ᧁ𝕣ꫀꫀꪀ ꪶꪖᦔꪗ

ᧁ𝕣ꫀꫀꪀ ꪶꪖᦔꪗ

@mrukae
عضویت

اردیبهشت 1402

81 دنبال شده

90 دنبال کننده

                شَک، بلیطِ دیدنِ منظره است. 
              
green0room

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نمی‌دانم چگونه باید درمورد یک کتاب بنویسم هنگامی که هیچ چیز جدیدی از آن متوجه نشدم.
داستان؟ نقاط قوت و ضعف؟ حتی نمی‌دانم چگونه و از کجا شروع کنم‌.
( هر چیزی که از این خط به بعد نوشته می‌شود تماما نظرات شخصی بنده است و به معنای زیر سوال بردن سبک نویسنده نیست)
قصه این‌گونه شروع می‌شود: مردی از ابتدای کتاب تا انتها، دارد اتفاقی را که برای دوستش افتاده را روایت می‌کند. روایت از این قرار است که دوست جناب راوی، در یک روز به جای رفتن به یک مکان همیشگی، مکان دیگری را برای رفتن انتخاب می‌کند و در آنجا است که با "ارزان‌خور‌ها" رو به رو می‌شود. شاید بگویید این ارزان‌خور‌ها کیست‌اند؟ چکاره‌اند و چه هویتی دارند؟ اگر دنبالی جوابی شگفت‌‌انگیز و عمیق هستید باید بگم که سخت در اشتباهید چون تماما جواب نویسنده درباره هویت آن‌ها این است که آن‌ها ارزان‌ترین غذاهای رستوران را می‌خورند. اجازه بدهید از همین نقطه شروع کنم 

●فاش نشدن عمق هویت ارزان‌‌خور‌ها تا آخر داستان: دوست راوی در تمام طول داستان که 95 صفحه بیشتر نیست و همان هم زیاد است، مدام می‌گوید که او بعد از دیدن ارزان‌خور‌ها بسیار تغییر کرده و آن‌ها تاثیر بسیار عمیقی بر روی او گذاشته‌اند. به زبان خودش، زندگی‌اش تقسیم شده به قبل از دیدار با ارزان‌خور‌ها و بعد از دیدار با ارزان‌خور‌ها. اما محال است اگر فکر کنید که تا ده صفحه‌ی آخر کتاب حتی ذره‌ای اطلاعات از هویت آن چهار‌نفر به ما بدهد. و هنگامی که نوبت توصیف ارزان‌خور‌ها و علت تاثیر آن‌ها بر روی دوست راوی می‌رسد. راوی صرفا اسم، شغل و زندگی‌نامه‌ی نه چندان مفصلی از آن‌ها را می‌گوید و دوستش بیان می‌کند که اصل مطلب را باید فردا بگوید. بگذارید روراست باشم. در این کتاب فردایی وجود نخواهد داشت و کتاب تمام خواهد شد و هیچ‌وقت راز ارزان‌خور‌ها را نخواهید فهمید.( هنوز در تفکرم که چرا کتاب حتی به چاپ رسیده) 

●تکرار و مکررات فراوان: می‌خواهم صادق باشم. اگر بخواهم عصاره وجود داستان را از نو بازنویسی کنم، شرط می‌بندم به ۲۰ صفحه هم نمی‌رسد. اتفاقاتی نه چندان مهم چنان بار‌ها و بارها تکرار می‌شوند که می‌خواهید فقط یقه‌ی نویسنده را بگیرید و بگویید: خب! برو سر اصل مطلب!. اتفاقی ساده مثل رفتن به یک مکان به جای مکانی دیگر. چنان گفته می‌شود انگار خیلی پیچیده است. نمونه‌ای از متن کتاب:
"می‌گفت ممکن بوده، مثل همه روز‌های قبل از آن، بی‌اختیار به طرف درخت زبان‌گنجشک پیر برود و نه بلوط پیر، اما ناگهان راهش را کج کرده و به جای زبان‌گنجشک‌ پیر، به طرف بلوط پیر رفته بود، چون اگر او، به قول خود کُلر، در آن روز کذایی به طرف درخت زبان‌گنجشک پیر می‌رفته، احتمالا به فکر نوشتن ارزان‌خور‌ها نمی‌افتاده، بلکه به فکری کاملا متفاوت می‌رسیده است و مطمئنا اگر هر راهی غیر از این می‌رفته، یعنی غیر از همین راهی که به سمت بلوط پیر می‌رفته و نه درخت زبان‌گنجشک پیر، اصلا شاید به موضوعی برخلاف این می‌رسیده، به موضوعی کاملا متفاوت با آنچه به آن رسیده بود، بنابرین چون راهش را به همین سمت و نه هیچ راهی غیر از راه آن روز کذایی کج کرده بود، چون به سمت بلوط پیر رفته بوده و نه زبان گنجشک پیر، به ارزان‌خور‌ها برخورده بوده."
ارزان‌خور‌ها-صفحه ۱۰
برایتان آزار‌دهنده نیست؟

