معرفی کتاب دایی وانیا اثر آنتون چخوف مترجم پرویز شهدی

دایی وانیا

دایی وانیا

آنتون چخوف و 1 نفر دیگر
3.8
62 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

118

خواهم خواند

25

شابک
9786002532381
تعداد صفحات
108
تاریخ انتشار
1398/2/14

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
 مدت بیست و پنج سال جایی را اشغال کرده که شایسته اش نبوده. خب، حالا رفتنش را نگاه کن: خودش را یک نیمچه خدا فرض نمی کند؟…آنتون چخوف (1904 – 1860) یکی از بزرگ ترین داستان کوتاه نویسان دنیاست که عمده آثارش در ایران منتشر شده است. او نمایشنامه هایی هم دارد که آمیزه ای از تراژدی و کمدی است و در ایران چندبار ترجمه شده و بارها به روی صحنه رفته اند.این نویسنده روس حدود چهارصد داستان کوتاه و شش نمایشنامه بلند نوشت. شهرت چخوف به عنوان نمایشنامه نویس به خاطر نمایشنامه هاى مرغ دریایی، دایی وانیا، سه خواهر و باغ آلبالوست. بیش از هفتاد فیلم براساس نمایشنامه ها و داستان هاى وى ساخته شده  است. شخصیت های اصلى نمایشنامه هاى او را بورژواهاى معمولى، ملاکان کوته فکر و آریستوکرات هاى کوچک تشکیل می دهند. آنها نمایانگر امیدهاى بربادرفته، فرصت هاى سوخته، تعلل و دل سپردن به قضا و قدر هستند. طنز تلخ مستتر در نمایشنامه های او از چنین مضامینی تشکیل شده و طی دهه های متمادی که از نگارش و اولین اجرای این نمایشنامه ها می گذرد، همچنان روزآمد و قابل تعمیم به موقعیت انسان امروز می نمایند.پرویز شهدی که پیشتر نیز آثاری را از نویسندگان روس – به ویژه رمان هایی از داستایفسکی – به فارسی برگردانده،  ترجمه ای تازه از نمایشنامه های آنتون چخوف به دست داده است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به دایی وانیا

نمایش همه

8

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

15 صفحه در روز

یادداشت‌ها

          دایی وانیا یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌های آنتوان چخوف است که با داستانی ساده و پی‌رنگی قوی خانواده‌ای را به تصویر می‌کشد که هر کدام مصداق گروهی از اقشار روسیه هستند. پروفسوری روشنفکر که بیماری گریبانگیرش شده، همسری جوان که طمع مردان بسیاری را برانگیخته، مردی که خود را وقف انسان و طبیعت کرده و ظاهراً دست از مادیات شسته و شخصیت‌های دیگر که هر کدام به خوبی گسترش یافته و حرف‌های بسیاری برای گفتن دارند.
ملالی در شخصیت‌های وجود دارد که در اثر تغییر شرایط زندگیشان به وجود آمده و احوالاتشان را دگرگون ساخته. این دگرگونی و ملال سبب می‌شود رنج‌های از یاد رفته را بازیابند و میان نفرین خاطرات و زندگی از دست رفته سرگردان باشند. مردمانی که تا چندی قبل عاقلانه رفتار می‌کردند اکنون به مرحله‌ای از جنون رسیدند که بر اساس درونی‌ترین غرایض‌شان رفتار می‌کنند؛ گویی که انگار هیچ عاقبتی وجود ندارد.
 دیالوگ‌ها پربارند و تقریباً سخن بیهوده‌ای در نمایشنامه وجود ندارد؛ چنانکه داستانی با این عظمت در کمتر از ۱۰۰ صفحه گنجانده شده و شاهکاری در ادبیات جهان برجای مانده.

