دستهای آلوده

دستهای آلوده

دستهای آلوده

ژان پل سارتر و 2 نفر دیگر
3.8
50 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

83

خواهم خواند

39

شابک
9786009620388
تعداد صفحات
212
تاریخ انتشار
1396/3/17

توضیحات

        داستان حاضر درباره  مردی است که به تصمیم حزب باید یکی از رهبران را که خط مشی اش مبتنی با اتحاد با بورژوازی است بکشد. «هوگو» در گیرودار این مأموریت دل بسته همسر «هودرر» که باید کشته شود، می‎شود. مأموریت انجام می‎شود و «هوگو» به زندان می‎افتد. در این زمان خط مشی حزب تغییر می‎کند و حالا «هودرر» قهرمان ملی است. «هوگو» آزاد می شود اما دیگر همه چیز تغییر کرده است. نویسنده در این داستان به شخصیت‎هایش اجازه می‎دهد راحت حرف بزنند و زندگی کنند.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به دستهای آلوده

یادداشت‌ها

          سیاست آنقدر کثیف است که دستهای همه را آلوده میکند.

نمایش نامه ای ۷پرده ای  در قالب درام  که جز پرده اول بقیه پرده ها مربوط به زندگی گذشته هوگو شخصیت اصلی نمایشنامه است.
ای کاش جناب سارتر کلیه آثارش را به این خوبی می نوشت.فضاسازی .شخصیت پردازی ودیالوگها همه وهمه آنچنان بر جذابیت کار کمک کرده است که منِ خواننده را تا پایان با اشتیاق دنبال خود می کشاند.از ۵اثری که از سارتر خواندم ،دستهای آلوده یک سروگردن از همه بالاتر بود 
من تنها دلیلش را پرداخت درست به قصه وجنبه هنری کار می بینم برخلاف آثار دیگر که به دنبال بیان افکارفلسفی خودبود.
دستهای آلوده (چه اسم برازنده ای)روایت کننده زندگی حزبی،سیاسی است که درآن اعضا فقط سربازانی بله قربان گو هستند وهردستوری را بدون هیچ عذر وبهانه ای می پذیرند حتی اگر برخلاف اصول اخلاقی وعواطف شخصی آنها باشد.

شخصیت اصلی کتاب دست های آلوده شخصی به نام هوگو است. وی در ابتدا عضوی ساده است که کارهای کم اهمیت حزب را بر عهده دارد؛ اما می خواهد کار بزرگی را انجام دهد تا حزب او را به عنوان مهره ای فعال بشناسد و در انجام ماموریت های خطیر و مهم رویش حساب کند. انگیزه هوگو برای وارد شدن به حزب، تنفرش از زندگی بورژوایی گذشته اش است و دلیل عدم اعتماد اعضا حزب را زندگی بورژوایی غیر حزبی اش می داند. همه او را آدمی ناز پرورده و رنج ندیده و گرسنگی نکشیده می دانند و با این دید او را از خود جدا می بینند. سرانجام هوگو برای ترور یکی از افراد رده بالای حزب که باعث اختلاف درون حزبی شده است، انتخاب می شود.کل داستان از اینجا به بعدحول یک دستور مخفی سازمانی برای حذف یکی از اعضای بلند پایه حزب به نام هودرر پیش می‌رود. کسی که قصد جدی و قطعی برای مصالحه با دو گروه دیگر را دارد این تصمیم به کام سایرافراد حزب خوش نیامده است.فرصت برای عرض اندام هوگو مناسب است. و او با حمایت اولگا تنها دوست درون‌حزبی‌اش، خود را برای انجام این مهم پیشنهاد می‌دهد. چندی بعد هوگو به همراه همسرش ژسیکا به عنوان منشی در عمارت هودرر مشغول به فعالیت میشود.
کتاب را از نشر نیلوفر به ترجمه زنده یاد جلال آل احمد خواندم که ترجمه ای روان وجذاب بود.
درپایان به گمانم  کتاب  موضوعی ضد کمونیستی داشت،اما همیشه ازسارتر خوانده ایم وشنیده ایم که طرفدار استالین وکمونیسم بوده است.دلیل این تناقض را متوجه نشدم.

بریده ای زیبا از کتاب:
من نمی‌دانم جوانی چیست من از کودکی مستقیماً به سن مردی رسیدم.
 
