معرفی کتاب هرگز رهایم مکن اثر کازوئو ایشی گورو مترجم صبا کاظمی

هرگز رهایم مکن

هرگز رهایم مکن

3.7
108 نفر |
33 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

185

خواهم خواند

83

ناشر
شانی
شابک
9786003725423
تعداد صفحات
448
تاریخ انتشار
1399/11/6

توضیحات

        کتی اچ سی و یک ساله داستان زندگیش را برای ما روایت می کند. کتی، تامی و روت دانش آموزان مدرس? شبانه روزی نامعمولی به نام هیلشم هستند. همچنان که کتی داستان بزرگ شدن خودش و دوستانش، عشق ناگفته اش به تامی و دوستی پر فراز و نشیبش با روت را پیش می برد، ما هم به آهستگی پی به حقیقت وجود این بچه ها می بریم. این بچه ها به گونه ای هستند که متولد شده اند تا اعضای بدن خود را اهدا کنند و به تدریج بمیرند.رمان تکان دهنده ای است آکنده از احساس شکنندگی انسان معاصر، خاطرات به یاد ماندنی شخصیت هایی که رفته رفته به حقیقت دوران کودکی به ظاهر شاد و نیز آینده خود پی می برند.
      

پست‌های مرتبط به هرگز رهایم مکن

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        هشدار! حاوی اسپویلر!!!
نوشتن در مورد کتاب مورد علاقه و دلایل دوست داشتن یک کتاب برای من همیشه سخت بوده و معمولاً کتاب های محبوبم ریویو ندارند. هرگز رهایم مکن هم مدتی طولانی در صدر فهرست کتاب های مورد علاقه ام قرار داشت و الان هم جزء پنج کتاب محبوبم است؛ و همین مسئله نوشتن ریویو را سخت می کند.
ایشی گورو جایی گفته تمایل دارد یک قصه را بارها و بارها روایت کند و الان که در حال خواندن کلارا و خورشید هستم، انگار دوباره هرگز رهایم مکن را می خوانم؛ شاید به همین دلیل خواندنش را کش می دهم و از رسیدن به پایان احتمالا ویرانگرش می ترسم. و شاید به همین دلیل به صرافت افتاده ام برای هرگز رهایم مکن ریویو بنویسم.
کتی، راوی هرگز رهایم مکن یک پرستار سی و یک ساله است که خاطراتش را از کودکی، درس خواندن در مدرسه هیلشم و دوستی با روث و تامی تعریف می کند. بچه های مدرسه هیلشم از همه نظر معمولی و عادی به نظر می رسند، اما چیز عجیبی در مورد این مدرسه وجود دارد و یک جای کار می لنگد؛ 

شروع اسپویلر!
این بچه ها کلون هستند، به دنیا آمده اند تا بزرگ شوند و بعد یکی یکی اعضای بدن خود را هدیه کنند تا بمیرند، مثل بانک اعضای زنده. 
مسلما چنین ظلم آشکاری نیاز به یک توجیه قوی دارد: ادعا می شود این کلون ها روح ندارند. مدرسه هیلشم سعی می کند با آموزش فرهنگ و هنر و نمایش آثار هنری بچه ها ثابت کند این کلون ها هم انسان های عادی هستند، اما نهایتاً میل به درمان و زنده نگه داشتن عزیزان از دیدن حقیقت قوی تر است و پروژه هیلشم شکست می خورد. واقعیت این است که این دیستوپیای غیرواقعی قرن هاست هر روز اتفاق می افتد؛ همیشه عده ای می میرند تا بقیه زنده بمانند، و شکست هیلشم به هیج عنوان دور از ذهن نیست. 
تکان دهنده تر از این وضعیت، پذیرش کامل سرنوشت توسط بچه هاست، هیچ میلی به سرپیچی و عصیان یا فرار وجود ندارد و انتهای درخواستشان به تعویق انداختن اهدای عضو است. انگار سرپیچی از ژن هایشان حذف شده است. 
پایان اسپویلر!

این ها البته مسئله اصلی نیست و تا آخر آشکار نمی شود. تمرکز کتاب بر رابطه ی کتی و روث و تامی است، در شرایطی که اطلاعات اشتباهی از وضعیت خود دارند و بیهوده برای اثبات چیزی تلاش می کنند که نهایتاً کمکی به وضعیت شان نمی کند (مثل اکسل و بئاتریس در غول مدفون). 