●جملاتی آن‌چنان طولانی که جملات قبلی یادتان می‌رود: یکی از علت‌های طولانی شدن جملات، همین تکرار و مکررات بود و دیگری، توصیفات کاملا بیهوده و بی‌فایده از وضعیتی که فرد آن را تجربه کرده. اتفاقات را بدون هیچ مکثی و با صف کردن کلمات پشت سر همدیگه روایت می‌کند و ناگهان می‌بینی که نصف صفحه را فقط یک جمله پر کرده است. به عنوان نمونه: 
"می‌توانسته در ردیف میز‌های دیگری بنشنید، چون در همان بدو ورود به آعو، می‌بیند که میز خالی کم نیست، اما او فورا و بدون معطلی به سمت میز ارزان‌خور‌ها می‌رود و تا چشمش به آن‌ها می‌افتد، از همان دم در به سوی ارزان‌خور‌ها کشیده می‌شود و می‌بیند که باید به سوی میز آن‌ها برود و نه هیچ میز دیگری و در آن لحظه تردیدی نداشته و به نظرش بدیهی می‌آمده که فقط‌و‌فقط میز ارزان‌خور‌ها برایش مناسب است و نه هیچ میز دیگری و اصلا احساس می‌کرده که بقیه میز‌ها، هیچ یک، مناسب وضعیت فعلی او _به قول خودش، آن دشوار‌ترین وضعیت تصور‌پذیر_ نیستند و با خودش می‌گوید که فقط سر این میز و نه هیچ میز دیگری خواهد نشست و به این ترتیب با قطعیت تمام به طرف ارزان‌خور‌ها می‌رود و سر میز ارزان‌خور‌ها می‌نشنید."
ارزان‌خورها_صفحه ۱۷
بله این فقط یک جمله است در صورتی که می‌توان آن را در حد "میز‌ ارزان‌خور‌ها را دید و با احساس تعلق و ضرورت، به سمت میز‌ آن‌ها رفت و نشست" خلاصه کرد و آن‌قدر خواننده را اذیت نکرد.

●شخصیت پرغرور و در عین حال منزویِ دوست راوی: نویسنده شخصیت کلر را به‌گونه‌ای توصیف می‌کند که گویی می‌خواهد او را بسیار فردی همه‌چیز‌دان و دانا جلوه دهد اما از نظر من فقط او را منفور‌تر ساخته. کلر شخصیتی است که به خاطر در پیش گرفتن راه تفکر از همه دوری می‌کند و نه تنها جامعه و آموزگاران را زیر سوال می‌برد و والدینش را احمق می‌خواند بلکه خود را بسیار تحویل گرفته و از همه والاتر می‌داند. من هیچ مشکلی با زیر سوال بردن جایگاه‌های اجتماعی به خصوص جامعه ندارم چون کار نویسنده همین است اما اگر آن شخصیت به اصطلاح دانا، فروتنی به خرج ندهد و خود را همانند یک دیوانه‌ی نابغه بپندارد، برای شخص بنده هیچ ارزش و اعتباری ندارد. دیگران را پایین‌تر از خود قرار دادن آن هم با زبانی تند، اصلا باب میل من نیست( اگرچه در بعضی بخش‌ها با سرزنش کردن مردم از اینکه زمان خود را به جای تفکر، به عیش و نوش و لذت‌های دنیوی اختصاص می‌دهند، موافق بودم) 

در پایان، اینطور هم نیست که کاملا از کتاب آزرده و خسته باشم، قسمت‌هایی وجود داشت که در آن با تفکرات کلر موافق بودم. نویسنده سعی داشت حال و هوای اتریش و آن فضای سرد و نقد اجتماعی‌اش را نشان دهد اما این انتقاد، شاید به گونه‌ای نبود که من آن را درک کنم. شاید مردمان خود اتریش، بهتر بتوانند با این متن ارتباط برقرار کنند. یک ستاره برای زحمت نوشتن کلمات توسط نویسنده و زحمت ترجمه‌ی خوب کتاب توسط آقای همتی.
      

4

        نظرت چیه اگر بگم بیا یک شیفتِ شبانه کامل رو داخل یه تیمارستان بگذرونیم؟
به احتمال زیاد جوابت نه باشه (مگر دیوونه باشی) اما خب تو الان یه دانشجوی پزشکی هستی که برای روند تحصیلاتش مجبور به گذروندن این شیفت هستی. هیچ راه فراری از بخش دی نخواهد بود.
داستان از این قراره: دلیل وحشت ایمی از اومدن به اون بخش به سالیان دور برمیگرده، یعنی هشت سال پیش. اما این هشت سال آروم آروم در بین زمان حال یادآوری میشه و کم کم می‌فهمیم چه شخصی داخل این بخش هست که باعث نا‌آرومی شخصیت ماست. و ترکیب این شیفت با دوست‌پسر سابق شخصیتمون، دکتر بخش و پرستار رامونا کامل میشه. اما ترکیب حقیقی وقتی هست که ایمی بفهمه چه کسی پشت این اتاق‌ها بعد از هشت سال انتظارش رو می‌کشه.
به عنوان کسی که اهل کتاب‌های جنایی نیست، به نظرم داستان گیرا و جذابی داشت و این جا به جایی بین زمان حال و زمان گذشته، باعث می‌شد لذت کشف حقیقت دو چندان بشه.
بعضی از افراد کامل شخصیت‌پردازی نشده بودن و به نظر من هم لازم نبود. به هر کسی نسبت به میزان ایفای نقشش بها داده شده بود. جزئیات داستان و اینکه چطور مسائل به هم ربط داده شده بودن خوب و قانع‌کننده بود. فضاسازی این داستان هم کاملا حس یه بخش ساکت و نیمه تاریک رو داشت که درونش چندین رمز و راز مخفی شده. 
گفت‌وگوی بین ایمی و بیمار‌ها‌ی بخش دی مختلف قسمتی بود که من دوستش داشتم و تفاوت ویژگی هر کدوم برام جالب بود. 
برخی از جنایی‌خوان‌های حرفه‌ای ادعا دارن که پیدا کردن علت و معلول توی این داستان ساده و قابل‌پیش‌بینی بود اما برای من که شاید این اولین جنایی‌ای باشه که خوندم. لذت‌بخش و کنجکاو‌کننده بود.
شاید تناسب بین مفاهیم روانشناسی و عناصر جنایی خیلی مساوی نبوده باشه. یعنی خاطرات و بیماری‌ها و گفت‌وگو‌ها بخش بزرگی از داستان هستن تا صحنه‌های خونین و قتل‌های مرموز اما هنوز هم میتونه سرگرمتون کنه و براتون سوال ایجاد کنه تا شما رو تا آخرین صفحه نگه داره.
      