        

62

بسمه


میش
          بسمه


میشه از دو جنبه درباره این نمایشنامه حرف زد:

1- خود نمایشنامه
سارتر هرچند مارکسیست سفت و سختی بود اما هیچوقت به معنای رسمی کلمه «حزبی» نبود و حزب کمونیست فرانسه هم فلسفه اون رو بورژوایی میدونست. همین باعث خصومت بین اون و حزب کمونیست شد و نمایشنامه‌ دست‌های آلوده رو هم میشه تسویه حسابی بعد از جنگ با این حزب مزور و خود فروخته دونست. به نحوی هوگو خود سارتره که از قضا جوان نویسنده و روشنفکریه که از یه خانواده بورژوایی میاد. حزب هم همون حزب کمونیست فرانسه‌ست که در حال ساخت و پاخت با احزاب ضد خلقیه. این از حاشیه.
درباره خود متن میشه اینطور گفت که هرچند دست‌های آلوده نمایشنامه سیاسیه ولی از عناصر فلسفی خالی نیست. مثلا موقعی که هوگو و ژسیکا دارن درباره کشتن هوده رر حرف میزنن در واقع توصیفات اگزیستانسیالیستیه. 

2- ترجمه
من از ابتدا اصرار داشتم نمایشنامه با ترجمه جلال خونده بشه. اینکه چرا جلالِ نویسنده و فعال سیاسی دست روی این نمایشنامه یه نویسنده و فعال سیاسی دیگه، یعنی سارتر، گذاشته برام موضوعیت داشت. جلال بعد از تجربه دوتا انشعابش از حزب توده و حزب زحمت‌کشانِ مظفر بقایی و در نهایت پیوستنش به حزبِ جریان سوم خلیل ملکی، تو سال 32 به قول خودش سیاست رو بوسید و گذاشت کنار. این نمایشنامه سال 31 ترجمه شده و میشه گفت که جلال به این نتیجه رسیده بود که کار حزبی فایده‌ای نداره و برای همین هم این نمایشنامه رو ترجمه کرد. عمده انتقاد جلال به حزب توده همین سرسپردگیش به شوروی بوده و میبینیم که تو نمایشنامه هم با سارتر همزاد پنداری کرده و خودش رو تو آیینه شخصیت هوگو دیده. 


علی ای حال تا اینجا از باقی نمایشنامه‌های سارتر سیاسی‌تر و نمایشی‌تر بود. سر و تهش خوب جمع شده بود و آدم رو میشکوند دنبال خودش.
        

29

          اول باید بگم بین سه‌ونیم و چهار امتیاز مردد بودم.
دوم دو اثر قبلی سارتر یعنی دوزخ و مردگان  بی کفن و دفن احساسات مختلفی را در من برانگیختند،از خشم تا دوست داشتن،اما دست های آلوده چندان اثری بر من نداشت.
نه شخصیت های مهیجی و نه داستان پر آب و تابی ، به طور کلی نتونست حسی در من برانگیزه.
شاید دلیل اصلی نا آشنایی من با فضای حاکم بر نمایشنامه یعنی مبارزات سیاسی فرانسوی ها باشه،شاید هم چیز دیگه.
اما درباره ی خود اثر و شخصیت‌ها،هوگو‌ را به عنوان نماد یک آدم معتقد به عقایدش پذیرفتم، هوده‌رر خیلی شخصیت جالبی بود و تلاشش برای آرمانی که داشت را ستایش میکنم،هر چند او هم جایی مسیر را غلط می‌رفت اما حداقل خوش این‌ را پذیرفته بود.
ژسیکا به عنوان کسی که دنبال حقیقت بود و اخرش هم بهش دست پیدا نکرد خوب بود،بالا و پایین شخصیتش این را به خوبی نشان میداد.
 الان که فکر میکنم دلم برای هوده‌رر و هوگو  میسوزه ،چون در بازی سیاست فنا شدن،میتونستن دوست باشن،میتونستن با هم آرمانشون را تحقق ببخشند و میتونستن  کنار‌هم مبارزه کنن  و رشد کنن ،مکمل‌هم باشن،اما سر هیچ و پوچ فنا شدن.
برای اولین بار دلم نخواست ‌به هیچ کدومشون به خاطر رفتار یا حرف هاشون همون وسط ماجرا شلیک کنم.آدم هایی عادی بودند، بالا و پایین های رفتارشون ،کنش ها و واکنش هاشون،حرف هاشون اعصاب خورد کن نبود،خیلی‌ واقعی بودند.میتونستم براشون ما به ازاء پیدا کنم.
خلاصه موندم بین دوست داشتن و دوست نداشتن.
از اون تئاتر هایی  میشد که احتمالا آخرش خوشحال از سالن می‌آمدم بیرون.
همین و تمام.
        

