی نداره، چون بخش هایی از زندگیش و مرگش هستن که هیچوقت قرار نیست بفهمیم واقعیت اتفاق هایی که افتاده چی بوده. "رمانی بر اساس زندگی فروغ فرخزاد" بهترین توصیف برای این کتابه.
خیلی جاها دیدم این نقد رو که: وقتی داستان تماما واقعی نیست و خیلی جاها حتی نویسنده تخیل کرده یه سری چیزارو، چرا باید این کتاب رو خوند؟
این کتاب، میتونه شخصیت فروغ رو، بر اساس شعر هاش، مصاحبه ها، حرف های خودش و اطرافیانش ترسیم کنه. شخصیتی که اگر تصویری ازش داشته باشیم، خوندن و فهمیدن شعر هاش خیلی تاثیر گذار تر میشه.
پی نوشت: من واقعا نفهمیدم چرا نویسنده اسم ابراهیم گلستان رو به اسم مستعار داریوش گلشیری تغییر داده بود. من اوایلش حقیقتا قاطی کرده بودم‌:))
        

0

        شخصیت کلارا، شاید خالص‌ترین و عجیب‌ترین وجودِ غیر انسانی‌ای باشه که تاحالا توی داستانی بهش پرداخته شده. اینکه خودش رو وقف جوسی کرد بدون هیچ چشمداشتی، با اینکه مشخصا خودش هم امیال و علاقه‌های دیگه‌ای داشت، واقعا جای فکر داره. 
اونجایی که مادر جوسی بهش گفت که ازش میخواد ادامه‌ی جوسی باشه، خود جوسی باشه و در برابر اینکار عشقی غیرقابل تصور دریافت کنه، میتونست به سادگی از کمک‌کردن به جوسی صرف نظر کنه ولی تمام تلاششو کرد که حال جوسی خوب بشه، تمااام تلاششو کرد و از خودش گذشت، که جوسی خوب بشه…   با سادگی تمام حتی کارایی کرد که وظیف‌ش نبود… خلوص از این بیشتر؟
من قبل از این کتاب، بازمانده‌ی روز رو مدتها پیش از کازئو ایشی‌گورو خونده بودم و با وجود اینکه اون رو هم خیلی دوست داشتم ولی این داستان به نظرم خیلی متفاوت بود و قدرت تخیل و قلم ایشی‌گورو رو خیلی خوب نشون داده بود. قطعا بازم ازش کتاب میخونم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          تاحالا شده کتابی رو در زمان مناسب، دقیقا همون وقتی که بهش نیاز دارید بخونید؟
مسئله‌ی اسپینوزا دقیقا برای من اینطوری بود. وقتی رفتم کتابفروشی، اصلا برنامه‌ای برای خریدنش نداشتم، یه جورایی انگار اون پیدام کرد:) و خوندنش توی این یک هفته و فضای ذهنی‌ای که درست کرد برام و اتفاقات دیگه‌ای که در خلال خوندنش افتاد برام، شدیدا برام لازم بود و البته لذت خوندن کتاب رو هم دوچندان کرد. 
مسئله‌ی اسپینوزا یه رمان فلسفی-روانشناختیه که اروین د یالوم با ترکیبی از شواهد و واقعیت، و تخیل خودش نوشته.
در طول کتاب، دوتا سیر داستانی دنبال میشه: در قرن 17ام، اسپینوزای جوان که راه خودش رو از جامعه‌ی یهودی‌ای که توش بزرگ شده جدا کرده، و در قرن بیستم، آلفرد روزنبرگ که با وجود اعتقادت شدیداً یهودی‌ستیزانه‌ش، بدون اینکه خودش بخواد، شدیدا تحت‌تاثیر اسپینوزا قرار میگیره.
به نظر من، اگر به زندگی و فلسفه‌ی اسپینوزا علاقه‌مندید، اگه سعی کردید آثار خودش رو بخونید و نتونستید (چون واقعاا خیلی سخت‌خوان و سنگینن)، یا حتی اگه خوب اسپینوزا رو نمیشناسید:)) به نظرم خوندن این کتابو از دست ندید.
*اگه یه کتاب مقدس دم دستتون داشته باشید موقع خوندنش، تجربه‌ی جالبی میشه. تو کتاب بعضی جاها قسمتایی از کتاب مقدس کوت میشه و برگشتن و خوندن اصلش برای من خیلی جذاب بود.
        

0

          توضیح کتاب خیلی ساده به نظر میرسه : " روایت زن هایی که توی جنگ جهانی دوم توی جبهه روسیه جنگیدن. "
اما خوندنش انقدرا ساده نیست.
 من راستش خیلی خوشم نمیاد که چیزهایی خشن رو صرفا مردانه و چیزهایی لطیف رو زنانه ببینیم. چون خیلی هم حقیقت نداره. ولی چیز غیر قابل انکار اینه که زن ها، به سبب هم خصوصیات فطری و هم تربیتی، هرچیزی رو از چندتا زاویه میتونن ببینن.
خیلی جالب بود برام، توی کتاب از چیزایی گفته شده بود که من هیچوقت درمورد جنگ نشنیده بودم و نخونده بودم و بخوام صادق باشم، مطمئنم جای دیگه ای پیدا نمیکردم. روایت هایی از زنای رزمنده، کسایی که یه عمر بهشون گفته بودن تو لطیفی، تو بشین تو خونه، تو بچه‌داریتو بکن، و حالا که بهشون نیازه بدون هیچ چشمداشتی و با تمام وجودشون جنگیدن.
خوندن این کتاب سخت بود. با این که نثرش روون بود و روایت ها هم کوتاه و ساده بودن، ولی یه جاهایی کتابو میبستم و اشکامو پاک میکردم و میدیدم دیگه نمیتونم ادامه بدم. جنگ خیلی فراتر از روایت های ساده ایه که ازش میشنویم. خیلی...
و در آخر بگم، خود نویسنده‌ی کتاب، سوتلانا اَلکسویچ، خیلی آدم تحسین بر انگیزیه. با این که این تازه دومین کتابیه که ازش خوندم، واقعا تحسینش میکنم. پیشنهاد میکنم چندتا مصاحبه ازش ببینید حتما. همین.
        

0

        داستان کتاب، برگرفته‌ست از انقلاب روسیه ولی به نظرم بزرگترین موضوعی که میشه از کتاب یادگرفت، داستانِ "قدرت"ه و اینکه هر کسی در مسند قدرت باشه، حتی اگر روزی آرمانی داشته، چقدر راحت میتونه فراموشش کنه و همه‌چیز رو عوض کنه.
 دوتا قسمت توی کتاب خیلی تکونم داد، کلا فصلای آخر خیلی خیلی جالب بود. یکی اون قسمتی که بنجامین و کلاور میرن که 7تا حکم اصلی انیمالیسم رو ببینن، و اولین جمله ای که باهاش مواجه میشن اینه:
"all animals are equal but some animals are more equal than others"
و دومی، پاراگراف آخر کتاب، اونجایی که دیگه خوک‌ها و انسان‌ها رو نمیشد از همدیگه تشخیص داد...

و در آخر بگم، خوندن کتاب به انگلیسی خیلی خوب بود برام، نثرش تقریبا روون بود و اصلا سخت نبود، البته سرعتم شدیدا اومد پایین و قطعا به فارسی سریعتر میخوندمش، ولی کلا راضیم ازینکه انگلیسی خوندمش. همین.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0