 هرگز رهایم مکن را خیلی راحت می توان دوست نداشت، ابتدایش حوصله سربر است، داستان تلخی دارد و ترجمه سهیل سمی نسبتاٌ بد است. اما من این کتاب را به خاطر غم و پایان ویرانگرش دوست دارم؛ به خاطر روایت درخشان ایشی گورو از دوراهی های اخلاقی و شخصیت پردازی های فوق العاده اش. بیش از ده سال از خواندنش گذشته، اما هنوز فکر کردن به هرگز رهایم مکن قلبم را به درد می آورد. هنوز آرزو می کنم کاش باد تکه های کتی و تامی را تا نورفولک ببرد و آنجا دوباره به هم برسند؛ و کاش واقعا تامی کم کم از دور آشکار شود و برای کتی دست تکان دهد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به نظر من مهم‌ترین مسائلی که باید زمان خوندن این کتاب خواننده رو درگیر کنه، انسانیت و جهانیه که می‌تونه هر لحظه ما رو متحیّر کنه. موقع خوندن‌ش، مدام تو ذهنم جمله‌هایی مثل «داریم چی کار می‌کنیم تو این دنیا؟ ممکنه چه کارهای دیگه‌ای بکنیم در آینده؟» می‌چرخید.
بعد مادام گفت: «... من به دلیلی کاملاً متفاوت گریه می‌کردم. وقتی اون روز دیدم داری می‌رقصی، متوجه چیز دیگه‌ای شدم. من یه جهان جدید رو دیدم که داشت با سرعت از راه می‌رسید. علم‌زده‌تر، با کارآیی بیش‌تر، آره. درمان‌های بیش‌تر برای بیماری‌های قدیمی. خیلی خوبه. اما یه جهان سنگدل و بی‌رحم. و یه دختربچه رو دیدم، که چشماش رو سفت بسته بود، و جهان مهربون و قدیمی رو تنگ در آغوش کشیده بود، جهانی رو که ته قلبش می‌دونست باقی موندنی نیست و اون رو بغل کرده بود و التماس می‌کرد، تا اون جهان هرگز دوریش رو برنتابه. من این رو دیدم. مسئله واقعاً شخص شما یا کاری که می‌کردی نبود. اما دیدمت و قلبم شکست. و هرگز فراموشش نکردم.»
دنیایی که تو «هرگز رهایم مکن» توصیف می‌شه، به هیچ وجه از دنیای الان ما دور نیست. اختلافِ طبقاتی نه صرفاً به معنای اقتصادی اون، بلکه به معنای شکافِ عمیقی که مشکلات‌ش کل زندگی فرد رو درگیر می‌کنه، جزء مهم‌ترین وجه اشتراک‌های این دنیاهاست. این نکته علاوه بر جریان داشتن تو کل داستان، توی قسمتی که کتی از تفاوت کوره‌راه‌های تاریک کشور و بزرگراه‌های درخشان میگه کاملاً مشخصه. نکته‌ی مهم دیگه، به خدمت گرفتن و اسیر کردن افرادی که در موضع ضعف قرار دارن، در همه‌ی ابعاده. تو روایتی که ما می‌خونیم، اهداکننده‌ها علاوه بر اینکه اختیاری روی بدن و حیات‌شون ندارن، ذهن‌شون هم تماماً‌ در اختیار کسانی که قدرت رو به دست دارن قرار داره. چیزی که دردناک‌تره اینه که این کنترل و نفوذ به ذهن، انقدر وسیع هست که همه چیز برای اون‌ها طبیعی جلوه می‌کنه و اندیشه‌ی تغییر وضعیت به ذهن‌شون نمیرسه.
حرفی که روت آن شب، بعد از خاموشی، در خوابگاه گفت، در مورد این‌که تومی خودش مسئول بلاهایی بود که سرش می‌آمد، احتمالاً چکیده و عصاره‌ی طرز فکر همه در هیلشمِ آن زمان بود.
فکر می‌کنم این قسمت، از قسمت‌های نشون‌دهنده‌یِ اثراتِ دارا بودن این ویژگی برای افراده. منظورم این نوع از تفکره که بچه‌های هیلشم معتقد بودن اگر هم نقدی هست به خود فرد وارده، نه عوامل و علت‌هایی که منجر به ایجاد وضعیت‌های نامطلوب شدن.
اهداکننده‌های دنیای ایشی‌گورو، کسانی هستن که مطیع بودن رو یاد گرفتن. کسانی که مسیری جز همون که از ابتدا قرار بوده طی کنن، براشون تعریف نشده. بین اون‌ها نهایتاً مسئله‌ای مثل تعویق مطرحه که در حد یک شایعه بود و حتی در صورت ممکن بودن هم در نهایت به همون مسیر تعیین‌شده ختم می‌شد. قسمت پایانی کتاب، این نوع از تسلیم بودن رو به خوبی نشون میده. جایی که کتی دو هفته بعدِ از دست دادن تامی، به نورفوک رفته.
خیالپردازی‌ام هرگز فراتر از این نرفت -اجازه ندادم که برود- و گرچه صورتم غرق اشک شد، نه هق هق زدم، نه مهارم را از کف دادم. فقط کمی صبر کردم، بعد برگشتم سمت ماشین و راه افتادم تا به جایی بروم که قرار بود بروم.
یکی از چیزهایی که خیلی توجه منو جلب کرد، این بود که یک نویسنده‌ی مرد چقدر خوب تونسته دنیای زنان و مخصوصاً شخصیت اول داستان‌ش رو توصیف کنه. از جزئیات دوستی روث و کتی گرفته، تا رابطه‌ی تامی و کتی.
در نهایت اینکه به نظر من «هرگز رهایم مکن» یک رمان عاشقانه نیست. این کتاب حکایت رابطه‌ی بشر با دنیاییه که در اون زیست می‌کنه و در این بین عشق هم به عنوان یکی از مسائل مهم مطرحه. فکر می‌کنم اگر به این شکل نگاه کنیم، کتاب ارزش واقعی خودش رو حفظ می‌کنه و در حد یک داستان ساده‌ی عاشقانه تقلیل پیدا نمی‌کنه.
        

