کلارا و خورشید

کلارا و خورشید

کلارا و خورشید

3.6
51 نفر |
21 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

85

خواهم خواند

51

شابک
9786004614603
تعداد صفحات
304
تاریخ انتشار
1400/5/12

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب «کلارا و خورشید» هشتمین رمان کازوئو ایشی‌گورو و نخستین رمانی است که این نویسنده ژاپنی‌تبار انگلیسی پس از دریافت جایزه نوبل ادبیات منتشر کرده است.
امیرمهدی حقیقت،‌ مترجم «کلارا و خورشید» درباره این رمان می‌گوید: ایشی گورو در این رمان پا به دنیایی در آینده می‌گذارد و با روایت داستان از قول یک ربات می‌کوشد تصویری بسازد از آینده‌ای که در آن هوش مصنوعی رشدی چشم‌گیر یافته است.

      

لیست‌های مرتبط به کلارا و خورشید

پست‌های مرتبط به کلارا و خورشید

یادداشت‌ها

          ایشی گورو عموماً فضای داستان هایش را تشریح نمی کند و باید ذره ذره از مکالمات بین شخصیت ها، سرنخ ها را دنبال کرد و تکه های پازل را کنار هم گذاشت تا فضای داستان را شناخت. در این شرایط، هر ریویویی یک اسپویلر بالقوه است که می تواند لذت مطالعه کتاب را برای افراد زیادی از بین ببرد. برای این کتاب هم می توان سه ریویو نوشت: یک ریویو تقریباً بدون اسپویلر صرفاً برای معرفی راوی. یک ریویو با اسپویلر متوسط برای معرفی دیستوپیای ترسیم شده در کتاب. و یک ریویو که در مورد پایان کتاب بحث کند.
من از دیشب که کتاب را تمام کرده ام، شدیداً درگیر پایان داستان هستم. حدس هایی می زدم، سرچ کردم و دیدم دغدغه دیگران هم بوده است. بنابراین اینجا دو ریویو می نویسم: یکی بدون اسپویلر و یکی با اسپویلر برای صحبت کردن در مورد همه چیز. ریویو دوم را حتماً بعد از مطالعه کتاب بخوانید. 
راوی کلارا و خورشید یک ربات است و این موضوع همان صفحه اول آشکار می شود. در واقع، کلارا یک دوست مصنوعی (اِی اف) است که برای همدمی بچه ها ساخته شده است و البته با تصور ما از ربات فرق دارد؛ مثل سیری نیست، به اینترنت دسترسی ندارد و اطلاعات اندکی از فضای اطراف خود دارد. کلارا با مشاهده کردن یاد می گیرد و همچنین قادر به درک احساسات است. به علاوه کلارا با انرژی خورشیدی کار می کند و همین مسئله به علاوه کمبود دانش باعث شده رابطه خاصی با خورشید داشته باشد: تقریباً خورشید را می پرستد. 
داستان از روزهای اول حضور کلارا در فروشگاه آغاز می شود و جستجویش برای خورشید و مشاهداتش از بیرون فروشگاه. از نظر من پرکشش و خوشخوان است و اگر از مطالعه هرگز رهایم مکن و بازمانده روز لذت برده اید، به احتمال بالا این کتاب را خواهید پسندید. به ویژه اینکه کلارا شبیه کتی و استیونز است: مثل کتی آموزش کامل و درستی دریافت نکرده و اطلاعات اندکی از جامعه دارد. و مثل استیونز از نظر احساسی غیرقابل دسترس است. البته رگه هایی از غول مدفون و منظره پریده رنگ تپه ها هم در کلارا و خورشید هست. 
کتاب را با ترجمه امیرمهدی حقیقت خواندم که عالی و بی نقص بود و همین ترجمه را توصیه می کنم.

ریویوی دوم را اینجا بخوانید:
https://behkhaan.ir/reviews/0275be95-d794-43e5-b44b-2a91812b4d6f?inviteCode=3E1B29E26B9
        

