محمد مهدی فتحی

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1402

محمد مهدی فتحی

@m0mft

20 دنبال شده

11 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        
"در هر حال باید سعی کنم آدم بشم"

نمایشنامه بی‌نظیر که واقعاً آدم می‌ماند؛ چجور یک نفر توانسته چندین و چند مورد از جوانب زندگی معاصری که ما درون آن زندگی می‌کنیم را ۱۳۸ سال قبل، درش به بهترین شکل ممکن که تا به حال من دیدم، جا بدهد.

زن، خود، وظایف، جامعه، روابط، فداکاری... همه‌ و همه تنها در یک اثر ۱۴۴ صفحه‌ای!

از معضلاتی که انسان اگر به خودش نگه نکند و روراست نباید با آن روبرو می‌شود، نبودن در عین بودن است.

تو هستی اما صرفاً یک عروسک یا شایدم یک حیوان؛
کار می‌کنی، غذا می‌خوری، تفریح می‌کنی، با این و آن صحبت می‌کنی...

اما از چه روی؟ از روی عادت آیا؟
اینجا ما می‌بینیم که نورا از ملوسک بودن در خانه پدرش تبدیل به طوطی، سنجاب یا به قول خود نورا، عروسک در خانه شوهر می‌شه؛
عروسکی که حتی تایید انسان بودنش هم به واسطه تایید حرف شوهر یا "صاحب عروسکه".

اما در آخر می‌بینیم که هرچقدرم عروسک عزیزی باشید، در نهایت عروسکید؛
و در حادثه‌ای، صاحب عروسک شما را می گذارد و می رود، و عروسک بدون صاحب چه معنایی داره؟ هیچ.

بخشی از قصه نورا به خود اشاره دارد، به من، به قالب یک انسان و نه عروسک، ملوسک، طوطی یا سنجاب.

اینکه وظیفه اولیه همه ما نسبت به خودمان وجود داره و خواهد داشت.
اینکه برای اینکه بدهکار خود نباشی باید بشناسی این من را، تا بود و فداکار بود، مادر بود، پدر بود یا همسر و... باید اول بود، وگرنه این بدهی بر گرده انسان تا اخر عمر می ماند و وظایفی که به‌ظاهر به عهده گرفتی، هیچ‌گاه وظایف تو نخواهند بود.

اما در این بین، ایبسن به یک معضل دیگر هم اشاره می‌کند: "فرهنگ عروسک‌پَرور".

فرهنگی که به نظر بنده از طبیعیات اولیه و محیطی که انسان درش زندگی می‌کرده شکل گرفته، اما به‌جای پیش آمدن و عوض شدن در طول روزگار مدرن ما، صرفاً آپگرید شده، و این آپگرید با معضلات مدرنی که در جامعه سنتی ما به وجود آمده اصلاً هم‌خوانی ندارد.

نیاز به خود و این تضاد های مدرن در جامعه ما از اینجا می‌آید که ما امروزه در جامعه خود زنانی داریم که از فمینیسم و زن مستقل و قوی صحبت می‌کنند و دم از آزادی زن می‌زنند، اما حاضر نیستند ذره‌ای از محبّت عروسک بودن آن‌ها کم شود.
اما آیا آن‌ها خود را شناخته‌اند؟ یا از خود در کسب صرفاً ارضای نیازهای اولیه خود با شکل‌های پلید انسان‌گونه است؟

آن‌ها خود را تبدیل به شیاطینی کرده‌اند در قالب عروسک؛ آن‌ها آنابل دنیای امروز ما شده‌اند!
تا مثل یک عنکبوت با ویژگی ها، زیبایی ها و .... و ماسک های خود بندبازی کنند و طعمه‌شان را در پیله بپیچند؛ آن وقت که شیره‌اش تمام شد، استوری کنند و بگویند: Buy Iran, Helo Dubai
تا شاید شیخی شکار کنند یا در همین ایران خودمان به شکار دیگری بپردازند.

آن‌ها استقلال و آزادی و "منم نظر دارم، من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم، کلفت گیر آوردی؟" می‌خواهند و می‌گویند، اما نباید ذره‌ای از شیر‌بها، پول توجیبی و ۲۰۲۵ سکه مهریه‌شان کم شود!

