معرفی کتاب عامه پسند اثر چارلز بوکوفسکی مترجم بهارک قهرمانی

عامه پسند

عامه پسند

چارلز بوکوفسکی و 2 نفر دیگر
3.3
263 نفر |
62 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

16

خوانده‌ام

524

خواهم خواند

188

ناشر
یوپا
شابک
9786226329200
تعداد صفحات
256
تاریخ انتشار
1398/10/18

توضیحات

        نویسنده در این اثر با بهره گیری از طنزی تلخ سعی کرده است تا پوچی انسان امروزی را هر چه بیشتر نمایان کند. کتاب حاضر، از زبان کارآگاهی به نام نیکی بلان روایت می شود. برخلاف سایر رمان های پلیسی، شخصیت کار آگاه در این داستان پیرمردی کم توان است که به کمک شانس و دیگران در انجام وظایف خود موفق می شود. نویسنده نگران قضاوت های دیگران و ظاهرسازی نیست. همین آشکار بودن حقیقی، او را تا این حد جذاب کرده است. رمان عامه پسند تم طنز با رگه هایی از نوشته های علمی تخیلی، فوق طبیعی و فلسفی را در خود گنجانده است.
      

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          چند سالی است که ترجمه‌های پیمان خاکسار فروش خوبی دارند. شاهدش چاپ‌های چندباره‌ی ترجمه‌های اوست که در بازار کم‌رونق کتاب به چشم می‌آید. خاکسار روی نویسنده‌های مشهور و کتابهای مهم‌شان دست نمی‌گذارد. بااین‌حال، داستان‌هایی انتخاب و ترجمه می‌کند که به مذاق خواننده‌ی ایرانی خوش می‌آیند. از داستان بلند عامه‌پسند، که در زمان انتشارش بوکوفسکی هنوز نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ای برای ایرانی‌ها نبود، تا ترجمه‌ی رمان جزء از کل نوشته‌ی استیو تولتز که پیش‌تر کسی از این نویسنده‌ی استرالیایی چیزی به فارسی ترجمه نکرده بود. خاکسار در گفت‌وگویی با مجله‌ی تجربه می‌گوید: «من از نویسنده‌ای که در کارش جنون باشد خوشم می‌آید». اگر شما هم از این نویسنده‌ها خوشتان می‌آید، این کتاب‌ها را بخوانید: 
«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکوفسکی /
«عامه‌پسند»، چارلز بوکوفسکی /
«هالیوود»، چارلز بوکوفسکی / 
«یکی مثل همه»، فیلیپ راس / 
«باشگاه مشت‌زنی»، چاک پالانیک / 
«سومین پلیس»، فلن اوبراین /
«بالأخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»، دیوید سداریس /
«مادربزرگت رو از این‌جا ببر»، دیوید سداریس /
«اتحادیه‌ی ابلهان»، جان کندی تول /
«برادران سیسترز» ، پاتریک دوویت / 
«اومون را»، ویکتور پلوین / 
«شاگرد قصاب»،  پاتریک مک‌کیب /
«پسر عیسی»، دنیس جانسون / 
«جزء از کل»، استیو تولتز / 
«توانه‌ی برف خاموش»، هیوبرت سلبی جونیور /


ماه‌نامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی هشتم، سال 1395.
        

7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          با این کتاب به جناب بوکوفسکی سلامی جانانه می‌کنم و با خیال راحت و آغوشی گشوده، در قفسهٔ کتاب‌ها چشمم رو بر روی آثارش در انتخاب خوانش‌های بعدیم متوقف می‌کنم و با کمترین میزان تورق و بررسی محلی، اثر بعدیش رو به دست می‌گیرم!

