اعتراف

اعتراف

اعتراف

4.1
140 نفر |
59 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

12

خوانده‌ام

229

خواهم خواند

142

شابک
9786006867458
تعداد صفحات
102
تاریخ انتشار
1394/3/20

توضیحات

        
در تمام طول تاریخ بعضی از کتاب ها جهان را تغییر دادند و شیوه نگاه ما به خودمان و دیگران را دگرگون کردند.آنها به مباحث اختلافات و عقاید جنگ ا و انقلاب ها الهام بخشیده اند.آنها زندگی های بسیاری را ساخته اند و یا تباه کرده اند حالا نشر روزگار نو برای شما کارهای متفکران بزرگ پیشگامان اصلاح طلبان و طالع بینان را فراهم آورده است ایده هایی که مدنیت را تکان داد و به ما کمک کرد تا آنچه که اکنون هستیم باشیم.
اعتراف شرح بحران افسردگی تولستوی و بیگانگی او با جهان است بیابانی استثنایی از احساسات صادقانه و توصیف گر جست و جویی برای یافتن دینی عملگرا به منظور تحقق سعادت بشر بر روی کره ی خاکی نه فقط برای وعده دادند سعادت اخروی اگرچه ای کتاب موجب تکفیر او شد اما سرچشمه ی موج عظیم مسیحیان پیرو افکار او در سراسر اروپا و آسیا نیز گشت.

      

پست‌های مرتبط به اعتراف

یادداشت‌ها

          قبل از پرداختن به خود کتاب بهتر است به مجموعه «تجربه و هنر زندگی» (از نشر گمان) اشاره کنیم؛ مجموعه‌ای که در آن کتاب‌های محبوبی از جمله «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، «فلسفۀ ترس»، «کافه اروپا» و «اعتراف»، به چاپ رسیده‌اند. سرپرست مجموعه، جناب خشایار دیهیمی، در پیشگفتار این کتاب می‌گوید: "از نظر من فلسفه رشتۀ دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عدۀ خاصی باشد که در این رشته تحصیل می‌کنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح می‌کنیم که جنبۀ فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که سوال های فشرده در این بیت گاه‌به‌گاه به ذهنش خطور نکرده‌باشد: از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم… پس درست است که ما همه فیلسوف حرفه‌ای نیستیم، اما همه‌مان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر می‌کنیم و این فکر کردن‌مان بر شیوۀ زندگی و عملمان تاثیر می‌گذارد." در این مجموعه سعی شده تا برای مخاطبی که چندان تخصص فلسفی ندارد، فلسفه‌ای متناسب با خود او تبیین شود. این کتاب‌ها سراغ هر فیلسوف یا فلسفه‌‎ای هم نمی‎روند؛ از بخش‌هایی از فلسفه که جنبه‌های انتزاعی و زبانی پررنگی دارند پرهیز شده‌است و تمرکز روی متفکرانی است که به تعبیر آقای دیهیمی، «فلیسوفان هنر زندگی» نامیده می‌شوند. اینطور ذهن خواننده درگیر مسائلی می‌شود که دیگر با آنها بیگانه نخواهد بود و می‌تواند آنها را در بطن زندگی‌اش لمس کند.