11

        هشدار! حاوی اسپویلر!
ایشی گورو عموماً فضای داستان‌هایش را تشریح نمی‌کند و باید ذره ذره از مکالمات بین شخصیت‌ها، سرنخ‌ها را دنبال کرد و تکه‌های پازل را کنار هم گذاشت تا فضای داستان را شناخت. در این شرایط، هر ریویویی یک اسپویلر بالقوه است که می‌تواند لذت مطالعه کتاب را برای افراد زیادی از بین ببرد. برای این کتاب هم می توان سه ریویو نوشت: یک ریویو تقریباً بدون اسپویلر صرفاً برای معرفی راوی. یک ریویو با اسپویلر متوسط برای معرفی دیستوپیای ترسیم شده در کتاب. و یک ریویو که در مورد پایان کتاب بحث کند.
من از دیشب که کتاب را تمام کرده‌ام شدیداً درگیر پایان داستان هستم. حدس‌هایی می‌زدم، سرچ کردم و دیدم دغدغه دیگران هم بوده است. بنابراین اینجا دو ریویو می‌نویسم: یکی بدون اسپویلر و یکی با اسپویلر برای صحبت کردن در مورد همه چیز. شما در حال خواندن ریویوی دوم هستید، اگر قصد دارید کتاب را بخوانید، خواندن این ریویو را متوقف کنید.
راوی کلارا و خورشید یک ربات است و این موضوع همان صفحه اول آشکار می‌شود. در واقع، کلارا یک دوست مصنوعی (اِی اف) است که برای همدمی بچه‌ها ساخته شده است و البته با تصور ما از ربات فرق دارد؛ به اینترنت دسترسی ندارد و اطلاعات اندکی از فضای اطراف خود دارد. کلارا با مشاهده کردن یاد می‌گیرد، قادر به درک احساسات است و البته هر دوی اینها را به خوبی انجام می‌دهد. به علاوه کلارا با انرژی خورشید کار می‌کند و همین مسئله به علاوه کمبود دانش باعث شده مستعد ویژگی‌های انسانی باشد: تقریباً خورشید را می‌پرستد، خرافاتی است، دعا می‌کند و نذر. و انگار همه در نتیجه یک قرار قبلی نسبت به "خرافات ای اف ها" بی‌تفاوت هستند و هیچ کس کلارا را از اشتباه در نمی‌آورد. البته ندادن اطلاعات به کلارا و عدم دسترسی او به اینترنت چندان غیرمنطقی نیست: کلارا با دیدن خشم یک گاو نر به این فکر می کند که نباید به این موجود اجازه داد زیر نور خورشید قدم بزند. احتمالاً خواندن تاریخ و دیدن عکس و فیلم از ظلم انسان‌ها ممکن است باعث عکس‌العمل‌های شدیدی از طرف ای اف ها شود.
داستان در یک دیستوپیا اتفاق می افتد: در شرایطی که ویرایش ژنی می تواند منجر به باهوش‌تر شدن بچه‌ها (یا اصطلاحاً ارتقاء آن‌ها) شود. علاوه بر اینکه بسیاری از کارها به هوش مصنوعی سپرده شده، بین بچه‌های ارتقاء یافته و ارتقاء نیافته هم تبعیض وجود دارد و موفقیت در گرو ارتقاء است. اما ارتقاء هنوز بی‌نقص نیست: می‌تواند بچه‌ها را مریض کند و منجر به مرگ آن‌ها شود. بچه‌های ارتقاء یافته در روابط اجتماعی دچار مشکل می‌شوند و ای اف ها هم عموماً برای پر کردن تنهایی چنین بچه‌هایی هستند. 
داستان از روزهای اول حضور کلارا در فروشگاه آغاز می‌شود، جستجویش برای خورشید، مشاهداتش از بیرون فروشگاه و بعد انتخابش توسط جوزی: یک دختر 14 ساله که در نتیجه ارتقاء دچار بیماری شده است. کلارا فکر می کند برای همدمی جوزی انتخاب شده است، اما مادر جوزی برنامه دیگری دارد؛ قرار است کلارا جوزی را یاد بگیرد که اگر جوزی جان سالم به در نبرد، او را ادامه دهد. مادر قبلاً دختر بزرگش را در اثر ارتقاء ناموفق از دست داده و آماده نیست جوزی را هم از دست بدهد. 
تمام اینها را یک ربات روایت می کند، رباتی که چندان بی نقص نیست. کلارا علاوه بر کمبود اطلاعات، در مواجهه با احساسات شدید دچار گیلیچ می شود: آنچه می‌بیند در کادرهای مختلف تکرار می شود و تکرار می‌شود. چیزهای عجیبی می بیند، مثلاً قیف‌ها و هرم‌هایی معلق در هوا. به علاوه در یک سوم انتهایی کتاب آسیبی می‌بیند که به شدت توانایی‌های دیداری‌اش را دچار مشکل می‌کند و خاطراتش را به هم می‌ریزد. به همین دلیل نمی‌توان به روایت کلارا اعتماد کرد و همین باعث شد به پایان داستان شک کنم. دیدن کتاب آپارتمان در انبار و کلا بهتر شدن کلارا بعد از انبار، مشکی پوشیدن مادر و مکالمه‌اش با ریک، بیدار شدن ناگهانی جوزی زیر نور خورشید، طرد شدن کلارا توسط جوزی، رفتن ملانیایی که از ای اف ها خوشش نمی‌آید، دوری کردن مادر از کلارا و عصبانیش از کاپالدی، عدم حضور پدر، دور شدن جوزی و ریک از هم، و مهمتر از همه جمله‌ای که کلارا در فصل پایانی به خانم فروشنده می‌گوید، همه و همه نشانه‌هایی هستند که شاید جوزی بهتر نشد، شاید ادامه پیدا کرد اما نه آنطور که مادر می‌خواست. شاید چون "چیز خیلی ویژه‌ای در کار بود، نه در وجود جوزی، در وجود آنهایی که دوستش داشتند" و کلارا هرگز موفق نمی‌شد.
از نظر من پرکشش و خوشخوان است و اگر از مطالعه هرگز رهایم مکن و بازمانده روز لذت برده‌اید، به احتمال بالا این کتاب را خواهید پسندید. به ویژه اینکه کلارا شبیه کتی و استیونز است: مثل کتی آموزش کامل و درستی دریافت نکرده، اطلاعات اندکی از جامعه دارد و مورد تبعیض است. و مثل استیونز از نظر احساسی غیرقابل دسترس است. البته رگه‌هایی از غول مدفون (عشق حقیقی) و منظره پریده رنگ تپه‌ها هم در کلارا و خورشید هست، اما به خصوص صحنه پایانی، مرور خاطرات گذشته و انسان نبودن راوی در عین ویژگی های انسانی غیرقابل انکار، من را به یاد هرگز رهایم مکن انداخت. 
کتاب را با ترجمه امیرمهدی حقیقت خواندم که عالی و بی نقص بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13

