سیده تسنیم فاطمی زاده

سیده تسنیم فاطمی زاده

@tasnim_294
عضویت

مرداد 1403

40 دنبال شده

58 دنبال کننده

                سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
ویدئو در بهخوان
        بسم الله النور
اما بعد؛
سی و یکم شهریور،با زبانی روزه و دلی گرفته،از کتاب خواندن خسته شده بودم،درحالی که چندین کتاب از کتابخانه چشمک می زدند،اتفاقی طاقچه را باز کردم و سراغ این کتاب رفتم و نا امید نشدم.
همان طور که خود آقای شجاعی در مقدمهٔ کتاب می گویند(که خیلی هم مقدمهٔ جذاب و خواندنی بود)کمی خام بود شاید اگر بیشتر در کورهٔ تجربه می ماند،مرتب تر،پخته تر، جا افتاده تر و به طبع مشهور تر می شد. 
ایده اش تقریباً جدید بود و ماجرا دنبال کردنی.شاید برای مخاطب غیر نوجوان جالب نباشد.یا تکراری و غیر قابل باور و کلیشه و خلاصه از این حرف ها.
شاید برایشان یک داستانی باشد که اگر در نوجوانی می خواندند،جوانه های امید دردلشان سبز می شد و به فکر فرو می رفتند اما در وضعیت فعلی،فکر نمی کنم برای ۲۰ سال به بالا جذاب و قابل ارتباط گرفتن باشد،چون مخاطب نوجوانِ واقعی ست.
البته من از دید یک نوجوان درباره اش نظر می دهم،افکار بزرگ تر ها بماند برای خودشان!
می دانید،ماجرا از یک مجلس جشن در نیمه ی شعبان شروع می شود.نویسنده کمی اول کتاب اذیت می کند تا به اصل برسد ولی ارزش صبر کردن دارد.
ابتدا قصد نداشتم یادداشتی برایش بنویسم،چرا که مدت زیادی از خواندنش می گذرد اما،دلم نیامد غریبانه و بی نظر رهایش کنم.
قضیه این است،
همه خودمان را منتظر و پا به رکاب سفت و سختِ خورشید چهاردهم می دانیم،گاه حتی دیگران هم ما را این گونه می بینند،همه باورمان می شود که یاریم نه بار،حال امتحانی در پیش است.
چه می شود اگر پیغام از فرمانده کل قوا برسد،که الآن بیا!من آمده ام.
فجر است و صبا مشک فشان می‌آید
برخیز که صاحب الزمان می‌آید
یکی فوتبال می بیند،یکی سیاست مداری ست که ظهور آقا را در وضعیت فعلی مناسب نمی داند و قصد آگاهی از جناح ایشان را دارد!،یکی شرمنده و دیگری آماده نیست.
در واقع،هیچ کس آمدنش را نمی خواهد.
در عاشورا،امام زمان را به کیسه ای گندم ری فروختند،من و شما امام زمانمان را چند می فروشیم؟...
به نوجوانان و بزرگسالان علاقه مند به داستان ها ی مذهبی(و اگر نیاز به تلنگر دارید)پیشنهاد می شود.
      

10

        بسم الله النور
اما بعد؛
هر کس از دوستانم که این کتاب را خوانده بود-به ویژه قرض دهنده اش-تعریفش را می کردند که ما فلان قدر گریه کردیم و چقدر زیبا بود و دیگر مثل این کتاب نیست و ...
اما من به خودم که دروغ نمی توانم بگویم،چنین حسی نداشتم.
برخلاف دیگر کتاب های این سبکی که خوانده بودم،احساساتم بر انگیخته نشد و اشکی از حوضچه ی چشمانم فرو نریخت.یعنی،این چند وقته نظرات و بحث های متعددی در رابطه با کتاب های شهدا به خصوص روایت همسر در همین بهخوان خودمان خواندم که ذهنم را خیلی درگیر کردند.درباره ی درستی یا نادرستی نوشته شدن این کتاب ها،راستی ودرستی یا تعدی برخی نویسندگان در صحبت های راوی و...
آشفته خیالم و نمی دانم که در این وادی،حرف حق کدام است و مدام دانسته هایم را مرور می کنم.
از خواندن بحث ها هم به نتیجه ی واحدی نرسیدم.
نظر شخصی ام این بود اما:
همسر شهید را دوست داشتم.در کتاب ویژگی های شهید تا حد خوبی بیان شده بود.آگاهی ما از اخلاق و سیر و سلوک همسر بزرگوارشان بیشتر از خود شهید بود.حاشیه اش نسبت به یادت باشد کمتر بود و برای مخاطب جوان و نوجوان جذاب.
یک نکته ای هست که نمی دانم مشکل دل من است،یا دل کتاب!
احساس می کنم آن قدری که باید به شهادتِ شهید نپرداخته بود،یعنی من به خودم آمدم و ورق زدم و اتفاق افتاد و ارتباطی که باید برایم برقرار نشد.
حقیقت این است که رویم نمی شود به این کتاب ستاره بدهم و امتیاز تعیین کنم.آن صفحات شهادت  ارتباط مهمی بود که برایم برقرار نشد.راض بابا را که خواندم تا نیم ساعت فقط متأثر بودم و بعد از اتمام این کتاب احساس قسی القلب بودن کردم. قسمت هایی از کتاب با اینکه نشان دهنده ی محبت قشنگ و شیرین و بسیار شهید به همسرشان بود فکر می کنم نویسنده مانور زیادی داده بود.
در کل،اگر به عقب برگردم،باز هم این کتاب را خواهم خواند...
      

