محمد مهدی فتحی

@m0mft

9 دنبال شده

10 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                امروز یعنی ۱۴ ام بهمن ماه  ۱۴۰۲ که دارم اینو برای شما می نویسم همه چیز به طور عجیب و غریبی  کنار هم قرار گرفت، به زیبایی تمام
تقریبا تمام صبحم یک صبح عادی بود
از دنبال کارها بودن تا اومدن خونه و یه ناهار و چایی
همون تکرار همیشگی و همون کرختی 
اما درست بعد از چایی
و بخاطر قولی که به عزیزی داده بودم که قبل برگشتنش از سفر کتاب رو تموم کرده باشم، رفتم سراغش 

تا حدودای صفحه ۴۰ خونده بودم
اینکه تولستوی چجوری بی دین میشه و کم کم زندگی با تمام شیرینیش براش تلخ و پوچ شده
دیگه شکار نمیره، دیگه خیلی از کارهارو نمی کنه که نکنه خودش رو از زندگی ساقط کنه

تا لحظه ای که هنوز به اینجور فکرا زندگی رو براش تلخ نکرده بودن

در مستی و غرور
در لذت بالایی گری، پلکیدن با نویسنده هایی که مثل خودش متفاوت تره و برتر از بقیه بودن، یه لول دیگه بودن 
غیر اینا دیگه کسی ادم نبود

به قول خودش هی می نوشت هی می نوشت تا دیگران رو اگاه کنه
اما از چی؟
چیزی که خودش هنوز بهشون نرسیده بود

اما چیره دستی تولستوی  و شگفتی ماجرای این کتاب ربطی  به هیچکدوم از این ماجراها نداره

داستان از اونجا شروع میشه که
شما خودتون چه تو دانشگاه چه تو مدرسه با هزاران مفاهیم  اشنا شدین
اما چقدر تاحالا، چند دفعه براتون رنگ وقعی پیدا کردن؟

این دقیقا یکی از اون دفعاتی بود که برای من پیش اومد
تولستوی اومد و اون مفاهیمی که برای سال ها در ذهن من سرگردان بودن، یه نخ بی شکل پخش پلا رو داد دستم
الگو های متفاوت رو نشونم داد
و به جلو هلم داد تا بهشون نقش بدم
از جایی به بعد تولستوی نخ ریسی می کرد و من می بافتم
ریش و قیچی رو داد دست خودم
و شکل نهایی درست همون چیزی شد که باید برای من میشد

مسیری که تولستوی توی این کتاب طی کرد دقیقا می تونست یکی از مسیر های زندگی من باشه 
به همون اندازه واقعی، به ههمون اندازه مست غرور 
مسیری که حالا برای پاسخ به اون سوالات و سرگرمی های کور کننده مجبور نیستم انتخابشون کنم 
مسیری که با چندی وقت گذاشتن تونستم مفاهیم و ارزش هایی که توش بود رو پیدا کنم به اون ثمره و حالا بخاطرش ازادترم
می تونم مسیر تازه و بهتری رو انتخاب کنم
تقلا هایی که اون در طول داستان می کرد و من رو دنبال خودش می کشوند  به راستی نشون داد که از جایی به بعد
نه علم، نه عقل و نه حتی سنت های موروثی تو رو نمی تونن از سقوط نجات بدن

اما شیرینی  و  اصلی  که امروز با تمام ماجراهاش به من داد این بود که فهمیدم
 اون خواسته های و کوچیک و بزرگی که از اون بالایی می کردم بعضی اوقات پر امید و بعضی هم ناامید
شنیده شده بودن، و پاسخ ها یکی یکی عیان شدن
پاسخ هایی که من ندیده بودمشون
پاسخ هایی که منتظر بودن خودشون رو نشون بدن
نه برا و از تولستوی و کتابش
بلکه بخاطرش
و دگرانی که  بعضا نشدن
و دگرانی که هنوز بهشون نرسیدم و دلیلشون رو درک نمی کنم شایدم می کنم اما قبول نمی کنم جواب رو
پاسخ های اون نشدن ها، سوال هایی که نکنه شنیده نشدن و شک همیشگی
با اینکه تو حس شنیده شدن رو با تمام وجودت حس کردی


برای همه چنین لحظات و شب های پرطراوتی رو ارزو می کنم 
لحظاتی که کتاب دستتون انقدر کلفت شه که خودتون هم از نازکی ظاهریش دلزده و متعجب شین

اما نه برای همه چون خودمونیم دیگه ما هم آدمیم
نفرتمون از بعضی انقدر عمیقه که به مرگشونم راضی نمیشیم
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها