معرفی کتاب هرگز رهایم مکن اثر کازوئو ایشی گورو مترجم سهیل سمی

هرگز رهایم مکن

هرگز رهایم مکن

3.7
112 نفر |
36 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

190

خواهم خواند

88

ناشر
ققنوس
شابک
9789643116279
تعداد صفحات
364
تاریخ انتشار
1399/6/22

توضیحات

        «هرگز رهایم مکن» یک رمان علمی ـ تخیلی است اما نمی توان این رمان را در طبقه بندی های رایج قرار داد چرا که نویسنده در کنار همذات پنداری با شخصیت های داستان درصدد پاسخگویی به سؤالات بسیاری است که نشان می دهد، این رمان یک کتاب سرگرم کننده است. کتی، روت و تومی قهرمانان رمان ایشی گورو هستند. آنها برای نخستین بار چیزی را درون خود حس می کنند به نام «عشق». این عشق در هر یک از این سه نفر، درجه و اندازة خاصی دارد. تومی اگرچه سعی دارد آن را کنترل کند تا دیگران متوجه آن نشوند اما جریان داستان به مخاطب خلاف آن را ثابت می کند. «تومی» امیدوار است بتواند برای «کتی» و «روت» دوست خوبی باشد. نویسنده فضای داستان را به گونه ای طراحی کرده که مخاطب ابتدا شک می کند به این که قهرمانان داستان آوای عشق را می شنوند یا آوای هنر را و یا هر دو را؟ لذا «ایشی گورو» مخاطب رادر یک بحران قرار می دهد که حل آن نیازمند داشتن دید و نگاهی فلسفی به مقوله زندگی است. کازوئو ایشی گورو در سال 1954 در ناکازاکی ژاپن به دنیا آمد و در سال 1960 همراه خانواده به بریتانیا مهاجرت می کند. ادبیات انگلیسی و فلسفه از رشته هایی است که ایشی گورو در دانشگاه «کنت» به تحصیل درآنها می پردازد. کارهای این نویسنده ژاپنی الاصل تاکنون به 30زبان دنیا ترجمه شده است. وی هم اکنون ساکن لندن است. لازم به توضیح است مجله گاردین رمان «هرگز رهایم مکن» را به عنوان یکی از کتاب های پرفروش اروپا در سال 2005 معرفی کرده است.
      

لیست‌های مرتبط به هرگز رهایم مکن

نمایش همه

پست‌های مرتبط به هرگز رهایم مکن

یادداشت‌ها

فهیمه

فهیمه

1400/9/16

        هشدار! حاوی اسپویلر!!!
نوشتن در مورد کتاب مورد علاقه و دلایل دوست داشتن یک کتاب برای من همیشه سخت بوده و معمولاً کتاب های محبوبم ریویو ندارند. هرگز رهایم مکن هم مدتی طولانی در صدر فهرست کتاب های مورد علاقه ام قرار داشت و الان هم جزء پنج کتاب محبوبم است؛ و همین مسئله نوشتن ریویو را سخت می کند.
ایشی گورو جایی گفته تمایل دارد یک قصه را بارها و بارها روایت کند و الان که در حال خواندن کلارا و خورشید هستم، انگار دوباره هرگز رهایم مکن را می خوانم؛ شاید به همین دلیل خواندنش را کش می دهم و از رسیدن به پایان احتمالا ویرانگرش می ترسم. و شاید به همین دلیل به صرافت افتاده ام برای هرگز رهایم مکن ریویو بنویسم.
کتی، راوی هرگز رهایم مکن یک پرستار سی و یک ساله است که خاطراتش را از کودکی، درس خواندن در مدرسه هیلشم و دوستی با روث و تامی تعریف می کند. بچه های مدرسه هیلشم از همه نظر معمولی و عادی به نظر می رسند، اما چیز عجیبی در مورد این مدرسه وجود دارد و یک جای کار می لنگد؛ 

