فاطمه هاشمی

@Fa.ha

8 دنبال شده

10 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            من آدم خیالبافیم و اگه داستانی واقعا ذهنمو درگیر کنه دوست دارم خودمو تمام و کمال توی دنیای اون غرق کنم. برای همین بود که خوندن این کتاب رو یه کمی طول دادم تا -حتی شده- چند روز بیشتر تو حال و هوای کتاب و شخصیتاش باشم. خوندن هر جمله از این کتاب برام شیرین بود و حس آشنایی داشت. چه توصیفات کوندرا از رفتار و زندگی مردم تو دوره‌ی حکومت‌های توتالیتر -که به لطف زندگی در ایران خیلیاشون برام آشنا بودن- و چه کاراکترهای داستان که از هر کدومشون سایه‌ای توی وجود خودم می‌دیدم.

از بین چیزایی که کوندرا از یه حکومت توتالیتر تعریف می‌کنه، اگه از مسائلی که برامون خیلی آشناست بگذرم (مثل شنود مکالمات و زیر نظر گرفتن روشنفکرا و ...) مهمترین چیزی که نظرمو جلب کرد عبارت «کیچ» بود. کوندرا میگه منظورش از کیچ، چیزی فراتر از "هنر بد و بدسلیقگی"ه. کیچ فقط یه اثرِ هنریِ بد نیست، اثر هنری بدیه که می‌خواد خودش رو به جای هنر باارزش جا بزنه. دستمایه سیاستمدارا و عوامفریباست برای خوروندن محتوای مطلوبشون به مردم. انگار همه حکومتها وقتی می‌خوان هنر رو به خدمت خودشون بگیرن، اون رو مبتذل می‌کنن و به جای هنر، یه سری مفاهیم دستمالی‌شده بی‌ارزش تحویلمون می‌دن. (فکر نکنم لازم باشه از وضعیت خودمون مثالی بزنم!)

شخصیت پردازیها فوق‌العاده‌ست. حتی یه جاهایی از کتاب، کوندرا از زاویه دید خودش درباره کاراکترا حرف می‌زد و از افکار خودش حین نوشتن کتاب می‌گفت، ولی حتی اینم باعث نمی‌شد کتاب یه ذره غیرقابل باور بشه برام! :‌))
همه شخصیتا برام آشنا بودن، انگار همون‌طوری که خود کوندرا می‌گه هر کدوم از این شخصیتا بخشایی از وجود ما هستن با این فرق که «آنها هر کدام از مرزی گذر کرده‌اند که من فقط آن را دور زده‌ام». رفتارا و کاراشون برای ما آشنا و منطقی به نظر میاد. اعتیاد سابینا به حس سبکی بعد از خیانت رو می‌شناسم، هرچند که هیچوقت اونقدر جسارت نداشتم که مثل اون زندگی کنم. تخیلات فرانز درباره معشوقه آسمانیش. ضعفها و ترسهای ترزا. از طرف دیگه، توی کل کتاب "حس تنهایی" مسئله اصلی شخصیتهاست. سابینا بعد از بریدن از همه چیز (خانواده ش، کشورش و معشوقش) احساس سبکی غیرقابل تحملی داره، انگار دیگه چیزی در زندگیش نیست که به اون معنا بده. انگار اگه چیزی یا کسی نباشه که ما رو به زمین وصل کنه، سبکی هستی برامون تحمل‌ناپذیر می‌شه. «بار هرچه به زمین نزدیکتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقتر است... در عوض، فقدان کامل بار موجب می‌شود که انسان از هوا سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد، به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش هم آزاد و هم بی‌معنا شود.»

و در نهایت اینکه: در پیِ هر تصمیمی، حسرته؛ چون هیچوقت نمیتونیم از عواقب و نتایج تصمیمامون کاملا مطمئن باشیم. «آدمی هر گز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی‌توان آن را با زندگی‌های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود. هیچ وسیله‌ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه‌ای امکان‌پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه‌ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد.»

«یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است.»
          
