یادداشت فهیمه

فهیمه

1400/9/16

هرگز رهایم مکن
        هشدار! حاوی اسپویلر!!!
نوشتن در مورد کتاب مورد علاقه و دلایل دوست داشتن یک کتاب برای من همیشه سخت بوده و معمولاً کتاب های محبوبم ریویو ندارند. هرگز رهایم مکن هم مدتی طولانی در صدر فهرست کتاب های مورد علاقه ام قرار داشت و الان هم جزء پنج کتاب محبوبم است؛ و همین مسئله نوشتن ریویو را سخت می کند.
ایشی گورو جایی گفته تمایل دارد یک قصه را بارها و بارها روایت کند و الان که در حال خواندن کلارا و خورشید هستم، انگار دوباره هرگز رهایم مکن را می خوانم؛ شاید به همین دلیل خواندنش را کش می دهم و از رسیدن به پایان احتمالا ویرانگرش می ترسم. و شاید به همین دلیل به صرافت افتاده ام برای هرگز رهایم مکن ریویو بنویسم.
کتی، راوی هرگز رهایم مکن یک پرستار سی و یک ساله است که خاطراتش را از کودکی، درس خواندن در مدرسه هیلشم و دوستی با روث و تامی تعریف می کند. بچه های مدرسه هیلشم از همه نظر معمولی و عادی به نظر می رسند، اما چیز عجیبی در مورد این مدرسه وجود دارد و یک جای کار می لنگد؛ 

شروع اسپویلر!
این بچه ها کلون هستند، به دنیا آمده اند تا بزرگ شوند و بعد یکی یکی اعضای بدن خود را هدیه کنند تا بمیرند، مثل بانک اعضای زنده. 
مسلما چنین ظلم آشکاری نیاز به یک توجیه قوی دارد: ادعا می شود این کلون ها روح ندارند. مدرسه هیلشم سعی می کند با آموزش فرهنگ و هنر و نمایش آثار هنری بچه ها ثابت کند این کلون ها هم انسان های عادی هستند، اما نهایتاً میل به درمان و زنده نگه داشتن عزیزان از دیدن حقیقت قوی تر است و پروژه هیلشم شکست می خورد. واقعیت این است که این دیستوپیای غیرواقعی قرن هاست هر روز اتفاق می افتد؛ همیشه عده ای می میرند تا بقیه زنده بمانند، و شکست هیلشم به هیج عنوان دور از ذهن نیست. 
تکان دهنده تر از این وضعیت، پذیرش کامل سرنوشت توسط بچه هاست، هیچ میلی به سرپیچی و عصیان یا فرار وجود ندارد و انتهای درخواستشان به تعویق انداختن اهدای عضو است. انگار سرپیچی از ژن هایشان حذف شده است. 
پایان اسپویلر!

این ها البته مسئله اصلی نیست و تا آخر آشکار نمی شود. تمرکز کتاب بر رابطه ی کتی و روث و تامی است، در شرایطی که اطلاعات اشتباهی از وضعیت خود دارند و بیهوده برای اثبات چیزی تلاش می کنند که نهایتاً کمکی به وضعیت شان نمی کند (مثل اکسل و بئاتریس در غول مدفون). 

 هرگز رهایم مکن را خیلی راحت می توان دوست نداشت، ابتدایش حوصله سربر است، داستان تلخی دارد و ترجمه سهیل سمی نسبتاٌ بد است. اما من این کتاب را به خاطر غم و پایان ویرانگرش دوست دارم؛ به خاطر روایت درخشان ایشی گورو از دوراهی های اخلاقی و شخصیت پردازی های فوق العاده اش. بیش از ده سال از خواندنش گذشته، اما هنوز فکر کردن به هرگز رهایم مکن قلبم را به درد می آورد. هنوز آرزو می کنم کاش باد تکه های کتی و تامی را تا نورفولک ببرد و آنجا دوباره به هم برسند؛ و کاش واقعا تامی کم کم از دور آشکار شود و برای کتی دست تکان دهد.
      
19

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.