سپهر ناصری
۲۸ اسپند ۱۴۰۳

        

7

مهسا

مهسا

1403/9/1

          دایی وانیا(۱۸۹۹)
.
 پروفسور سربریاکوف، دانشمندی میان مایه و متظاهر، سال‌هاست که با جان کندن دخترش سونیا و برادر زنش ایوان که اداره ملکی را که از زن مرحومش به میراث برده به عهده دارند، زندگی بی دغدغه‌ای را می‌گذراند. سربریاکوف حالا با یلنا، دختر جوانی که مجذوب شهرت او شده، ازدواج کرده است. بی‌قراری یلنا و خودخواهی سربریاکوف کار اداره ملک را مختل می‌کند و این اوضاع متشنج وقتی به اوج خود می‌رسد که سربریاکوف اعلام می‌کند می‌خواهد ملکش را بفروشد و در شهر زندگی کند.
.
یلنا: آخ که چقدر دلتنگ و خسته‌ام. همه به شوهر من توهین می‌کنند، همه برای من دلسوزی می‌کنند. زن بیچاره با این شوهر پیرش. از این دلسوزی‌ها به ستوه آمده‌ام. آستروف راست می‌گفت: شما با بی‌اعتنایی جنگل‌ها را نابود می‌کنید و طولی نمی‌کشد که روی زمین هیچ چیز باقی نمی‌ماند. با همین بی‌اعتنایی بشریت را هم دارید ضایع می‌کنید و یک روزی از برکت وجود شما در زمین نه نجابت می‌ماند و نه پاکی و نه حس فداکاری. چرا شما نمی‌توانید به زنی نگاه کنید جز اینکه به او نظر داشته باشید و بخواهید او را تصاحب کنید؟ من می‌دانم دکتر راست می‌گفت، شیطان تخریب در وجود همه شما حلول کرده. هیچ احساسی نسبت به جنگل‌ها، پرندگان، حتی به خودتان ندارید.
.
ووی نیتسکی: پس چطور به تو نگاه کنم؟ من عاشق تو هستم. تو خوشبختی منی، زندگی منی، جوانی منی؛ می‌دانم که امکان پاسخ به احساسات من از طرف تو هیچ است، وجود ندارد منم از تو هیچ انتظاری ندارم. لااقل بگذار نگاهت کنم، آهنگ صدایت را بشنوم.
.
آخر آدم باید در زندگی به چیزی، به امیدی، دلخوش باشد. آخ، خدایا، چهل‌و‌هفت سالم است؛ اگر تا شصت سالگی زنده بمانم، سیزده سال دیگر باید عمر کنم. مدت درازی است. چطور این سیزده سال را بگذرانم، چطور این خلا را پر کنم؟
.
دایی وانیا
آنتون چخوف
هوشنگ پیرنظر
نمایشنامه
انتشارات قطره
۹۶ص
        

10

          (امید است که این یادداشت یک روز کامل‌تر شود.)

آنچه که در این نمایشنامه برای من عجیب و درعین حال جالب بود، فضاسازی چخوف بود.
پرده سوم و دعوای دایی وانیا و الکساندر، یک شورش به تمام معنا از سمت دایی وانیا بود علیه هرآنچه که باعث شده سالیانی دراز به جای کوشیدن در رشد خود، صرفا وسیله‌ای برای موفقیت دیگری باشد. گویا خشمی که سالیان دراز باعث سوختن جانش شده بود چندان شعله‌ور شده بود که دیگران را نیز می‌سوزاند.
از سوی دیگر شاهد الکساندر هستیم، استادیست که عملا به جای تولید کردن علم و ارائه نظریه، مصرف کننده تنبل درجه چندم علم است. کسی که در اثر رفتار خودخواهانه و شخصیت سست عنصر تنبلش از منشأ الهام به علت نفرت بدل گشته است. طنز تلخ داستان اینجاست که چنین شخص رقت انگیزی در پرده چهارم با نصیحتی پدرانه، همگان را به کار زیاد! دعوت می‌کند. عملا با رفتن او، همه به آرامشی نسبی می‌رسند.
آستروف، ژان، سوفیا و تل یگین،. آدم‌هایی هستند که هیچ حس خوشبختی‌ای ندارند. کار می‌کنند که زنده بمانند. آنچه که سوفیا در انتهای پرده چهارم بر زبان می آورد گویای زندگی و شخصیت اوست. دختری مهربان و نه چندان زیبا و ملیح که زندگی می‌کند به امید اینکه روزی بمیرد. گویا هیچ چیز جز خدمت به دیگران، آن هم نه خدمتی که برآمده از یک معنای والا باشد بلکه خدمتی از سر ناچاری، در زندگی او وجود ندارد... .
عصبیت، ناامیدی، حس پوچی و یاس و بی‌ثمری، پررنگ‌ترین چیزهاییست که می‌توان دید. گویا چخوف در زمانه خود چیزی جز این‌ها نمی‌بیند. وفادارها در نهایت در وفاداری خود خیری نمی‌بینند و آرمان‌گرایان و روشن دلان در نهایت به پوچی و یاس می‌رسند. گویا در جامعه آن روز ثمره خاصی از اخلاق‌مداری نصیب نمی‌شد... .