شروع اسپویلر!
این بچه ها کلون هستند، به دنیا آمده اند تا بزرگ شوند و بعد یکی یکی اعضای بدن خود را هدیه کنند تا بمیرند، مثل بانک اعضای زنده. 
مسلما چنین ظلم آشکاری نیاز به یک توجیه قوی دارد: ادعا می شود این کلون ها روح ندارند. مدرسه هیلشم سعی می کند با آموزش فرهنگ و هنر و نمایش آثار هنری بچه ها ثابت کند این کلون ها هم انسان های عادی هستند، اما نهایتاً میل به درمان و زنده نگه داشتن عزیزان از دیدن حقیقت قوی تر است و پروژه هیلشم شکست می خورد. واقعیت این است که این دیستوپیای غیرواقعی قرن هاست هر روز اتفاق می افتد؛ همیشه عده ای می میرند تا بقیه زنده بمانند، و شکست هیلشم به هیج عنوان دور از ذهن نیست. 
تکان دهنده تر از این وضعیت، پذیرش کامل سرنوشت توسط بچه هاست، هیچ میلی به سرپیچی و عصیان یا فرار وجود ندارد و انتهای درخواستشان به تعویق انداختن اهدای عضو است. انگار سرپیچی از ژن هایشان حذف شده است. 
پایان اسپویلر!

این ها البته مسئله اصلی نیست و تا آخر آشکار نمی شود. تمرکز کتاب بر رابطه ی کتی و روث و تامی است، در شرایطی که اطلاعات اشتباهی از وضعیت خود دارند و بیهوده برای اثبات چیزی تلاش می کنند که نهایتاً کمکی به وضعیت شان نمی کند (مثل اکسل و بئاتریس در غول مدفون). 

 هرگز رهایم مکن را خیلی راحت می توان دوست نداشت، ابتدایش حوصله سربر است، داستان تلخی دارد و ترجمه سهیل سمی نسبتاٌ بد است. اما من این کتاب را به خاطر غم و پایان ویرانگرش دوست دارم؛ به خاطر روایت درخشان ایشی گورو از دوراهی های اخلاقی و شخصیت پردازی های فوق العاده اش. بیش از ده سال از خواندنش گذشته، اما هنوز فکر کردن به هرگز رهایم مکن قلبم را به درد می آورد. هنوز آرزو می کنم کاش باد تکه های کتی و تامی را تا نورفولک ببرد و آنجا دوباره به هم برسند؛ و کاش واقعا تامی کم کم از دور آشکار شود و برای کتی دست تکان دهد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

بهار

بهار

1403/2/1

        هر یک صفحه‌ای که از این کتاب میخوندم، خنجری بود به قلبم
ولی متاسفانه جزو اهداف امسالم رها نکردن نصفه و نیمه‌ی هیچ چیز الخصوص کتاب‌ها بود؛پس خودمو مجبور می‌کردم تا بخونم 🫠
هر چند صفحه، میرفتم goodreads و بهخوان رو چک میکردم و میدیدم همه امتیاز چهار و پنج دادن و از کتاب تعریف کردن
فیلمش هم ساخته شده
نویسنده هم برنده جایزه نوبل 2017 بوده؛
پس به طور حتم قراره بالاخره نقطه اوجش برسه و من تهش اقرار کنم که اشتباه می‌کردم، عجب شاهکاری بوده!
ولی متاسفانه
تا کلمه آخر داستان، هیییییچ چیز جذابی پیدا نکردم!
حتی تو به اصطلاح اوج داستان، هیچ هیجانی نداشت و قلبت رو لمس نمی‌کرد.
از اول کتاب
سه تا بچه بدبخت بودن
که نوجوانی و جوانی و میانسالی هم همچنان بدبخت بودن
و در راستای نجات خودشون از لجنزاری که گرفتارش بودن هیچ تلاشی نمیکردن، فقط هی احساساتی میشدن!
همین!
و تمام 😐
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

hatsumi

hatsumi

1403/7/26

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          یکی از سوالات مهمی که بشر همواره با پیشرفت تکنولوژی و علم باهاش مواجه میشه ، تقابل علم و اخلاقیات هست ، مرزی که باعث میشه اخلاقیات و عواطف انسانی اهمیت خودشون رو از دست بدهند، این کتاب ایشی گورو به بررسی همین مرز پرداخته ، جایی که علم پیشرفت کرده  و عواطف انسانی به ورطه نابودی کشیده شده اند.