مجتبی

1402/4/12

        خیلی کتاب جالبی بود.
کلارا یک ربات است که حاضر است برای نجات خورشید هر کاری بکند. او به خورشید مثل یک "خدا" عشق می‌ورزد. او سلامتی صاحبش را از خورشید می خواهد!
کتاب مفهومی ای بود.توصیه میکنم.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

          این دومین کتاب از کازوئو ایشی گورو ست که می‌خوانم. معمولا داستان‌های ایشی گورو این‌گونه است که تا جایی از کتاب، کاملا معمولی است و باید تحمل کرد اما از جایی به بعد، میخکوب و مجذوب می‌شوی. 
کلارا و خورشید اینگونه است. اوایل کتاب تا اواسطش، معمولی و حتی گنگ است. خرده داستان‌هایی دارد. اما یک جایی، میخکوب می‌شوی. می‌بینی که علم چقدر خطرناک می‌تواند باشد. اما به نظرم دوباره روند کتاب از جایی به بعد معمولی می‌شود. برخلاف بازمانده روز که تا پایان عالیست.
کتاب در مورد انسان و عشق و امید است. امیدی که به موجودی فراتر از ما نگاه دارد و به آن ایمان دارد. این امید و عشق است که در نهایت نجات‌دهنده خواهد بود.
نویسنده با ایجاد دنیایی که در آن ماشین‌ها برای رهایی انسان از تنهایی خلق شده‌اند و بچه‌ها برای آینده‌ای بهتر ارتقا می‌یابند، مزیت واقعی انسان و آن گوهر ارزشمندش را نشان می‌دهد  و به ما که در این دنیای علم‌زده و صفر و یکی غرق شدیم، تلنگر می‌زند.
        