امیدوارم یک روز با دید پخته‌تری برای این کتاب یادداشت بنویسم. به قول علما : بعون الله تعالی ... :) 
        

45

          نثر کتاب خیلی خوب بود و ویراستاری هم ایرادی نداشت و از خواندنش لذت بردم.

به نظر می‌رسد که نمایشنامۀ «دایی وانیا» از روی داستان «وحشی» اثر دیگر «چخوف» نوشته شده باشد و داستان را با توصیفات و شخصیت‌های بیشتر و قصه‌ای کمی متفاوت با «دایی وانیا»؛ پیش از این دیده و خوانده‌ایم.

ماجرای اصلی قصه، علاوه بر روایت عشق‌های ممنوعۀ افراد به هم، به تصمیم فروش املاک پروفسور و خرید ویلایی در فنلاند ـ که در آن روزگار جزو روسیه بود ـ و ... بازمی‌گردد.

قسمت پایانی داستان مرا به یاد داستان «آبجی خانم» از «صادق هدایت» انداخت که خواهر بزرگتر را چون زیبا نبود، رها کردند و خواهر کوچکتر عروس شد و روز عروسی، خواهر بزرگتر در آب انبار غرق شد.

او منتظر بود تا در آن دنیا خوشبخت شود و تصور می‌کرد، آنهایی که ایمان قوی دارند، رستگاری در آن دنیا را بر این دنیا ترجیح می‌دهند؛ هر چند دین و مذهب این را نمی‌گوید و بر زندگی خوب در هر دو جهان تاکید می‌ورزد!

این نمایش‌نامه؛ ارتباطات و رفتار آدم‌ها با هم و فراز و فرودهای زندگی آنها را روایت می‌کند که تصورات آنها چقدر از هم دور است و چه بسا از واقعیت هم فاصله دارد.

هم‌چنین ناسپاسی و نارضایتی آنها از امکانات و زندگی خوبی که همراه با خانه و کاشانه و خوراک و پوشاک مناسب و خوب که حتی دهقانان روستای نزدیک، در فراهم نمودنش مشکل دارند.

خوشبختی با تغییر نگاه آدمی پیش می‌آید وگرنه کم نیستند که تمام امکانات عالم را در اختیار دارند، اما خود را خوشبخت نمی‌دانند.

در واقع تفاوت بین آسایش و آرامش از زمین تا آسمان است و بسیارند افرادی که در آسایشند، اما حسرت آرامش را می‌کشند و این به نظرم همان خوشبختی و رستگاری باشد که همگان در طلب آنند.

نکتۀ دیگر اینکه همیشه مرغ همسایه غاز است!

یعنی خیلی از مردم چیزهای باارزشی دارند؛ همسری دلسوز، پاکدامن و وفادار، پدر و مادری مهربان، فرزندانی سر به راه و عاقل، خانه و امکاناتی مناسب و در خور برای زندگی، شغلی که انسان و خانواده‌اش را تامین می‌کند و بسیاری داشته‌های دیگر که هر یک از آنها برای دیگری آرزویی دست نایافتنی است؛ اما ما این نکته را در نمی‌یابیم.