اما کتاب اعتراف، کتاب همانطور که از اسمش بر می‌آید، اعتراف نامه‌ای است از زندگی شخصی تولستوی. نویسنده در این کتاب اقرار کرده‌است که در برهه‌های مختلف زندگی‌اش به چه‌چیز اعتقاد داشته‌است، مبنای تفکرات و اعمالش چه‌چیز بوده‌است و بالتبع چطور زندگی کرده‌است. سوالی که در تمام بخش‌های کتاب مطرح می‌شود، سوال از معنای زندگی است و تولستوی جواب این سوال را در قالب فرایند زندگی‌اش پاسخ می‌دهد.
لئو تولستوی (یا لیِو نیکالایویچ تولستوی، به روسی؛ که البته نیازی به معرفی اش نیست!) در همان ایام نوجوانی و جوانی دین (مسیحیت ارتدوکس) را کنار می‌گذارد. دلیل کنار گذاشتن خود را اینطور بیان می‌کند که مانند همۀ افراد، دین در زندگی‌اش رفته‌رفته کمرنگ شد تا اینکه دیگر هیچ نیازی به آن در زندگی احساس نمی‌شد:  "آموزه‌های دینی هیچ نقشی در زندگی ندارند، در روابط با سایر انسان ها هرگز این آموزه ها را در نظر نمی‌گیریم و در زندگی شخصی‌مان نیز هیچگاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمی‌شود. آموزه‌های دینی مربوط است به جایی آنطرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری است و پدیده‌ای است که ارتباطی با زندگی ندارد." او از زندگی‌اش تعریف می‌کند تا به جایی می‌رسد که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمی‌کند. دست به دامن تمام علوم می‌شود تا چراییِ زندگی‌اش را در علم بیابد. اما در آخر سرخورده از همۀ آنها اینطور نتیجه می‌گیرد: علوم طبیعی، دقت خود را از آنجا می‌آورند که هدف غایی را از مطالعات خود خارج می‌کنند و به آن نمی‌پردازند. علوم عقلی نیز کارشان فقط پیچیده کردن سوالات اولیه است و در آخر هم به همان پیش‌فرض‌های اولیه‌شان می‌رسند، چیزی جز بدیهیات را نتیجه نمی‌گیرند. در آن روزها تنها راهی که جلوی خود می‌دید چیزی نبود جز خودکشی. طبق دسته بندی‌اش، انسان ها در مواجهه با سوال معنای زندگی، چهار دسته می‌شوند (البته با این پیش‌فرض که هیچ پاسخ معقولی وجود ندارد). دسته اول بی‌خبر از همه چیز به زندگی ادامه می‌دهند. دسته دوم متوجه قضیه می‌شوند، اما سر خود را با لذات و خوشی‌ها گرم می‌کنند. دسته سوم، افرادی نیرومند هستند که پس از پذیرفتن پوچی زندگی‌شان، به آن خاتمه می‌دهند. در آخر هم دسته چهارمی هستند که در نهایت ضعف و انفعال، به زندگی پوچ خود ادامه می‌دهند. در تمام مدتی که او خودکشی را تنها راه منطقی و ممکن می‌دانسته، دست به اینکار نمی‌زند و نمی‌تواند علتش را هم توضیح دهد. اما در نهایت پس از سال ها جست‌وجو، معنادهندۀ زندگی‌اش را پیدا می‌کند: دین! همان چیزی که ابتدای راه به حسابش نمی‌آورد. او می‌پذیرد که نباید علوم عقلی را تنها دانش موثق بشری دانست، بلکه باید به دانشی غیرعقلانی و فراگیر در طول تاریخ بشری، یعنی مذهب هم توجه کرد. در چندین جا تاکید می‌کند که دین جنبه‌هایی غیرعقلانی دارد، حقیقت در آن نهفته ‌است ولی با کذب ترکیب شده‌است، ولی با همۀ این اوصاف نسبت به دین سرسپردگی پیدا می‌کند: "تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش مانده‌بود، ولی نمی‌توانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخ‌هایی به پرسش‌های زندگی در اختیار بشر می‌گذارد و در نتیجه امکان زندگی‌کردن را فراهم می‌سازد." بعد از اینکه آغوش خود را به روی نهاد دین باز میکند، متوجه اختلافات میان دینداران می‌شود و حق‌به‌جانبی هر فرقه را مورد نقد قرار می‌دهد. تولستوی خواستار یگانگی و وحدتی می‌شود که ادیان می‌توانند در سایۀ عشقی ازلی به آن برسند. ادعا می‌کند که همواره آموزه‌های دینی را می‌توان در سطحی بالاتر درک کرد، به گونه ای که از فراز آن تفاوت‌ها محو شوند؛ درست همانطور که تفاوت‌ها برای مومنان واقعی محو می‌شوند. در لایۀ آخر او متوجه تناقضاتی در خود دین می‌شود که از جمله بیرونی‌ترین نمودهای آن جنگ و اعدام است: "قتل شری است در تضاد با نخستین بنیاد های هر مذهبی، ولی به جای آن در کلیساها برای پیروزی جنگجویان ما دعا می‌کردند و آموزگارانِ ایمان این قتل را عملی برآمده از ایمان می‌دانستند." در این مرحله او باز هم راه خود را از راه دین جدا نمی‌کند ولی دیگر آن را موثق‌ترین بنیاد نمی‌خواند: دین تنها میراثی از حقیقت است که برایمان مانده (اگرچه آغشته به کذب باشد) و باید قدردانش بود؛ همچنین باید پذیرفت که هیچ‌گاه نمی‌توان به حقیقتی راستین دست یافت. این فراز پایانی کتاب، به نظر جمع بندی پایانی تولستوی را به خوبی نشان میدهد :" من به دنبال توضیح همه‌چیز نخواهم بود. می‌دانم که توضیح همه‌چیز باید همانند سرآغاز همه‌چیز در بیکرانگی پنهان باشد. ولی میخواهم طوری درک کنم که به سرحد غیرقابل‌توضیح‌ها برسم؛ میخواهم غیرقابل‌توضیح بودن چیزها، ناشی از مقتضیات نادرست عقل من نباشد، بلکه از آن ناشی شود که من مرزهای عقلم را می‌بینم."

