یادداشت سید امیرحسین هاشمی
1402/11/16
آهان، داستان بگو، فلسفه را بذار در کوزه آبش را بخور! 0- حاشا و کلا، بندۀ درگاه فلسفه ام. ولی دارم نمایشنامه میخونم! 1- در این نمایشنامه ماجرای درگیریهای حزبی را میبینیم. مسئلهای سیاسی و مربوط به سیاست روز. اما انسانها این وسط گذر میکنند، پس بحث مسائل شخصی هم وارد میشود و درگیریهای هوگو (شخصیت اصلیِ اثر و انسان!) و حزب و اعضایش (یکسری انسان دیگر!) را شاهد هستیم. چرا دستهای آلوده؟ اسپویل نمیکنم، اما خب، دستهای آلوده را شاید به توان به موقعیتهایی اطلاق کرد که یک کنش سیاسی (یا غیر آن) با اخلاق سرِ ناسازگاری داشته باشد. فرض کن وکیلی را که باید از یک موکل که میداند گناهکار است دفاع کند. یا فرض کن روانشناسی را که مراجع، او را حصنِ حصین رازهایش دانسته و به او نقشۀ قتل خانوادهاش را گفته و این مشاورِ روانشناسی باید پا بر روی اصل «رازداریِ» حرفهای بگذارد و پته این مراجع را بر آب دهد. اصلا رهبری سیاسی یا فرماندهی نظامی، حکم بمباران شهری را میدهد که مردم غیرنظامی (چرا سربازها باید بمیرند اصلا؟) در آن اند و این یک «ضرورتِ» سیاسی-نظامی است که فرمانده را «مجبور» به اتخاذ این تصمیم میکند. تمام این مثالها و دیگر شرایط بغرنج، جایی است که بین کنشِ درست! و اخلاق (این بغرنج مسئلۀ ابدی!) تعارضی هست و انسان است که این وسط متلاشی میشود. زیرا انسان در تعارض باید تصمیم بگیرد. در سطح باور شاید بتوان باوری را تعلیق کرد (یعنی در پرانتز گذاشت و بهش توجه نکرد) ولی در مقام عمل باید تصمیم گرفت. پس باید تصمیم گرفت؛ ای مفلوک انسان! 2) خب، اون بالا را خواندی؟ دیدی عجب مسئلۀ مهم و بغرنجی است؟ بیا به این مدل مسئلههای سخت بگیم: «مسائل فلسفی». خیلی سختنگیر و گیر نده به این تعریف. با اینکه تو این نمایشنامه میتوان همچین مسئلهای را رد گیری کرد، اما روایت و گرههای روایی، زیرسایۀ این کلان مسئله نیست. یعنی روایت، جهان خود را دارد و کار میکند. البته اینکه در پردههای نخستین، هوگو در جواب به این پرسش که: «اسمت چیست؟» جواب داد: «راسکولنیکف» خیلی بولد و تو چشم بود (چون گلدرشتتر از این شخصیتِ داستایفسکی برای ارجاع به موقعیتهای «جنایات و مکافاتی» سراغ دارید؟) ولی کلیت اثر در پناه از چنبره ایدهها بر روایت بود به نظر من. شخصیتسازی، روابطشون و ویژگیهاشون در این اثر خیلی بهتر از دو اثر قبلی (دوزخ/مردگان بیکفن و دفن) بود و چند پردۀ آخر کاری کرد که بالا و پایین شخصیتها را بهتر درک کنم. به بیانی شخصیتها برایم مهم بودند و تغییراتشان را میفهمیدم (منطق تغییر شخصیت). در ضمن دیالوگ نویسیها، شرح میزانسنها، محل اتمام پردهها و بعضا توجه به «ناآگاهی شخصیتها» کاری کرد که به نظرم این اثر بار نمایشی بیشتری نسبت به دو اثر قبلی داشته باشد. 3) این مورد اندکی بیربط است به کلیت این اثر ولی دوستدارم اینجا از ذهنم در این مورد ردی برجای بگذارم. بازم سخت نگیرید، بیاید یک وجه مهم از فلسفه چپ را انتقادی بودن بدانیم (هم چپ یک مفهوم گنگ و غیرمفید است، هم انتقادی بودن. ولی ماهیت کاربردی داره این تقسیمبندی در ذهن من). سنت چپ از ابتدا رگههای از توجه داشتن (معطوف) به عمل بودن را در ذات خود داشته است. به بیانی منطقِ «پراکسیس» برایشان مهم بوده است. یعنی اندیشهورزی صرف برایشان مهم نبوده است و هم اندیشه باید تغییر در جامعه ایجاد میکرده است و هم خود دست به عمل میزدند. البته بعضا روشنفکرهای چپگرا، همان برعاجِ اندیشه! نِشَستههای ابدی، دیگر حواسشون به شرایط عینیِ جامعه نیست (یعنی رابطهٔ اندیشه با جامعه قطع شده است. مخدری شده است برای بازیهای روشنفکرانه). اینجاست که امثال گرامشی در ادبیات چپ اهمیت پیدا میکنند. چون گرامشی تجربۀ مستقیم کنش سیاسی داشته است و دستی بر