25

        داخل اتاق شماره ۶، پنج نفر وجود دارند و این داستان تنها درمورد یکی از آن‌هاست.
توضیح اصل ماجرا کمی سخت است اما در کل ماجرا از این قرار است:
ملاقات و گفت‌وگوی یک دکتر با یک دیوانه در اتاق شماره ۶. چیز ساده‌ای به نظر می‌رسد اما محوریت این داستان درمورد یک تقابل میان دو عقیده است، اینکه فقط به دنیای درون خود صفا دهیم و نسبت به دنیای بیرون بی‌تفاوت و سخت باشیم، یا اینکه باید نسبت به عوامل بیرونی که باعث ایجاد احساساتی متفاوت در درون ما می‌شود، واکنش نشان داد و جنگید؟  اگر برای پیدا کردن جواب این کتاب را می‌خوانید، چیزی نخواهید یافت. زیرا جواب نزد خود شماست که ببینید دکتر راست می‌گوید یا دیوانه. 
به عنوان یه کتاب کوتاه که از صد صفحه هم کمتر بود، انتظار چنین تاثیر‌گذاری‌ای را نداشتم‌. کتابی است بس مملو از عقاید فلسفی و حتی باید چندین بار آن‌ را خواند تا بیشتر از قبل لذت ببرید. 
داستان ساده و زود می گذرد اما وقفه کردن، باعث می‌شود سنگینی فضا و عمق ماجرا را دریابید.
      

45

        شما طرفدار دموکراسی هستید یا دموقراضه؟ شاید فکر کنید دموقراضه واقعا نام یک سری اصول هستند اما خیر. دموقراضه‌ی‌ ما شخصیت داستان تاریخی این کتاب است. 
من حوصله‌ی خواندن‌ داستان‌های سیاسی را ندارم. از این سیاست‌های زیرکانه و بی‌رحمانه نه خوشم می‌آید و نه می‌خوانم اما اگر روایت جذابی داشته باشد چرا که نه؟ این کتاب بعد از کتاب مزرعه حیوانات، چیزی بود که پس از مدت‌ها در رابطه با سیاست خواندم و با متن روان و ساده‌ای که داشت، بسیار من را با خود همراه کرد. 
داستان درمورد پادشاهی است که ۲۵ فرزند دارد و حالا باید تصمیم بگیرد که برای اداره کشورش و در عین حال راضی نگه‌ داشتن فرزندان و مردمش، باید چه راه‌حل‌هایی را به کار بگیرد و این راه‌حل چه عواقبی خواهد داشت؟.
یکی از نکات مثبت این کتاب پرهیز از اطلاعات بیهوده و اضافه بود و همین باعث می‌شد که تمرکز خواننده روی اصل مطلب باشد نه روی اسامی شاهزادگان و نام کشور‌ها. همچنین من اظهار نظر‌های ناگهانی خود نویسنده در اواسط روایت را دوست داشتم و باعث می‌شد صمیمیتی میان ما به وجود آید و کتاب را از خشکی خارج سازد؛ گرچه خیلی‌ها این را نقطه ضعف کتاب می‌دانند اما من که از آن خوشم آمد. اینکه فصل‌ها و توضیح‌ها کوتاه اما کافی بودند هم یکی از نقاط مثبت این کتاب بود و در خواننده ایجاد خستگی نمی‌کرد. 
در نهایت خواندن داستان‌های تاریخی و آگاهی از سیاست‌‌های آن‌ها باعث  می‌شود با استفاده از آگاهی‌هایی که به دست آورده‌ایم از تکرار تاریخ و وقوع مجدد آن‌ها جلوگیری کنیم.
      

