پسری با 35 کیلو امید
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
95
خواهم خواند
26
توضیحات
پمادرم گریه میکند و پدرم به من بد و بی راه می گوید یا برعکس ، مادرم به من بد و بی راه می گوید و پدرم چیزی نمی گوید. در چنین شرایطی به آن ها چه می توانم بگویم؟ هیچ، نمی توانم چیزی بگویم چون همین که دهانم را باز کنم همه چیز بدتر میشود. آن ها مثل طوطی فقط یک جمله را تکرار میکنند؛درس بخون! درس بخون! درس بخون! درس بخون!باشد فهمیدم . آن قدرها هم خنگ نیستم. من هم میخواهم درس بخوانم اما دل زدگی نمی گذارد! انگار در مدرسه چینی حرف میزنند؛ هرچه میگویند در سر من فرو نمی رود. یک گوشم در است و گوش دیگرم دروازه. من را پیش میلیاردها دکتر بردند برای چشم، گوش و حتی مغزم. نتیجه ی این همه وقت تلف کردن این بود که من مشکل تمرکز دارم، چی؟ من خودم خوب می دانم دردم چیست، فقط کافی بود ازم می پرسیدند. من مشکلی ندارم، من هیچ مشکلی ندارم. فقط از آن جا خوشم نمی آید. بله از آن جا خوشم نمی آید. نقطه سر خط.