18

روشنا

روشنا

1402/11/6

          هیچ کس معصومانه حکومت نمی‌کند. 
سن ژوس

کتاب پر از سوالات و مفاهیم جالب توجهه و یه زمانی نیازه که آدم بشینه تک‌تکشون رو بررسی کنه. تحلیل شباهت هوگو با اسم مستعار حزبیش یعنی راسکلنیکف و جنایتی که مرتکب شدن و مکافات بعدش خودش میتونه یه مقاله جدا باشه. دو آدم که برای پایبندی به دو عقیده جداگانه دست به قتل زدن و نتونستن تبعات بعدش رو تاب بیارن.

تو این رمان رد پای کتاب دیگه سارتر،*دوزخ* هم دیده می‌شد. آدمایی که هر لحظه هوگو رو قضاوت می‌کردن و بهش برچسب می‌زدن: بورژوا، روشنفکر، آنارشیست... و دوزخی رو ساختن که هوگو برای رهایی ازش حاضر بود هر کاری بکنه.

و موضوع چندین باره‌ای که لرزه به تن میندازه: اطاعت با چشمای بسته... اشکال هوگو هم همین بود، نمی‌تونست چشاشو ببنده، هیچ فکری نکنه و فقط شلیک کنه...
«توی حزب وقتی تصمیم می‌گیرند که آدمی باید بمیرد، درست مثل این است که اسمی را از توی فهرستی خط می‌زنند و این کار خیلی هم تمیز است؛ خیلی عالی است؛ اما اینجا مرگ شده یک شغل. دکان آدم‌کشی اینجاست. یارو شراب می‌خورد، سیگار می‌کشد و با من از حزب حرف می‌زند و نقشه می‌کشد و من همه‌اش در فکر نعشی هستم که او خواهد شد. چیز کریهی است. چشم‌هایش را دیده‌ای؟»

و مسئله اصلی کتاب، اخلاقیات و سیاست، راه و هدف، دروغ و پیروزی... اگه برای رسیدن به هدف باید دستات رو آلوده کنی، این کارو میکنی؟

پ.ن: چه قدر اولش از ژسیکا و رهاییش خوشم اومد و آخر داستان که همه چیو خراب کرد، عصبانی شدم 😑
        

30

زهرا🌿

زهرا🌿

1402/11/5

        (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱


سیاست های آلوده ای که از بیرون، پاک بنظر میرسند...
هرکسی برای دیدگاه خودش، کلاه شرعی دارد؛
هرکسی برای خطای خودش، توجیه دارد!
به یاد فیلمی افتادم..🎬
_چطور با همه ی جنایاتی که کردی انقدر راحت زندگی میکنی؟
+برای هرکدومشون دلیلی بیار و به خودت حق بده که برای بهبود شرایط اونکارو کردی، کم کم خودت باورت میشه که واقعا کار درست رو "تو" انجام دادی.

سارتر اینبار مارا به جهان متفاوت تری از نمایشنامه های قبلی اش میبرد..
اینبار قهرمانی‌نداشتیم
حتی دیدگاه پیروزی هم‌نداشتیم!
اما این را به خوردمان داد که مردم گاهی برای اثبات شجاعت و  اثبات موجودیتشان دست به کاری تفننی میزنند بی آنکه به آن ایمان بیاورند.
هوگوی بیچاره...
هوگوی طفلک، که برای دفاع از هویتش، کسی را که دوست داشت از‌میان برداشت.
چه ها که احساس تهی بودن، دوست نداشته شدن و بی ارزشی با آدمیان نمیکند!
اشراف زاده ای که حتی درد گرسنگی نکشیده ولی درد نقص و کمبود تا مغز استخوانش را به درد آورده.
و شاید سارتر اینبار بیش‌از پیش حوصله به خرج داده تا شخصیت هوده‌رر را به تصویر بکشد
و الحق و الانصاف که  حضور این شخصیت، به جذابیت نمایشنانه افزوده.
کسی که در عین حال با دانستن اینکه در کثافت غرق شده، اما هنوز بخش نیمچه جنتلمن و درستی خودش را حفظ کرده.
جدال های هوده‌رر و هوگو زیادی زیبا بود
انقدر که مطمئنم دوباره میخوانمش...

