نمیدانم چگونه باید درمورد یک کتاب بنویسم هنگامی که هیچ چیز جدیدی از آن متوجه نشدم.
داستان؟ نقاط قوت و ضعف؟ حتی نمیدانم چگونه و از کجا شروع کنم.
( هر چیزی که از این خط به بعد نوشته میشود تماما نظرات شخصی بنده است و به معنای زیر سوال بردن سبک نویسنده نیست)
قصه اینگونه شروع میشود: مردی از ابتدای کتاب تا انتها، دارد اتفاقی را که برای دوستش افتاده را روایت میکند. روایت از این قرار است که دوست جناب راوی، در یک روز به جای رفتن به یک مکان همیشگی، مکان دیگری را برای رفتن انتخاب میکند و در آنجا است که با "ارزانخورها" رو به رو میشود. شاید بگویید این ارزانخورها کیستاند؟ چکارهاند و چه هویتی دارند؟ اگر دنبالی جوابی شگفتانگیز و عمیق هستید باید بگم که سخت در اشتباهید چون تماما جواب نویسنده درباره هویت آنها این است که آنها ارزانترین غذاهای رستوران را میخورند. اجازه بدهید از همین نقطه شروع کنم
●فاش نشدن عمق هویت ارزانخورها تا آخر داستان: دوست راوی در تمام طول داستان که 95 صفحه بیشتر نیست و همان هم زیاد است، مدام میگوید که او بعد از دیدن ارزانخورها بسیار تغییر کرده و آنها تاثیر بسیار عمیقی بر روی او گذاشتهاند. به زبان خودش، زندگیاش تقسیم شده به قبل از دیدار با ارزانخورها و بعد از دیدار با ارزانخورها. اما محال است اگر فکر کنید که تا ده صفحهی آخر کتاب حتی ذرهای اطلاعات از هویت آن چهارنفر به ما بدهد. و هنگامی که نوبت توصیف ارزانخورها و علت تاثیر آنها بر روی دوست راوی میرسد. راوی صرفا اسم، شغل و زندگینامهی نه چندان مفصلی از آنها را میگوید و دوستش بیان میکند که اصل مطلب را باید فردا بگوید. بگذارید روراست باشم. در این کتاب فردایی وجود نخواهد داشت و کتاب تمام خواهد شد و هیچوقت راز ارزانخورها را نخواهید فهمید.( هنوز در تفکرم که چرا کتاب حتی به چاپ رسیده)
●تکرار و مکررات فراوان: میخواهم صادق باشم. اگر بخواهم عصاره وجود داستان را از نو بازنویسی کنم، شرط میبندم به ۲۰ صفحه هم نمیرسد. اتفاقاتی نه چندان مهم چنان بارها و بارها تکرار میشوند که میخواهید فقط یقهی نویسنده را بگیرید و بگویید: خب! برو سر اصل مطلب!. اتفاقی ساده مثل رفتن به یک مکان به جای مکانی دیگر. چنان گفته میشود انگار خیلی پیچیده است. نمونهای از متن کتاب:
"میگفت ممکن بوده، مثل همه روزهای قبل از آن، بیاختیار به طرف درخت زبانگنجشک پیر برود و نه بلوط پیر، اما ناگهان راهش را کج کرده و به جای زبانگنجشک پیر، به طرف بلوط پیر رفته بود، چون اگر او، به قول خود کُلر، در آن روز کذایی به طرف درخت زبانگنجشک پیر میرفته، احتمالا به فکر نوشتن ارزانخورها نمیافتاده، بلکه به فکری کاملا متفاوت میرسیده است و مطمئنا اگر هر راهی غیر از این میرفته، یعنی غیر از همین راهی که به سمت بلوط پیر میرفته و نه درخت زبانگنجشک پیر، اصلا شاید به موضوعی برخلاف این میرسیده، به موضوعی کاملا متفاوت با آنچه به آن رسیده بود، بنابرین چون راهش را به همین سمت و نه هیچ راهی غیر از راه آن روز کذایی کج کرده بود، چون به سمت بلوط پیر رفته بوده و نه زبان گنجشک پیر، به ارزانخورها برخورده بوده."