            کاری که میلان کوندرا در بار هستی انجام داده چیزی شبیه به معجزه است؛ گنجاندن مفاهیم و پرسش‌های دشوار زندگی در دل داستانی روان و نسبتا قابل فهم. عنصری که به شخصه در رمان‌ها از آن فراری‌ام، توصیفات بیش از حد چشم‌اندازها و محیط‌های محل واقعه‌ی داستان است. عنصری که استفاده از آن، در این کتاب به پایین‌ترین حد خودش رسیده است. همچنین این کتاب سراغ شخصیت‌پردازی بیش از 4 نفر نمی‌رود. در واقع کوندرا آن‌قدر حول شخصیت‌هایش چرخ می‌زند تا ما در نهایت با آن‌ها هم‌ذات‌پنداری کنیم. سرگذشت هر کدام از آن‌ها مسیرهایی از زندگی هستند که همه ما، من جمله خود نویسنده، می‌توانستیم درون آن‌ها قرار داشته باشیم. در واقع آن‌ها سرگذشت‌هایی تصادفی نیستند، بلکه وضعیت‌های انسانی هستند که در طول تاریخ می‌توانند تکرار شوند. نویسنده در نوشتن رمان، سعی می‌کند خود را رها کند تا عمق منطق تصمیم‌گیری شخصیت‌ها بر او نمایان شود. 
بار هستی سفری است به درون زندگی 4 شخصیت که زندگی‌شان به یکدیگر گره خورده است، اما هر کدام در عوالم مخصوص به خود سیر می‌کنند. روایت رمان از زبان کوندرا، به عنوان سوم شخص نه چندان دانای کل! انجام می‌شود. او سعی می‌کند روایت‌گر حال و احوال شخصیت‌های خود و گذشته‌ی آنان باشد، اما هر آئنه منتظر است که واکنشی ناگهانی از شخصیت‌هایش سر بزند و او تلاش کند منطق آن را تشریح کند. کوندرا اما همیشه هم موفق نمی‌شود و گاهی دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد. 
نوع قصه‌گویی بار هستی به گونه‌ایست که تصاویر در آن جای کمی را اشغال می‌کنند. بیشتر رمان به گفت‌وگوهای درونی نویسنده می‌پردازد. به همین علت است که اقتباس سینمایی آن (The Unbearable Lightness of Being 1988) چیزی شبیه به فاجعه است و اصلا نتوانسته نقشی در بازنمایی جهان کوندرا بازی کند.
نکته‌ای که همواره درباره بار هستی نقل می‌شود، نوع روایت آن است که خطی نیست و اتفاقات مهم را خیلی سریع به ما لو می‌دهد. کوندرا با این کارش می‌خواهد خواننده از درگیر شدن با اتفاقات پرهیز کند و به روی هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌ها تمرکز کند. 
دوگانه مفهومی این کتاب که داستان روی آن استوار است، سبکی و سنگینی است. به نظر کوندرا، ما از سنگینی فرار می‌کنیم و به دنبال سبکی(می‌توان گفت رهایی، آزادی) هستیم، اما وقتی به آن می‌رسیم، دلمان برای سنگینی تنگ می‌شود. کوندرا این وضعیت را «سبکی تحمل ناپذیر زندگی» توصیف می‌کند. در واقع انسان هیچوقت به چیزی که دنبالش است نمی‌رسد و به گونه‌ای ناکامی دائمی با او عجین است. در واقع تاریخ، به دلیل ماهیت «یک‌بار تکرار شدنش» بی‌نهایت سبک و مضحک است، انسان‌ها از این سبکی و بی‌معنایی فرار می‌کنند و با اندیشه «بازگشت ابدی» می‌خواهند آن را سنگین کنند و به آن معنا ببخشند. انسان‌ها هیچوقت نمی‌توانند در تعادلی میان سبکی و سنگینی زندگی کنند، چرا که انگار در خلاء گیر کرده‌اند.
هر کدام از شخصیت‌ها در بار هستی، یک اصل اساسی را در زندگی‌شان دنبال می‌کنند؛ سابینا خیانت نکردن، فرانز پا نگذاشتن روی شخصیت مادرش، ترزا وفاداری و توما صداقت. همه آن‌ها اما در طول داستان، فاقد توانایی حفظ اصولشان هستند و مجبور می‌شوند تسلیم پا گذاشتن روی آن‌ها شوند. این همان وضعیت خلاءگونه‌ای است که شخصیت‌های رمان با آن درگیر هستند و می‌توان آن را به تراژدی تعبیر کرد.

          
            من این کتاب رو تو دوران سربازی خوندم
نمی خوام از واژه ی همزاد پنداری استفاده کنم چون واقعا رنج ما تو سربازی کجا و رنج یک اسیر در اردوگاه کار اجباری.
ولی به طرز شگفت آوری تمام گزاره ها و توصیف های ویکتور فرانکل برای من نسبتی از تجربه ی تلخم در سربازی داشت.
حتی وقتی این مسئله رو با دیگر سرباز ها در میون میذاشتم اون ها هم تایید میکردن که به طرز عجیبی این احساس ها و وضعیت های روانی که داریم تجربه میکنیم به هم شبیه هستند و می تونستیم بحران های روانی پیش رو مون رو پیش بینی کنیم.
فرانکل تو کتاب میاد سه بحران روانی رو در طول مدت اسارتش مطرح میکنه. بحران اول به محض ورودش اتفاق میفته. با عنوان ضربه روحی. تو سربازی هم دقیقا این ضربه روحی اولین چیزیه که تجربه میکنیم. سرباز وقتی وارد پادگان میشه بهش القا میشه که هیچ معنایی تو اینجا نداره. هیچ ارزشی نداره و تنها راه نجاتش اینه که خوب برای ما فوقش کار کنه. بحران دوم بی احساسیه و چقدر عجیب این بحران د  سربازی هم برای سرباز رخ میده. فروریختن تمام ارزش ها و واقعیت ها تو این مرحله است. یادمه که تو یگان مجاور ما یه نفر خود کشی کرد و ما این قصه رو برای هم مطرح میکردیم که چطور خودش رو با ملحفه کشته و هیچ حسی نسبت بهش نداشتیم و خوشحال شدیم که با توبیخ فرمانده پادگان غذای چرب تری به ما تعلق گرفت و ما با هم شوخی می کردیم که ای کاش باز هم کسی خود کشی کنه شاید کباب دادن!!
و بحران سوم هنگام آزادیه. وقتی که فرد زندگی عادی یادش میره. وقتی سرباز ترخیص میشه بعد از 730 روز، دیگه یادش رفته رشته اش چی بود، چه جوری باید سر کار میرفت و لازم نیست برای اینکه نگهبانی کمتری بده زیر آب بزنه یا حق و ناحق کنه.
این یافته ی من بود و عجیب از خوندن این کتاب لذت بردم و خصوصا از تحلیل وضعیت روانی خودم تو دوران سربازی.