معرفی کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو مترجم فاطمه رشوند

کوری

کوری

ژوزه ساراماگو و 1 نفر دیگر
4.0
735 نفر |
173 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

89

خوانده‌ام

1,831

خواهم خواند

463

شابک
9786009402014
تعداد صفحات
264
تاریخ انتشار
1394/8/26

توضیحات

        
ژوزه ساراماگو نویسنده چیره دست پرتغالی در رمان برنده جایزه نوبل ادبی 1998، کوری، حکایت زندگی در کشور کورها را تعریف می کند. کوری، حکایت بازگشت به توحش و بربریت، بلکه ماقبل آن و بدتر از آن است. کوری، حدیث بازگشت از همه به هیچ، از عزیز به حزیز و از اوج قله به عمق دره است.
ساراماگو در این رمان خواننده را در سفری از یک جامعه متمدن و امروزی به یک جامعه حیوانی با خصوصیات و جنبه های حیوانی می برد. او خواننده را در این سفر با ارزش های انسانی بیش از پیش آشنا می کند، مقدمه و لازمه این آشنایی، شناخت بعد حیوانی و خلق و خوی وحشی گری در انسان است. نویسنده با بردن خواننده به عمق توحش، او را با وحشی گری و خلق و خوی حیوانی مستتر در قید و بندهای هنجارهای اجتماعی امروز آشنا می کند. خالق اثر، شما را با خود به جایی می برد که در آنجا هی چیز مایه فخر و مباهات نیست. پزشک و دزد و فاحشه و فیلسوف در آنجا با هم برابرند چرا که این خصوصیات خوب یا بد، تنها متعلق به جامعه متمدن انسانی می باشد نه جوامع حیوانی. در جوامع حیوانی تنها یک نفر با آلت و ابزاری خاص که عمدتا نامش، قدرت است، رهبری گروه یا دسته را به عهده می گیرد. در دنیایی که ساراماگو برای خواننده ترسیم می کند دقیقا به مثابه جامعه ای حیوانی، قدرت مطلقی وجود دارد که گروه برای بهره مند شدن از امکانات اولیه ای مثل غذا و پوشاک باید فرمان پذیر صرف آن قدرت برتر باشد.

      

پست‌های مرتبط به کوری

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

63

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کوری کتاب خوبی‌ست، به حق اینقدر شهرت یافته. ترجمه کتاب نیز رضایت‌بخش و خواندن ا‌ست. از خوبی‌های این اثر می‌توان بسیار گفت، ویژگی‌های اختصاصی خود را دارد. این که کسی در کل داستان نامی ندارد و همه با القاب و صفات‌شان، هچون "چشم‌‌پزشک" و "همسرِ چشم‌پزشک" و "دخترِ عینکی" شناخته می‌شوند به گمانم جالب است. ایده کلی داستان نیز جذابیت دارد، بیماری‌ای واگیردار که موجب کوری می‌شود کشور و شاید دنیا را درمی‌نوردد، و چشم‌پزشک از اولین قربانیان آن است و کسی را گریزی نیست، در این میان همسرِ چشم‌پزشک با وجود تماس زیاد با کورها، مبتلا نمی‌شود و این مبتلانشدنش را پنهان می‌کند تا او را در قرنطینه راه دهند، تا شوهرش را همراهی کند... و دنیا کم کم از هم می‌پاشد با انسان‌هایی که مهمترین داشته‌ی ندانسته‌ی خود را از دست می‌دهند، چه ایده‌ای بهتر از این؟! و در این بین ساراماگو به زیبایی خباثت و وحشیگری و خودخواهیِ عده‌ای از نوع بشر را به تصویر می‌کشد، خودخواهی کسانی که در میانه بحران به چیزی جز خود فکر نمی‌کنند. 

 کوری کتاب بسیار خوبی‌ست، ایده‌ای ناب دارد و روند داستان معمولی و نه چندان ممتاز است، در هر صورت ولی ارزش خواندن دارد، حتما اگر فرصت کردید و روحیه‌ای حساس ندارید آن را بخوانید. خودِ من این کتاب را جز کتاب‌های خوب می‌دانم نه عالی، بخشی بخاطر خود داستان است و این که غافلگیری و پیچش خاصی، مخصوصا در نیمه دوم آن ندارد. دلیلِ اصلیِ این که این کتاب را نمی‌ستایم، همان چیزی‌ست که پیشتر گفتم، روحیه حساسم خیلی تابِ دنبال کردن چنین داستانِ پر از صحنه‌های چندش‌آور و افسردگی را ندارد. با این حال باعث نمی‌شود که از خواندن و تجربه‌ی کوری خرسند نباشم، و آن را پیشنهاد نکنم. و می‌دانم که شما نیز از خواندنش پشیمان نخواهید شد. هیجانِ خواندنش را از دست ندهید. 