شوخی نداریم؛ در جامعه ما هنوز مرد دست برتر را دارد.
اما اینان خود، بزرگ‌ترین ضربه را به زن و جایگاه و ارزشش می‌زنند و جلوی حضور بیشتر زنان را به‌صورت انسان‌گونه در جامعه می‌گیرند.
به زن به‌مثابه انسان، به زن وجودی مستقل از مرد، که با مرد و قوانین نرینه تعریف نمی‌شود؛ به زن به‌مثابه یک انسان، و نه موجودی حریص و آهن‌پرست.

حتماً تا به حال درخواست‌های متعدد کاری زنان را دیده‌اید که کارفرما با بازتعریف درخواست کار در قالب جندگی، آن‌ها را سورپرایز کرده!

و این اصلاً وجود مردانی که در جامعه امروز ما به‌دنبال جنده، بازیچه و عروسک‌بازی‌های زودگذرند را نه‌تنها کم‌رنگ نمی‌کند، بلکه...

اینگونه انسان‌ها، چه مردان و چه زنان، جامعه را تبدیل به جنگلی پر هرج‌ومرج می‌کنند که گاوها همدیگر را شاخ می‌زنند تا ماده از یکی از آن‌ها خوشش بیاید؛ اما با کثافات و پلیدی‌های انسانی.

به‌راستی ایبسن استادگونه مسائل مختلف را به پرده می‌کشد:
از خود، از زن، از عروسکی بیش نبودن، و از اجتماع و دیدگاه‌های اون.

چگونه از دل سرمای سرد نروژ چنین مردی با دنیا آمده؟
      

1

ویدئو در بهخوان
        " بزرگواری جوانی خیلی جذاب و دل فریب است، اما به بک جو نمی ارزد. حالا چرا نمی ارزد؟
چون ارزان به دست آمده، برای به دست اوردنش تجربه ای کسب نشده اینطور بگویم که از مظاهر اولیه زندگیست. بگذار سختی بکشی، آن وقت بزرگواریت را میبینم!  "

قلم داستایفسکی از اون قلمای دلنشینه
مثل دیدار دوباره با دوست صمیمی بعد مدتی جدائی
از اوناش که در اون لحظه رویارویی،  به دلت دست و رویی تازه میکشه و قند رو تو دلت آب میکنه
از اونا که به روحت دمش میکنه و خاک روبی میکنه

بعضی کتابا به قول دوستان مشتیمون لاکتابی، باکالاسمون Bookmark و فرهیختمون نشانک لاجرم گیر اینها می افتن
اما بعضی هرگز روی اونها رو هم نمیبینن
برای من این کتاب شروعی بود بر پایانش که دست هیچی لاکتابی بهش نخورد

این جنس غم و عشق که با هزاران احساس دیگه هم خانوادست ،که با وجودیت درونی و اصلی ادمی گره خورده و حالا در قلعه ای از ورقه های فلزی و بتنی و سنگی سخت مدفون شده و با هزار کثافت محکم که کسی سمتش نره، حال چجور میشه خودش رو از بندها رها می کنه و  لایه ها رو می دره و با تمام تلاطم که گر در بند کشش هر رابطه ای بیفته بند بند اون رابطرو پاره می کنه، چطور تونست خودش رو به سطح آب میرسونه و در دریای وجود دو ادم خود نمایی می کنه 

مثل همیشه به قلم داستایفسکی به خوبی و درومده و پیشنهاد میشه
و در قیاس با بقیه اثار داستایفسکی گلی از باغه

      

5

        امروز یعنی ۱۴ ام بهمن ماه  ۱۴۰۲ که دارم اینو برای شما می نویسم همه چیز به طور عجیب و غریبی  کنار هم قرار گرفت، به زیبایی تمام
تقریبا تمام صبحم یک صبح عادی بود
از دنبال کارها بودن تا اومدن خونه و یه ناهار و چایی
همون تکرار همیشگی و همون کرختی 
اما درست بعد از چایی
و بخاطر قولی که به عزیزی داده بودم که قبل برگشتنش از سفر کتاب رو تموم کرده باشم، رفتم سراغش 