17

        من در رشته‌ی قاچاق بدن انسان تحصیل کردم؛ شما چطور؟ 
البته حرفم جدی نبود. اما اگر در دنیای این کتاب زندگی می‌کردیم، این یک مکالمه‌ی عادی میان ما به حساب می‌آمد. اگر شما در این دنیا بودید دوست داشتید چه کاره باشید؟ جیب‌بُر؟ قاتل؟ زورگیر؟ می‌توانستید با نمره خوب فارغ التحصیل شوید؟
فضای این کتاب کمی با اسمش فرق دارد. شاید شما فضایی اداری را تصور کنید که در آن همه به صورت حرفه‌ای مرتکب جرم می‌شوند اما خب این صحنه حتی بیشتر از چند صفحه طول نمی کشد. روال داستان این گونه است: شخصیت اصلی ما که از قضا قاتل است، به خاطر کسادی بازار و انجام ندادن وظایفش از آژانس اخراج می‌شود و حال این مرد باید فکر کند که چگونه بقیه زندگی‌اش را ادامه دهد. 
ایده‌ی این داستان من رو بسیار جذب کرد و در اواخر کتاب در این حسرت بودم که چرا این ایده به خوبی و تمام و کمال اجرا نشده بود. فضاسازی کتاب می‌توانست به گونه‌ای باشد که چندین جلد از همین موضوع، کتاب تحویل ما دهد اما برخلاف انتظار، هم زود تمام شد هم پایانی غیرمنتظره و به اصطلاح آبکی داشت. اما طنز‌هایی وجود داشت که توانست حداقل لبخند بر لبم بیاورد و با روند داستانی سریعی که داشت من رو خیلی سرگرم کرد‌. ایرانی بودن کتاب هم باعث می‌شد ارتباط بیشتری بین خواننده و اتفاقات داستان برقرار بشه و در کل کتاب راضی‌کننده‌ای بود. 
      

29

        چی میشه اگر چشم‌هات رو باز کنی و ببینی که داخل یه بدن دیگه هستی؟ اون بدن مال تو نیست و خانواده‌ی اون خانواده‌ی تو نیست. ترسناک به نظر میاد اما زندگی از دید کسی که از اول عمرش اینجوری زندگی کرده حتی جالب‌تره. 
شخصیت این کتاب اسم نداره. جنس نداره و شکلی هم نداره. اون فقط هر روز توی یه بدن جدید بیدار می‌شه که ممکنه هر کسی باشه.
و بالاخره کتابی که بعد از چند وقت حسابی بهم چسبید و حالم رو جا آورد. داستانی که عمیق‌تر از ظاهرشه؛ مضامینی راجع به هویت انسان، عشق و تنهایی و تعلق نداشتن‌ به یک مکان و زمان که شما رو حسابی تو فکر فرو می‌بره‌. یه عاشقانه‌ای که در عین حال فلسفی و تامل‌برانگیز هم هست. با چندین و چند زندگی و دیدگاه و شرایط آشنا می‌شین و دنیا رو از نگاه افراد مختلف تماشا می‌کنین. روایتی که از همون اول شما رو می‌گیره که تا آخر همراهش باشین و سرنوشتش رو ببینین.
تنها ایرادی که می‌شد از این کتاب گرفت مبهم باقی موندن برخی از مسائل در پایان کتاب بود که می‌تونه مورد‌علاقه بعضی‌ها باشه تا خودشون به احتمالات و جواب سوالات‌شون فکر کنن. کتاب روند مناسب و بیان جذابی داشت و خوندنش برای هر شخصی قطعا یه تجربه جالب خواهد بود. 
      

18

        گابور مته، پزشکی که روی تاثیر عوامل احساسی بر روی بدن و بیماری‌هایی که در پی داره می‌پردازه. در اثر چه فعل و انفعالاتی یه اتفاق بد توی کودکی به این منجر میشه که یه سرطان بدخیم در چهل سالگی گریبان‌گیر شما بشه؟ این سوالی هست که با خوندن این کتاب بهش پی می‌برین.
این کتاب در گردونه شانس طاقچه به من رسید. به عنوان مخاطب این کتاب که یه فرد عادی هستم، نوشته‌های این کتاب در ابتدا واقعا جالب و قابل توجه بود و اطلاعاتی رو به مخاطب می‌داد که باعث می‌شد راجع به گذشته‌تون فکر کنید. اما طی خوندنش به چیزایی پی بردم که گفتنش ممکنه به بقیه توی انتخاب بهتر کمک کنه. 
تاکید بیش از اندازه بر روی تاثیر استرس یا عواطف دیگه روی عملکرد بدن، مخاطب رو یه جاهایی واقعا خسته میکنه چون این چیزیه که مخاطب میدونه و طولانی‌تر کردنش باعث خستگی می‌شد. برای همین خوندنش مدام به تعویق می‌افتاد و برام کمی آزار دهنده می‌شد. تقریبا اواسط کتاب به این فرضیه رسیدم که این کتاب ممکنه برای بقیه پزشکان که به این تاثیر اعتقاد ندارن نوشته شده باشه برای همین هم مدام به نتایج آزمایش‌های مختلف برای اثبات این تاثیر اشاره می‌شد و نظریه‌ دیگر پزشکان رو بیان می‌کرد. نویسنده تا حد ممکن سعی کرده بود اصطلاحات پزشکی رو به زبان ساده توضیح بده اما باز هم روند خوندن در یک سری شرایط کند می‌شد و روان بودن خودش رو از دست می‌داد.
در اکثر فصل‌ها موضوع بحث بیمارانی بودن که خود این پزشک باهاشون صحبت کرده بود و به این نتیحه رسید بود که بیماری اون‌ها ناشی از اتفاقات گذشته و حال هست و در نهایت به این نتیجه می‌رسیدیم که تموم اون‌ها به دلیل نگهداری و سرکوب احساساتشون به این مرحله رسیدن که این موضوع از جایی به بعد کاملا تکراری و قابل انتظار می‌شد و دیگه چیز جدیدی برای ارائه جز اطلاعات پزشکی نداشت. 
کتاب کمی بیش از حد نسبت به موضوعش طولانی بود و این اطلاعات و اگاهی رو می‌تونست در حجم کمتری ارائه بده اما با این حال کتابی هست که میتونه برای تحصیل‌کردگان این رشته جالب باشه و دانش اون‌ها رو گسترش بده. این کتاب به راه‌حل یا پاسخ واضحی برای جلوگیری از این اتفاقات اشاره نکرده و تمرکز اصلی اون روی تشریح انواع بیماری‌های ناشی از عوامل محیطی و احساساتمون هست. ارزش خوندن و توجه کردن رو داره به شرط علاقه‌مند بودن.
      