کتاب حاوی ادبیاتی نیرومند است، خالق آثار «جنگ و صلح» و «آناکارِنینا»، در این کتاب روایتی می‌نویسد که آن را زندگی کرده‌است. فرآیند بسیار زیبا بیان شده و در بسیاری از موارد می‌توان با نویسنده همدلی کرد. نقل‌قول‌ها، حکایت‌ها و تفسیر‌های شخصی خود تولستوی، قالب متن را از یکنواختی خارج می‌کند. هر کسی که حتی برای یک لحظه به معنای زندگی اندیشیده، می‌تواند از خواندن کتاب لذت ببرد؛ از این بابت که نویسنده بسیار هنرمندانه افکار خواننده را به جریان می‌اندازد. اما با همۀ اینها، نتیجه‌گیری خیلی هم‌سنخ فرآیند نیست؛ شاید مقداری عجولانه باشد و از سر استیصال، از سر کلافگی از سال های زیادِ ناامیدی. تولستوی فهمید برای یافتن پاسخ پرسشش، باید به کسانی رجوع کند که معنایی برای زندگی‌شان دارند، نه کسانی که زندگی را نفی می‌کنند. او فهمید همیشه کسانی هستند که خیلی بی‌سروصدا به زندگی‌شان می‌پردازند و هیچ‌وقت هیچ‌کس سمت آنان نمی‌رود: مردم معمولی. و اینطور بود که عقاید این مردم معمولی، یعنی دین را پاسخ‌دهنده به همه پرسش‌هایش یافت (به رغم غیرعقلانی بودن آن!). او توصیف می‌کند که طبقه های بالاتر اجتماع _مانند خودش_ از فرط رفاه و لذت، معنای زندگی شان را گم می‌کنند. اما مردم معمولی، دهقانان و کارگران، مشغول ‌اند به زندگی با همان عقایدی که از نظر طبقۀ بالاتر بی‌معنا هستند. انگار تولستوی فراموش می‌کند که در بخش های ابتدایی از افرادی صحبت کرده بود که بی‌توجه به معنا و غایت زندگی هستند و به معنای واقعی کلمه مشغول اند به زندگی. اگر بی‌خبری و بی توجهی را بد می‌دانست چطور در آخر، زندگی آنان را ستود و عقایدشان را رهایی بخش یافت؟ همچنین اینکه کسی سال‌های سال با تمسک به عقل به‌دنبال پاسخ سوالاتش بوده و در آخر عقایدی را قبول می‌کند که به اذعان خودش عقلانی نیستند، جای صحبت بسیار دارد… این دومین نتیجه‌گیری‌ای بود که به نظر عجولانه می‌رسید. به نظر در همان اول هم در دسته‌بندی آدم‌ها خیلی انصاف به خرج نداد. جایی که دسته چهارم را انسان‌هایی ضعیف شمرد. کسانی که می‌دانند زندگی پوچ است ولی به آن ادامه می‌دهند. دقت نداشت که زندگی کردن برای این دسته از همه دشوارتر است و اینگونه انسان‌ها به هیچ‌وجه نمی‌توانند ضعیف باشند. کسانی که از بیرون خود معنایی برای زندگی نمی‌پذیرند و خودشان برای ادامه زندگی معنا ایجاد می‌کنند. شاید بتوانیم بگوییم که خودش هم در آخر به این دسته ملحق شد (به شیوۀ اسمش را نبر!).