ارزانخورها-صفحه ۱۰
برایتان آزاردهنده نیست؟
●جملاتی آنچنان طولانی که جملات قبلی یادتان میرود: یکی از علتهای طولانی شدن جملات، همین تکرار و مکررات بود و دیگری، توصیفات کاملا بیهوده و بیفایده از وضعیتی که فرد آن را تجربه کرده. اتفاقات را بدون هیچ مکثی و با صف کردن کلمات پشت سر همدیگه روایت میکند و ناگهان میبینی که نصف صفحه را فقط یک جمله پر کرده است. به عنوان نمونه:
"میتوانسته در ردیف میزهای دیگری بنشنید، چون در همان بدو ورود به آعو، میبیند که میز خالی کم نیست، اما او فورا و بدون معطلی به سمت میز ارزانخورها میرود و تا چشمش به آنها میافتد، از همان دم در به سوی ارزانخورها کشیده میشود و میبیند که باید به سوی میز آنها برود و نه هیچ میز دیگری و در آن لحظه تردیدی نداشته و به نظرش بدیهی میآمده که فقطوفقط میز ارزانخورها برایش مناسب است و نه هیچ میز دیگری و اصلا احساس میکرده که بقیه میزها، هیچ یک، مناسب وضعیت فعلی او _به قول خودش، آن دشوارترین وضعیت تصورپذیر_ نیستند و با خودش میگوید که فقط سر این میز و نه هیچ میز دیگری خواهد نشست و به این ترتیب با قطعیت تمام به طرف ارزانخورها میرود و سر میز ارزانخورها مینشنید."
ارزانخورها_صفحه ۱۷
بله این فقط یک جمله است در صورتی که میتوان آن را در حد "میز ارزانخورها را دید و با احساس تعلق و ضرورت، به سمت میز آنها رفت و نشست" خلاصه کرد و آنقدر خواننده را اذیت نکرد.
●شخصیت پرغرور و در عین حال منزویِ دوست راوی: نویسنده شخصیت کلر را بهگونهای توصیف میکند که گویی میخواهد او را بسیار فردی همهچیزدان و دانا جلوه دهد اما از نظر من فقط او را منفورتر ساخته. کلر شخصیتی است که به خاطر در پیش گرفتن راه تفکر از همه دوری میکند و نه تنها جامعه و آموزگاران را زیر سوال میبرد و والدینش را احمق میخواند بلکه خود را بسیار تحویل گرفته و از همه والاتر میداند. من هیچ مشکلی با زیر سوال بردن جایگاههای اجتماعی به خصوص جامعه ندارم چون کار نویسنده همین است اما اگر آن شخصیت به اصطلاح دانا، فروتنی به خرج ندهد و خود را همانند یک دیوانهی نابغه بپندارد، برای شخص بنده هیچ ارزش و اعتباری ندارد. دیگران را پایینتر از خود قرار دادن آن هم با زبانی تند، اصلا باب میل من نیست( اگرچه در بعضی بخشها با سرزنش کردن مردم از اینکه زمان خود را به جای تفکر، به عیش و نوش و لذتهای دنیوی اختصاص میدهند، موافق بودم)
در پایان، اینطور هم نیست که کاملا از کتاب آزرده و خسته باشم، قسمتهایی وجود داشت که در آن با تفکرات کلر موافق بودم. نویسنده سعی داشت حال و هوای اتریش و آن فضای سرد و نقد اجتماعیاش را نشان دهد اما این انتقاد، شاید به گونهای نبود که من آن را درک کنم. شاید مردمان خود اتریش، بهتر بتوانند با این متن ارتباط برقرار کنند. یک ستاره برای زحمت نوشتن کلمات توسط نویسنده و زحمت ترجمهی خوب کتاب توسط آقای همتی.