0

بهار

بهار

1403/2/1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        هر یک صفحه‌ای که از این کتاب میخوندم، خنجری بود به قلبم
ولی متاسفانه جزو اهداف امسالم رها نکردن نصفه و نیمه‌ی هیچ چیز الخصوص کتاب‌ها بود؛پس خودمو مجبور می‌کردم تا بخونم 🫠
هر چند صفحه، میرفتم goodreads و بهخوان رو چک میکردم و میدیدم همه امتیاز چهار و پنج دادن و از کتاب تعریف کردن
فیلمش هم ساخته شده
نویسنده هم برنده جایزه نوبل 2017 بوده؛
پس به طور حتم قراره بالاخره نقطه اوجش برسه و من تهش اقرار کنم که اشتباه می‌کردم، عجب شاهکاری بوده!
ولی متاسفانه
تا کلمه آخر داستان، هیییییچ چیز جذابی پیدا نکردم!
حتی تو به اصطلاح اوج داستان، هیچ هیجانی نداشت و قلبت رو لمس نمی‌کرد.
از اول کتاب
سه تا بچه بدبخت بودن
که نوجوانی و جوانی و میانسالی هم همچنان بدبخت بودن
و در راستای نجات خودشون از لجنزاری که گرفتارش بودن هیچ تلاشی نمیکردن، فقط هی احساساتی میشدن!
همین!
و تمام 😐
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

مینیون

مینیون

1403/5/17

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این کتاب یه حال غریب بارون تو خودش داشت... اوایلش ازش لذت می بردم ولی کم کم خسته م کرد. پراکنده گویی های راوی و خاطراتی که پس و پیششون میکرد و باعث میشد زمان ها رو قاطی کنی یک طرف و تعلیقی که میانه های داستان بیش از حد کشش میداد. این دل چسب نبودن تو یک سوم پایانی به اوج خودش رسید وقتی بچه ها رو برده بودن به "کلبه ها" ولی... تمام دلبری هاشو گذاشته بود واسه چند صفحه و حتی چند بند پایانی... بعضی کتابا رو فقط باید بخونی برا صفحات آخرشون... جون کتاب تو همون صفحاته... به نظرم این کتاب هم همینطور بود... میشه گفت جایی جمله ای نداشت که اصلا بشه مارکش کرد. نه چیزی که بشه ازش نقل قول کنی... لااقل چیزی چشم من رو نگرفت ولی الان که به کلش یه جا نگاه می کنم. ارزش خوندن داشت واقعا. لااقل واسه همون پایان خوبِ اسیر کننده ش!!! 
فعلا اصلا میل دوباره خوندنش رو ندارم ولی... از خوندنش لذت بردم و البته تا چن روز هم کابوسای عجیب غریب می دیدم.
نمره ش به سه و نیم تمایل بیشتری داره ولی به احترام پایان 4 دادم بهش!
        

4

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

5

رها ...!

رها ...!

1403/11/8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        این کتاب در عین سادگی ، پیچیده ترین مسائل انسانیت را به چالش می کشاند و نقد می کند 
بسیار عمیق ، قابل تامل و در عین حال دردناک است ...!

متن زیر را از جایی درباره ی این کتاب خواندم و به نظرم خیلی مناسب بود ...!  
«کاتی، روت، تومی و سایرین تمام عمرشان را با ایمان داشتن به این باور گذرانده‌اند؛ این که عشق همیشه کارساز است و تنها زمانی که متوجه می‌شوند تعویقی از سرنوشت شومشان در کار نیست، از پا در می‌آیند.»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

Sh M

Sh M

1400/11/8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

1

علی

علی

1403/2/29

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        چطور می‌شد از این جهان خواست که این راه مداوا رو فراموش کنه و دوباره به همون روزهای سیاه برگرده؟ راه برگشتی در کار نبود. هر چقدرم که مردم در مورد وجود شما عذاب وجدان پیدا می‌کردن، نگرانی اصلیشون این بود که بچه‌ها، نامزدا، والدین و دوستاشون از سرطان و بیماری‌های قلبی نمیرن. (کتاب هرگز رهایم مکن – صفحه ۳۳۷)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2