نثر ( که در این‌جا بی‌شک از هنر ترجمه و نوشتار جناب خاکسار هم باید تقدیر همیشگی رو به جای آورد!) و طنز و قلم بوکوفسکی خیلی سبک منه! رک، کمی خارج از عرف( و ادب اجتماعی) و عجیب! زاویهٔ دیدی که در توصیفات و طریقهٔ پردازش به ساده‌ترین لحظات و فضاها و اجسام، به راحتی احساس می‌شه و شاید با خواندن یک پاراگراف از این قلم هم بفهمم که مال بوکوفسکیه. امضادار. می‌دونی؟

جالبه؛ هفتهٔ قبلش با دوستان در سفر بودیم و یکی از بچه‌ها کتابی از بوکوفسکی رو خوانش می‌کرد. در انتهای شبی که به پایان رساندنش، به قدری بدش اومده بود که میون خواب و بیداری، صدای کوفتن سرانگشت‌هاش به دکمه‌های کیبورد هنگام نوشتن ریویو، جمله‌ای که بعد بستن کتاب به زبون آورده بود رو تایید عملی می‌کرد :« وا. این چرا اینجوری بود؟ خیلی چرت بود! شما چیزی ازش خواندین؟! نخوانین!»

و بعد از درنظرنگرفتن پیشنهادش و پذیرفتن پیشنهاد عزیزترین دوستم( با سلیقهٔ صددرصد مشابه) برای کتابی در عید که روان و خواندنی باشه، می‌فهمم که بوکوفسکی از اون نویسنده‌هاست که یا خیلی با آثارش حال می‌کنی، یا خیلی بدت میاد و همون اثر اولی که ازش به دست گرفتی رو هم به زور به پایان می‌بری!
        

33

زینب

زینب

1404/1/10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

36

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اغلب بهترین قسمت‌های زندگی اوقاتی بوده‌اند که هیچ کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و درباره‌ی زندگی فکر کرده‌ای.
منظورم این است که مثلا می‌فهمی که همه چیز بی‌معناست، بعد به این نتیجه می‌رسی که خیلی هم نمی‌تواند بی‌معنا باشد، چون تو می‌دانی که بی‌معناست و همین آگاهی تو از بی‌معنا بودن تقریبا معنایی به آن می‌دهد.
می‌دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش‌بینانه.

حرفهای قلمبه سلمبه زدن درباره این کتاب همانقدر اشتباه است که نخواندنش. اصلا چرا باید پی رگه های فلسفی و اندیشه نویسنده باشیم؟ کافی نیست که فقط نگاه کنیم و با واقعیت تطبیق دهیم!؟ آِیا واقعا همینطور نیست؟


واما:)
در راستای اینکه چطور بود؟

خب من با بوکفسکی چندسال پیش با یه مجموعه شعرش،سوختن در آب و غرق شدن در آتش ، آشنا شدم و از همون موقع طنز مخلوط با کنایه‌اش بدجور منو درگیر خودش کرد و وقتی هم که عامه پسندش رو برای خوندن برداشتم توقع چند ساعت لذت بردن در عین غمگین شدن رو داشتم که با بهترین وجه براورده شد.

اگه بخوام درباره بوکفسکی و نوشته هاش بگم؛

بوکفسکی خودش یه موجود عجیبه، با یه صراحت دیوانه وار، یه آدم ساده که شاید هیچ کدوم از اون فضیلت های بزرگی که ما از یه آدم انتظار داریم رو نداره و شاید بشه گفت یه جاهایی خیلی هم رذل و حال به هم زنه _ استناد میکنم به مصاحبش با شان پن که شاید تو اینترنت باشه_
اما موضوع نوشته های بوکفسکی؛
تا اونجا که من ازش خوندم، بیشتر زندگی روزمره مدرنه، با مخلوط وهم، بیماری های روانی، فقر، روزمرگی و ملال و...
و اگه بخوام مختصر بگم بوکفسکی دقیقا از چی حرف میزنه، باید بگم اون داره زندگیمون رو نقاشی میکنه، البته شاید بهتر این باشه که، داره کاریکاتور زندگیمونو میکشه!
و خب گمونم همین کافی باشه که آدم دوست داشته باشه بخوندش؛)