        

12

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

4

فرشته

فرشته

1401/2/31

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

7

davoud

davoud

1403/10/7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این کوری به گونه‌ای است که با کوری مطرح در علم پزشکی به هیچ وجه قابل قیاس نیست؛ چراکه دنیای کورهای آن تاریک و سیاه مطلق نیست و کور شدن آنها بدون هیچ بیماری قبلی رخ می‌دهد. در این کوری همه چیز سفید ودرخشان است انگار که «با چشم باز توی دریایی از شیر پریده» باشند؛ با توچه به این موضوع که این کوری تنها، گریبانگیر نژاد آدمیزاد می‌شود و سگ‌ها، گربه‌ها، موش‌ها و .... همه از آن در امان می‌مانند. با شیوع این کوری مسری (ابلیس سفید) تاریخ بشریت از نو تکرار می‌شود و مراحل آن از آغاز نمود پیدا می‌کند. وقتی تعدادزیادی  از کورها قرنطینه می‌شوند و می‌بایست بدون هیچ‌گونه تماسی با دنیای خارچ، همه مشکلات و مسایل خود را حل کنند و هیچ مقامی از دنیای خارج مسوولیت داخلی آنان را متقبل نمی‌شود، آنان سعی می‌کنند به زندگی مالوف به گونه‌ای دیگر نظم ببخشند و قدرت سازگاری خود را بالا می‌برند، چراکه مقهور قدرتی مافوق قدرت خود هستند و باید زندگی کنند.
زنی که هرگز کور نمی‌شود، وقتی «سر به سوی آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید»، فکر کرد حالا نوبت اوست که دچار کوری سفید بشود، اما وقتی نگاهش را به پائین دوخت، شهر هنوز سرجایش بود. گویی فقط آسمان بوده که دچار کوری سفید شده بود یا همچنان کور مانده بود.

هرگز هیچ کس نمی‌پرسد که چه بر سر ما آمده و چرا به این وضع دچار شده‌ایم؟


        

40

gharneshin

gharneshin

1403/11/18

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        جنگ، کور‌ها همیشه در جنگ هستند، همیشه در جنگ بوده‌اند! 
زندگی در شهر کورها  با بینایی راحت‌تر است یا بدون آن؟ 
کوری داستانی با چند لایه است که که در آن تمام مردم کور می‌شوند به جز یک نفر. جامعه‌ای که رفته رفته تمدن را از یاد می‌برد و مردم آن تنها دغدغه‌ی بقا دارند. 
(( اگر نمی‌توانیم کاملا مثل آدم زندگی کنیم، دست‌کم هرچه در توان داریم به‌کار گیریم تا کاملا حیوان نشویم! ))
کوری در لایه‌ی اول داستان شهری است که تمام اهالی آن به کوریِ سفید مبتلا شدند به جز یک نفر. 
در لایه‌ی دوم نویسنده به از بین رفتن تمدن بشر با هرج و مرج،  به اعمال انسان‌ وقتی بداند کسی آن‌ را تماشا نمی‌کند، به شهوت و قدرت طلبی انسان در هر شرایطی اشاره می‌کند. 
و در لایه‌ی آخر داستان نویسنده‌ به کوری اشاره می‌کند اما نه کوری که در آن بینایی را از دست می‌دهیم، او به کوری واقعی بشر در تمام تاریخ اشاره  می‌کند. به جنگ بین انسان‌ها، به سواستفاده کردن از بدبختی دیگران،  به بی‌توجهی به درد و حتی مرگ هم‌نوعان. به کوریِ حقیقی که سال‌هاست انسان‌ها مبتلا به آن هستند!
(( آنچه هميشه ثابت مانده، سوءاستفاده عده‌اى از بدبختى
ديگران است كه از اول تاريخ وجود داشته و به ارث رسيده و
نسل اندر نسل منتقل شده. ))
 (( بی‌تفاوت گذشتن از کنار جنازه‌ها از رسوم دیرینه‌ است. ))
ما در داستان شخصیت زنی داریم که تا آخر به کوری مبتلا نمی‌شود و از دیدن دنیایی که همه در آن کور هستند رنج می‌برد؛ انگار که نویسنده می‌خواهد رنج آگاه بودن در دنیایی که همه کور هستند را با آن شخصیت به ما نشان بدهد.
اینکه تمام شخصیت‌های داستان اسم نداشتند و ما فقط به شغل، ویژگی ظاهری یا به واسطه‌ی همسرشان آن‌ها می‌شناختیم، می‌تواند بیانگر این باشد که مسئله‌ی نویسنده هویت نیست، انسان است. 
یکی از بهترین بخش‌های داستان پایانش بود. زمانی که انسان فهمید کاری از خدایان، پیامبران و ... برنمی‌آید و فقط خودش می‌تواند به خودش کمک کند، بینایی‌اش بازگشت. 
یکی از بخش‌های دیگری که توجه من را به خود جلب کرد، رابطه دختر و پیرمرد بود. زمانی که دختر چشم‌هایش نمی‌دید فارغ از جسم شکسته و ضعف‌های پیرمرد عاشق او شد.
ساراماگو قصد به تصویر کشیدن عشق واقعی را داشت یا نیاز ما‌ به عشق در شرایط سخت‌را؟
و شاید فقط مثالی بود برای فرار از تنهایی. 
ساراماگو سبک خاصی در نوشتن دارد که ممکن است خیلی طرفدار داشته باشد اما برای من، استفاده‌ی کمترین علامت نگارشی، جمله بندی‌های بسیار طولانی، دیالوگ‌های تفکیک نشده و یک دست بودن کل متن کمی خواندن را سخت کرده بود. 
کتابی که همیشه در ذهنم خواهد ماند و شاید بارها آن را بازخوانی کنم و از آن بنویسم.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6