27

        بسم الله النور
اما بعد؛
با این نویسنده خصومت شخصی دارم.بله،ارث پدرم را نخورده است اما نمی توانم کتاب هایش را هضم کنم.
ناکدبانو و مخاطب مورد نظر.
از خودم عصبانی هستم که چرا دوباره گول خوردم و سراغ این نویسنده رفتم؟به خاطر همان خصومت شخصی امتیاز کم دادم شاید حقش چیز دیگری باشد.
شخصیت پردازی های یکنواخت و نثر گفتاری.اشاره های بی پروا و واضح به برخی موضوعات(حتی با در نظر گرفتن تفاوت فرهنگ ها.)
در این دو کتابی که خواندم،موضوع داستان یکی ست و سیر تکراری.
شخصیت اصلی اضطراب شدید دارد و در مقابل،کسی که با آن آشنا می شود آرام و قوی ست. 
من یادداشتی دیدم و خوشم آمد که سراغش رفتم و انقدر بی پیش زمینه و آگاهی که فکر می کردم جنایی معمایی ست!
در طی داستان هم منتظر بودم هر لحظه آن اتفاق اصلی بی افتد که از جایی به بعد متوجه شدم که قضیه چیز دیگری است و در پی رمز به کوی دگران می گردم!
البته از پیچش داستانی که داشت و برخی ارزش های معنوی که نشان داد(مانند اهمیت و ارزش خانواده)خوشم آمد.منکر اینکه ارتباط به جا و جالبی میان عنوان کتاب و داستان بود نمی شوم که به استثناء(!) برایم دوست داشتنی بود.
خیلی ریز اشاره هایی به فمینیسم داشت که جانب نویسنده هم خیلی مشخص نبود و تمرکز و سعی زیادی بر نشان دادن اثرات کار بی وقفه و ارزش معنوی زندگی.
درواقع،همان علم بهتر است یا ثروت خودمان که به جای علم مفهوم لذت از زندگی را جای داده بود.
احتمالا شما اگر سخت گیری من به گفتاری بودن نثر و خصومت شخصی با نویسنده را نداشته باشیدو از خواندن یک عاشقانه ساده(نه از آن ساده های قشنگ🙄)خوشتان بیاید،این کتاب را دوست خواهید داشت.
نه به عنوان یک شاهکار،چون کتاب بادیگارد هم از این کتاب بهتر و بالاتر است،به عنوان یک کتاب متوسط رو به پایین که سرگرم شوید و رهایش نکنید.
هرگز دوباره سمتش نخواهم رفت،یک بار هم از سرش زیاد بود.
اصلا علت تعاریفی که از این کتاب می کنند را نمی فهمم!
پ.ن:سعی کرده بود یه فضای قشنگ و رؤیایی و آروم و فانتزی توی باغچه/مزرعه ی ناتانیل برای خواننده ایجاد کنه که تکراری بود و لجم می گیره ازش دیگه کلا!
پ.ن²:بعد از خوندنش و وقتی که گذاشتم واقعا حس پوچی بهم دست داد.
پ.ن³:هشدار اسپویل
توی مخاطب مورد نظر هم همچین اتفاقی بود که با افشای یه حقیقت پر تنش پرده از یه کلاهبرداری توی شرکت برداشته شد و همه چیز از این رو به اون رو شد.منتها اینجا شخصیت اصلی این کارو کرد اونجا یکی دیگه.یعنی انقدر تکراری و شبیه به هم.
      

