بسم الله النور
اما بعد؛
سی و یکم شهریور،با زبانی روزه و دلی گرفته،از کتاب خواندن خسته شده بودم،درحالی که چندین کتاب از کتابخانه چشمک می زدند،اتفاقی طاقچه را باز کردم و سراغ این کتاب رفتم و نا امید نشدم.
همان طور که خود آقای شجاعی در مقدمهٔ کتاب می گویند(که خیلی هم مقدمهٔ جذاب و خواندنی بود)کمی خام بود شاید اگر بیشتر در کورهٔ تجربه می ماند،مرتب تر،پخته تر، جا افتاده تر و به طبع مشهور تر می شد.
ایده اش تقریباً جدید بود و ماجرا دنبال کردنی.شاید برای مخاطب غیر نوجوان جالب نباشد.یا تکراری و غیر قابل باور و کلیشه و خلاصه از این حرف ها.
شاید برایشان یک داستانی باشد که اگر در نوجوانی می خواندند،جوانه های امید دردلشان سبز می شد و به فکر فرو می رفتند اما در وضعیت فعلی،فکر نمی کنم برای ۲۰ سال به بالا جذاب و قابل ارتباط گرفتن باشد،چون مخاطب نوجوانِ واقعی ست.
البته من از دید یک نوجوان درباره اش نظر می دهم،افکار بزرگ تر ها بماند برای خودشان!
می دانید،ماجرا از یک مجلس جشن در نیمه ی شعبان شروع می شود.نویسنده کمی اول کتاب اذیت می کند تا به اصل برسد ولی ارزش صبر کردن دارد.
ابتدا قصد نداشتم یادداشتی برایش بنویسم،چرا که مدت زیادی از خواندنش می گذرد اما،دلم نیامد غریبانه و بی نظر رهایش کنم.
قضیه این است،
همه خودمان را منتظر و پا به رکاب سفت و سختِ خورشید چهاردهم می دانیم،گاه حتی دیگران هم ما را این گونه می بینند،همه باورمان می شود که یاریم نه بار،حال امتحانی در پیش است.
چه می شود اگر پیغام از فرمانده کل قوا برسد،که الآن بیا!من آمده ام.
فجر است و صبا مشک فشان میآید
برخیز که صاحب الزمان میآید
یکی فوتبال می بیند،یکی سیاست مداری ست که ظهور آقا را در وضعیت فعلی مناسب نمی داند و قصد آگاهی از جناح ایشان را دارد!،یکی شرمنده و دیگری آماده نیست.
در واقع،هیچ کس آمدنش را نمی خواهد.
در عاشورا،امام زمان را به کیسه ای گندم ری فروختند،من و شما امام زمانمان را چند می فروشیم؟...
به نوجوانان و بزرگسالان علاقه مند به داستان ها ی مذهبی(و اگر نیاز به تلنگر دارید)پیشنهاد می شود.