داستان در مورد سه دوست به نام های کتی، تامی و روت هست که در مرکزی به نام هیلشم به همراه کودکان زیادی برای اهدای عضو بزرگ میشند ، کلون هایی که صرفا برای اهدای عضو به وجود اومدند.
داستان از انگلستان ۱۹۹۰ شروع میشه ، جایی که راوی کتاب «کتی » توضیح میده که الان سی و یک ساله هست و هشت ماه دیگه هم باید به عنوان مددکار کار کنه که روی هم رفته میشه دوازده سال و بعد راوی به کودکی خودش در هلیشم میره و به شرح زندگی خودش و دوستانش در هیلشم می پردازه، عواطف و احساساتی که هر یک از بچه ها در گروه دوستی خودشون ،با معلم ها و حتی پارتنر خودشون تجربه میکنند،سبک روایت کتاب خطی نیست و فکر میکنم همین کتاب رو جذاب کرده بود، داستان یک تم معمایی هم داشت ، سوالاتی که توی ذهن خواننده به وجود میاد و آخر کتاب جواب داده میشه.
.
رمانی دیستوپیایی که بررسی مفاهمیم مهمی مثل هویت، عواطف انسانی و نقش اجتماع در عادی سازی ظلمی که داره قسمتی از اجتماع اتفاق می افته می پردازه، ازطرفی ما انسان هایی رو داریم که در تلاش هستند نشون بدن  این بچه های شبیه سازی شده هم دارای روح و عواطف انسانی هستند و نباید اینطور مورد استفاده قرار بگیرند و از طرفی بخشی از جامعه که می خواهد این کودکان در جایی دور از دید نگهداری بشوند و به وقتش برای کمک به درمان خانواده هاشون استفاده بشوند.راستش نمیدونستم که ایشی گورو رمان دیستوپیایی داره ، صرفاچون میدونستم رمان غمگینی هست شروع به خوندنش کردم به جز کتاب هنرمندی از جهان شناور همه کتاب هایی ایشی گورو خوندم و این کتاب به نسبت باقی کتاب ضعیف تر بود به نظرم ، یعنی برای من بازمانده روز قوی ترین اثر ایشی گورو هست و در مقایسه با بازمانده روز حتی به نظر می رسید یک نویسنده آماتور کتاب رو نوشته.من نظر منتقد کتاب رو مبنی بر بد نوشته شدن کتاب قبول دارم ، ایده داستان خیلی خیلی عالی بود ، مفاهمیمی که ایشی گورو منتقل کرده خیلی عالی بود، فکرمیکنم قسمتی که باعث شده بود داستان کمی گیج کننده باشه به خاطر این بود که ایشی گورو میخواسته داستان کمی معمایی باشه و همین باعث میشد داستان گیج کننده باشه اول احساس کردم ترجمه کتاب بده چون قسمت هایی زیادی هم در مورد روابط جنسی صحبت میکرد فکر کردم حتما سانسورهای زیادی داره اما وقتی با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم که کلا شیوه روایت ایشی گورو اینجوری بوده ، ایده ای عالی با پرداختی کمی ضعیف.شاید اگر پایان کتاب رو اینقدر دوست نداشتم به کتاب سه ستاره نمی دادم، جایی که کتی به نورفک برمیگرده و جمله ای که اونجا میگه.

.رمان غمگینی بود اما نه اونقدر که من رو به گریه بندازه یکی از قسمت های کتاب که خیلی من رو ناراحت کرد وقتی بود که روت در  مورد جامدادی دروغ گفت و کتی این دروغ رو به روش آورد و بعد خود کتی روایت میکنه:

« چه عیبی داشت اگر کمی درباره جعبه مداد لاف زده بود؟ آیا همه مان گهگاه خواب نمی دیدیم که یکی از مراقب ها قواعد را زیر پا گذاشته و لطف خاصی به ما کرده؟ یک نوازش بی اختیار ، یک نامه خصوصی یا یک هدیه؟ » :(