        

22

          کتاب شرح جستجوهای تولستوی برای یافتن معنای زندگیه؛ فارغ از اینکه چقدر با واقعیت زندگی تولستوی منطبق باشه یا اینکه حاصل خلاقیت ادبی او باشه، متن شامل فرازهاییه که نه تنها زیبا که بسیار عمیق و تأمل برانگیزه. از فضای جوانی که انسان رو بی‌اختیار به سمت سخره گرفتن اعتقادات و مناسک دینی می‌کشونه تا بحران‌های دوران میان‌سالاری که می‌تونه برای بازگشت زمینه‌ساز باشه. هرچند که بسیار جالبه چرا در اینجا کسی برای کندوکاو در معنای زندگی سراغ علم نمیره و از اساس علم در میان ما چیزی جز راه‌حل‌هایی برای مسائل دنیایی به حساب می‌آد، نقدهای تولستوی به فلسفه به صورت بخصوصی جون‌دار از آب درآمده است. در دورانی که تولستوی برای بازگشت به ایمان مشتاق میشه، ضرورت وساطت کلیسای مسیحی برای ارتباط با خدا برای تولستوی عمیقاً پس زننده است و از خلال این مواجه، نقدهای او به فرقه‌های مسیحی من جمله پروتستان‌ها هم خواندیه. 
ولی اون چیزی که شاید بیش از همه برای من در ایمان تولستویی حائز اهمیته، ارزشیه که برای جامعه دین‌داران قائله و اون رو خصوصاً در میان روستاییان می‌یابه؛ چیزی که شاید هیچ وقت توسط یه شهری و الگوی زیست مدرنی که خود تولستوی باهاش مأنوسه تجربه نشه و باز رنگی از مقبولیت و معنای صدق گزاره‌های دینی رو میشه در اونجا دید. هرچند که از اساس به نظرم تلقی شهری‌ها از هر آنچیزی که در حاشیه می‌گذره  فانتزیه ولی، اینکه ایمان به تعبیر تیلیش «شجاعت از دیگران بودن»ه در روایت تولستویی بسیار دل‌نشین به ثمر نشسته.

پ.ن: سنت اعتراف‌نویسی در میان ما معمول نیست، بلکه بنا بر تعبیری مذموم هم هست. ولی مسیحیت فارغ از ارزش دینی اون تونسته براش ارزش ادبی خلق کنه و این وجه از اعتراف رو شاید بشه در میان خودمان بازسازی کنیم.
        

13

          کتاب اعتراف تولستوی گفته‌های کسیه که به دنبال پیدا کردن معنایی برای زندگی تا مرز خودکشی پیش می‌ره... این کتاب، روایتی از مسیر تولستوی از پوچی و بی‌ایمانی به سمت ایمانه. 
 
تولستوی از طبقه اشراف بوده و زمین و رعیت داشته. این کتابو سال ۱۸۸۲ و در سن ۵۴ سالگی می‌نویسه، بعد از رمان‌های معروفش جنگ و صلح و  آنا کارنینا (این دومی به زمان نوشتن این کتاب نزدیک‌تره و اثر تفکرات و اعتقاداتی رو که تو این کتاب مطرح شده میشه توش دید). با وجودِ، و یا شاید به خاطرِ، این زندگی مرفه و شأن بالای اجتماعی، تولستوی از خودش می‌پرسه خب که چی؟! وقتی قراره بمیرم همهٔ اینا به چه دردم می‌خوره؟!

تو این کتاب تولستوی داستان سوال‌هایی رو تعریف می‌کنه که آرامش روزمره رو ازش گرفتن...
❓زیستنی که به مرگ و نیستی منتهی میشه چه معنایی می‌تونه داشته باشه؟
❓آیا واقعا با مرگ تموم میشیم؟ 
❓چطور میشه با همچین فکری زندگی کرد و چطور هیچ‌کس ‌عین خیالش نیست؟

به نظرم خوندن این کتاب باعث میشه ما هم همراه تولستوی به معنای زندگی و جایگاهمون تو این دنیا فکر کنیم. شاید بیشتر از همیشه، اینطور سوال‌ها وقتی به سراغ آدم میاد که نیروی جوانی از دست رفته و آدم تو سراشیبی پیری و مرگ افتاده... ولی، واقعا بهتر نیست قبل از اینکه به این مرحله برسیم تکلیفمون رو با خودمون و این دنیا مشخص کنیم؟!