1

          گفتار اندر معرفی رمان
کلارا و خورشید، رمانی به قلمِ آقای «کازوئو ایشی‌گورو» نویسنده‌ی ژاپنی‌ست که در ایران توسط‌ خانم «شیرین شکراللهی» ترجمه و نهایتا توسط‌«نشر کوله‌پشتی» چاپ و منتشر گردیده است.
داستان کتاب حول محور رباتی به نام «کلارا» است و زندگی او را از زمانی‌که در فروشگاه به سر می‌برد تا زمانیکه از استفاده کنار گذاشته می‌شود می‌خوانیم.
داستان زندگی کلارا از نظر من یک داستان شسته و رفته‌ی ساده از نویسنده‌ی ژاپنی نیست، بلکه می‌تواند تابعی از افکار او در مورد آینده‌ی ربات‌ها و به خصوص نقش آن‌ها در زندگی ما انسان‌ها باشد.
ما نمی‌دانیم ربات‌ها در آینده چقدر پیشرفت می‌کنند و جایگاه‌شان در زندگی ما به چه اندازه گسترش می‌یابد اما از قدیم ترسی از آینده‌ی آنان وجود داشته و حال نیز وجود دارد با وجود اینکه ربات نقش اول رمان و البته شیرین و سازنده بود اما نویسنده این ترس را به صورت مختصر تقریبا در انتهای داستان بیان کرد و ما فقط می‌توانیم منتظر بمانیم تا ببینیم در آینده چقدر رشد خواهند کرد!

گفتار اندر ستایش از مترجم
شیرین شکراللهی، مترجمِ جوانی که تا به امروز به جز این کتاب، «فروپاشی» و «انجمن جین‌ آستن» را نیز به فارسی برگردان کرده است اما «کلارا و خورشید»، نخستین کتابی بود که به قلم «کازوئو ایشی‌گورو» و ترجمه‌ی ایشان می‌خواندم.
به دلیل عدم آشنایی با قلم نویسنده، حقیقتا نمی‌دانم متنِ روان، ساده، بی‌آلایش و شیرینِ کتاب را به پای هنر و قلمِ رنگیِ مترجم بنویسم یا نویسنده، اما نویسنده و مترجم دست به دست هم دادند تا دو شبانه‌روزی که صرف مطالعه‌ی رمان نمودم، چیزی جز لذت و حالِ خوب نسیبم نگردد.
به همین دلیل از این تریبون لازم دانستم که چند خطی در ستایش این مترجم جوان بنویسم، البته یک مورد در صفحه‌ی ۲۲۶ کتاب به چشمم اشتباه آمده که متاسفانه به دلیل اینکه نسخه‌ی انگلیسی کتاب بصورت ای‌پاب در دسترسم قرار نداشت نتوانستم شخصا مطابقت دهم و این مورد را از خود مترجم استعلام خواهم کرد که اگر اشتباهی رخ داده در نسخه‌‌های بعدی کتاب اصلاح گردد.

نقل‌قول نامه
"باید خیلی خوب باشه که دلت برای چیزی تنگ نشه، دلت نخواد چیزی رو برگردونی و همیشه نگاهت به گذشته نباشه."

"بچه‌ها بعضی وقت‌ها می‌تونن دلِ آدم رو بشکونن، فکر می‌کنن چون تو یه آدم بزرگی امکان نداره چیزی اذیتت کنه."

"شاید آدم‌ها قرن‌هاست که بر اساس یک فرضیه‌ی اشتباه، دارن کنار هم زندگی میکنن و به هم عشق و نفرت می‌ورزن. یه جور خراوات که از روی نادانی بهش چسبیده بودیم."

"افرادی که قبلا در زندگی آدم بوده‌اند، غیرقابل درکند."

کارنامه
رمانی بسیار روان، شیرین، دوست‌داشتنی با ترجمه‌ای بسیار عالی. با تمام این تعاریف چرا برایش پنج ستاره منظور نکنم؟
من این کتابِ دلنشین را دوست داشتم و خواندنِ آن را به تمامِ دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
        

0

تصور کنید
          تصور کنید در جهانی هستید که تمام اعمال و روابط فقط با تکیه بر تکنولوژی جلو میروند...جهانی که بچه‌ها فقط با گوشی خود تحصیل میکنند و والدین برای مراقبت از بچه‌های خود یک ربات انسان‌نما خریداری میکند...
بلی، داستان کلارا و خورشید داستان یک ربات انسان نما یا همان A.F را روایت میکند که با دیدی متفاوت جهان،اعمال و رفتار انسان‌ها رو مورد نقد و بررسی قرار میدهد
زبان ساده کتاب قابل درک برای هر خواننده ای است و توصیفات کتاب به گونه ای است که بتوانید تخیل خود را به چالش بکشید و خود را در زمان و مکان های مختلف به عنوان یک ربات تصور کنید.
داستان زیبایی بود...نمیتوان گفت از آن جملات سنگین و تاثیرگذار داشت اما معنا و مفهوم کلام نویسنده  به مرور روی ذهن خواننده تاثیرش را میگذاشت و اجازه میداد خواننده خود درک متفاوتی از موقعیت های داستان داشته باشد.
گاهی اوقات خواندش مرا خسته میکرد و توصیفاتش غیر‌ضروری به نظر میرسید اما با این حال زیبایی خود را حفظ کرد و به خوبی نشان داد که فناوری و عصر تکنولوژی نمیتواند جایگزین احساسات قلبی انسان و عواطف آدمی شود♡
        