33

        بسم الله النور
اما بعد؛
شما در مواجهه با این کتاب دو انتخاب دارید،اینکه چون استانبول و درکل ترکیه شناخته شده است و همه کم و بیش اطلاعاتی از آن داریم،نخواهید زمان،چشم و روحتان را صرف سفرنامه ی سفر به آنجا کنید و یا اینکه به خانم صفایی و قلم و تجربه نگاری هایشان اعتماد کنید و با جان و دل این استانبولی را بخورید. 

متاسفانه پیش از این سفرنامه ی بوسنی را نخواندم و پس از خواندن این کتاب است که سراغش می روم.
واقعا با حال و هوای سفر کیف کردم،یعنی همهٔ توصیفات در ذهنم 
مانند یک فیلم سینمایی پیش می رفتند و اگر می شد این قسمت از مغزم را جدا کرد،شما قادر به دیدن یک فیلمِ تاریخی/گردشگری کمی عاشقانه ی مهیج  می شدید!

من به تاریخ علاقه مندم،اما در برخی سفرنامه ها اطلاعات تاریخی مربوط به یک کشور،شخص،مکان و... گوگل وارانه و دیکته مانند است و این موضوع، روند مطالعه را برای ذهنم فرسایشی می کند. در این سفرنامه با اینکه مسائل تاریخی بیشتری نسبت به آنچه خوانده ام آمده بود، بسیار شیرین،روان و "خودمانی" بیان شده بود و به جای رد شدن با اشتیاق خواندم گرچه می دانم که خیلی چیزی در خاطرم نخواهد ماند ولی همین اندک اطلاعاتی که در آینده از عثمانیان در ذهنم باقی ست،یادآور تجربه ی اولین کتابی ست که از این نویسنده خواندم.
به شخصه تصورم از ترکیه،چیزی شبیه به آن یکی دو فیلم ترکی ای بود که در چند تلاش ناموفق می خواستم تماشا کنم حالا اما می اندیشم که شاید حقیقت چیز دیگری ست...
قطعا مردمانی مانند فیلم ها در این کشور هستند،امابه همین قطعیت
خانواده هایی هم  هستند،مستحکم.مسلمانانی هستند، محجبه.عاشورایی می گیرند،جهانی.
چه کسی نمی خواسته که جهان، این خیل عظیم دلدادگانِ اسلام و محبان آل محمد را ببیند؟!
چه کسی در پس انسانیتِ بی دین و اهمیتِ دل های زلال سود می برد؟!
پایان کتاب،بعد از سفر،نقطه ی تفکر است...
      

13

        بسم الله النور
اما بعد
اولین اثری ست که از داستایفسکی خواندم و باز هم نمی توانم تمام قلمش را قضاوت کنم و فقط نظرم در باره ی همین کتاب را خواهم گفت.مدتی زیاد این کتاب را در بهخوان و طاقچه می دیدم تا اینکه با یکی از باشگاه ها آن را مطالعه کردم.با پیش زمینه ای که 
دیگران انتظار شاهکار داشتند اما در آن سطح نبوده و درواقع آن چنان دید خوبی نبود.
۳۰ صفحه ی اول را که خواندم،تنها قسمت جذاب و جالب  مقدمه بود که نویسنده داستان را شرح داده بود و کششی برایم نداشت که یک نفس بخوانم.
ایده برایم جدید بود اما شخصیت ها... وای از شخصیت ها!چرا انقدر غیر طبیعی؟دختر شانزده ساله ای که قرار بود قوی و محکم جلوه کند اما در برابر حرف ها و تحقیر های امانت فروش مسکوت است.امانت فروش ۴۰ ساله ای که رنج دیده و تحقیر شده اما همچنان خودشیفته و خود بزرگ بین است،هیچ درکی از زندگی ندارد و ذهنش مثل یک کودک ۵ ساله که بستنی را از او گرفته اند قضایا را می بیند! البته شاید این خلاقیت نویسنده را نشان بدهد انقدر قاطع نمی توانم نظر بدهم!
نکته ای دیگر اینکه اگر دوستان نمی گفتند که سبک کلاسیک است شاید من نمی فهمیدم چون هیچ چیز جز برخی اشیاء و موقعیت ها شبیه نبود.در واقع تصور من از ادبیات  کلاسیک ربکا،آنه شرلی،عقل و احساس،قصر آبی و... این سبک کتاب ها بود ولی اینجا با نوع دیگری روبه رو شدم که خود قلم فارغ از فضا شبیه به ادبیات کلاسیک برای من حداقل نبود.
اصلا رفتار شخصیت های دیوانه ی این کتاب را درک نمی کنم،انگار "هیچ چیز سرجایش نیست"
درکل قلم نویسنده بد و غیر قابل خواندن نبود و مدل شخصیت ها و داستان علت بیشتر شک و شبهاتی است که به این داستان وارد می شود.
گیجم و حتی نمی توانم یک یادداشت قابل قبول برایش بنویسم.مردک دیوانه!دخترک بی عقل!
بله این کتاب یک شاهکار است،شاهکار خلق رومخ ترین شخصیت ها!
      