سازماندهی حزبی داشته است، در متونِ اون میتوان ردی جدی از عملگرایی را دید. البته اگر «منطق پراکسیس» را در چپ جدی بگیریم، یک نقد جدی میتوان به آن ناظر به واقعیت تجربه سوسیالیسم و کمونیسم وارد کرد. یعنی چون شما پراکسیس را اصل گرفته اید، نمیتوانید از واقعیت آنچه رخ داده است شانه خالی کنید. ایدۀ این نقد را اگر درست یادم باشد از مدخل گرامشی تاریخ فلسفه راتلج گرفته بودم. قاعدتا این نکات و ایدههایم خیلی خام است ولی بد ندیدم اینجا بنویسم چون: به نظرم یکی از موضوعات مهم که سارتر در این نمایشنامه بهش ارجاع داشت، اهمیت کنش سیاسی و کار حزبی است. با اینکه در اثر رگههایی از انتقاد به شرایط حزبی چپها را میتوان مشاهده کرد، ولی مشخص است که الکی چنین نمایشنامۀ مطولی، در بستر یک سامان حزبی قرار نگرفته است. یعنی کار حزبی و کنش سیاسی (احتمالا) برای سارتر مهم است. برای این دوگانِ مهم نظریه-پراکسیس در چپ، به سابقه چپ در ایران توجه کنید. از حزب توده و انشعابات آنها و عملیاتهای مسلحانه و... . متاسفانه انگار این مورد هم از آن هزاران موضوع جذابِ مورد توجه است! 4) چه حیف که دیگه تلهتئاترها اونجوری که باید بهشون توجه نمیشه. البته اینکه بگیم: «حیف که تلهتئاترها در همونجایی که در حوالیِ ولیعصر یک ساختمان شیشهای دارد دیگه تامین مالی نمیشود و افسوس، ایکاش درست شود» مصداق تامِ «خانه از پای بست ویران است/خواجه در بند نقش ایوان است» میشود به نظرم. البته اجرای تلهتئاتر این نمایشنامه اصلا خوب نبود. اصلا این رضا خرم که نقش اصلی نمایش، هوگو، را بازی میکرد به قدری بد و تصنعی بود که اصلا غیرقابل بیان. حالا باز بازی آتیلا پسیانی واقعا بهتر بود و به اثر بیشتر مینشست. بعد این سانسور اینکه هوگو مشروب خورد و سرش سنگین شد و... عالی بود. یهو تو تلهتئاتر دیدیم که بعد از انفجار، با اینکه هوگو هیچ صدمهای ندید، در اتاقشان با سردرد خوابیده است و یکی از کاراکترها میگوید که هوگو زیادهروی کردهای! در چی زیادهوری کرده است؟ در آسیب ندیدن از انفجار؟ 😂 نه، جواب درست در مصرف کردن الکلیجات است. آهان ولی نباید که اینو بگیم. پس سانسورش میکنیم. 5) کلیاتی در مورد ترجمه بگم. جاهایی ترجمه جلال واژهگزینیهای بدی داشت. هوگو در آخر نمایش که داشت با اولگا حرف میزد میگه: من باور نمیکنم که هودرر را کشته ام و گمان میکنم این تیر که زدهام یک «دلقکبازی!» بوده. دلقکبازی چیه؟ مثلا شعبدهبازی یا نمایش، خیلی مناسبتره اینجا. جای دیگه هم به نظرم گاف واژهگزینی و انتقال موقعیت داشت ترجمه جلال. ولی بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم. (خودم اثر رو با ترجمه قاسم صنعوی خونده بودم ولی اجرای تلهتئاتری که دیدم با ترجمه جلال بود. برای همین یارای مقایسه داشت.) در مجموع ترجمه قاسم صنعوی کاملا بهتر بود به نظرم. برخلاف تصورم ترجمه جلال آنچنان هم که باید بد نبود😂 از این به بعد اسپویلخیز است: وای، یه جایی تو تلهتئاتر عالی بود. در اواخر روایت نمایش، هوگو در "چشمهای" هودرر "نگاه" میکند که شلیک کند. این موقعیت در چند دیالوگ و صحنه مورد استرسگذاری سارتر بود (اصلا از اول که ژسیکا داشت از شرایطِ جسمانی سوژه از هوگو میپرسید، تاکید بر چشم مهم بود). پس از این استرسگذاری بر چشم، هوگو به هودرر گفت که من در لحظه تیرچکاندن، به چشمان تو نگاه میکنم. خب، اما در تلهتئاتر در لحظۀ آخر که هوگو داشت ماشه را میچکاند، چشمانش را بست😂. واقعا تحسینبرانگیز بود این حرکت در تلهتئاتر مخصوصا اینکه در نمایشنامه همچین شرحِ بازیای برای بازیگر نیامده بود. البته امیدوارم بازیگر بخاطر ترس تفنگ ترقهای چشمهایش را نبسته باشد و برنامهٔ هوشمندانهٔ کارگردان نباشد که یکی از موقعیتهای جالب نمایشی اثر را نابود کند!
(0/1000)
1402/11/16
5