2

عشق از سر
          عشق از سر خودخواهی یا بخشندگی

با شنیدن و خواندن واژۀ هوش مصنوعی، تصاویر گوناگونی در ذهن هریک از ما نقش می‌بندد. برخی به یاد اصوات و تصاویر عجیب و ترسناک فیلم‌های علمی-تخیلی می‌افتیم. داستان‌های مربوط به آیندۀ نسل بشر در چنبرۀ قدرت ربات‌ها. ماشین‌های سرد و بی‌احساسی که قرار است در آیندۀ نه‌چندان دور جای ما را در همۀ امور بگیرند. ربات‌هایی که علیه انسان قیام خواهند کرد و به جای ما بر زمین حکومت خواهند کرد. به هر حال، جهان ما در آستانۀ عصر جدیدی قرار گرفته‌ و هوش مصنوعی در همۀ عرصه‌ها تاخت و تاز می‌کند. از تحولات بزرگ در عرصۀ تسلیحات نظامی گرفته تا پیشرفت‌ چشمگیر در زمینهٔ پزشکی و آموزش. هیچ بعید نیست که به‌زودی همان تصاویرِ فیلم‌های هالیوودی به واقعیت بپیوندد و انسان امروزی را تنهاتر و بی‌دفاع‌تر از آنچه هست بکنند. صبر کنید: این معرفی کتاب قرار نیست دربارۀ هوش مصنوعی و آیندۀ دستاوردهای علمی از نگاه انسان‌ها باشد.  این بار قضیه به‌کل متفاوت است. ایشی گورو در نخستین کتابش بعد از دریافت جایزۀ نوبل ادبیات، به سراغ جهان آینده می‌رود و جهان در حال تغییر ما را از نگاه یک ربات، یک «دوست مصنوعی» نشان می‌دهد. رباتی که قرار نیست هرگز قیام کند. در عوض، او از نسل ربات‌هایی است که به‌سادگی آنچه را که ما از آنها می‌خواهیم انجام می‌دهند و هر کار کوچک و ناخوشایند را می‌پذیرند. «کلارا» همچون سایر شخصیت‌هایی که ایشی گورو خلق کرده سرشار از حس تعهد و خدمت است. او رباتی است که تفسیر منحصربه‌فرد خودش را از انسان و پیرامونش دارد. ماشینی که برای کمک به کودکان برنامه‌ریزی شده و وظیفۀ اصلی او این است که احساس تنهایی را کمتر کند. اما با وجود این، صرفاً یک ربات است، با هدفی مشخص و آگاهی‌ای محدود. کلارا با وجود دامنهٔ عاطفی محدودی که دارد بهتر از هر انسانی می‌بیند و احساس می‌کند و معنی دوست داشتن را می‌فهمد. جهانی که ایشی گورو به ما نشان می‌دهد جهانی‌ست به‌شدت طبقه‌بندی‌شده. جامعه‌ای پر از شکاف‌های عمیق اقتصادی و اجتماعی، شکل‌گرفته از افرادِ تنها؛ افرادی که چون در طبقات مختلف قرار گرفته‌اند نمی‌توانند آموزش‌های یکسان ببینند و آینده‌ای کاملاً متفاوت را تجربه خواهند کرد؛ نسلی با ژن‌های مترقی، اما تنها. در این میان «کلارا» در پی پاسخ به سؤالی اساسی است: معنای دوست داشتن حقیقی چیست؟ نویسنده به‌طرزی سنجیده و ظریف تفکر مخاطب را به سمت شبکه‌ای از نگرانی‌های اخلاقی در مواجهه با پیشرفت‌ تکنولوژی هدایت می‌کند و مخاطب را با این پرسش به چالش می‌کشد: آیا قلب انسان منحصربه‌فرد است؟ و آیا درون همۀ انسان‌ها بخشی دست‌نیافتنی و انتقال‌نیافتنی هست که فراتر از دسترسیِ فناوری‌ست؟
        

0

mahsa bgbn

1402/7/17

          ۱۱-۱۶مهر ۴۰۲ / کتاب بیست‌وهفتم. 