https://taaghche.com/book/15932
        

3

          اعتراف کتاب کوچکی است از تالستوی. تالستوی را به خاطر آثار کم نظیرش مثل جنگ و صلح،  آناکارنینا و... پیامبر نویسندگان نامیده اند. کارهایش خواندنی است. اعتراف هم داستان خروج او از اعتقاد به خدا و ایمان و مذهب و رجوع دوباره ی او به ایمانِ مذهبی است. کتاب با این سوال که زندگی چیست و چه معنایی دارد شروع می شود و بعد در صفحات متعدد اشاره به این دارد که زندگی جز شرّ چیز دیگری نیست! اما در ادامه معنای دیگری از زندگی را می یابد و...
مقایسه ی تالستوی بین ایمان و اعتقاد طبقه ی روشنفکر و نویسنده با ایمان طبقات عامی و فرودست بسیار جالب است. نوشته ای صریح، کوتاه و خواندنی. به نظرم بد نیست اگر دچار چنین سوالاتی هستید که اساسا این زندگی چیست و به چه درد می‌خورد و وقتی قرار است بمیریم و خاک شویم؛ پس این همه تلاش و کار و امید برای چیست و سوالات دیگر، این کتاب کوچک از نشر گمان را که در رده ی کتاب های فلسفی‌ و تجربه ی زندگی چاپ شده است را بخوانید.
#معرفی_کتاب
#کتاب_اعتراف 
#لف_تالستوی 
#نشر_گمان 
#آخرین_کتابی_که_خواندم

        

2

          چقدر روان و جاری و روشن بود این کتاب و اصلاً من همیشه بین همه‌ی این بزرگ‌های ادبیات روس و بقیه اصلاً، فقط سر همین تولستوی است که به لکنت نمی‌افتم و همین‌جور می‌خوانم و می‌خوانم و سیر نمی‌شوم و اصلاً نمی‌فهمم که دارد شب می‌شود و باران گرفته، کل کتاب را خیس کرده و چقدر عجیب که سرما هم خورده بودم و با فخ‌فخ و سرفه، کتاب تمام شد درحالی‌که امشب، خلافِ همه‌ی این شب و عصرها که مثل پیرمردها می‌روم پارک سرِ کوچه، کتاب می‌خوانم، چراغ‌های پارک را روشن نکرده بودند و فقط نور رعدوبرق‌ها بود و چراغ‌های تیرِ برقِ خیابان نجات‌اللهی‌ای که از آن سوش ‌منتهی می‌شود به سرکیسِ مقدس و حالا این طرفِ خیابان‌ هم صدای ترقه و فشفشه‌های شبِ عید غدیر بلند شده بود و این‌ها همه باعث شد که اعتراف بیشتر بنشیند به دلم. 

به‌علاوه، مترجم هم گمانم همین‌طرف‌ها می‌نشیند، چندباری همین‌طرف‌ها بهش برخورده بودم و گفتم کاش امشب هم از سر اتفاق رد می‌شد و کتاب را نشانش می‌دادم، تشکر می‌کردم ازش می‌خواستم که بیشتر از این شیخ  بگوید برایم.
        

1

          دریافتم که این پرسشم که زندگی من چیست و این پاسخ که شر است کاملا درست بود. تنها چیز نادرست آن بود که پاسخی را که فقط مربوط به زندگی من بود، به کل زندگی تعمیم می‌دادم: از خودم می‌پرسیدم زندگی من چیست، و پاسخ می‌گرفتم : شر و بی‌معنا. به همین دلیل پاسخ «زندگی شر و بی‌معناست» فقط به زندگی من مربوط بود و نه به کل زندگی بشری. من حقیقتی را دریافتم که بعدها آن را در انجیل پیدا کردم: مردم به تاریکی بیش از روشنایی علاقه یافتند، زیرا کارهایشان شر بود. زیرا هرکس کار بدی انجام دهد از نور نفرت دارد و به سوی نور نمی‌رود تا کارهایش برملا نشود.