تا حدودای صفحه ۴۰ خونده بودم
اینکه تولستوی چجوری بی دین میشه و کم کم زندگی با تمام شیرینیش براش تلخ و پوچ شده
دیگه شکار نمیره، دیگه خیلی از کارهارو نمی کنه که نکنه خودش رو از زندگی ساقط کنه

تا لحظه ای که هنوز به اینجور فکرا زندگی رو براش تلخ نکرده بودن

در مستی و غرور
در لذت بالایی گری، پلکیدن با نویسنده هایی که مثل خودش متفاوت تره و برتر از بقیه بودن، یه لول دیگه بودن 
غیر اینا دیگه کسی ادم نبود

به قول خودش هی می نوشت هی می نوشت تا دیگران رو اگاه کنه
اما از چی؟
چیزی که خودش هنوز بهشون نرسیده بود

اما چیره دستی تولستوی  و شگفتی ماجرای این کتاب ربطی  به هیچکدوم از این ماجراها نداره

داستان از اونجا شروع میشه که
شما خودتون چه تو دانشگاه چه تو مدرسه با هزاران مفاهیم  اشنا شدین
اما چقدر تاحالا، چند دفعه براتون رنگ وقعی پیدا کردن؟

این دقیقا یکی از اون دفعاتی بود که برای من پیش اومد
تولستوی اومد و اون مفاهیمی که برای سال ها در ذهن من سرگردان بودن، یه نخ بی شکل پخش پلا رو داد دستم
الگو های متفاوت رو نشونم داد
و به جلو هلم داد تا بهشون نقش بدم
از جایی به بعد تولستوی نخ ریسی می کرد و من می بافتم
ریش و قیچی رو داد دست خودم
و شکل نهایی درست همون چیزی شد که باید برای من میشد

مسیری که تولستوی توی این کتاب طی کرد دقیقا می تونست یکی از مسیر های زندگی من باشه 
به همون اندازه واقعی، به ههمون اندازه مست غرور 
مسیری که حالا برای پاسخ به اون سوالات و سرگرمی های کور کننده مجبور نیستم انتخابشون کنم 
مسیری که با چندی وقت گذاشتن تونستم مفاهیم و ارزش هایی که توش بود رو پیدا کنم به اون ثمره و حالا بخاطرش ازادترم
می تونم مسیر تازه و بهتری رو انتخاب کنم
تقلا هایی که اون در طول داستان می کرد و من رو دنبال خودش می کشوند  به راستی نشون داد که از جایی به بعد
نه علم، نه عقل و نه حتی سنت های موروثی تو رو نمی تونن از سقوط نجات بدن

اما شیرینی  و  اصلی  که امروز با تمام ماجراهاش به من داد این بود که فهمیدم
 اون خواسته های و کوچیک و بزرگی که از اون بالایی می کردم بعضی اوقات پر امید و بعضی هم ناامید
شنیده شده بودن، و پاسخ ها یکی یکی عیان شدن
پاسخ هایی که من ندیده بودمشون
پاسخ هایی که منتظر بودن خودشون رو نشون بدن
نه برا و از تولستوی و کتابش
بلکه بخاطرش
و دگرانی که  بعضا نشدن
و دگرانی که هنوز بهشون نرسیدم و دلیلشون رو درک نمی کنم شایدم می کنم اما قبول نمی کنم جواب رو
پاسخ های اون نشدن ها، سوال هایی که نکنه شنیده نشدن و شک همیشگی
با اینکه تو حس شنیده شدن رو با تمام وجودت حس کردی


برای همه چنین لحظات و شب های پرطراوتی رو ارزو می کنم 
لحظاتی که کتاب دستتون انقدر کلفت شه که خودتون هم از نازکی ظاهریش دلزده و متعجب شین

اما نه برای همه چون خودمونیم دیگه ما هم آدمیم
نفرتمون از بعضی انقدر عمیقه که به مرگشونم راضی نمیشیم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.