15

        بسم الله النور
اما بعد
تنها کتاب هایی که از این ژانر خوانده بودم مجموعه ی راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب و یکی از ما دروغ می گوید بود که هر دو به خوبی توانسته بودند ذهنم را به چالش بکشند و با خود همراه کنند. در واقع اولین کتابی ست که از فریدا مک فادن می خوانم و هنوز برای قضاوت کلی زود است و نظر شخصی ام درباره ی همین کتاب را خواهم گفت.
بیشتر نظراتی که خواندم مثبت بودند و اکثرا قربان کتاب می رفتند در صورتی که من می خوام کمی آن را کتک بزنم.
با گفتاری بودن نثر کتاب(هر کتابی) حالم گرفته می شود و گاهی خودم را مجبور می کنم که آن را به پایان برسانم البته این کتاب از همان آغاز کشش داشت و ذهنم درگیر شد به همین دلیل رهایش نکردم تا معما حل شود.
شخصیت پردازی ها ساده بود و شخصیت لوک(یک دوست پسر مهربان و فداکار)،ادرین( یک روانپزشک نابغه ولی گوشه گیر)و ای.جی(یک مست لایعقل عوضی اخاذ که هر ویژگی بدی را که می شد به آن نسبت داده شده بود.مثل تمام آدم بدهای داستان ها.) تکراری بود که البته اشکالی هم ندارد در مسیر داستان نکته ی آزار دهنده ای به شمار نمی آمد.

هشدار لو رفتن کتاب در ادامه:




تقریبا بیشتر شخصیت ها بی خانواده بودند.انگار که خانواده هایشان در دست و پای نویسنده بودند پس ان ها را کشته که در داستان مزاحمت و خللی ایجاد نکنند!البته به جز لوک که مادر داشت و ایتن که خودش مادرش را کشته بود.
همه روانی بودند!واژه ی بهتری برای توصیفشان نمی دانم اما غیر منطقی است کسی که ۶،۷ اآدم کشته بتواند پس از این قتل ها به زندگی ادامه دهد و نه تنها مشکلی نداشته باشد بلکه بچه دار هم بشود و همسرش که خود قاتل بوده پس از اطلاع از این موضوع از او حداقل کمی هم فاصله نگیرد بلکه کمکش کند نفر بعدی را باهم به قتل برسانند؟‌!
سپس بی هیچ واهمه ای  دوباره بچه دار شوند و نگرانی کمی هم بابت لو رفتن این راز داشته باشند که فکر می کنم از این قاتلان خونخوار بر می آید که برای بقا یکدیگر را دفن کنند!😂👀
نتیجه ی خاصی هم نداشت جز اینکه شما می توانید راه بروید و هر آدمی که برایتان مشکل درست کرد را بکشید و آب از آب تکان نخورد.
چند نکته ای که از آن ها خوشم آمد:
تغییر سیر داستان و غیر قابل پیش بینی بودن آن که باز هم چون نویسنده هیچ سر نخی برایمان نگذاشت و خودش همه چیز را رو کرد این اتفاق افتاد
آن کاشی در کتابخانه
خود کتابخانه
ظن تریشیا در شب های اقامت
 
پ.ن:
به نظرم نباید شخصیت قاتل ها رو یه طوری ناز و بیگناه جلوه می داد که بگیم شرایط ایجاب کرده بود و... احساس می کنم اخلاق زیر سوال می ره اینطوری😅
شخصیت های این کتاب چرا همه نابغه و قاتل بودن؟!همه هم راحت دروغ ها و قتل ها ی دیگری رو تشخیص می دادن!
سبحان الله...

