یادداشت مبینا

مبینا

مبینا

1403/11/22

        تموم شد. نمی‌دونم. شیفته‌ی این شدم که چه‌طور شخصیت نیک در برابر اتفاقات بزرگ و ترسناک و دلهره‌آوری که می‌افتاد انقدر نرمال برخورد می‌کرد-انگار که فقط سقف اتاقش چکه می‌کنه- و مثلا جلوش چندتا آدم‌و می‌کشتن و خیلی ریلکس می‌رفت خونه پوره‌ی سیب‌زمینی می‌خورد. چقدر یه آدم باید بِکِشه که به اینجا برسه یعنی:) دوستش داشتم. فکر می‌کنم برای اینکه کامل بفهممش خیلی کوچیکم. شاید تو دهه‌ی پنجم زندگیم وقتی همسن نیک بودم دوباره بخونمش. ترجمه‌ هم خوب بود. خیلی از جمله‌هاشو هایلایت کردم که اصلا فکر نمی‌کردم-کلا فکر نمی‌کردم از بوکوفسکی خوشم بیاد ولی مثل اینکه خوشم اومده، خیلیم زیاد-ولی آخر موخره‌ای که مترجم نوشته بود یه جمله داشت-هر آدمی قله‌ای داره و فکر می‌کنم چارلز بوکفسکی به قله‌ی خودش رسید و روش پرچم خودش رو زد-به نظرم همینکه مهم نیست من هیچوقت نمی‌تونم با بوکوفسکی حرف بزنم بااین‌حال برام تبدیل به آدمی شده که آرزو می‌کنم یکی از دوستام بود یعنی موفقیتش. یعنی چیزی که اون می‌خواسته رو بگه فهمیدم(؟)و می‌خوام دربارش با "خودش" حرف بزنم فکر می‌کنم یه نویسنده چیزی بیشتر از این نمی‌خواد.


پ.ن: not too much
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.