پایان کتاب پرچالش اعتراف. کتابی که در طول نگارش خواننده رو آماده سوالات عجیبی می‌کنه و در آخر کتاب به دنبال پاسخ‌های مناسب برای اون می‌گرده.
من از خوندن این کتاب لذت بردم.
برای همین اتمام کتاب رو انقدر به تاخیر انداختم که به قدر کافی توی وجودم ته‌نشین بشه.
البته که این کتاب از نشر گمان باید یک‌بار دیگه خونده بشه.
شاید سال‌های دیگر وقتی که سنم از این چیزی که الان هست بالاتر رفت.
        

17

          به افراد زیر 25 سال توصیه نمیکنم...

به چند دلیل

🔹افراد وقتی به سنین راهنمایی  (و قبل بلوغ ) می‌رسند با سوالات اساسی زندگی روبرو می‌شوند و عمدتا چند سالی برای پاسخگویی به این سوالات به در و دیوار می‌زنند تا بفهمند برای چی به دنیا اومدند یا دقیقا باید چیکار کنند و...
پس تا قبل از این سن این کتاب منتفیه...

🔹اگر والدین با جواب های از پیش تعیین شده‌شون مغز بچه رو شستشو ندند، وقتی نوجوان با این سوالات مواجه شد ناگزیر با مطالعه به این میرسه که جوابش خیلی راحت بدست نمیاد بلکه باید واقعا با تحقیق و جستجوی زیادی به برنامه کامل برای زندگی بشر رسید... بهمین جهت سعی می‌کنه با اولین جوابهای دیکته شده  یا غفلت و سرگرمی کار رو جمع و جور کنه...میشه حدودا بیست سالگی... که در این سنین هم خیلی با اقوال و برنامه های زندگی
مختلف آشنا نیست که این کتاب بدردش بخوره...

🔹بعد که فرد وارد جامعه شد و نتیجه تبعیت از برنامه های مختلف رو در خودش و اطرافیان دید و مقایسه ها شروع شد... متوجه میشه که برنامه های مختلف برای موفقیت در زندگی چه نکات ریزی دارند که سبب شده فلان آدم پولدار بشه ولی ناراضی، فلانی موفق باشه ولی غمگین و  قِس علی هذا... بعد از این مقایسات یه سرگشتگی  خاصی در انسان بوجود میاد...

🔸این کتاب دقیقا توصیف این سرگشتگیه و راه‌حلی که بعد از کلی در و دیوار زدن،  تجربه و پاسخگویی به شبهات پیرامون برنامه‌های مختلف، به ذهن تولستوی رسیده... پس نتیجه میشه ۲۵+

🔺اگر زودتر بخونید اصلا ۸۰ درصد اول کتاب براتون مسأله زندگی نیست که بخواهید تا آخر کتاب ادامه بدید و دنبال جواب باشید... اگر قبل از  سوال جواب رو بریزن توی دامن‌مون... تنها چیزی که میگیم اینه که «اینم یه کتاب زرد دیگه‌ست»...

🔻اگر کتاب رو بخونید به من حق میدید چونکه: یه نوجوان اصلا نمیدونه زندگی یعنی چی که بخواد دنبال برنامه زندگی باشه... طرف اصلا تفاوت برنامه‌های موجود رو نمیدونه که بخواد ایراداشونو بدونه و بخواد براش شبهه بشه...  این کتاب برای اوناییه که یه دور در زندگی سر درگمی و بی‌برنامگی کشیدند و خب پاسخی هم براش پیدا نکردند...یا پاسخ رو میدونستند ولی روش سرپوش گذاشته بودند...

◾اگر کتاب رو خونده بودی و تا اینجای متن همراه من بودی خوشحال میشم نظر شما رو هم بشنوم
        