و باز هم ارزشش را داشت:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

45

نرگس

نرگس

1402/11/11

          نسبت به دو نمایشنامه‌ای‌ که قبلاً از سارتر خوندم (دوزخ و مردگان بی‌کفن و دفن) داستان قشنگ‌تر و دیالوگ‌های خیلی بهتری داشت.

البته که “به نظر من” درون‌مایه‌‌ی سیاسیش زیاد بود!👀
داستان در زمان جنگ جهانی دوم روایت میشه. کشمکش بین حزب‌های داخلی فرانسه، به‌خصوص کمونیست رو برای گرفتن قدرت به خوبی نمایش میده.
شخصیت اصلی داستان یک جوان ۲۱ ساله‌اس که عوامل مختلفِ مؤثر بر زندگیش ، تصمیمات و روش تفکرش با توجه به جنگ و شرایط فرانسه، به خوبی به نمایش گذاشته شده و این که چطور معنی زندگیش دگرگون میشه..

ازونجایی که اعتقاد دارم یک نویسنده برای یک پیام ۲۰۰ص کتاب نمی‌نویسه😁 مفاهیم حاشیه‌ای رو که مطرح کرده بود، دوست داشتم.



❌⚠️ احتمال لو رفتنِ داستان:
پیش‌آگهی داستان‌ رو خیلی دوست داشتم، مدام دنبال اون لحظه و چگونگی انجامش بودم.

نکته جالبش اینه که حزب‌های سیاسی در حین این‌ که میخوان نشون بدن قطعیت دارن، به تصمیمات خودشون پایبند نیستن! دیدیم که بعد از کشته شدن هوده‌رر هدف حزب عوض شد و سیاست اونو پیش گرفتن!
همین احزابِ مخالف باهم وقتی منافعشون به خطر بیفته دوباره باهم به توافق می‌رسند و مردم قربانی این دست‌های آلوده و قدرت‌طلبیشون میشن.

هوگو با توجه به پولدار بودنش، این آزادی رو داشت که خودش برای زندگیش و آیندگانش تصمیم بگیره و به زندگیش معنی بده!
 خامِ صحبت‌های آرمانیِ حزب شد. با قبول عقایدشون و گرفتن یک مسؤلیت بزرگ سعی در نشون دادن خودش کرد اما بعد از بیرون اومدنش از زندان، روبه‌رو شدنش با این حقیقت خیلی براش سنگین و غیرقابل قبول بود.

شخصیت مورد علاقم ژسیکا بود که بدون جبهه‌گیری حزبی درست فکر‌ می‌کرد، تعصب نداشت و عقل و شعورش به‌جا کار می‌کرد

🌱ژسیکا: حتما باید آدم‌هایی را که عقاید شما را ندارند کشت؟
هوگو: گاهی.
ژسیکا: اما بگو چرا عقاید لویی و اولگا رو قبول کرده‌ای؟
هوگو: چون عقایدشان درست است.
ژسیکا: ولی فرض کن سال گذشته به جای اینکه لویی را ببینی، هوده‌رر را دیده بودی. آن‌وقت عقاید او را درست خیال می‌کردی؛ همچه نیست؟
هوگو: تو دیوانه‌ای
        

33

          سلام و نور
دیشب تمومش کردم و  کتاب جالبی برام بود . کتابی در مورد تفکر حزبهای مختلف سیاسی که هر کدون دیدگاه خودشون رو در مورد انقلاب داشتند و برنامه های خودشون رو برای بعد از پیروزی انقلاب، ولی دشمن کشور باعث شد که برای حفظ وطن  سعی کنند با هم متحد بشن و خب نتیجش این شد که خواه ناخواه  حزبها در هم حل بشن.
به نظرم حرفها و عملکردهای مطرح شده در کتاب خیلی جای بحث و گفت و گو داشت.
و اینکه چقدر دیدگاههای حزبی مطرح شده در کتاب رو  با اندک دانسته هام در مورد  دیدگاههای حزبی قبل و بعد انقلاب ایران مقایسه میکردم.