17

        آیا شما به اتفاقات ماورایی اعتقاد دارید؟ به جن و پری چطور؟ خب...شبح اپرا...به آن چی؟ اگر باور دارید که خوش آمدید و اگر ندارید هم باید به شما خوش‌آمد بگویم چون اتفاقاتی که خواهد افتاد چیزی فراتر از جادو و سحر‌های اسرار آمیز است؛ چیزی که نظر شما را راجع به هر چیزی زیر سوال خواهد برد. 
از آن کتاب‌هایی نبود که بخواهم تک تک زیر جملاتش خط بکشم، از آن‌هایی هم نبود که نتوانم از هیجان آن را زمین بگذارم، اما کتابی بود که موقع انتخابش به بقیه کتاب‌ها ترجیحش دادم. شاید یک هفته می‌گذشت اما من همیشه سراغش می‌آمدم. می‌خواستم بدانم چه کسی باعث و بانی تمام آشوب‌های تئاتر موسیقی است؟ می‌خواستم آن نقاب را از صورتش بردارم و ببینم اما باور کنید که پس برداشتن نقاب هیچ چیز مانند قبل نخواهد بود. 
فضایی تاریک، ناامن و مرموز در سراسر کتاب حاکم است. در آن تئاتر اعجاب‌انگیز، حتی صدای نفس‌های شما به گوش او خواهد رسید‌. شبح اپرا. 
این کتاب بیشتر از آن که یک داستان فانتزی باشد، بازگویی یک سری حقایق است که سالیان سال کسی نتوانسته بود آن را کشف کند. در ابتدا با حالتی گزارش‌گونه آغاز می‌شود اما کافی است کمی صفحات را طی کنید تا خود را میان هیاهو و رمز و راز بیابید و با قصه‌ی اعضا همراه باشید. توصیف مکان‌ها به خوبی‌ شما را متوجه فضا می‌کند و باعث می‌شود همانند یک سایه پشت سر شخصیت‌ها راه بروید.
یک تراژدی عجیب و عاشقانه...ممنون اقای گاستون لورو (اگر برایتان جالب توجه باشد، در نیمه‌های کتاب با یک شخصیت ایرانی هم همراه می‌شویم)
      

21

        در شهر کوچک بورگ دو چیز وجود دارد که همه آن‌ را دوست دارند، پیتزا و فوتبال.
بورگ جای مناسبی برای آدمایی مثل بریت‌ماری نبود. اما هر آدمی در زندگی به یک نقطه‌ای می‌رسد که باید تصمیمات بزرگی بگیرد، تصمیماتی که معمولا کسی جرئت گرفتنشان را ندارند.
داستان چیزی بیشتر از شغل پیدا کردنِ یک زن سالخورده است. راجع به تغییرات زندگی است. راجع به پریدن، پریدن وقتی که کاملا وحشت‌زده و مردد هستی. یک شغل موقت در شهری که دارد می‌میرد اما صدای برخورد توپ فوتبال است که می‌گوید این شهر دارد نفس می‌کشد. بریت‌ماری در هر موقعیتی اولین کاری که می‌کند تمیز‌کاری است. بسیار منظم است و برنامه‌ها طبق لیست جلو می‌روند اما ماجراهای ساکنین بورگ ابدا اجازه نمی‌دهد هیچ چیز طبق برنامه پیش‌ برود...
و دوباره کتابی اینجا است که علاقه‌ام به فردریک بکمن را تشدید می‌کند. داستان بریت ماری، از آن داستان‌هایی است که باید اجازه بدهی خود را نشان دهد. باید اجازه بدهی به جوش بیاید و پس از پخته شدن در دلت جا بی‌افتد. روند داستان در نیمه‌ی اول کتاب کمی کند است و به نظر می‌رسد هر چقدر جلو می‌رود، تغییر خاصی در روند اتفاقات احساس نمی‌شود اما این حس دقیقا مانند وقتی است که به تازگی سوار ترن هوایی شده باشی. در ابتدا از سربالایی به آرامی گذر می‌کنید و احساس می‌کنید آن‌قدر‌ها هم هیجان‌انگیز نیست اما فقط کافی‌ است به نیمه‌ی دوم کتاب برسید تا بالاخره در سرپایینی به اوج سرعت برسید و نتوانید کتاب را رها کنید.
این داستان بسیار دل‌نشین است و اگر کتاب "مردی به نام اُوِه" که اثر دیگری از این نویسنده است را خوانده باشید. قطعا از این کتاب هم حسابی خوشتان خواهد آمد. رمز و راز‌ها آرام آرام رو می‌شود و به لذت فهم ادامه‌ی داستان اضافه می‌کند. شخصیت‌های فرعی به طور مناسب نقش‌آفرینی می‌کنند و به بعضی از آن‌ها هم خیلی پرداخته نمی‌شود، اما در نهایت این بچه‌های بورگ هستند که مثل همیشه پایه‌ی زندگی هستند و تا توپ در حال حرکت است، متوقف نخواهند شد. اینکه فوتبال دوست داری یا نه مهم نیست. این کتاب چیزی فراتر از لایه‌های سطحی است..
"آدم وقتی به یک سن خاص می‌رسد تقریبا همه‌ی سوال‌هایی که از خودش می‌پرسد به یک چیز ختم می‌شود: چطور باید زندگی کرد؟"
      