خودم رو به جای شخصیت های کتاب گذاشتم و سعی کردم درک کنم اگر من بودم چه احساسی داشتم، احساس درد و قربانی بودن کودکان شبیه سازی شده، سوالاتی مثل اینکه اگر بدونم که یک کودک شبیه سازی شده هستم دوست دارم درس بخونم و نقاشی بکشم یا اینکه می خوام به نقطه ای زل بزنم و بگم چه فایده ، مفهوم اهمیت و معنای زندگی، یا اگر به جای معلم ها بودم چه واکنشی داشتم یا اگر عضوی از اجتماع بودم که نیازی به اعضای اهدا شده داشت، یاحتی یک عضو ساده اجتماع ، آیا در چنین شرایطی من یک تماشاچی بودم یا آدمی که دست به تلاش برای تغییر شرایط میزنه.اجتماعی شدن یک ظلم تا چه حدی میتونه باعث عادی سازی اون ظلم بشه، کتاب اشک منو درنیاورد اما غم کتاب هنوز روی قلبم سنگینی میکنه.فکر میکنم یک فیلم هم از کتاب ساخته شده با همین اسم چه خوب که فیلم رو هم ببینیم.
        

19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          هو
.
"هرگز ترکم مکن" یکی از بهترین و تاثیر گذارترین رمانهایی ست که در سال گذشته خواندم.
رمانی که ترسیم گر زوال محتوم آدم دوران مدرنیته است.
داستان در موقعیتی خیالی میگذرد موقعیتی که بعید نیست با پیشرفت علم به وجود بیاید و داستان رمان رنگ واقعیت به خود بگیرد.
داستان در رابطه با موسسه ای در دهه 70 تا 90 میلادی در انگلستان است که دانش آموزان آن در شرایط ویژه ای قرار دارند و سرنوشت محتومشان مرگی ست که خود خواهی نخواهی به استقبال آن می روند.
داستان بسیار تاثیر گذار و رقت آور و درگیرکننده است و با شیوه داستانگویی درستی که دارد هیچگاه از ریتم نمی افتد.
واقعا تعجب برانگیز است که چگونه ایشی گورو ژاپنی داستانی با موقعیتی خیالی را در انگلستان از زبان یک دختر روایت میکند و اینقدر طبیعی و تاثیرگذار است؟ (البته ناگفته نماند که او از 6 سالگی در انگلستان زندگی میکند)
.
قسمتی از کتاب:
《...آن روز که تو را در حال رقص دیدم، چیز دیگری به نظرم رسید. دیدم دنیای تازه ای به سرعت دارد از راه میرسد. علمی تر و کارآمدتر، بله. با درمان بیشتر بیماریهای قدیم. دنیای عالی. اما خشن و بی رحم. و دختر کوچکی را دیدم با چشم های به هم فشرده که دنیای مهربان قدیم را به سینه می فشارد، دنیایی که از ته دل میداند باقی نمیماند و آن را بغل کرده تمنا میکند ترکش نگوید....》
.
خلاصه اگر میخواهید یک رمان خوب و درگیرکننده بخوانید در هفته آتی به یکی از کتابفروشی ها بروید و این رمان را تهیه کنید من که میخواهم رمان #بازمانده_روز  ایشی گورو را تهیه کنم و بخوانم.

#کازئو_ایشی_گورو
#هرگز_ترکم_مکن
#مهدی_غبرایی
#نشر_افق
        

5

          این کتاب یه حال غریب بارون تو خودش داشت... اوایلش ازش لذت می بردم ولی کم کم خسته م کرد. پراکنده گویی های راوی و خاطراتی که پس و پیششون میکرد و باعث میشد زمان ها رو قاطی کنی یک طرف و تعلیقی که میانه های داستان بیش از حد کشش میداد. این دل چسب نبودن تو یک سوم پایانی به اوج خودش رسید وقتی بچه ها رو برده بودن به "کلبه ها" ولی... تمام دلبری هاشو گذاشته بود واسه چند صفحه و حتی چند بند پایانی... بعضی کتابا رو فقط باید بخونی برا صفحات آخرشون... جون کتاب تو همون صفحاته... به نظرم این کتاب هم همینطور بود... میشه گفت جایی جمله ای نداشت که اصلا بشه مارکش کرد. نه چیزی که بشه ازش نقل قول کنی... لااقل چیزی چشم من رو نگرفت ولی الان که به کلش یه جا نگاه می کنم. ارزش خوندن داشت واقعا. لااقل واسه همون پایان خوبِ اسیر کننده ش!!! 
فعلا اصلا میل دوباره خوندنش رو ندارم ولی... از خوندنش لذت بردم و البته تا چن روز هم کابوسای عجیب غریب می دیدم.
نمره ش به سه و نیم تمایل بیشتری داره ولی به احترام پایان 4 دادم بهش!
        