چقدر ادمها ، تفکرات و عملکردشون در موقعیتهای مشابه در کل دنیا  مثل همه ، این چیزیه که همیشه شگفت زدم میکنه.
یادمه تو یک کتاب کوتاه از آقای خامنه ای خوندم که ایشون فرموده بودند اساس حکومت در اسلام با اونچه که در  حکومتهای دیگر هست تفاوت چندانی نداره  و تفاوت فقط در جرئیاته (قریب به مضمون)
خلاصه که برام خوندنش جالب بود ضمن اینکه فکر کنم اولین نمایشنامه ای بود که میخوندم و حالت نمایشنامه بودنشو زیاد دوست نداشتم.
        

10

📝 در ستای
          📝 در ستایشِ سارترِ قصه‌گو...

🔻 «دست‌های آلوده» که به نظرم تا اینجا بهترین نمایشنامهٔ سارتر بوده است، برای من تداعی‌گر خاطرات و روایت‌های مربوط به تسویه‌های درون‌گروهی در دهه‌های چهل و پنجاه ایران بود؛ وقتی که تشکیلات آرمانگرا و مبارز با اعضای خودشان درگیر می‌شدند و چون هدفِ مبارزه، وسیله را برایشان توجیه می‌کرد، شروع کردند به حذف یکدیگر. نمایشنامه دربارهٔ نقشهٔ حذف یک فعال سیاسی به نام «هوده‌رر» و تردیدهای کسی‌ست که مامور به ترور او شده است.

🔻 شخصیت‌پردازی «هوگو»، پروتاگونیست داستان، به مراتب بهتر و کامل‌تر از آثار پیشین سارتر بود. به نظرم یک سنجهٔ مهم برای شناخت شخصیت‌های باورپذیر و چندبعدی وجود دارد: کشمکش‌های درونی و تفاوت نیازهای پنهان کاراکتر با اهداف ظاهری‌اش. از همان ابتدا انگیزه‌های شخصی و کشمکش درونی هوگو بر ما آشکار می‌شود. او در ظاهر می‌خواهد به اهداف حزب خدمت کند و عضو موثری برای تشکیلات باشد، اما نشانه‌های ظریف در داستان به ما می‌فهمانند که هوگو عقدهٔ جلب توجه دارد، احساس بی‌اهمیتی می‌کند و می‌خواهد ثابت کند که آدم ناتوان و پخمه‌ای نیست؛ برای همین است که مرتباً از اولگا نظر اعضای حزب را دربارهٔ خودش می‌پرسد و در جایی می‌گوید «شما دلواپس من خواهید شد و دربارهٔ من حرف خواهید زد...» هوگو در کشاکش با خاطرات گذشته و سبک زندگی بورژوایی خود است و برخلاف تلاش‌هایش برای خلاص شدن از گذشته، نمی‌تواند آن را به کلی رها کند. عکس‌های کودکی‌اش در چمدان و همراهی دختری به نام ژسیکا مهر تاییدی بر این واقعیت است. دلیل کشش هوگو به سمت هوده‌رر هم در همین نیاز پنهان نهفته است؛ هوده‌رر که آدم باهوشی است می‌فهمد باید به هوگو عزت نفس و حس اعتماد بدهد تا بتواند او را جذب کند. همین زیرمتن‌ها و تفاوت بین سه سطح «گفته‌ها»، «ناگفته‌ها» و «ناگفتنی‌ها» است که باعث می‌شود بگویم پرسوناژها در این نمایش خیلی واقعی‌تر از کارهای قبلی سارتر هستند.

🔻 غیر از شخصیت‌پردازی، سه ویژگی دیگر در «دست‌های آلوده» برایم جذاب و تحسین‌برانگیز بود: اول، مونولوگ جذاب هوگو در مقابل هوده‌رر بود که دربارهٔ کودکی و گذشته‌اش حرف می‌زند. چه مونولوگ ناب و زیبایی! این که سارتر قدر مونولوگ را دانسته و از تمام ظرفیت‌های نمایشنامه استفاده می‌کند، موید دیگری بر پیشرفت سارتر در درام‌نویسی است.