      

41

        بسم الله النور
اما بعد
در قفسه ی کتاب های طاقچه ام می چرخیدم که به این کتاب برخوردم.خیلی وقت پیش آن را ذخیره کرده بودم تا بخوانم یا شاید حتی بخشی از آن را خوانده بودم اما همین طور رها شده و خاک خورده در گوشه ای ساکت و صامت باقی مانده بود.
طرح جلدش جذبم کرد و مطالعه اش را از سر گرفتم.
سعی کرده بود حرف های فلسفی بزند و درکنارش داستان را پیش ببرد،که باعث می شد شخصیت ها اندکی غیر طبیعی به نظر بیایند.کدام انسان عادی(و شاید نویسنده) ای در اکثر حرف هایش از وضع جامعه می گوید یا فلسفه می بافد؟البته دیالگو های غیره ای هم بود اما این مرتب درس زندگی دادن ها به گلی از همه سو را زیادی دیدم.
تا اواسط کتاب برخی اتفاقات و علتشان برایم قابل درک نبود،یعنی ذهنم نمی توانست منطق تخیلشان را بسنجد و برای خود به تصویر بکشد اما متوجه منظور نویسنده شدم،هرچند کمی دور و البته ایده ی اصلی  تازه بود.
این کتاب در بهخوان وجود نداشت و بعد از درخواست اضافه شد.یکی از ایراداتی که ازارم می داد،تکراری بودن مطالب بود،به طوری که من مطلب جدید و چیزی که به عمق جانم بنشیند آنقدر ندیدم که حالا به عنوان بریده ی کتاب اضافه کنم.
افکار،قلم و هدف ذهنی نویسنده از نوشتن این کتاب را قابل احترام دانسته و تا حدودی به پیشرفت قلم،طویل تر شدن کتاب ها و نتایج بهتر امیدوارم...

      

3

        بسم الله النور
اما بعد
اولین نکته ای که می خواهم بگویم،این است که نام کتاب با محتوا همخوانی کمی داشت،فقط در فصل های پایانی یک همچین جمله ای آمده بود یا شاید من سخت می گیرم!
مثل نهنگ،روایتی داستانی از یک زندگی واقعی و گاهی در تنگنا.مستوره، دختری فعال فرهنگی و گاهی سیاسی که با ازدواج درگیر برقرار کردن تعادل و برنامه ریزی میان خانه و جامعه می شود .کسی که برای رشدش تلاش می کند و الی الله حرکت دارد.از زخم زبان ها و موقعیت های سخت،راهی می یابد تا روحش را پرورش دهد و در طول داستان،مشاهده گر کوشش و چالش های مستوره ی عزیز برای مرتب کردن زندگی اش هستیم.
تنها کتابی بود که از این نویسنده خواندم و آن چنان با قلمشان آشنا نیستم اما آن را دوست دارم.اکثر کتاب ها شخصیت های کامل و تا حدی بی نقص دارند و این باعث شد من نتوانم با رفتارهای شخصیت ها کنار بیایم و شدیدا ان ها را مورد عنایت و قضاوت قرار دهم و این موضوع باعث شد که مدتی از کتاب فاصله بگیرم زیرا تحمل شخصیت ها و افکار و رفتارشان برایم خیلی سخت بود.
پیش داوری هایی که درباره اش داشتم انقدر از غلظت بالایی برخوردارند که باید از نویسنده ی محترم حلالیت بطلبم.
از نیمه ی دوم کتاب به قدری برایم شیرین و دلپذیر شد که هنوز در عجبم...
شاید به این دلیل بود که عادت کردم و متوجه منظور و علت بعضی اتفاقات شدم.
اضافه کنم که از حس و حال معنوی توصیف شده در برخی بخش های کتاب لذت بردم و اینکه شخصیت ها را قوی مطلق نشان نمی دادند،به باور پذیری کمک می کرد.
شاید هم چون در موقعیت مستوره نیستم نتوانستم آن طور که باید و شاید همزادپنداری و درک کنم و اگر یک خانم متأهل این کتاب را بخواند،به مراتب احساسات بهتر و درک بیشتر خواهد داشت.
القصه؛
پراکنده نوشتنم را به آشفتگی ذهنم ببخشید.
مثل نهنگ نفس تازه می کنم،پایین می روم،حال دمی عمیق و لختی تنفس...
      