⏪ اما بازم درباره اینکه چطور بود؛
من زیاد سخت گیر نیستم، بهش ۵ از ۵ میدم:)
        

1

مبینا

مبینا

1403/11/22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          تموم شد. نمی‌دونم. شیفته‌ی این شدم که چه‌طور شخصیت نیک در برابر اتفاقات بزرگ و ترسناک و دلهره‌آوری که می‌افتاد انقدر نرمال برخورد می‌کرد-انگار که فقط سقف اتاقش چکه می‌کنه- و مثلا جلوش چندتا آدم‌و می‌کشتن و خیلی ریلکس می‌رفت خونه پوره‌ی سیب‌زمینی می‌خورد. چقدر یه آدم باید بِکِشه که به اینجا برسه یعنی:) دوستش داشتم. فکر می‌کنم برای اینکه کامل بفهممش خیلی کوچیکم. شاید تو دهه‌ی پنجم زندگیم وقتی همسن نیک بودم دوباره بخونمش. ترجمه‌ هم خوب بود. خیلی از جمله‌هاشو هایلایت کردم که اصلا فکر نمی‌کردم-کلا فکر نمی‌کردم از بوکوفسکی خوشم بیاد ولی مثل اینکه خوشم اومده، خیلیم زیاد-ولی آخر موخره‌ای که مترجم نوشته بود یه جمله داشت-هر آدمی قله‌ای داره و فکر می‌کنم چارلز بوکفسکی به قله‌ی خودش رسید و روش پرچم خودش رو زد-به نظرم همینکه مهم نیست من هیچوقت نمی‌تونم با بوکوفسکی حرف بزنم بااین‌حال برام تبدیل به آدمی شده که آرزو می‌کنم یکی از دوستام بود یعنی موفقیتش. یعنی چیزی که اون می‌خواسته رو بگه فهمیدم(؟)و می‌خوام دربارش با "خودش" حرف بزنم فکر می‌کنم یه نویسنده چیزی بیشتر از این نمی‌خواد.


پ.ن: not too much
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بوکفسکی توی خاطره‌ی من یعنی یکی از اون عکس معروف‌هاش. سیگاربه‌لب سرش رو خم کرده و به دستش تکیه داده، انگار کن خودش رو به خواب زده و یه خانوم لخت خندان نشسته رو پاهاش. بوکفسکی اینه و من یکی از اون دیوونه‌هایی تصورش می‌کنم که وقتی قلم به دست می‌گیرن، دیگه هیچ چی متوقف‌شون نمی‌کنه. می‌نویسن، می‌نویسن، یه ریز می‌نویسن و یه جاهایی دیوانه می‌کنن آدم رو با نوشته‌هاشون. و بوکفسکی عجیبه. هر دو کتابی که ازش خوندم، من رو انداخت تو رودربایستی. بعد عامه‌پسند گفتم وَو، چه چیزی!بعد پرسیدم خب شخصیت‌پردازی‌ها کجان؟ داستان چیه اصن؟ این رمانه حالا مثلا؟ ولی عجیبه این آدم.
عامه‌پسند خوبه چون طنز خوبی داره، چون خشونت جذابی داره، چون هم تو محتوا و هم تو فرم خالی و پوچه، و مهم‌تر این‌که چون عمدا رها و بی‌سخت‌گیری نوشته شده. رها یعنی نویسنده ساختار و چارچوب رمان، شخصیت‌پردازی و انسجام داستان به یه ورش بوده و فقط خواسته حرف بزنه و «پوچِ هرروزه‌ی از ازل تا ابد» رو بیان کنه. می‌گید نه؟ خودش می‌گه: «تقدیم به بد نوشتن»

مطمئنم این کتاب خیلی‌ها رو به یاد Pulp Fiction انداخته. اما نظرتون درباره‌ی Grindhouse چیه؟ شبیه‌تر نیستند؟
        

1