4

5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به نام خالق کلمات
قصه کتاب هرگز ترکم مکن الگو گرفته از کتاب دنیای قشنگ نو نوشته آلدوس هاکسلی است. کتابی درباره امیال بی انتهای انسان. از دیر باز "خلقت" آرزویی دست نیافتنی برای انسان بود آرزویی که علم با نهایت قدرت برای رسیدن به آن در تلاش است.
در این دو کتاب جامعه ای ترسیم می شود باب طبع انسان معاصر. انسانی که هر روز از تعالی روح دور می شود و به تعالی جسم رو می آورد. انسان سرگشته و مفتون خویشتن.
هرگز ترکم مکن داستانی است پر کشش و البته زیبا بسیار زیبا. ایشی گورو هنرمندانه داستان را روایت می کند و خواننده گام به گام با خاطرات کتی همراه می شود. فضای توصیفی داستان بسیار هوشمندانه است و خواننده با گذشت چند صفحه از کتاب تمام فضاسازی ها را از نزدیک لمس می کند. 
زاویه دید نویسنده به موضوع و نوع بیان داستان و شخصیت پردازی ها بسیار خوب است حتی به جرات می گویم بسیار بهتر از هاکسلی.
هر چقدر در کتاب دنیای قشنگ نو از روح انسانی فاصله می گیریم و به راحتی تن می اندیشیم در کتاب ایشی گورو نقش جسم کمرنگ تر و نقش روح انسانی پر رنگ تر است حتی در آفریده های بشری برای اهداف خاص... 

در کل کتاب خوبی است برای درک انسان غریب معاصر....
        

6

Soli

Soli

1404/4/14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          یک رمان، که تنها کلمه در وصف آن محشر است. به شخصه گمان نمی کردم این کتاب آنقدر ها خوب باشد... اما حال به شما می‌گویم ؛ این رمان یک اثر هنری است و در نظر من مانند یک بنای مهندسی ساز نقش بسته است؛ 
روایت یک خط زمانی و یک زندگی که حول محور کاراکتر کاتی اچ می‌گردد ، شما زندگی کاتی و کودکانی را می بینید که در شرایطی خاص، دنیایی بی رحم زیست می‌کنند و در مراحل مختلف زندگی با چرا ها ، چگونه ها و این قبیل سوالات دست و پنجه نرم می‌کنند که تمامشان برگرفته و گُر گرفته از مصائب ماهیت زندگی این کودکان است. ایشی‌گورو واقعا چون یک معمار زبردست توانسته کاراکتر ها ، المان ها و فضا های متناسب با هر مرحله زندگی کاتی و دوستانش را در قالب این خط زمانی و این زندگی بگنجاند ؛ درست مثل یک پازل. و همین باعث می‌شود که شما در هرکجای داستان که باشید ، اتفاقات و روز های پیشین این کودکان را همچون خاطرات خود به یاد بیاورید. و از نظر من جز هنرمند صفتی برای نویسنده وجود ندارد. از تمام این ها که بگذریم ، ای‌شی گورو ثابت به من ثابت کرد که جز تخصص و ابتکار در آفریدن داستان ، می‌تواند بسیار شاعرانه ، با توصیف برخی صحنه ها و مکان ها ، تمام وجود خواننده را به رعشه در بیاورد. اگر بخواهم به شکلی کلی راجب این اثر نظر بدهم می‌گویم : روایتی فوق العاده 
        