22

        "شما در تمام زندگی خود درحال مذاکره و فروش هستید"
خیلی هم بی‌راه نمی‌گوید! فردریک اکلاند(اکلوند)، یک فروشنده موفق املاک در نیویورک و همچنین نویسنده این کتاب. طبق اظهارات ایشون، توی این کتاب راه فروش و موفقیت به شما آموزش داده می‌شود. در ابتدا انتظار داشتم با توصیه‌های تکراری از جمله روند تبلیغ محصول یا فن بیان رو به رو شوم اما چیزی که در این کتاب بسیار برایم جالب بود تاکید بسیار زیاد ِآن بر روی خودمان بود. اینکه دقیقا چه کسی هستیم؟ روز خود را چگونه می‌گذرانیم؟ با چه افرادی در ارتباط هستیم و چه غذایی میخوریم؟ 
کتاب بیشتر از اینکه راجع به فروش باشد، راجع به عواملی بود که بر روی فروش ما تاثیر می‌گذارد. عواملی از جمله سبک زندگی ما، نوع پوشش ما، میزان مهارت ما در آداب و معاشرت و اهداف و عقاید ما در عرصه شغلی. علاوه بر این‌ها به روش‌هایی برای بالا بردن احتمال موفقیت شما در شغلتان و همچنین نحوه استفاده از رسانه‌ها برای معرفی و مطرح کردن خودتان اشاره می‌کند.
یکی از نکات خوب این کتاب سرعت مناسب نویسنده در انتقال مفاهیم مورد نیاز بود. کشش اضافه نداشت و موضوعات کاملا طبقه‌بندی شده بودند و فصل‌ها طولانی نبودند. این‌طور می‌توانید بخش کوتاهی از کتاب را در روز بخوانید و نگران وقت خود نباشید. البته شرط مفید بودن مطالب، آن است که به آن عمل هم بکنید. قدم به قدم با کتاب پیش بروید و تاثیر آن را ببینید. این مورد همچنین کمک می‌کند که پس از اتمام کتاب، اگر مطلبی را فراموش کردید و خواستید آن را دوباره بخوانید، به راحتی موضوعی که به دنبال آن هستید را پیدا کنید.
نویسنده با تعریف خاطرات و تجربیات خود، فضایی صمیمی و دوستانه بین خود و شما ایجاد می‌کند و باعث می‌شود بتوانید با مفاهیم کتاب ارتباط بیشتری بگیرید و راحت‌تر حرف‌های او را متوجه شوید. 
این کتاب برای صاحبان مشاغل، کارآفرینان و کسانی که به دنبال کسب و کار جدیدی هستند مناسب است و می‌تواند مفید باشد. 
      

7

        همان‌طور که از اسم کتاب پیدا است. این یک توصیه‌ی قلبی است نه توصیه‌ی علمی. پس گمان کنم بدانیم در ادامه با چه چیزی طرف هستیم.
این به این معنا نیست که توضیحات کتاب علمی نباشد. در واقع حتی شاید اکثر مفاهیم کتاب اثبات شده و معتبر باشند، اما این‌گونه نیست که نویسنده خواسته باشد آن‌ها را از جنبه علمی بررسی کند. مثل این می‌ماند که به جای اینکه بگوییم آب به خاطر دمای بالا به جوش آمده بگوییم آب به خاطر دردی که جهانیان به دوش می‌کشند در بی‌قراری و تلاطم است. 
اگر بخواهم صریح و خلاصه بگویم، این کتاب خلاصه‌ کوچکی از تعالیم بودا در رابطه با مواجه شدن با درد و رنج زندگی است و همین. اینکه چگونه با درد و رنج زندگی کنار بیاییم و آن‌ها را بپذیریم. حرف‌های بسیار تاثیرگذار و زیبایی در این مورد گفته شد که اگر واقعا به نویسنده دل بدهیم و روش‌هایش را به کار بگیریم، قطعا موثر و آرامش‌بخش خواهد بود. کتاب متن چندان روانی ندارد اما اگر کمی هنگام خواندنش تمرکزتان را حفظ کنید برایتان آسان خواهد بود. کتابی‌ است که بتوانید آن را با قلب خود به کار بگیرید و مشکلات را کمی راحت‌تر پشت سر بگذارید. در نهایت انتقاد‌ها هم سرجایشان منتظر هستند تا شنیده شوند. اما خوب است در مرحله اول در نظر داشته باشیم تمامی این‌ها نظر من است و بنده در جایگاه زیر سوال بردن مهارت و دانش نویسنده و تعالیم بودا و ذِن نیستم.