و همواره چشم ما به دست و دهان دیگران است که چه دارند و چه می‌کنند و آنها را آروز می‌کنیم و از داشته‌های بی‌شمار خود بی‌خبریم.

ای کاش چشم‌مان باز شود و ببینیم که وضعیت ما از بسیاری از مردم اطراف‌مان بهتر است و بکوشیم تا بهترش کنیم.

تلاش و کوشش برای بهبود وضعیت زندگی ستوده است، اما حسرت داشته‌های دیگران را خوردن و حسادت نسبت به آنان، نکوهیده است و نادلپذیر!
        

33

          سلام و نور 
شخصیتهای نمایشنامه راستش برام خیلی ملموس و آشنا بودند . 
چند روز پیش  با پسرم صحبت می‌کردیم راجع به جایگاه متفاوت آدمها در این دنیا ، گفتم خب تفاوت هوش ، توانایی و ... هست که باعث تفاوت جایگاه آدمها میشه، پرسید ایا عدالته ؟ گفتم عین عدالته. چون دنیا همونقدر که به انسان نابغه نیاز داره به ادم کودن هم نیاز داره.  همونقدر که به رئیس  و کارفرما نیاز داره به کارگرم نیاز داره. پرسید پس چرا اون رییس به کارگره احترام نمیذاره گفتم این دیگه ایراد آدمهاست که نمیتونن لزوم این تفاوت رو در هر بخش درک کنند و دچار فروپاشی اخلاقی میشن و این ربطی به عدالت خدا نداره. 
به نظرم اگر آدمها سر جای خودشون درست رفتار میکردند، حق هم رو پایمال نمی‌کردن، هیج کس از اون چیزی که بود ناراضی نبود و همه کنار هم خوشحال بودیم.
من در طول زندگیم دیدم آدمهایی که قدرت ریسک دارند و تغییرات اساسی توی زندگیشون ایجاد میکنند ، آدمهایی که قدرت ریسک ندارند و میترسند از تغییر شرایطشون، آدمهایی که هوش سرشاری دارند و از قِبَلش به جاهای خوبی می‌رسند، آدمهایی که هوش متوسطی دارند یا خیلی کم هوشند، آدمهایی با قدرتها و تواناییهای متفاوت که خلقتشونه و ربطی به خودشون نداره.  لزوم زندگی تو این دنیا وجود این تفاوتست اما کی میخوایم درک کنیم و دست از تحقیر هم، آزار هم، توهین به هم و استثمار هم دیگه برمی‌داریم 🤷‍♀️🤷‍♀️ کی به این رشد میرسیم که تفاوت باید باشه تا کار دنیا بچرخه🤷‍♀️🤷‍♀️ کی یاد میگیریم هم دیگه رو توبیخ و سرزنش نکنیم، کم کاری خودمون رو گردن هرچیزی غیر از خودمون نندازیم،  به هم کمک کنیم ، همدیگه رو دوست داشته باشیم و خودمون رو هم دوست داشته باشیم🤷‍♀️
دایی وانیا رو خوندم و شخصیتهاش رو دور و برم دیدم. افسوس که به دنیا و زندگی در اون به چشم یک مسیر یک جهته که انتهایی نداره نگاه نمیکنیم چون اگر اینطور نگاه میکردیم و مرگ رو پلی برای عبور از این دنیا و رفتن به دنیای کاملتر میدیدیم  سعی میکردیم خودمون رو براش اماده کنیم و دست همدیگه رو هم بگیریم . اونوقت دیگه انفعال و درجا زدن و عقب گرد کردن، چه فردی، چه اجتماعی  معنا نداشت و فقط پویایی و حرکت رو به جلو بود.
باشد که روزی همگی به این درجه از رشد برسیم و دنیا رو جای قشنگتری برای زندگی کنیم بدون هیچ ملالی❤️❤️
        

24