25

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          مطالعه‌ی کتاب رو در بامداد اولین روز تابستان ۱۴۰۲ تموم کردم. به خودم قول داده بودم تا آخر بهار این کتاب رو تموم کنم. (استاژری، بخش زنان) 
بعد از تموم شدن و بستن کتاب، یه حس قاراش‌میشی داشتم که هنوزم تا حدودی همون حس رو دارم. ترک‌ها یه عبارت کنایی دارن برای توصیف یک‌حس خاص که می‌گن: پروانه‌ها تو معده‌ت پرواز می‌کنن!! اونا برای توصیف شوق استفاده‌ش می‌کنن. من هم اگه بخوام واقعا حسم بعد از تموم شدن کتاب رو بگم، همینه. مثل حسم بود زمان وارد شدن به کتاب‌فروشی یا یه بخش جدید! یه ترکیبی از شوق و اضطراب. برام واقعا سواله هنوز که بعد از تموم شدن همچین کتابی چرا باید همچین حسی داشته باشم! بعد از چند دقیقه پردازش حسم، یهویی گریه‌م گرفت! و عجیب‌ترتر شد! 
خب درباره‌ی خود کتاب! حاوی لو رفتن داستان!
شروع و سیر داستان رو خیلی دوست داشتم. روایت کتاب، اول شخص بود. صمیمی بود. راوی داستان، کتی ه.، انگار داشت با یکی حرف می‌زد. اولش این خیلی ذهنم رو مغشوش کرد که این مخاطب کیه. اما خب به آخر داستان که رسیدم فکر کردم شاید با ما داشته حرف می‌زده! کَت، که آخر سال دوران مددکاری‌ش تموم می‌شد!، داستان خودش رو در مدرسه‌ی هیلشم تعریف می‌کرد. حالا اینکه مددکاری چیه؟، عضو دادن یعنی چی؟ و هیلشم کجاست؟، ابهامات داستانه. کتی خانوم از خلال به یاد آوردن و تعریف کردن خاطراتش، قدم قدم ما رو نزدیک می‌کرد به پاسخ همه‌ی این سوالات. شیوه‌ی روایت داستان به نظر من واقعا استادانه بود‌. انگار واقعا کسی نشسته بود و داشت خاطراتش رو تعریف می‌کرد.‌ پر بود از یک شاخه به شاخه دیگه پریدن؛ دقیقا مثل وقتی که یه چیزی رو به یاد میاریم بعد باعث می‌شه یه چیز دیگه یادمون بیاد و به همین منوال آخرش می‌پرسی از کجا رسیدی به این جا. اما این باعث نشده بود جریان داستان گیج‌کننده یا آشفته باشه. پرش‌های ذهنی و زمانی منظم بود و در عین حال تصادفی به نظر می‌رسید. 
کتی داستان خودش، روت و تامی رو تعریف کرد. از کودکی تا بزرگسالی. تا وقتی که مددکار هر دو شده بود زمان عضو دادنشون. از همون صفحات ابتدایی، یک علاقه، یک تفاهم، یک درک مشترک، بین کتی و تامی می‌بینیم. و خب منتظریم که کم کم عاشق هم بشن. اما نه! روت، دوست صمیمی کتی، کسیه که با تامی وارد رابطه می‌شه. یادم نمیاد کتی از روایتی که از اون زمان می‌کنه درباره‌ی علاقه‌ی خودش به تامی و حسادت یا حسرت خودش گفته باشه. اما کم کم که جلو می‌ریم حسرت این باهم بودن رو لابه‌لای همه‌ی کلمات و جملات حس می‌کنیم. و در نهایت وقتی انتهای داستان، کتی و تامی بالاخره بهم می‌رسن انگار چیزی کمه! ناقصه. انگار اگر در زمان خودش اتفاق نیفتد، از چشم نیفتد، از دهن می‌افتد! 
وقتی داستان شروع شد، وقتی رفت جلو، وقتی هر سه بزرگ شدن و از هیلشم به ویلاها رفتن، روت رو دوست نداشتم. اعصابم رو خورد می‌کرد که بین کتی و تامی قرار داره! اما به مرگ روت که رسیدم کتاب رو بستم و گریه کردم؛ به حال سرگشته‌ش! به از‌دست‌رفتگی‌ش! به شکنندگی‌ش! 
به‌نظرم بهترین شخصیت‌پردازی کتاب برای روت بود! شخصیت کتی هم‌چنان تا پایان داستان کاملا رمزگشایی نمی‌شد! کتی رو باید از خلال حرف‌ها و داستان‌ها و توصیف‌هاش می‌فهمیدی. اما روت و تامی از خلال فهم کتی برای ما قابل فهم می‌شدن. 