🔻 ویژگی دوم، صحنه‌آرایی خوب و استفادهٔ مناسب از آکسسوار است. اجزای هر صحنه به‌خوبی چیده شده و در پیشرفت داستان کاربرد دارند؛ میز و صندلی‌ها، پنجره‌، تخت، لباس‌ها، چمدان، سلاح، وسایل خانهٔ تیمی و... . این درحالی‌ست که نمایشنامهٔ «دوزخ» یا «مردگان بی‌کفن‌و‌دفن» انگار در خلأ اجرا می‌شدند؛ طوری که می‌شد با کمترین وسایل صحنه و یک دکور مینی‌مالیستی آن‌ها را به اجرا درآورد و به طور کلی صحنه نقش چندانی در روایت نداشت.

🔻 و سومین ویژگی مثبت «دست‌های آلوده»، شروع و پایان به‌موقع صحنه‌ها و ضرباهنگ مناسب آن است. هر صحنه در زمان مناسب شروع و در جای درستی تمام می‌شود تا تعلیق داستان حفظ شود. سارتر همان ابتدا مخاطب را از سرانجام ترور باخبر می‌کند تا مخاطب در طول فلاش‌بک طولانی داستان، به دنبال چگونگی انجام آن باشد. در این میان، صحنه‌ها با اوج و فرود مناسب و اتمام در لحظهٔ مناسب از کُند شدن روند داستان جلوگیری می‌کنند.

🔻 خلاصه اینکه سارتر «دست‌های آلوده» درام‌نویس قدرتمندتری از سارتر «مردگان بی‌کفن‌ودفن» است و با وجود آنکه باز هم دغدغه‌های سیاسی و فلسفی‌اش را به نمایشنامه‌اش تزریق کرده، اما در عین حال کارش را به سطح یک بیانیهٔ سیاسی تقلیل نمی‌دهد و به بایسته‌های درام‌نویسی پای‌بند می‌ماند. «دست‌های آلوده» این نکتهٔ مهم را نشان می‌دهد که پیام فلسفی یا سیاسی مولف هرقدر هم بلیغ و مهم و بزرگ باشد، باید از طریق پیرنگی جذاب و قصه‌ای بی‌نقص به مخاطب انتقال یابد، نه فقط سخنان اشخاص نمایش.
        

43

          آهان، داستان بگو، فلسفه را بذار در کوزه آبش را بخور!

0- حاشا و کلا، بندۀ درگاه فلسفه‌ ام. ولی دارم نمایشنامه می‌خونم!

1- در این نمایشنامه ماجرای درگیری‌های حزبی را می‌بینیم. مسئله‌ای سیاسی و مربوط به سیاست روز. اما انسان‌ها این وسط گذر می‌کنند، پس بحث مسائل شخصی هم وارد می‌شود و درگیری‌های هوگو (شخصیت اصلیِ اثر و انسان!) و حزب و اعضایش (یکسری انسان دیگر!) را شاهد هستیم. 

چرا دست‌های آلوده؟ اسپویل نمی‌کنم، اما خب، دست‌های آلوده را شاید به توان به موقعیت‌هایی اطلاق کرد که یک کنش سیاسی (یا غیر آن) با اخلاق سرِ ناسازگاری داشته باشد. فرض کن وکیلی را که باید از یک موکل که می‌داند گناه‌کار است دفاع کند. یا فرض کن روانشناسی را که مراجع، او را حصنِ حصین رازهایش دانسته و به او نقشۀ قتل خانواده‌اش را گفته و این مشاورِ روانشناسی باید پا بر روی اصل «رازداریِ» حرفه‌ای بگذارد و پته این مراجع را بر آب دهد. اصلا رهبری سیاسی یا فرماندهی نظامی، حکم بمباران شهری را می‌دهد که مردم غیرنظامی (چرا سربازها باید بمیرند اصلا؟) در آن اند و این یک «ضرورتِ» سیاسی-نظامی است که فرمانده را «مجبور» به اتخاذ این تصمیم می‌کند. تمام این مثال‌ها و دیگر شرایط بغرنج، جایی است که بین کنشِ درست! و اخلاق (این بغرنج مسئلۀ ابدی!) تعارضی هست و انسان است که این وسط متلاشی می‌شود. زیرا انسان در تعارض باید تصمیم بگیرد. در سطح باور شاید بتوان باوری را تعلیق کرد (یعنی در پرانتز گذاشت و بهش توجه نکرد) ولی در مقام عمل باید تصمیم گرفت. پس باید تصمیم گرفت؛ ای مفلوک انسان! 