1_بعد از مدتی انگار تمام مطالب فقط تکرار مکررات است: از یک جایی به بعد متوجه می‌شوید که داخل یک چرخه از جملات همیشگی گیر‌ افتاده‌اید. جملاتی که اشتباه نیستند اما دل آدم را می‌زنند. جملاتی مانند نباید احساساتمان را سرکوب کنیم یا اینکه مشکلات را رها کنیم و سعی نکنیم چندان با آن‌ها به مبارزه بپردازیم. خواننده خسته می‌شود و گرچه در بطن این تکرار‌ها درس‌های جدیدی نهفته‌ است اما گاهی فقط این فکر در ذهن من جرقه می‌زد که پس کِی این فصل تمام می‌شود؟

۲_اسم‌های غریب بسیار: منظور من از اسم‌های غریب، اسم اشخاص نیست بلکه اسم هر احساس و هر روش در تعالیم این نویسنده است که هر کدام اسم‌های عجیبی دارند. مانند سامسارا و مارا و یاما و...و این اسم‌ها بد نیستند اما اگر توضیحات نویسنده که در باب این کلمات بوده است را در فصل بعدی فراموش کنید، ممکن است نتوانید به خوبی منظور نویسنده را بفهمید و دوباره باید به فصل قبل برگردید تا به یاد بیاورید معنای آن چه بود. پس پیشنهاد می‌کنم از قبل یک مداد و کاغذ در کنار خود داشته باشید تا معنای آن را بنویسید.

۳_روش‌هایی که شاید برای جهان مدرن امروز چندان کارا نباشند: به هر حال ما کتاب را می‌نویسیم تا آن را در اختیار دیگر مردم قرار دهیم. حالا آن مردم می‌توانند دانشمند، جامعه‌شناس یا فیلسوف باشند یا صرفا مردمانی عادی با زندگی روزمره و پر‌مشغله. در اواسط کتاب این احساس را داشتم که با وجود اینکه نویسنده تمام تلاشش را کرده بود تا این تعالیم را برای تمامی مردم قابل استفاده کند اما نتوانسته بود. از آموزش مدیتیشن گرفته تا تعریف خاطراتی از اساتید بودیسم، ولی درنهایت مردمان مضطرب این جامعه نمی‌توانند این چنین آرام و بی‌دغدغه از این روش‌ها استفاده کنند‌. در بسیاری از قسمت‌های کتاب بر این تاکید می‌شد که به جای اینکه سعی کنیم از شر مشکلات و درد‌هایمان خلاص شویم به آن‌ها خوب نگاه کنیم و بگذاریم اون احساس ما را در بربگیرد‌. بی‌راه نمی‌گوید اما آیا مردمان امروزی به راحتی از این کار برمی‌آیند؟ اینکه نخواهند از احساس بدی که دارند فرار کنند و مایل باشند آن را موشکافی کنند. اینکه در برابر مانعی که زندگی آن‌ها را دچار اختلال کرده کاملا آرام و خردمند بمانند و بگذارند آن مشکل درسی که می‌خواهد را به آن‌ها بدهد. صد البته ساده نیست وقتی یک خرس وحشی قصد جان‌مان را کرده ما به رنگ خز‌های آن دقت کنیم و بگوییم چه زیباست! چنین تسلطی به نظرم حاصل سال‌ها مدیتیشن و تربیت ذهن و نَفس است که برای مردمان عادی نمی‌تواند خیلی موثر و البته عقلانی واقع شود. 

اگر بخواهم نتیجه‌گیری‌ای داشته باشم، این است که این کتاب دارای جملات و مفاهیمی است که قلب را در برابر رنج‌های این دنیا نرم می‌کند و باعث می‌شود بخواهیم به پدیده‌های ترسناک اطراف خود به دید دیگری بنگریم اما شخصا نتوانستم به خوبی دل به نویسنده بدهم و از آن لذت ببرم. اما کتابی است که شاید در مواقعی که قلبم بی‌قراری می‌کند یکی از سرفصل‌های آن را انتخاب کنم و نوشته‌ها را مرور کنم. این کتاب می‌تواند برای کسانی که مشتاق دانستن عقایدی که به آن‌ها برای رو‌به‌رویی با مشکلات کمک می‌کند، جذاب باشد. 
      

