معرفی کتاب سقوط اثر آلبر کامو مترجم کاوه میرعباسی

سقوط

سقوط

آلبر کامو و 2 نفر دیگر
3.9
398 نفر |
96 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

80

خوانده‌ام

889

خواهم خواند

453

شابک
9786220105626
تعداد صفحات
100
تاریخ انتشار
1399/11/26

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        «سقوط»، رمانی فلسفی است که از زبان «ژان باتیست کلمانس» که وکیل بوده و خود را قاضی توبه کار می نامد روایت می شود. او در رستورانی به نام «مکزیکو سیتی»  با غریبه ای که در اصل خواننده کتاب است آشنا می شود و داستان زندگی اش را برای او بازگو می کند. ژان باتیست، تعریف می کند وکیلی تراز اول در پاریس است که زندگی موفقی داشته است، اما شبی که در حال گذشتن از پلی در پاریس بوده زنی را می بیند که قصد خودکشی دارد و ...
      

لیست‌های مرتبط به سقوط

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به نام او

دومین کتابی‌ست که تا به حال از آلبر کامو خوانده‌ام. اولین کتاب بیگانه به ترجمه لیلی گلستان بود که چندان به دلم ننشست و دومین کتاب که بسیار بسیار از خواندنش لذت بردم، سقوط به ترجمه شورانگیزفرخ بود

هر دو کتاب رمان هستند. بیگانه از لحاظ روایت داستانی به فرم رمان نزدیکتر است ولی سقوط با اینکه چنین نیست و فرم رواییش یک تک‌گویی طولانی‌ست به دلیل فوران تفکرات فلسفی نویسنده کتاب دلچسب‌تری بود

و باید بگویم که در این زمینه من و جناب ژان پل سارتر هم‌عقیده هستیم
به قول ویکیپدیا :
"ژان پل سارتر فیلسوف اگزیستانسیالیست معاصر این رمان را «زیباترین و فهم‌ناشده‌ترین» کتاب کامو می‌خواند"

قسمت‌هایی از کتاب:

《انسان چنین است آقای عزیز، دو چهره دارد: نمی‌تواند بی‌آنکه به خود عشق بورزد، دیگری را دوست بدارد.》

《برایم دشوار است که اعتراف کنم که من حاضر بودم ده جلسه گفت‌و گو با اینیشتن را به ازای اولین وعده ملاقات با زنی خوشگل و عادی فدا کنم. البته این هم هست که در دهمین وعده ملاقات، در حسرت دیدار اینیشتن یا مطالعه کتاب‌های جدی آه می‌کشیدم.》
.
《مردم از انگیزه‌های شما و صداقت شما و اهمیت رنج‌هایتان جز با مرگ شما متقاعد نمی‌شوند. تا وقتی که زنده‌اید، وضع شما برایشان مشکوک است، فقط شایسته تردید آن‌ها هستید》

《از همه مهم‌تر آنکه حرف رفقایتان را وقتی از شما می‌خواهند که با آنها صادق و صریح باشید، باور نکنید. آن‌ها فقط امیدوارند که شما در تصور خوبی نگهشان دارید که از خویش دارند و در عین حال این اطمینان اضافی را هم که از قول صراحت شما بیرون کشیده‌اند، توشه راهشان کنید.... اگر شما خود را در چنین وضعی دیدید، تردید نکنید: قول راستگویی بدهید و به بهترین وجه ممکن دروغ بگویید.》

《من مثل آن گدای پیرم که روزی در ایوان کافه‌ای در پاریس دست مرا گرفته بود و رها نمی‌کرد و می‌گفت: "آه! آقا، ما آدم بد و نابابی نیستیم، فقط روشنایی را گم کرده‌ایم" بله ما روشنایی را، صبح‌دم را، بی‌گناهی مقدس آن‌کس را که بر خویشتن می‌بخشاید، گم کرده‌ایم.》
        

24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          «سقوط»
اثر بی بدلیلی از آلبر کامو نویسنده شهیر فرانسوی است.
در این‌ نوشته‌ برای اولین بار کاری به محتوای کتاب ندارم،حرف‌دیگری دارم.
شاید فهمیدن حرف اصلی کامو در این اثر سخت باشد و به تبع‌هرکسی برداشتی متفاوت از مضمون این کتاب داشته باشد:شاید کسی آنرا اثری تمام‌فلسفی بداند،دیگری روانکاوانه اش بنگاردش و بعدی روح جامعه شناسانه اثر را وجه غالب آن بپندارد؛ برای من یافتن‌ اثری که نهانی ترین افکار،نیات و یا لحظاتی را که زمانی‌در معرض پندارم قرار گرفته است، به مثابه دوست غریبی است که مدت ها در جستجوی یافتنش‌بوده ام و البته که‌این دوست صامت در قالب یک کتاب بر سر راه زندگی من سبز شد.
گاهی نباید به خاطر هیاهوی یک جهان بر‌ سر کشف یک معمای خاص، یک‌فلسفه ی خاص و‌ یک فکر خاص از یک اثر خاص نوعی‌پیشداوری و‌انتظار را از ذهن خود مطالبه کرد...