4

        بسم الله النور
اما بعد
نیمه شبِ امشب
نمی دانستم که نویسنده ای به نام رضا امیرخانی هست،تا زمانی که قیدار را خواندم و فهمیدم که در واقع،همچین نویسنده ای وجود ندارد.او حکما نویسنده نیست،جخ می پندارم هیچ است.فقط یک هیچ می تواند از این هیچی زیبایی و عشق خلق کند.
نمی دانستم که منِ او وجود دارد،تا انجا که یادداشت محدثه علیمردانی درباره ی ان را خواندم و حلالیت پایانی اش،باعث شد که دلم بخواهد یک اثر دیگر از امیرخانی بخوانم.
در یک سوم اول کتاب،زیاد پیش می آمد قسمت هایی که فهمم بیجک نمی گرفت و تا اخر هم فکر می کنم که فهم من و شما،بیجک نخواهد گرفت اما کم کم به گونه ای در ان نیروی عجیب و ارتباط غریب و آشنا غرق شدم که نه تنها کشش داشتم،بلکه دلم می خواست کتاب را قورت بدهم!
فکر می کردم یک عاشقانه ای باشد و قلمش خوب بوده باشد و شهرت یافته باشد،اما در حقش جفا کردم اگر بگویم به همین توصیفات "من" ختم می شود.
این کلمات نبودند که مرا واردار به خواندن می کردند،سوخت ذهن و مغزم قطعا چیزی دیگری بود که قلم و دست من از درک و مکتوب کردنش عاجز است.
هشدار لو رفتن کتاب⭕️





تنها کتابی ست که مرگ یکی(که یکی هم نبود) از شخصیت های اصلی و دوست داشتنی حرصم را در نیاورد و مثل موج دریا با آن همسو شدم و مشکلی نداشتم




بی اغراق بگویم،نمی دانم می پسندید یا نه،اما حکما خواندنش به ز نخواندن می باشد.فهم من که هنوز بیجک نگرفته اما ۱ و ۲۰ که می شود،دلم ارام است که حاج علی فتاح ها و قیدار ها و درویش مصطفی ها و سید مجتبی ها و حاج قاسم ها هنوز هستند.
پ.ن:وقتی می دیدم که یه قسمتایی از قیدار یا تیکه هایی از کتابای دیگه ی نویسنده توش هست دلم می خواست از ذوق گریه کنم😭💘
پ.ن²:دیگه  همه ی چیز های قابل بیان رو نوشتم بقیه رو خودتون بخونید...
انتظار چی رو دارید؟بخونید و حیران و و اواره برگردید به آه دریانی...
در پس خرابات روح کنج آبادی ست...
      

6

        بسم الله النور
اما بعد؛
داس مرگ،نوشتهٔ نیل شوسترمن،نظریه ای از آینده ی بشریت در قالب تخیل است.درواقع،درونمایه ی کلی داستان شبیه به سیرک شبانه بود،یک دوئل،یه کشش و یک عشق.
به نظر می آید که مانند دیگر کتاب ها و فیلم هایی که در باره ی آینده ی بشر که آمیخته با تکنولوژی ساخته شده است می باشد،اما یک تفاوت عظیم وجود دارد:فنا ناپذیری
این واژه می تواند شیرین یا ترس بر انگیز باشد.چه می شود اگر درد،آسیب،بیماری،دولت،اقتصاد،قتل و مهم تر از همه،مرگی نباشد؟اگر هیچ "نقصی" نباشد.
طبیعت،معنای خود را از دست بدهد و همه چیز به دست تکنولوژی مدیریت شود می میرید اما چندی بعد  در مرکز احیا چشم باز می کنید.
تاندرهد می گوید:خوبی مطلق روح را بی حس می کند
نویسنده یا بهای زیادی به تخیل داده و یا تصوری از "دین" و آن سوی مرگ نداشته است...
جاهایی پیش می آمد که با نظریات شخصی که در کتاب امده بود به مشکل بر می خوردم اما درکل،فلسفه ی کتاب را ارزشمند و قابل مطالعه می دانم و می پندارم که تفکر درباره ی این وحشت خانه ی فنا ناپذیر و فساد بی پایان  می تواند خوراک چالش های این روز های برخی مان باشد...
نکته ی مثبت،این بود که من از جزئیات و قوانین و مطاهر دنیای درون ذهن نویسنده در پیشرفت کتاب خیلی ظریف مطلع شدم و می توانستم آن را درک کنم.
فقط نفهمیدم که چرا داس؟
اگر به داستان های واقعا علمی و تخیلی که اینگونه ذهنتان را بر انگیزند علاقه مندید،توصیه می شود این کتاب را از دست ندهید.
      

3

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.