18

        گمان کنم نوشتن یک یادداشت تا به‌حال انقدر برایم غیر‌ممکن و سخت نبوده است. اما بگذارید با تیکه‌ای از کتاب شروع کنم.
"تخیل همیشه دوست دارد به میان شکاف‌های نادانی بجهد‌..."
آن مرد عاشق نمودار‌ها، نقشه‌های معماری و طراحی‌های مختلف است. از کشف پدیده‌های اطرافش لذت می‌برد و می‌خواهد اجزا و عناصر سازنده‌ی هر شی‌ای که اطرافش قرار دارد را به طور واضح شناسایی کند و در دست داشته باشد. مانند یک نقشه‌ راهنما. دوک پیری که به فرضیه‌سازی و تخیل علاقه‌مند است. دوکی که پنهانی، از طریق مسیر‌های زیر‌زمینی رفت و آمد می‌کند.
به اطراف خود نگاهی بی‌اندازید. تا به حال لحظه‌ای را تجربه کرده‌اید که برای توصیف اتفاقی که خود آن را حس و تجربه کرده‌اید هیچ کلمه‌ای در کار نباشد تا بتوانید برای دیگران تعریفش کنید؟ به احتمال زیاد جواب بلی‌ست...این کتاب از آن کتاب‌هایی است که هر کسی را به خود جذب نمی‌کند. باید دوک را زندگی کرده باشید تا بتوانید از دریچه نگاه او به جهان و آدمیان اطرافش نگاه کنید..این انزوا و تفاوت در نوع نگاه، دوک قصه ما را به کجا خواهد رساند؟..
کتاب از نوع خاطره‌نویسی است. هر خاطره‌ تاریخ و زمان دارد و گاه از زبان دوک است و گاه از زبان اطرافیانش. اما عمده این خاطرات از زبان عالی‌جناب است. می‌توانم بگویم قلم نویسنده جذابیت خاصی ندارد و بیشتر به مفهوم و عمق داستان پرداخته شده که تا حدودی این نقص را جبران می‌کند. زندگی روزمره عالی‌جناب ممکن است از حوصله خواننده بسیار بکاهد اما در بطن این روزمره‌گی‌ها ناگهان چنان در دو سه خط پای فلسفه و پیچیدگی به میان می‌آید که شمارا لحظاتی متوقف میکند تا دوباره بخوانید یا فکر کنید.
گاهی پیش می‌آمد که چنان در توصیفات ذهنی عالی‌جناب غرق شوم که تشخیص اتفاقات از خیال یا واقعیت سخت باشد. توصیفات فرا‌طبیعی‌ای که او در ذهنش می‌پروراند، باعث می‌شود اتفاقی که درحال رخ دادن است تا حد زیادی از هویت واقعی خود فاصله بگیرد و کاملا معنای متفاوتی پیدا کند.
نویسنده توانسته به خوبی رَوَند جدا‌افتادگی از اطرافیان و جامعه را به تصویر بکشد. این احساس که کسی به علت رفتار‌های غریبت چندان نمی‌تواند تو را جدی بگیرد‌ و به حرف‌هایت گوش دهد. معماهایی که در داستان برای خواننده پیش‌ می‌آید از راه‌های عجیبی حل می‌شوند اما تعداد‌ معما‌های حل شده در این داستان کم بود...خیلی از اتفاقات ریز و درشتی که در روزمره اتفاق افتاد هنوز جای سوال داشت اما آشکار‌سازی پاسخ‌ها تا پایان کتاب اتفاق نی‌افتاد که کمی من را مایوس کرد...اما به قطع این داستان میتواند دید جدیدی به شما در نگاه به پدیده‌های اطرافتان بدهد..از ماهی‌ای که ناگهان از دریاچه به بیرون شیرجه می‌زند بگیر تا خرگوشی که زنده زنده سلاخی می‌شود.
بر خلاف روند یکنواخت داستان، آن اوجی که خواننده انتظارش را می‌کشد در پایان داستان و تنها در چندین صفحه خلاصه می‌شود اما نویسنده به خوبی حس اضطراب، هیجان و حتی مور مور شدن را در من ایجاد کرد.
این تونل‌های زیر‌زمینی چه راز‌ها و دگرگونی‌هایی را در خود مخفی کرده بودند..
      

54

        کیمیاگر...رمانی اثر‌گذار که نه به زبان مردم بلکه به زبان جهان سخن میگوید. بی‌شک اگر کیمیاگری در میان باشد، او همان پائولو کوئیلو است.
داستانی درمورد ماجرای رویارویی پسری با خواب‌ شبانه‌اش در یک کلیسای ویران زیر درخت چنار، که شروعی است برای سفری پر فراز و نشیب برای دستیابی به رویای دور از ذهنش . مضامینی مانند ترک دلبستگی، ارتباط با روح جهان و اعتقاد به نشانه‌هایی که دست سرنوشت بر سر راه تو قرار میدهد بر لذت و درک این کتاب می‌افزاید.
سرنوشت! تنها دلیلی که میتوانم برای قرار گرفتن این کتاب بر سر راهم بیاورم. نویسنده به خوبی دل‌نگرانی ها و اندیشه‌ عمده مردم را در رابطه با تحقق آرزوهایشان بیان کرده و با به کار بردن زبانی ساده برای درک مفاهیمی ژرف لذت خواندن این کتاب رو دو چندان کرده.
این کتاب سن و سال نمیشناسد، چه ۱۰ سالتان باشد چه ۱۰۰‌ سال به خوبی میتوانید با داستان هیجان انگیز کتاب ارتباط بگیرید و دانسته‌هایی که ممکن است طی سال‌ها فراموش کرده باشید را مجددا به خاطر آورید.
روند پیش رفتن داستان کتاب بسیار مناسب است ،خستگی به همراه نمیاورد و هر مکالمه و هر جمله‌ای دقیقا سر جای خود و به‌جا بوده.
کتابی دلنشین و امید‌بخش که همانند یک ستاره در صحرا، راه را به ما نشان میدهد.
چه کسی میداند؟ شاید این کتاب واقعا به شما کیمیاگری می‌آموزد...
      

33

27

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.