یادداشت محتشم
1401/2/9
3.9
24
« دیگر علاقه ای نداشتم پولم را خرج کنم . دیگر به هیچ چیز علاقه ای نداشتم ، به جز یک چیز غیر ممکن . و فهمیدم که در زندگی نمی توان همه چیز را خرید …» این کتاب درباره ی پسر 13 ساله ی کلاس ششمی است به نام گرگوآر دوبس که با اینکه با استعداد و مخترع است ، از مدرسه متنفر است و درس نمی خواند و تجدید می شود . احساس می کند از روزی که در 3 سال و پنج ماهگی به مهد کودک رفته به زندگی اش گند زده و فقط تا قبل از آن خوشبخت بوده است . پدر و مادر او هم که چند وقتی است که رابطه شان مثل قبل خوب نیست ، مدام پسرشان را سرزنش می کنند و از طرفی هم خودشان نگران آینده ی گرگوآرند و دوست دارند در مدرسه ای خوب درس بخواند . از نظر محتوایی فوق العاده جذاب و توصیف ناپذیر بود . تک تک جملات و احساسات شخصیت اصلی را درک می کردم و داستان در اصل بیانگر احساسات تمام آدم ها بود . همه ی ما قطعا روزهایی شده که از مدرسه بدمان آمده یا دوستش نداشتیم و تقریبا بیشتر افراد در 7 سالگی شان به زور به مدرسه رفتند . به قول خود گرگوآر تقریبا همه ی آدم ها از مدرسه متنفرند به جز دو گروه که این موضوع را پنهان می کنند و آن هم به خاطر این است که یا افرادی پاچه خوار و دروغگو هستند یا آنقدر درسشان خوب است که مدرسه رفتن برای ارزشیابی توانایی هایشان ، برایشان نوعی تفریح به شمار می رود . به نظرم محتوای این کتاب از این جهت برای نوجوان ها جذاب به شمار می رود که احساس همزاد پنداری می کنند ؛ اما این به این معنی نیست که خواندن این کتاب برای افراد بزرگسال بد است بلکه به نظر من اتفاقا خوب است که آنها هم بخوانند تا با عواطف و افکار فرزندانشان آشنا شوند و به درکشان کمک کند . زاویه دید داستان اول شخص بود و خود گرگوآر زندگی اش را روایت می کرد . خواننده را به عنوان مخاطب در نظر گرفته بود و در بعضی قسمت ها با خطاب صحبت می کرد . مثلا با جملاتی مثل «نظر شما چیه ؟» یا «اگه شما هم بودین همین فکرو می کردین !» . به نظرم این موضوع باعث می شود که خواننده بتواند راحت تر با متن ارتباط بگیرد . خود من جدای از همزاد پنداری با محتوا ، به خاطر این نوع نوشتن و زاویه دید ، در طول خواندن احساس می کردم که شخصی مقابلم نشسته و داستان زندگی اش را تعریف می کند . توصیف احساسات شخصیت ها هم یکی دیگر از دلایل ارتباط گیری راحت بود . حال و هوای داستان و افکار تمامی شخصیت ها به گونه ای قابل درک بیان شده بود . مثلا در قسمتی که گرگوآر حسش را نسبت به دوران سه سالگی و قبل از آن می گفت و همین طور وقتی پدر بزرگش در بیمارستان بستری شد و به کما رفت ، من کم مانده بود گریه کنم ، یا مثلا پدربزرگش هم می شد درک کرد با اینکه شخصیت عجیبی داشت . در ذهنم مرد محکم و قوی بود که پر از تجربه و پختگی است و دوست دارد از زندگی فقط لذت ببرد ! حتی من می توانستم خودم را با اینکه دلم برای گرگوآر می سوخت ، جای مادر و پدر او هم بگذارم و با توجه به متن ماجرا ، می توانستم بفهمم که چقدر دلشان موفقیت پسرشان را می خواهد . اما با این وجود در شخصیت پردازی ضعف هایی هم وجود داشت . طبق همان چیزی که در بخش توصیف احساسات گفتم ، همین عامل مثبت باعث می شد از نظر باطنی مشکلی در پردازش شخصیت ها وجود نداشته باشد و ما بتوانیم درکشان کنیم ، ولی از نظر ظاهری جز خود گرگوآر تقریبا اطلاعاتی راجع به باقی افراد نداشتیم . خودش که طبق معرفی ای که کرده بود ، پسری لاغر مردنی بود با کله ای شبیه فرانکشتاین و در کل مثل گرسنگان آفریقایی . اما مادر و پدرش ، مادربزرگ ، پدر بزرگ و … خیلی توصیف ظاهری نشده بودند . البته نمی دانم چرا ولی به گونه ای بود که من به شخصه خیلی نیازی برای دانستن جزییات ظاهری اشخاص نمی دیدیم و خودم با توجه به ویژگی های گفته شده می توانستم در ذهنم تجسم شان کنم . از نظر ساختار ظاهری ، مانند کتاب های دیگر پرتقال ، جلد خوش رنگ و زیبایی داشت و برای خرید ترغیب کننده بود . مهم تر از آن اسم خود کتاب بود که فوق العاده جذاب بود به خصوص وقتی با جمله ی آن در خود متن مواجه می شویم و می توانست مولفه ای برای انتخاب این داستان باشد . تعداد صفحات هم 56 صفحه بود و خیلی کم ! یک روزه می شد این کتاب دوست داشتنی را تمام کرد . در کل قوت قلم نویسنده ، استفاده از دیالوگ های انگیزه بخش و جذاب و سایر نکاتی که در بالا هم اشاره شد ، کتابی را ساخته بود که کمتر ایرادی در آن دیده می شد که آنها هم به سبب محتوای خوب ، قابل بخشش بودند . کتابی بود که قطعا به هر کسی پیشنهادش می کنم . « من فکر می کنم در زندگی فقط نمرات نیستند که اهمیت دارند . فکر می کنم انگیزه هم مهم است . من می خواهم به گران شام بیایم چون فکر می کنم در آن جا از هر جای دیگر خوشحال تر خواهم بود . من خیلی چاق نیستم ، وزن من 35 کیلو امید است …»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.