2) خب، اون بالا را خواندی؟ دیدی عجب مسئلۀ مهم و بغرنجی است؟ بیا به این مدل مسئله‌های سخت بگیم: «مسائل فلسفی». خیلی سخت‌نگیر و گیر نده به این تعریف.
با اینکه تو این نمایشنامه می‌توان همچین مسئله‌ای را رد گیری کرد، اما روایت و گره‌های روایی، زیرسایۀ این کلان مسئله نیست. یعنی روایت، جهان خود را دارد و کار می‌کند. البته اینکه در پرده‌های نخستین، هوگو در جواب به این پرسش که: «اسمت چیست؟» جواب داد: «راسکولنیکف» خیلی بولد و تو چشم بود (چون گل‌درشت‌تر از این شخصیتِ داستایفسکی برای ارجاع به موقعیت‌های «جنایات و مکافاتی» سراغ دارید؟) ولی کلیت اثر در پناه از چنبره ایده‌ها بر روایت بود به نظر من.
شخصیت‌سازی، روابط‌شون و ویژگی‌هاشون در این اثر خیلی بهتر از دو اثر قبلی (دوزخ/مردگان بی‌کفن و دفن) بود و چند پردۀ آخر کاری کرد که بالا و پایین شخصیت‌ها را بهتر درک کنم. به بیانی شخصیت‌ها برایم مهم بودند و تغییراتشان را می‌فهمیدم (منطق تغییر شخصیت). 
در ضمن دیالوگ نویسی‌ها، شرح میزان‌سن‌ها، محل اتمام پرده‌ها و بعضا توجه به «ناآگاهی شخصیت‌ها» کاری کرد که به نظرم این اثر بار نمایشی بیشتری نسبت به دو اثر قبلی داشته باشد.

3) این مورد اندکی بی‌ربط است به کلیت این اثر ولی دوست‌دارم اینجا از ذهنم در این مورد ردی برجای بگذارم.
بازم سخت نگیرید، بیاید یک وجه مهم از فلسفه چپ را انتقادی بودن بدانیم (هم چپ یک مفهوم گنگ و غیرمفید است، هم انتقادی بودن. ولی ماهیت کاربردی داره این تقسیم‌بندی در ذهن من). سنت چپ از ابتدا رگه‌های از توجه داشتن (معطوف) به عمل بودن را در ذات خود داشته است. به بیانی منطقِ «پراکسیس» برایشان مهم بوده است. یعنی اندیشه‌ورزی صرف برایشان مهم نبوده است و هم اندیشه باید تغییر در جامعه ایجاد می‌کرده است و هم خود دست به عمل می‌زدند.
البته بعضا روشنفکرهای چپ‌گرا، همان برعاجِ اندیشه! نِشَسته‌های ابدی، دیگر حواسشون به شرایط عینیِ جامعه نیست (یعنی رابطهٔ اندیشه با جامعه قطع شده است. مخدری شده است برای بازی‌های روشنفکرانه). اینجاست که امثال گرامشی در ادبیات چپ اهمیت پیدا می‌کنند. چون گرامشی تجربۀ مستقیم کنش سیاسی داشته است و دستی بر سازماندهی حزبی داشته است، در متونِ اون می‌توان ردی جدی از عمل‌گرایی را دید. البته اگر «منطق پراکسیس» را در چپ جدی بگیریم، یک نقد جدی می‌توان به آن ناظر به واقعیت تجربه سوسیالیسم و کمونیسم وارد کرد. یعنی چون شما پراکسیس را اصل گرفته اید، نمی‌توانید از واقعیت آنچه رخ داده است شانه خالی کنید. ایدۀ این نقد را اگر درست یادم باشد از مدخل گرامشی تاریخ فلسفه راتلج گرفته بودم. قاعدتا این نکات و ایده‌هایم خیلی خام است ولی بد ندیدم اینجا بنویسم چون:
به نظرم یکی از موضوعات مهم که سارتر در این نمایشنامه بهش ارجاع داشت، اهمیت کنش سیاسی و کار حزبی است. با اینکه در اثر رگه‌هایی از انتقاد به شرایط حزبی چپ‌ها را می‌توان مشاهده کرد، ولی مشخص است که الکی چنین نمایشنامۀ مطولی، در بستر یک سامان حزبی قرار نگرفته است. یعنی کار حزبی و کنش سیاسی (احتمالا)  برای سارتر مهم است. 