موضوع کتاب خیلی جالب و بدیعه. از نگاه ربات فوق‌هوشمندی به اسم کلاراست که داستانش رو از زمانی که تو ویترین فروشگاه به همراه  «ای‌اف» های دیگه بود، برامون تعریف میکنه و بعدها دخترکی به اسم جوزی میخرتش و.. 
کلارا ربات خاصیه، هوش و یادگیری بالایی داره و عاشق کشف محیط اطرافشه و صدالبته عاشق خورشید. چون ای‌اف‌ها با انرژی خورشیدی شارژ میشن. 
داستان طبیعتا درباره آینده‌‌ست که ربات‌های هوشمند دوست و همراه بچه‌هان. و هر بچه پولداری یه ای‌اف‌ می‌خره که تو کارهاش بهش کمکش کنه و از تنهایی درش بیاره. 
از اواسط کتاب متوجه شباهت خیلی زیادش به یکی از اپیزودهای سریال black mirror شدم که با گذشت سال‌ها هنوزم فکر کردن بهش مور مورم میکنه.
اما راستش من با داستان نتونستم کنار بیام. یه‌سری انتظاراتی از اینجور کتابای علمی‌-تخیلی دارم که تو این کتاب بهش پرداخته نشده بود. چون یه کتاب با سیصد و خورده‌ای صفحه‌ست انتظار داشتم یه اطلاعاتی هم راجع به تکنولوژی ربات‌ها بهم بده، یکم زبان علمی و تخصصی داشته باشه اما فقط به بُعد اخلاقی و احساسی ماجرا پرداخته شده بود. کلارا راجع به تک‌تک جزئیات محیط اطرافش به ساده‌لوحانه‌ترین شکل ممکن صحبت می‌کرد (گاهی حتی فراموش می‌کردم یه ربات هوشمنده! ) اما راجع به قسمت‌های مختلف ساختار پیچیده خودش، پردازنده‌هاش، توانایی‌های عجیب و غریبش و تغییراتی که کم‌کم توش اتفاق میفته، هیچچچ آنالیز و دیتایی نمی‌داد. تصورم اینه ربات‌ها حداقل یه گوگلی چیزی داشته باشن که راجع به هر چی که ازش سر درنمیارن یه سرچی بزنن:))) 
اما خب همونطور که گفتم ما با نگاه معصومانه و کنجکاو یک ربات که کم‌کم با احساسات جدید و شرایط متفاوتی آشنا میشه طرفیم. 
داستان ریتم کند و یکنواختی داره و قطره‌چکانی بهمون اطلاعات میده. از اواسط داستان با واژه «ارتقایافته» طرفیم که من تا آخر داستان له‌له می‌زدم بفهمم این آدم‌ها چجوری ارتقایافته میشن و چه فرقی با بقیه دارن و اصلا چرا ارتقایافته میشن؟؟؟ که خب هیچی گیرم نیومد. فوقش فهمیدم یه سری تغییرات ژنتیکی رو این آدم‌ها انجام میشه که خب چندوچونش در ابهام موند:))
مکالمه شخصیت‌ها هم خیلی عجیب و مبهم و تکراری و رو مخ بود. دختر و پسر ماجرا حدودا پونزده سالشونه اما بیشتر بهشون می‌خورد ده سالشون باشه. نقاشی می‌کشیدن! حباب‌بازی می‌کردن! شایدم سانسورهای صداسیمایی می‌خواست بهمون بقبولونه که اینا جاست فرندن:)) 
ولی میشه اینطوری هم به قضیه نگاه کرد که چون ما از دریچه نگاه کلارا به ماجرا نگاه می‌کنیم از خیلی مسائل مطلع نمی‌شیم و خیلی از حرف‌ها رو نمی‌شنویم!
خلاصه که این داستان پتانسیل زیادی داشت که با پرداخت ناقص به یه سری مسائل و تکرار مکرر یه سری مسائل دیگه، حیف شده بود. می‌تونست حجم کمتری داشته باشه. یا یه داستان‌کوتاه شسته‌رفته از توش دربیاد. 
تا یادم نرفته بگم وقتی کتابو تموم کردم با قلبی پر از اندوه و چشم‌هایی پر از اشک فقط یه جمله تو ذهنم رژه می‌رفت: عشق و احترام و وفاداری رو از ای‌اف‌ها یاد بگیرید آدم‌های لنتی!
‌
 
        

35