یادداشت سجاد معینی پور
1400/8/11
4.0
48
کاری که میلان کوندرا در بار هستی انجام داده چیزی شبیه به معجزه است؛ گنجاندن مفاهیم و پرسشهای دشوار زندگی در دل داستانی روان و نسبتا قابل فهم. عنصری که به شخصه در رمانها از آن فراریام، توصیفات بیش از حد چشماندازها و محیطهای محل واقعهی داستان است. عنصری که استفاده از آن، در این کتاب به پایینترین حد خودش رسیده است. همچنین این کتاب سراغ شخصیتپردازی بیش از 4 نفر نمیرود. در واقع کوندرا آنقدر حول شخصیتهایش چرخ میزند تا ما در نهایت با آنها همذاتپنداری کنیم. سرگذشت هر کدام از آنها مسیرهایی از زندگی هستند که همه ما، من جمله خود نویسنده، میتوانستیم درون آنها قرار داشته باشیم. در واقع آنها سرگذشتهایی تصادفی نیستند، بلکه وضعیتهای انسانی هستند که در طول تاریخ میتوانند تکرار شوند. نویسنده در نوشتن رمان، سعی میکند خود را رها کند تا عمق منطق تصمیمگیری شخصیتها بر او نمایان شود. بار هستی سفری است به درون زندگی 4 شخصیت که زندگیشان به یکدیگر گره خورده است، اما هر کدام در عوالم مخصوص به خود سیر میکنند. روایت رمان از زبان کوندرا، به عنوان سوم شخص نه چندان دانای کل! انجام میشود. او سعی میکند روایتگر حال و احوال شخصیتهای خود و گذشتهی آنان باشد، اما هر آئنه منتظر است که واکنشی ناگهانی از شخصیتهایش سر بزند و او تلاش کند منطق آن را تشریح کند. کوندرا اما همیشه هم موفق نمیشود و گاهی دستهایش را به نشانه تسلیم بالا میبرد. نوع قصهگویی بار هستی به گونهایست که تصاویر در آن جای کمی را اشغال میکنند. بیشتر رمان به گفتوگوهای درونی نویسنده میپردازد. به همین علت است که اقتباس سینمایی آن (The Unbearable Lightness of Being 1988) چیزی شبیه به فاجعه است و اصلا نتوانسته نقشی در بازنمایی جهان کوندرا بازی کند. نکتهای که همواره درباره بار هستی نقل میشود، نوع روایت آن است که خطی نیست و اتفاقات مهم را خیلی سریع به ما لو میدهد. کوندرا با این کارش میخواهد خواننده از درگیر شدن با اتفاقات پرهیز کند و به روی همذاتپنداری با شخصیتها تمرکز کند. دوگانه مفهومی این کتاب که داستان روی آن استوار است، سبکی و سنگینی است. به نظر کوندرا، ما از سنگینی فرار میکنیم و به دنبال سبکی(میتوان گفت رهایی، آزادی) هستیم، اما وقتی به آن میرسیم، دلمان برای سنگینی تنگ میشود. کوندرا این وضعیت را «سبکی تحمل ناپذیر زندگی» توصیف میکند. در واقع انسان هیچوقت به چیزی که دنبالش است نمیرسد و به گونهای ناکامی دائمی با او عجین است. در واقع تاریخ، به دلیل ماهیت «یکبار تکرار شدنش» بینهایت سبک و مضحک است، انسانها از این سبکی و بیمعنایی فرار میکنند و با اندیشه «بازگشت ابدی» میخواهند آن را سنگین کنند و به آن معنا ببخشند. انسانها هیچوقت نمیتوانند در تعادلی میان سبکی و سنگینی زندگی کنند، چرا که انگار در خلاء گیر کردهاند. هر کدام از شخصیتها در بار هستی، یک اصل اساسی را در زندگیشان دنبال میکنند؛ سابینا خیانت نکردن، فرانز پا نگذاشتن روی شخصیت مادرش، ترزا وفاداری و توما صداقت. همه آنها اما در طول داستان، فاقد توانایی حفظ اصولشان هستند و مجبور میشوند تسلیم پا گذاشتن روی آنها شوند. این همان وضعیت خلاءگونهای است که شخصیتهای رمان با آن درگیر هستند و میتوان آن را به تراژدی تعبیر کرد.
(0/1000)
fatemeh
1402/8/24
0