برای این دوگانِ مهم نظریه-پراکسیس در چپ، به سابقه چپ در ایران توجه کنید. از حزب توده و انشعابات آنها و عملیات‌های مسلحانه و... . متاسفانه انگار این مورد هم از آن هزاران موضوع جذابِ مورد توجه است!

4) چه حیف که دیگه تله‌تئاترها اونجوری که باید بهشون توجه نمی‌شه. البته اینکه بگیم: «حیف که تله‌تئاترها در همون‌جایی که در حوالیِ ولی‌عصر یک ساختمان شیشه‌ای دارد دیگه تامین مالی نمی‌شود و افسوس، ای‌کاش درست شود» مصداق تامِ «خانه از پای بست ویران است/خواجه در بند نقش ایوان است»  می‌شود به نظرم.
البته اجرای تله‌تئاتر این نمایشنامه اصلا خوب نبود. اصلا این رضا خرم که نقش اصلی نمایش، هوگو، را بازی می‌کرد به قدری بد و تصنعی بود که اصلا غیرقابل بیان. حالا باز بازی آتیلا پسیانی واقعا بهتر بود و  به اثر بیشتر می‌نشست.
بعد این سانسور اینکه هوگو مشروب خورد و سرش سنگین شد و... عالی بود. یهو تو تله‌تئاتر دیدیم که بعد از انفجار، با اینکه هوگو هیچ صدمه‌ای ندید، در اتاقشان با سردرد خوابیده است و یکی از کاراکترها می‌گوید که هوگو زیاده‌روی کرده‌ای! در چی زیاده‌وری کرده است؟ در آسیب ندیدن از انفجار؟ 😂 نه، جواب درست در مصرف کردن الکلی‌جات است. آهان ولی نباید که اینو بگیم. پس سانسورش می‌کنیم. 

5) کلیاتی در مورد ترجمه بگم.
جاهایی ترجمه جلال واژه‌گزینی‌های بدی داشت. هوگو در آخر نمایش که داشت با اولگا حرف می‌زد می‌گه: من باور نمی‌کنم که هودرر را کشته ام و گمان می‌کنم این تیر که زده‌ام یک «دلقک‌بازی!» بوده. دلقک‌بازی چیه؟ مثلا شعبده‌بازی یا نمایش، خیلی مناسب‌تره اینجا. جای دیگه هم به نظرم گاف واژه‌گزینی و انتقال موقعیت داشت ترجمه جلال. ولی بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم. (خودم اثر رو با ترجمه قاسم صنعوی خونده بودم ولی اجرای تله‌تئاتری که دیدم با ترجمه جلال بود. برای همین یارای مقایسه داشت.) 
در مجموع ترجمه قاسم صنعوی کاملا بهتر بود به نظرم. برخلاف تصورم ترجمه جلال آن‌چنان هم که باید بد نبود😂

از این به بعد اسپویل‌خیز است:

وای، یه جایی تو تله‌تئاتر عالی بود. در اواخر روایت نمایش، هوگو در "چشم‌های" هودرر "نگاه" می‌کند که شلیک کند. این موقعیت در چند دیالوگ و صحنه مورد استرس‌گذاری سارتر بود (اصلا از اول که ژسیکا داشت از شرایطِ جسمانی سوژه از هوگو می‌پرسید، تاکید بر چشم مهم بود). پس از این استرس‌گذاری بر چشم، هوگو به هودرر گفت که من در لحظه تیرچکاندن، به چشمان تو نگاه می‌کنم. خب، اما در تله‌تئاتر در لحظۀ آخر که هوگو داشت ماشه را می‌چکاند، چشمانش را بست😂. واقعا تحسین‌برانگیز بود این حرکت در تله‌تئاتر مخصوصا اینکه در نمایشنامه همچین شرحِ بازی‌ای برای بازیگر نیامده بود. البته امیدوارم بازیگر بخاطر ترس تفنگ ترقه‌ای چشمهایش را نبسته باشد و برنامهٔ هوشمندانهٔ کارگردان نباشد که یکی از موقعیت‌های جالب نمایشی اثر را نابود کند! 
        

32