گاهی سکوت، کمی فکر، قدری آرامیدن    

پ: من تمرین تحمل فکر مخالف(بخوانید زاویه ای جدید-بر مبنای اصاله الوجود) را چیزی جز تفلسف نمی دانم.
        

7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          شاید اگر مقاومت نمیکردم، همون ۳۰-۴۰ صفحه‌ی اول، کتاب رو ول می‌کردم و می‌گذاشتم زمین. داشتم خسته می‌شدم، انگار فردی جلوم نشسته که هی "منم منم" میکنه و از مقام خودش و ناچیزی بقیه‌ی عالم و موجودات می‌گه. انگار که تک‌تک جهانیان و اجزای هستی به وجود اومدن که در خدمتش باشن و تحت تسلطش هستن. ولی ادامه دادم به خواندنش. با پیش رفتن داستان، بیشتر برام مفهوم میشد و میتونستم این شخصیت رو درک کنم. اواسط و به خصوص آخرهای داستان (میشه گفت در کل ۳۰صفحه‌ی پایانی) موردعلاقه‌م بود. تیکه‌های واقعا قشنگ‌تری لای جملات به چشمم می‌خورد و حالا بیشتر از همیشه درکش میکردم. 
سقوط، از عرش به فرش رسیدن این قاضی مغرور و خودخواه. کاملا و به وضوح این روند احساس می‌شد. و نه به وسیله‌ی توصیف. به وسیله‌ی شرح افکار شخصیت.

"وقت آن می‌رسد که تدریجاً و به طور نامحسوس در سخنرانیم <من> را به <ما> تبدیل کنم. وقتی به اینجا می‌رسیم که <ما چنین موجوداتی هستیم> بازی به آخر رسیده است."
از تیکه‌های موردعلاقه‌م بود. به نظرم حکایت کل کتاب رو میشه تو همین دو جمله به وضوح درک کرد.
        

1

Zahra

Zahra

1404/3/5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        از قلم نویسنده اگر بخوام بگم: جالب، عجیب، و فوق‌العاده سنگین. جدای از محتوای داستان، نوع نوشتار بسیار ورزیده و عمیق. طوری که بدون حضور ذهن و تمرکز سطحی درک جملات سخت می‌شه. نویسنده انگار که خیلی زندگی کرده باشه! انگار که خیلی عمیق به درون خودش فرو رفته و تجربیاتش از خودش و زندگی و دیگران رو کاوش کرده. وگرنه داستان، داستان در دسترس و راحتی نیست و هر کسی نمی‌تونه حتی پی به وجودش در درون خودش ببره. گاهی جملات در بدنه متن و داستان برای من یادآور دیدگاه‌های روانکاوی و روان‌شناسی به شخصیت و ماهیت انسان بودن که برام جالب بود یک نویسنده چطور این موضوع به ذهنش اومده و اون رو با یک قلم ثقیل و عمیق و تا حدودی تاریک و واقع‌گرا به  تصویر کشیده. عجیبه. مگر این‌که نویسنده به قدر زیادی عمیق زندگی کرده باشه!
داستان سقوط هم داستان عجیبیه. فکر می‌کنم کمتر کسی باشه که این نوع از اوج و سقوط رو تجربه نکرده باشه. فکر می‌کنم احتمالا در درون اکثر ما یک قله بلند و ماورای مردم وجود داره که بر روی اون خدایی و برتری می‌کنیم؛ اما اندازه بلندی قله، به همون ارتفاع و قدرت، سقوط بر ما حاکمه و ما چاره‌ای جز سقوط کردن و افتادن و دوباره بلند شدن برای ریاست بر این دستگاه قضاوت نداریم.
شخصیت ژان باتیس کلمانس فردی باهوش به نظر می‌رسید که گاهی زرنگی و طفره رفتن این شخصیت به نظرم جالب می‌اومد. این‌که چطور دوباره و دوباره قدرت رو حتی با وجود حقیر و کوچک نشان دادن خودش حفظ می‌کنه. 
شخصیت این فرد، یادآور سیستم نارسیستیک برای من بود که برای کلمانس هیچ ایده‌آلی وجود نداره که بخواد به اون برسه؛ بلکه ایده‌آل و برترین خودش هست و اگر لازم باشه این ایده‌آل رو بشکنه، می‌شکنه اما در اون صورت، این شکست باز هم برای اون نوعی از قدرت محسوب می‌شه. 
تجربه‌ای که از این کتاب داشتم جالب بود؛ هر چند که این کتاب هم رفت جزو اون دسته کتاب‌هایی که می‌بایست بارها و بارها بخونم تا متوجه شم نویسنده دقیقا چی می‌خواسته بگه.

- می‌گویید حکایتی بی‌اهمیت است؟ بدون شک. فقط مدت زیادی برای فراموش کردنش صبر کردم و اهمیتش در همین است.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5