کم کم که جلو رفتیم فهمیدیم این بچه‌ها یک سری انسان شبیه‌سازی شده‌ هستن که باید تکه تکه اندامشون رو به انسان‌های "واقعی" که "روح داشتن!!" بدن و هیلشم هم برای همین بود. در اواخر داستان این امید برامون ایجاد شد که راهی برای مهلت گرفتن وجود داره. شایعه‌ای بود درباره‌ی بچه‌های مدرسه هیلشم (فقط) که اگر دو نفر بتونن اثبات کنن همدیگه رو حقیقتا دوست دارن می‌تونن چندسالی مهلت بگیرن و هرجور که می‌خوان زندگی کنن. تامی و کتی با کمکی که روت قبل از مرگش بهشون کرد!، برای این کورسوی امید تلاش کردن. اما خب فهمیدن این‌ها فقط شایعه بوده و کسی احتمالا به فکر عاشق‌شدن یا نشدن این بچه‌ها نیست. 
کتی از ابتدای داستان می‌گفت هروقت رانندگی می‌کنه چشمش دنبال هیلشم می‌گرده! هیلشمی که تعطیل شده! گاهی زمین بزرگی رو می‌بینه و یاد مزرعه میفته. گاهی ورزشگاهی و یاد ورزشگاه هیلشم میفته. گاهی برکه ای و... عجیب اینکه هیچ‌وقت نفرتی از هیلشم رو واضحا نمی‌بینیم‌. هیلشمی که حقیقت رو قاشق‌قاشق و ناقص به دانش‌آموزهای بخت‌برگشته‌ش می‌گفت و نمی‌گفت! و بازهم کتی فکر می‌کرد خودش، روت و تامی خوشبخت بودن که اونجا زندگی کردن! پناه‌گاه همیشه پناهه. خونه همیشه خونه است! حتی اگه بزرگ‌ترین خیانت رو در حقت کرده باشه! 
انتهای داستان، کتی رو به روی مزرعه‌ای بایر ایستاده بود در نورفُک، گوشه‌ی گمشده انگلستان در ذهن بچه‌های هیلشم. در خیالش اونجا مکانی بود که هرچه از کودکی از دست داده بود باد با خودش آورده بود. و خیال تامی در انتهای این تصویر... "خیال هرگز از این فراتر نرفت- من نگذاشتم." سوار ماشین شد و رفت به سمت اولین تکه‌تکه شدن! 
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت.‌‌..!
.
در نهایت چند پاراگراف از مقاله‌ی clone alone از جان هریسن رو می‌نویسم که آخر کتاب، سنجاق شده بود: 
پس "هرگز ترکم مکن" واقعا درباره‌ی چیست؟ درباره‌ی فرسایش مدام امید است. درباره‌ی سرکوب کردن چیزی است که می‌دانید. درباره‌ی آن است که وقتی باید آرام بمانی، آرام ماندن چیزی را عوض نمی‌کند. در زیر ظاهر عاطفی و هموار و نه‌چندان گرم کتی، آتشفشان پرخروش یتیمی نهفته است که گدازه‌هایش هر دم آماده‌ی پرتاب است. 
در نهایت که فرجام کار غریب کتی، تامی و روت فاش می‌شود، خواننده خود را سرشار از نیرویی می‌یابد که نمی‌فهمد و نمی‌داند چه طور به کارش ببرد. "هرگز ترکم مکن" وادارتان می‌کند دست به هر کار شایست و ناشایستی بزنید تا به خود ثابت کنید که از هر کدام این شخصیت‌ها زنده‌تر، مصمن‌تر، آگاه‌تر و خطرناک‌ترید. 
این رمان خارق‌العاده و در پایان به نحو ترسناکی هوشمندانه، اصلا درباره‌ی شبیه‌سازی یا شبیه‌سازی شده‌ها نیست. بلکه درباره‌ی آن است که چرا از این احساس کاملا شخصی، کلافه‌کننده و خام که زندگی‌مان هرگز به صورتی که می‌توانسته باشد درنیامده است، نمی‌ترکیم، چرا یک‌روز صبح بیدار نمی‌شویم و گریان و نعره‌زنان به خیابان نمی‌ریزیم و همه‌چیز را خرد و ویران نمی‌کنیم؟!!  
.
کتاب رو دوست داشتم! و تا اینجا ایشی‌گورو رو بیش‌تر از موراکامی:))
        

1