یادداشت Sh M

Sh M

1400/11/08

                من آدم خیالبافیم و اگه داستانی واقعا ذهنمو درگیر کنه دوست دارم خودمو تمام و کمال توی دنیای اون غرق کنم. برای همین بود که خوندن این کتاب رو یه کمی طول دادم تا -حتی شده- چند روز بیشتر تو حال و هوای کتاب و شخصیتاش باشم. خوندن هر جمله از این کتاب برام شیرین بود و حس آشنایی داشت. چه توصیفات کوندرا از رفتار و زندگی مردم تو دوره‌ی حکومت‌های توتالیتر -که به لطف زندگی در ایران خیلیاشون برام آشنا بودن- و چه کاراکترهای داستان که از هر کدومشون سایه‌ای توی وجود خودم می‌دیدم.

از بین چیزایی که کوندرا از یه حکومت توتالیتر تعریف می‌کنه، اگه از مسائلی که برامون خیلی آشناست بگذرم (مثل شنود مکالمات و زیر نظر گرفتن روشنفکرا و ...) مهمترین چیزی که نظرمو جلب کرد عبارت «کیچ» بود. کوندرا میگه منظورش از کیچ، چیزی فراتر از "هنر بد و بدسلیقگی"ه. کیچ فقط یه اثرِ هنریِ بد نیست، اثر هنری بدیه که می‌خواد خودش رو به جای هنر باارزش جا بزنه. دستمایه سیاستمدارا و عوامفریباست برای خوروندن محتوای مطلوبشون به مردم. انگار همه حکومتها وقتی می‌خوان هنر رو به خدمت خودشون بگیرن، اون رو مبتذل می‌کنن و به جای هنر، یه سری مفاهیم دستمالی‌شده بی‌ارزش تحویلمون می‌دن. (فکر نکنم لازم باشه از وضعیت خودمون مثالی بزنم!)

شخصیت پردازیها فوق‌العاده‌ست. حتی یه جاهایی از کتاب، کوندرا از زاویه دید خودش درباره کاراکترا حرف می‌زد و از افکار خودش حین نوشتن کتاب می‌گفت، ولی حتی اینم باعث نمی‌شد کتاب یه ذره غیرقابل باور بشه برام! :‌))
همه شخصیتا برام آشنا بودن، انگار همون‌طوری که خود کوندرا می‌گه هر کدوم از این شخصیتا بخشایی از وجود ما هستن با این فرق که «آنها هر کدام از مرزی گذر کرده‌اند که من فقط آن را دور زده‌ام». رفتارا و کاراشون برای ما آشنا و منطقی به نظر میاد. اعتیاد سابینا به حس سبکی بعد از خیانت رو می‌شناسم، هرچند که هیچوقت اونقدر جسارت نداشتم که مثل اون زندگی کنم. تخیلات فرانز درباره معشوقه آسمانیش. ضعفها و ترسهای ترزا. از طرف دیگه، توی کل کتاب "حس تنهایی" مسئله اصلی شخصیتهاست. سابینا بعد از بریدن از همه چیز (خانواده ش، کشورش و معشوقش) احساس سبکی غیرقابل تحملی داره، انگار دیگه چیزی در زندگیش نیست که به اون معنا بده. انگار اگه چیزی یا کسی نباشه که ما رو به زمین وصل کنه، سبکی هستی برامون تحمل‌ناپذیر می‌شه. «بار هرچه به زمین نزدیکتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقتر است... در عوض، فقدان کامل بار موجب می‌شود که انسان از هوا سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد، به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش هم آزاد و هم بی‌معنا شود.»

و در نهایت اینکه: در پیِ هر تصمیمی، حسرته؛ چون هیچوقت نمیتونیم از عواقب و نتایج تصمیمامون کاملا مطمئن باشیم. «آدمی هر گز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی‌توان آن را با زندگی‌های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود. هیچ وسیله‌ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه‌ای امکان‌پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه‌ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد.»

«یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است.»
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.