15

          تولستوی انقدر برای من غوله که می‌تونم بگم حالا حالاها جرات نداشتم به سمتش برم اگه بهخوان چالش ناداستان رو نذاشته بود. کتابای مرحوم مغفور رو دارم‌ها ولی فعلا نوبت بهشون نرسیده بخونم. و چه اتفاق جالبی که برای شروع یکی از آخرین کتاب‌هاش رو خوندم. اونم نه یکی از رمان‌هاش بلکه یک متن جستارمانند و سراسر اعتراف!
منم باید اعتراف کنم که اولش از کتاب اصلا خوشم نیومد. به عنوان یه آدم مذهبی که فکر می‌کنم در حد و قامت خودم مذهب و اعتقادم رو با تحقیق درک کردم و بهش باور پیدا کردم، شروع "اعتراف" مثل پتکی سنگین بود وسط صورتم. اصلا از تولستوی انتظار نداشتم این‌طور مذهب و باور‌های مذهبی رو مسخره کنه. این شخص برای من به مثابه حکیمی خردمند بود که کمترین توقعم ازش این بود حتی اگر چیزی رو باور نداره، حداقل اونقدر باشعور باشه که دست نندازه. فلذا نیم اول از کتاب برام سراسر چالش بود. چالش تحمل سوال‌ها و نظرات به نظر من کودکانه و سطح پایین  تولستوی و دیگر، چالش پایداری در ادامه کتاب و رها نکردنش. من فقط امتیاز چالش بهخوان رو می‌خواستم و خیلی راحت می‌شد بزنم کتاب را خوانده‌ام و تمام. اما دو چیز باعث شد واقعا تا انتها بخونم. یکی وسواس شخصی خودم در به پایان رساندن کتاب‌ها و دیگری حس کل‌کل و مشاجره درونی که با تولستوی داشتم که بفهمم چطور مرد خردمند روس با اون‌همه تعریفی که ازش شده جواب به اون سادگی رو نفهمیده. و چه خوب که تا انتهای کتاب رفتم و دیدم که جواب رو به بهترین شکل ممکن پیدا کرده بوده. چقدر هم صادقانه نوشته بود.

این نسخه‌ای که من خوندم ترجمه واقعا خوبی داشت. برخلاف اون متون سنگین و بعضا غیرقابل درک روسی که آدم احساس می‌کنه موقع خوندن عصا قورت داده و باید سیخ بشینه. حالت خودمانی و راحتی داشت. دست مریزاد. 
        

33

من تاکنون
        من تاکنون تولستوی را نمی شناختم و مطلبی از او نخوانده بودم. ولی این کتاب شدیدا من را ترغیب به خواندن کتب دیگرش کرد. زیرا فهمیدم با انسانی جستجوگر‌ روبرو هستم.
درباره کتاب
نثر کتاب بسیار دلنشن و گیرا بود.
متن کتاب صرفا اندیشه نویسنده نبود، بلکه زندگی اش بود.
مواجهه نویسنده با سوالات اساسی انسانی بسیار دقیق بود. سوالاتی که هستند و روزبروز تقاضای توجه از وجود انسان برای مواجهه با خود را دارند، ولی انسان از مواجهه با آنها فرار می کند. فرار از طریق استدلالهای عقل خودبنیاد دکارتی. تعبیر نویسنده زیبا بود آنجا که گفت مواجهه عقلی با سوالات اساسی مانند این است که بجای حل معمای ریاضی دنبال اثبات اتحاد باشی. اثبات اتحاد نتیجه اش ۰=0 خواهد بود.در صورتیکه عقل نمی تواند به این سوالات پاسخ دهد.
نقطه اوج جاییست که نویسنده درمی یابد علی رغم پاسخ هیچ عقلی به معمای زندگی، درونش جوششی برای عدم امکان صحیح بودن این جواب است و وی در می یابد که این برای درک این سوال باسد راهی غیر از عقل - به زبان من فراعقل- لازم است. من به این حالت نویسنده می گویم ضرورت اضطرار عقلی.
یافتن خدا در وجود خود توسط نویسنده نیز نقطه اوج دیگریست که بجای استدلال عقلی، خدا را وجدان می کند و گویی خدا در درونش جلوه گری می‌کند. بعد از یافتن خدا به دنبال دین می رود تا سخن خدا را بیابد. و در ادامه جوشش درونش او را راهنمایی می کند تا با تناقضات مسیحیت مواجه شده و آنها را نپذیرد.
توجه
این تجربه امری متعالی است و نباید آن را با تصورات و احساسات مشابه دانست. فهم این تجریه تنها درصورت تجربه امکان دارد و نمی توان به شکل دیگری آن را درک کرد.
سخن بسیار و مجال اندک درباره توصیف ارزشمندی تجربه نویسنده
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0